فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خط خون

قسمت: 37

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

با تایید ژوپین، از روز بعد آن‌ها کار خود را شروع کردند. کم‌کم هر کدام دستیارانی پیدا کردند تا در برنامه‌ی آموزش بچه‌ها کمک‌ِشان کنند. آیلا و فرهود هم در کنار کارهای دیگرشان، سعی در آموزش زبان اشاره و الفبای زبان رمزی به دیگران داشتند. تا حدود زیادی موفق بودند.

حرکات و اشکال بسیار ساده بودند و هر کسی به راحتی می‌توانست یادشان بگیرد. اما همین سادگی و از طرفی سعی در نگه‌داشتن دستان‌ِشان در نقطه‌ای کور از دوربین‌ها مانع کشف راه ارتباطی مخفی‌ِشان شده بود. از سمت دیگر، بعد از بیهوشی همگانی، ساکنین کندو سعی کردند، کنترل هیجانات خود، مخصوصا کنترل ضربان قلب‌های‌ِشان و تعداد نفس‌های‌ِشان را یاد بگیرند. به این ترتیب یاد گرفتند حتی در بدترین لحظات هم خود را آرام نگه‌دارند.

خیلی زود یاد دادن این روش به افراد جدید جزو رسوم کندو شد و زبان اشاره و الفبای رمزی هم فقط به افرادی که پیشینه‌ی مناسب داشتند یاد داده می‌شد. خیلی زود فرصت اولین آموزگاران بچه‌ها، سر می‌رسید و یک به یک به مسلخ می‌رفتند. در آخرین روز‌های آیلا و فرهود، یکی از افراد جدید، قادر به ساخت کمان‌های کوچک و ساده، تیرهای مناسب‌ِشان و چاقوهای کوچک با وسایل ساده بود. پس این دو نفر به جانشینان‌ِشان توصیه کردند تا او را وارد حلقه‌ی خود کنند و خود از کندو رفتند.

خیلی زود دو سال دیگر گذشت و فقط یک سال زمان داشتند تا روشنا و آتش را فراری دهند. چون بعد از آن، در تولد شش سالگی‌شان ژوپین بچه‌ها را از آن دو جدا کرده تا توسط مربیانی دیگر برای ریاست کندو آموزش ببینند. اطمینان داشتند این آموزش‌ها چنان خواهد بود که در نوجوانی تبدیل به افرادی سنگ دل و بی‌رحم می‌شوند.

اما هنوز آخرین مرحله‌ی تنظیم الکوریتم هک دوربین‌ها و زندگی‌سنج‌ها باقی مانده بود و هنوز فرد مناسبی پیدا نشده بود تا کاری را که آیلا و فرهود شروع کرده بودند، تمام کند. از سمت دیگر، بنابر محاسبات آرمیلا و هورام، زمان یاد‌گرفتن روش تنفسی فقط یک ماه بود اما برای تسلط به زبان‌های مخفی کندو فرد نیاز به سه ماه زمان داشت. کسانی که باید برای فرار انتخاب می‌شدند، باید بیشتر از سه یا دو ماه وقت تا پایان داشته باشند. به این ترتیب فقط هفت ماه فرصت برای تمام کردن آماده سازی‌ها و فراری دادن بچه‌ها داشتند.

زمان می‌گذشت و امید آرمیلا و هورام هم هر روز کم‌رنگ‌تر می‌شد تا این‌که یک روز دختری کم‌حرف و خجالتی وارد کندو شد. در بدو ورودش، درخواست کرد تا در صورت امکان در یک اتاق تنها باشد اما درخواستش رد شد.

چنان در پیله‌ی خود فرو رفته بود که نه تنها تلاش دیگران برای برقراری ارتباط با او شکست می‌خورد که حتی کلمه‌ای با هم‌ اتاقی خود صحبت نمی‌کرد. فقط هر روز وظایفش را انجام می‌داد و طبق برنامه‌ی ورزشی‌اش در سالن‌های ورزش رفت و آمد داشت.

هر چند دخترک از برقراری ارتباط با هر کسی خودداری می‌کرد و در بیشترین فاصله‌ی ممکن از بقیه زندگی می‌کرد اما با هوش بسیار خود، زمزمه‌ها و حرکات ریز انگشتان را تحیلیل کرد و به نتیجه‌ای غیر قابل درک رسید.

«همه از سرنوشت‌ِشون تو کندو خبر دارن. حتی بعضیاشون می‌خوان فرار کنن. مگه عمو نگفت که هیچ‌کدوم‌ِشون نمی‌دونن قراره چه بلایی سرشون بیاد؟! پس چرا راحت در موردش حرف می‌زنن.»

با شنیدن آلارم زندگی سنج که بالا رفتن ضربان قلبش را هشدار می‌داد، از فکر خارج شد. دستانش را روی قلبش گذاشت، چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید. بعد از آن بیشتر روی حرکات دستان تمرکز کرد و یک ماه بعد رمز بین حرکات را شکست. حتی اصول اولیه‌ی تنفس آرام‌سازی کندو را هم یاد گرفت. سپس در اولین فرصت، پس از پایان کارهایش، به ملاقات آرمیلا و هورام رفت.

- اسم من سایناست و می‌خوام جزو معلمای بچه‌هاتون باشم.

اما انگشتانش حرف دیگری می‌زدند:

{منم می‌خوام تو برنامه‌ی فرارتون باشم.}

آرمیلا و هورام ابتدا مدتی در سکوت او را تماشا کردند. سپس آرمیلا سرش را کج کرد و پرسید:

- تو چی مهارت داری که بهشون یاد بدی؟

{برای فرار چه کمکی می‌تونی بکنی؟}

- من دانشجوی کامپیوتر بودم. داشتم برا کنکور ارشد آماده می‌شدم که کارم به این‌جا کشیده شد.

{من هکرم. مطمئنم چیزی هست که توش کمک کنم.}

لحظه‌ای چشمان آرمیلا و هورام برق زدند اما سریع با پلک زدن به حالت اول برگشتند. هورام گویی قانع نشده باشد، پرسید:

- اطلاعاتت تو پرونده‌ت هستن. تا جایی هم که می‌دونم تو یه درونگرایی که دوست داری همیشه تنها باشی. حالا چی شده یهو صد و هشتاد درجه تغییر رویه دادی؟

{یعنی می‌تونی دوربینا و زندگی‌سنجا رو هک کنی؟}

ساینا کاملا منظورش را متوجه شده بود. پس همزمان جواب داد:

- من از لحظه‌ای که شکار شدم سرنوشتم رو می‌دونستم. شکارچیم بهم گفت بقیه کسایی که این‌جان هستن از آخر عاقبت‌ِشون بی‌خبرن و منم نباید بهشون چیزی بگم.

{باید به برنامه‌ی اصلی دسترسی داشته باشم. ببینم چقدر وقت نیاز دارم.}

{وقت که اصلا نداریم. نهایت هفت الی هشت ماه. اما الکوریتم هک رو داریم که ناقصه و فقط چند قدم آخرش مونده تا کامل بشه.}

چهره‌اش سرد و تاریک شد. گویی خاطرات ناخوشایندی را به یاد می‌آورد. چند نفس عمیق کشید تا خودش را آرام کند. با نوک انگشتانش، اشک‌های جمع شده درون چشمانش را پاک کرد و ادامه داد:

- اما بعد چند روز دیدم همه در مورد اتفاقی که قراره براشون بیفته حرف می‌زنن و قدیمی‌ها به جدیدترها اطلاعات لازم رو می‌دن. پس منم تصمیم گرفتم دیگه تنها نباشم. قبلا هم به بچه‌ها کامپیوتر یاد دادم پس تجربه هم دارم.

{عالیه. ولی یکم وقت می‌خوام تا مطالعه‌ش کنم.}

شانه‌هایش را بالا انداخت.

- ارتباطم با بچه‌ها بهتر از بزرگ‌ترهاست.

- خوبه. فرصت معلم فعلی‌شون هم رو به اتمامه.

{اطلاعات و الگوریتم تو کامپیوتر معلم بچه‌ها مخفی شده. با احتیاط کامل بررسیش کن بعد رو کاغذ بدش به ما تا وارد تبلتامون بکنیمش.}

آرمیلا و هورام بلند شدند و به سمت در رفتند. آرمیلا گفت:

- بیا همین الان بریم معرفیت کنیم تا دنبال جانشین نباشه.

ساینا سری به تایید تکان داد و دنبال‌ِشان رفت. معلم کامپیوتر را پیدا کرده و آن‌ها را به هم معرفی کردند. سپس تنهای‌ِشان گذاشت تا بیشتر با هم آشنا شوند. ساینا خیلی زود با وظیفه‌ی جدیدش هماهنگ شد و همراه آموزش بچه‌ها برنامه‌ی هک را چک می‌کرد. چند باگ موجود در آن را پیدا و اصلاح کرد. بعد از سه ماه الگوریتم تکمیل شد و به تبلت آرمیلا و هورام منتقل شد. برای امتحان یک شب برنامه را فعال و از درستی کارکردش اطمینان پیدا کردند.

کتاب‌های تصادفی