فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱ - ۱

-قراره بمیرم.

نسیم خنک شبانه، نوری که از ماه نصفه و نیمه می‌تابید، و بعد از زندگی کردن به عنوان یک قاتل، حواس پنج‌گانه‌ی من همه همان کلمات را زمزمه می‌کردند.

-به زودی می‌میرم.

به اطرافم نگاه کردم.

در باغ، بین درختچه‌هایی که به نرمی پشم می‌مانست، مسیرهای زیادی وجود داشت.

اما هیچ راهی برای زندگی وجود نداشت. از تنها راهی که بود، بوی مرگ می‌اومد.

«رائون.»

با شنیدن صدایی که روی قلبم سنگینی می‌کرد سرم را بلند کردم. مردی میان‌سال با موهای شانه زده‌ی بلند نقره‌ای رنگی که شبیه لایه‌ای از برف بود، در باغ قدم گذاشت.

خودش بود.

داروس رابرت.

همچون مردابی از مرگ، فقط به‌خاطر حضور یک مرد، رئیس خانه‌ی رابرت، مرگ در هوای باغ بزرگ پخش شد.

به سختی آب دهانم را قورت دادم و دهانم را باز کردم:«بله.»

«تو شایستگیت رو برای جایگاه و لقبت، رهبر سایه‌ها، نشون دادی. به لطف حرکاتت توی پشت صحنه خانواده حتی سریع‌تر رشد کرده.»

«من فقط کارم رو انجام دادم.»

تظاهر به خوش‌حالی یا هر چیز دیگری نکردم. سرم را مثل یک عروسک چوبی بی‌احساس خم کردم.

«اما رائون...»

آرام شروع کرد کرد:«به نظرت سایه نیازی به آزادی داره؟»

داروس دستش را دراز کرد و سایه‌اش هم روی زمین دستش را دراز کرد.

«کافیه سایه به دستور اربابش عمل کنه. افکار، عواطف و احساسات غیر ضرورین. چرا با این‌که این رو می‌دونستی، سرخود عمل کردی؟»

صدای داروس تیز شد، سرد شد و دور قلبم فشرده شد.

«و حتی تلقینات خودت رو شکستی.»

مو به تنم سیخ شد. زبانم را گاز گرفتم تا تعجبم را پنهان کنم.

-چی؟

من متفاوت از قبل صحبت یا عمل نکرده بودم و کوچک‌ترین تصوری نداشتم که چگونه فهمیده تلقین اثر خودش را از دست داده بود.

«حرف بزن کی و چطور تلقین رو شکستی؟»

در این حالت، حالا که این‌طور رفتار می‌کرد، مشخص بود که از قبل همه چیز را می‌دانست.

«از کجا فهمیدی؟»

لبم را گاز گرفتم و سرم را بلند کردم.

تلقین

خانه‌ی رابرت با این روش گروه قاتلان منسوب به «سایه» را کنترل می‌کرد.

آن‌ها کودکان خردسال را می‌دزدیدند یا می‌خریدند و پس از کشتن احساسات آنها، به آنها تلقین می‌کردند و تا پایان عمر از آن‌ها به عنوان قاتل استفاده می‌کردند.

به من نیز تلقین شده بود، اما توانستم در چرخش عجیب سرنوشت از شر آن غل و زنجیر وحشتناک خلاص شوم.

«چون داشتی برای فرار از قبیله آماده می‌شدی.»

داروس به آرامی ادامه داد:«من به گردن تمام قاتلان سایه از جمله تو دو افسار انداختم. اولی تلقینه و دومی....»

«آه!»

حتی قبل از اینکه درد شدید را احساس کنم، فریادی از دهانم بیرون پرید. انگار ریه‌ها و قلبم پاره پاره می‌شد.

«کرم خشم. حشره‌ای که توی بدنت قرار داره به فرمان من داره قلبت رو بیرون می‌کشه.»

«ک-کرم حشم...»

کرم خشم بدترین جادوی سیاه بود، نوعی که حتی می‌توانست احساسات یک برده را تشخیص دهد.

به نظر می‌رسید که داروس از کرم خشم استفاده کرده بود تا از نقشه من برای فرار از خانه رابرت آگاه شود.

«این… این تظاهرت به اجرای عدالت کافی نبود، تا این‌جا هم پیش رفتی که به من کرم خشم خوروندی؟ تو یه حرومزاده نفرت انگیزی!»

«نفرت انگیز نیست. بهش می‌گن دقیق بودن. و تو واقعاً تلقین رو شکستی.»

داروس لبخندی زد و نگاه گرمی که در انظار عمومی روی صورتش نشان می‌داد را داشت.

«ضرب المثلی هست که می‌گه هر انسانی در حالی که ماسک زده زندگی می‌کند. فقط ماسک من در مقایسه با دیگران یکم ضخیم‌تر و خاص‌تره.»

«داروس رابرت...»

دندان‌هایم را روی هم فشردم بدنم را بالا آوردم و درد شکافته شدن قلبم را سرکوب کردم.

نمی‌توانستم بدون انجام هیچ کاری بمیرم.

من در سنی ربوده شدم که حتی به درستی به خاطر ندارم و برای تبدیل شدن به یک سگ شکاری زیرزمینی و قاتل برای خانه‌ی رابرت بزرگ شدم.

من با فراموش کردن تمام احساسات و عواطفم زندگی کرده بودم و به‌طور تصادفی توانستم از این تلقین رهایی یابم.

فکر می‌کردم بالاخره می‌توانم به میل خودم زندگی کنم، اما چیزی که در انتظارم بود، به جای کلید زندانم، غل و زنجیر مرگ بود.

نمی‌دانم چه گناهی مرتکب شدم که وادارم کرد مانند یک سگ زندگی کنم.

لعنتی!

مایعی سرخ رنگ، چاه خشک شده‌ی احساساتم را پر کرد. این عصبانیتی بود که قبلاً هرگز آن را احساس نکرده بودم.

«توی این حالت می‎تونی سرپا وایستی؟»

حالت چهره‌ی داروس کمی متزلزل شد.

«من با خفت مرگ رو ملاقات نمی‌کنم.»

شمشیر را از روی کمرم گرفتم.

از همان اول که در باغ قدم گذاشتم، حواسم مرگم را تشخیص داده و الان تغییری نکرده بودن.

-من اینجا می‌میرم.

اگر قرار بود بمیرم بدون مبارزه فرو نمی‌ریختم. حداقل بازویش... نه، حداقل یک زخم ایجاد می‌کردم و بعد می‌مردم.

«آهههه!»

شمشیرم را از غلاف بیرون آوردم، هاله غلیظی منفجر شد.

در آن لحظه...

تیغه‌ای که دراز شده بود از وسط شکست.

کلیک.

صدای افتادن گردنبند دور گردنم بر روی زمین را شنیدم.

دنیا چرخید و چشمان سرد داروس و ماه وارونه شد.

آه...

آن لحظه بود که فهمیدم. سرم با شمشیر داروس بریده شده بود.

با این حال، شمشیر قاتل تمام چیزی نیست که به چشم می‌آید.

هاله ترسناکی که پشت تیغ شکسته پنهان شده بود به سوی صورت داروس پرواز کرد.

«چقدر پست.»

داروس دستش را طوری تکان داد که انگار آزرده بود. با آن اشاره‌ی ضعیف، حمله نهایی مانند شعله‌ای خاموش شد، گویی که او مگسی را از بین برده بود.

همان‌طور که انتظار می‌رفت...

گفته میشد داروس قویترین جنگجوی قاره است.انتظار می‌رفت که نتوانم برنده بشوم.

زیرا او قوی بود و من ضعیف. نمی‌شد این موضوع را تغییر داد.

نه... می‌شه!

خشمی که از ته دلم شروع به پخش شدن کرده بود همچون گدازه جوشید.

بی‌انصافی بود که تمام زندگی‌ام بازیچه‌ی دست داروس شده بودم، و شرم‌آور بود که نتوانستم «حلقه آتش» را که به دست سرنوشت به دست آورده بودم، کامل کنم.

نمی‌توانستم این‌گونه بمیرم.

خدا، یا حتی شیطان هم خوب بود.

همان‌طور که میل به دریدن نقاب داروس و به هر قیمتی بریدن گلویش تمام بدنم را فرا گرفت، دنیایم سرخ شد.

«هوم...»

داروس رابرت دست راستش را بالا آورد و اخم کرد.

-قطعا جلوش رو گرفتم.

یک زخم کوچک در پشت دست او قرار داشت، هرچند او حمله نهایی شمشیر آن تکه تفاله را کاملاً قطع کرده بود.

از آخرین باری که صدمه دیده بود، سال‌ها می‌گذشت.

- مسخره‌ست.

آن مرد به تنهایی تلقین را شکست، شکنجه‌ی کرم خشم را تحمل کرد و حتی بر بدن داروس جراحتی بر جای گذاشت.

این نگران کننده بود، کنجکاو بود که چه اتفاقی برای سگ شکاری که به عنوان یک شی مصرفی بزرگ شده، افتاده بود.

- فقط...

رائون حالا مرده بود. اگرچه مخالف عقل سلیم عمل کرد، دیگر نیازی نبود که به خاطر او خود را به زحمت بیندازد.

«تمیزش کنین.»

در لحظه‌ای که داروس پشت کرد، سربازانی که در سایه‌های باغ پنهان شده بودند به سرعت بیرون آمدند و به سمت جسد رائون حرکت کردند.

گردنبد رائون که در خون سرخ رنگ فرو رفته بود، نوری نسبتاً آبی از خود ساطع می‌کرد، اما کسی نبود که بتواند آن را ببیند.

[شما توسط غضب انتخاب شده‌اید.]

[غضب بر بدنتان نازل خواهد شد... بدنتان مرده است!]

[خطا...]

* * *

تناسخ.

تصوری خارق‌العاده که بسیاری وجودش را باور داشتند، اما در عین حال بسیاری به آن اعتقاد نداشتند.

رائون نیز به تولد دوباره اعتقاد نداشت.

او تمام زندگی خود را تحت تلقین قرار گرفته بود، و هنگامی که از آن رهایی یافت، مشغول آماده سازی برای فرار از خانه رابرت بود. به این ترتیب، به چنین افکار پوچی حتی فکر هم نمی‌کرد.

او فکر می‌کرد که مرگ پایان بود.

با این حال...

«عزیز دلم، این‌جا رو نگاه کن!»

خانمی زیبا، با چشم‌های قرمز و گیسوهای طلایی رنگ نرمی که روی شانه‌هایش فرو می‌ریخت، جغجغه‌ی آبی رنگ بچه را تکان داد.

«یه قرمز هم هست!»

او یک جغجغه‌ی قرمز رنگ که در دست چپش بود را نیز دراز کرد.

لرزاندن!

با این‌که به خاطر صدای جغجغه‌هایی که به یک‌دیگر برخورد می‌کردند، صورتش را درهم کشیده بود، خانم بلوند دست از لرزاندن آنها برنداشت.

«آبو.»

رائون آهی آرام کشید و دستش را به طرف جغجغه بچه دراز کرد.

«بله! بیا این طرف!»

خانم بلوند به پهنای صورتش لبخند زد و جغجغه‌ها را با هیجان بیشتری تکان داد.

دو چیز در میدان دید او وجود داشت. یک جفت بازو، گوشتالو مانند سوسیس، و خانمی که جغجغه بچه را تکان می‌داد.

-هنوز نمی‌تونم به این عادت کنم. این بازوها مال من هستن و اون خانم مادرمه...»

اسم آن خانم سیلویا بود. اگرچه هنوز باورنکردنی بود، رائون در حالی که خاطرات زندگی گذشته خود را به عنوان یک قاتل حفظ می‌کرد، به عنوان فرزند آن خانم تناسخ پیدا کرده بود.

او طبیعتاً در ابتدا این را یک رویا می‌دانست.

فکر می‌کرد بعد از اینکه کمی بخوابد همه چیز تمام می‌شود، اما مهم نبود چه قدر می‌خوابید، به نظر می‌رسید که هیچ وقت از این رویای عجیب بیدار نمی‌شود.

* * *

و به این ترتیب روزها به طرز مشکوکی گذشتند و به صد روز تبدیل شد و تنها در آن زمان بود که رائون این واقعیت را پذیرفت که واقعاً تناسخ یافته بود.

«عزیز دلم! این‌جا!»

«آ-وو!»

وقتی به آرامی به سمت جغجغه بچه خزید، سیلویا کم کم عقب رفت.

«آره! یکم بیشتر!»

رائون در حالی که می‌خزید سیلویا را دنبال کرد و دستش را به سمت جغجغه دراز کرد.

«آبو...»

اما بدنش نتوانست وزن سر سنگینش را تحمل کند و به سمت راست خم شد.

«اوه!»

سیلویا جغجغه بچه را دور انداخت، بدنش را به سمت رائون پرتاب کرد و او را در آغوشش گرفت.

-سریعه.

بدنش خیلی سریع بود. اگرچه نمی‌توانست هاله‌ی سیلویا را تشخیص دهد، به نظر می‌رسید که او در زمینه‌ی برخی از هنرهای رزمی مناسب آگاهی داشت.

«غافلگیر شدی؟ اشکالی نداره. خوبه.»

سیلویا دستی به پشت رائون زد.

«اوه.»

رائون دستش را تکان داد. با وجود این‌که نشان داد غافلگیر نشده و حالش خوب بود، نوازش او متوقف نشد.

«عزیز دلم، بریم گل‌ها رو ببینیم؟»

سیلویا در حالی که او را حمل می‌کرد به سمت پنجره حرکت کرد و پرده‌ها را باز کرد. نور گرم خورشید همچون یک پتوی نخی نرم با ملایمت می‌درخشید.

-چطور می‌تونه هنوز من رو عزیز دلم صدا کنه...؟

طوری که سیلویا او را صدا می‌کرد، یعنی «عزیز دل»، نام واقعی او نبود. فقط یک اسم بچه گانه بود.

این رئیس خانه بود که باید می‌آمد و نامش را انتخاب می‌کرد، اما به نظر می‌رسید که به طرز وحشتناکی مشغول بود و رائون هنوز نشانی از او ندیده بود.

بنابراین، حتی پس از گذشت بیش از صد روز، چاره‌ای جز این نبود که او را با نام «عزیز دل» صدا کنند.

-وای...

رائون به اطراف نگاه کرد، هنوز در آغوش سیلویا بود.

تالار به اندازه‌ای عریض بود که می‌شد در آن دوید، کاغذ دیواری‌های مجللی به رنگ دریا روی دیوارها قرار داشت و لامپ‌های جادویی از سقف آویزان بود که حتی در شب روشن می‌شد.

او نمی‌توانست چیز زیادی را تشخیص دهد، زیرا بدنش بدن یک نوزاد بود و بیش از بیست ساعت در روز می‌خوابید، اما یک چیز قطعی بود.

این خانواده ثروتمند بود، و خانواده‌ای با شهرت.

- بد نیست.

حالا که دوباره متولد شده بود، در هر صورت یک خانواده ثروتمند یا قدرتمند بر یک خانواده معمولی ارجحیت داشت.

من باید انتقام بگیرم.

احساس وحشتناک بریده شدن گردنش توسط داروس هنوز در ذهنش واضح بود.

او فکر می‌کرد در مدتی که به عنوان یک قاتل بزرگ شده، تمام احساساتش از بین رفته بود. خاطراتش قبل از مرگ حتما پرتنش بود، زیرا خشم و عطش او برای انتقام به وضوح باقی مانده.

- اما نباید عجول باشم.

رائون نفس عمیقی کشید و احساساتش را آرام کرد.

او هیچ نمی‌دانست که کجاست یا جایگاهش چیست، زیرا فقط در این اتاق زندگی می‌کرد.

اگر پس از درک شرایط، برای انتقام آماده شود، دیر نخواهد بود.

مهم‌ترین فضیلت یک قاتل صبر بود و او زمانی، در میان قاتلان بهترین بود.

او می‌توانست احساسات و عطش خود به انتقام را در هر زمانی مهار کند.

- همچنین...

او حلقه آتش را در زندگی گذشته خود از طریق سرنوشت به دست آورده بود، که هزار سال پیش گفته می‌شد قوی‌ترین مهارتی بود که یک شمشیرزن می‌توانست به آن دست یابد.

اگر قرار بود بر حلقه آتش مسلط شود، ممکن بود داروس روبرت را نه با ترور، بلکه با رو در رو شدن با او بکشد.

تا رسیدن آن روز باید شکیبا می‌بود و تحمل می‌کرد.

- به هر حال، دوباره دارم احساس خواب آلودگی می‌کنم...

او در آغوش سیلویا، زیر نور گرم خورشید احساس خواب خستگی می‌کرد.

بدن نوزاد از بسیاری جهات ناخوشایند بود. او واقعاً مدت زیادی را به فکر کردن سپری نکرده بود، اما به این زودی داشت به خواب می‌رفت.

«خوابت میاد، عزیز دل؟ پس بیا بریم بخوابیم.»

سیلویا با لبخند آهسته پشت او را نوازش کرد. درست دقیقا زمانی که داشت در عمق خواب می‌رفت و گردنش به عقب می‌افتاد...

«بانو سیلویا!»

بدون آن‌که کسی در بزند، در باز شد و خدمتکار سیلویا وارد اتاق شد.

«رئیس خانه داره می‌آد!»

«پدر من؟»

سیلویا در مقابل کلمات خدمتکار با تعجب چشمانش را گشاد کرد.

-پدر؟

به نظر می‌رسید که رئیس خانه پدر رائون نبود، بلکه پدربزرگش بود، زیرا سیلویا او را پدر می‌نامید.

«باید آماده بشم...»

«خیلی دیر شده! الان بیرونه!»

«اوه خدای من!»

سیلویا و خدمتکارها به شدت سراسیمه شدند و با پاهایشان روی زمین ضرب گرفتند.

کلمپ…

صدای قدم‌هایی که از بیرون در نیمه باز شنیده شد، آن‌قدر سفت به نظر می‌رسید که بدن آدم را منقبض می‌کرد.

رئیس خانه چه کسی بود؟

رائون یواشکی چشمانش را باز کرد و سرش را به سمت در چرخاند.

پیرمردی با چشمان سرخ و موهای بلوند درخشانی که روی پیشانی‌اش صاف شده بود، نزدیک شد. سیلویا و خدمتکار از صدای قدم‌های سلطه جویانه‌ی او لرزیدند.

-آه...

با دیدن چشمان پیرمرد ،گذر زمان کند شد. تقریباً احساس می‌کرد که اطرافش با حضور سرسختانه‌ی او تار شده بود.

«پ-پدر.»

«این همون بچه‌ست؟»

پیرمرد جلوی سیلویا ایستاد و با یخبندانی در نگاهش، به چانه‌اش اشاره کرد.

«اوه، بله.»

سیلویا سرش را به شدت تکان داد و رائون را به سمت او گرفت.

- آه...

چشمان گرد رائون گشادتر شد. همان‌طور که درست به صورت او نگاه می‌کرد، احساس کرد که قبلا او را دیده بود.

-بلوند با چشمای سرخ. پیرمردی با ظاهری سرد، انگار خودش رو با یه صفحه‌ی یخی پوشونده... اوه!

صاعقه‌ای به سر کوچکش اصابت کرد.

گلن زیگارت، پادشاه ویرانگر شمال!

از این خانواده به عنوان اوج قاره یاد می‌شد و در آن لحظه، رهبر آن خانواده از بالا به او نگاه می‌کرد.

نفس متعجب ریزی به خودی خود از دهان کوچکش خارج شد.

به نظر می‌رسید که او در قدرتمندترین خانواده قاره دوباره متولد شده بود.

کتاب‌های تصادفی