NovelEast

خط خون

قسمت: 39

تنظیمات

با حرکت آرام و پر احتیاط‌ِشان چهار ساعت طول کشید تا به آخرین ردیف درخت‌ها برسند.

پشت درخت‌ها پنهان شدند و به افرادی که از قبل مشخص شده بودند علامت دادند. هشت نفر از بقیه جدا شدند و دو به دو به صورت خمیده به سمت چهار برجک نگهبانی مقابل‌ِشان رفتند. یک نفر به کمان کوچک مجهز بود و دیگری به چاقوی تیز دست ساز.

وقتی هر چهار تیم پای برجک‌ها رسیدند، کسانی که چاقو داشتند، همزمان خود را از میله‌های چهارچوب برجک بالا کشیدند. باید کاملا هماهنگ عمل می‌کردند و همزمان نگهبانان را از دور خارج می‌کردند. در غیر این‌صورت امکان لو رفتن‌ِشان خیلی زیاد می‌شد.

کسانی هم که کمان داشتند، با سرهای رو به بالا و کمان‌های کشیده از هم‌تیمی‌شان محافظت می‌کردند و هم در صورت حرکت ناگهانی نگهبان‌ها می‌توانستند کارشان را تمام کنند.

قبل از این‌که گروه به بالای برجک‌ها برسند، یکی از کمان‌داران لحظه‌ای صدای گوش‌خراشی شنید. کمی بعد سایه‌ای از لبه‌ی اتاقک خم شد و سپس چیزی از کنار صورتش روی زمین افتاد. برای لحظه‌ای نگاهش را به توده‌ی چسبناک روی زمین دوخت. از فکر این‌که ممکن بود خلط سرباز بر صورتش بیفتد به خود لرزید و بینیش را چین داد. بقیه از دیدن این اتفاق اول ترسیدند، سپس آسوده شدند و بی‌صدا خندیدند.

کمان‌دار دوباره بالا را نگاه کرد. هم‌تیمی‌اش در وسط مسیر متوقف شده بود و سرش بین زمین و اتاقک در حرکت بود. سری به تایید برای او تکان داد و دوباره حرکت رو به بالایش را تماشا کرد. سه نفر دیگر زیر اتاقک‌ها متوقف شدند تا او هم برسد. سپس چاقوهای‌ِشان را با دندان‌های‌ِشان گرفتند. صدای قدم‌های نگهبانان را گوش دادند و لحظه‌ای که حس کردند به سمت مخالف‌ِشان حرکت می‌کنند، خود را از دیوار اتاقک بالا کشیدند. سرباز‌ها را از پشت سر غافلگیر و از دور خارج کردند.

هر چند یکی از نگهبان‌ها در وسط اتاقک چرخید و مزاحم را در لبه‌ی دیوار دید. لحظه‌ای شکه شد اما بعد دست به تفنگش برد و آن را سمت مهاجم گرفت. فراری درنگ را جایز ندید و چاقو را سمت نگهبان پرتاب کرد. سپس سریع درون اتاقک و سمت سرباز جهید. چاقو در کتف سرباز فرو رفت و تفنگ از دستش روی کف فلزی اتاقک افتاد و صدای گوش‌خراشی ایجاد کرد.

دهانش را باز کرد تا فریاد بزند اما مهاجم زودتر به او رسید. او را روی زمین انداخت و جلوی دهانش را گرفت. سریع چاقو را از کتف سرباز بیرون کشید و گلویش را پاره کرد. خون روی صورتش فواره زد و با دستش صدای خر خر نگهبان را خفه کرد.

خدا را شاکر بود که قبل از گیر افتادن در کندو، ورزش‌های رزمی تمرین کرده بود. وگرنه ممکن بود به خاطر شانس بد او کل برنامه‌ی فرار خراب شود. نفس عمیقی کشید و به لبه‌ی اتاقک رفت. علامت امن بودن را فرستاد و خود سمت نگهبان بخت برگشته رفت. تفنگ و بیسیمَش را برداشت تا در صورت لزوم جای سرباز حرف بزند.

آرمیلا و هورام با دیدن سه علامت همزمان و علامتی دیرتر، نفسی از آسودگی کشیدند. رو به رهبران فراری‌ها کردند و زمزمه‌وار گفتند:

- از مسیر وسط چهار برجک برین. بعد تو دو ردیف افقی سمت دیوار برین، اینجوری زودتر می‌رسین. بقیه‌ی برنامه رو هم خودتون می‌دونین. وقتی رفتین ما هم برمی‌گردیم کندو.

آن دو سر تکان داد و دست جلو بردند تا دست بچه‌ها را بگیرند. روشنا و آتش هر چند خسته اما هوشیار بودند پس سریع خود را به آغوش آرمیلا و هورام انداختند و اشک از چشمانشان جاری شد.

- ما تنهاتون نمی‌ذاریم...

- اگه نرین ژوپین باز اذیت‌تون می‌کنه‌ها! باید برین تا دستش بهتون نرسه.

- اون بیشتر شما دو تا رو می‌زنه و اذیت می‌کنه.

- اگه مامان و بابا نیان ما هم نمیریم.

اشک از چشمان هر چهار نفر جاری بود و بدن‌هایشان می‌لرزید. یکی از رهبران دست روی شانه‌ی هورام گذاشت و گفت:

- حق با بچه‌هاست. بعد فرار ما معلوم نیست ژوپین چه بلایی سرتون میاره. بهتره با ما بیاین.

آرمیلا سر تکان داد و جواب داد:

- ما باید باشیم تا خشمش متوجه ما باشه نه بقیه. همین که باعث ضررش شدیم برامون کافیه.

یک نفر دیگر گفت:

- نگران نباش، اون بلایی سر بقیه نمیاره. فقط شما دو نفر رو سپر بلای بقیه می‌کنه. نباشین هم باز یکی دیگه رو پیدا می‌کنه تا کیسه بوکسش بشه.

با کمی بحث دیگر، راضی شدند تا همراه بقیه فرار کنند. بنابراین اول همه آب خوردند، سپس آب قمقمه‌ها را یکی کردند تا همه‌ی آن‌ها یا کاملا پر یا کاملا خالی باشند تا موقع حرکت، صدای چلپ چلپ آب بلند نشود‌. آرمیلا و هورام بچه‌ها را به کول گرفتند تا سرعت بقیه را پایین نیاورند. سپس به چهار کمان‌دار که در کنار هم ایستاده بودند ملحق شدند.

در دو ردیف افقی از برجک‌ها گذشتند. چند متر جلوتر ایستادند و به سمت برجک‌ها برگشتند. دست راست‌ِشان را روی قلب‌های‌ِشان گذاشتند. زانوی چپ‌ِشان زمین را لمس کرد. سرشان را پایین آوردند و دست چپ‌ِشان را سمت آسمان بلند کردند. این چهار نفر حاضر شده بودند تا در برجک‌ها بمانند و فرارشان را پوشش دهند. مطمئنا بعد از دستگیر شدن لحظات سختی را در پیش دارند. پس لایق احترامی مناسب بودند.

چند ثانیه بعد فراری‌ها دوباره به سمت دیوار حرکت کردند و دیگر متوقف نشدند. لباس‌ها و صورت‌ِشان در باغ حسابی کثیف و خاکی شده بود پس احتمال دیده شدندشان کم بود. خمیده اما سریع راه می‌رفتند، پس طبق برنامه بعد از یک ساعت به دیوار رسیدند. حالا پنج و نیم صبح بود و ساعتی دیگر آفتاب طلوع خواهد کرد.

چهار نگهبان جلوی محل عبورشان از دیوار، دو به دو گشت می‌دادند. وقتی دو گروه به هم رسیدند و چرخیدند تا مسیر رفته را برگردند، چهار نفر با تیغه‌های کشیده، آرام سمت‌ِشان حرکت کردند. از پشت در آغوش‌ِشان گرفتند و گردن‌های‌ِشان را بریدند. وقتی لرزش بدن‌های‌ِشان تمام شد، آرام روی زمین گذاشتندشان و سپس به میان دشت کشیدند تا بقیه کمی دیرتر متوجه‌ جسدها بشوند.

همه ملحفه‌های مرتب تا شده را از زیر لباس‌های‌شان خارج کردند و به هم گره زدند. چهار نفر پایین دیوار قلاب گرفتند و چهار نفر دیگر که ملحفه‌های به هم بسته رو دور شانه‌های خود پیچیده بودند، خود را از روی شانه‌های آن‌ها بالای دیوار کشیدند. سپس خم شدند و دست آن‌ها را گرفتند و بالا کشیدند.

طناب‌ها را باز کردند و پایین انداختند. هر دو نفر یک طناب را گرفت تا بقیه سریع‌تر بالا بیایند. هر کس به بالای دیوار می‌رسید، سریع پایین می‌پرید و در پشت آن منتظر بقیه می‌شد. آرمیلا، هورام و بچه‌ها آخرین نفرات بودند که از دیوار گذشتند. ملحفه‌ها را پشت دیوار رها کردند و به سمت جاده‌ای که از دور دیده می‌شد حرکت کردند.

وقتی اولین اشعه‌های آفتاب درخشیدند، گروه برای استراحت کوتاهی متوقف شد. کسانی که جانی را گرفته بودند، گوشه‌ای خم شدند و آروق زدند. عده‌ای زانوان‌هایشان را در آغوش گرفتند و بی‌صدا اشک می‌ریختند.

آرمیلا و هورام اما حال خودشان را درک نمی‌کردند. خوشحال بودند، پس چرا گریه می‌کردند؟ ناراحت بودند اما چرا می‌خندیدند؟ عصبانی بودند پس چرا به جای فریاد خشم، غریو شادی سر می‌دادند؟

مدتی همه با احساساتشان درگیر بودند تا این‌که صحبت یک‌نفرشان همه را به خود آورد.

- وقت برا گریه و نشون دادن احساسات زیاده. الان باید حرکت کنیم وگرنه گیر می‌افتیم.

تک و توک ماشین‌هایی که حرکت می‌کردند را نشان داد و گفت:

- اون‌جا جاده هست. ولی ما باید ازش دوری کنیم. امتداد جاده رو دنبال می‌کنیم تا به یه شهر برسیم.

یک نفر دیگر پرسید:

- از کجا می‌دونی یه شهر نزدیک‌ِمون هست؟

آرمیلا جواب داد:

- هست. باید باشه تا ژوپین بتونه راحت گوشت‌هاش رو بفروشه.

-

- پس از کجا بدونیم کدوم سمت باید بریم؟

- راحته. اون سمت هنوز چراغ‌های روشن شهر رو میشه دید.

سپس همراه هورام و بچه‌ها به همان سمت راه افتاد. بقیه هم دنبال‌ِشان رفتند. صدایی پرسید:

- وقتی رسیدیم چی؟

- لباس جور می‌کنیم و سر و وضع‌مون رو مرتب می‌کنیم تا لو نریم. از این به بعد کارهای زیادی داریم و فقط باید به هم‌دیگه می‌تونیم اعتماد کنیم.

شروع: ۲۴/۰۹/۱۴۰۰

پایان فصل اول: ۲۱/۱۲/۱۴۰۰۱

کتاب‌های تصادفی