فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۲ - ۲

در این قاره، شش نفر در نور و پنج نفر در تاریکی ساکن بودند.

شش قدرتی که برای تبدیل شدن به خورشیدهای درخشان قاره به وجود آمدند، شش پادشاه نام داشتند. کسانی که در زیرزمین کمین کرده بودند و شکست و ترس را گسترش می‌دادند، پنج شیطان نامیده می‌شدند.

هاوس زیگارت یکی از شش پادشاه بود و بر شمال حکومت می‌کرد.

«آه-اوه.»

رائون با رئیس خانه زیگارت تماس چشمی برقرار کرد و دهان گردش را گشاد کرد.

-این چیزخوبیه...؟

زیگارت به هیچ وجه در مقابل خانه رابرت، جایی که در زندگی گذشته از رائون سوء استفاده شده و کشته شده بود، شکست نخورد.

اگر او قدرت خود را در این محیط افزایش می‌داد، روز انتقامش می‌توانست به جلو کشیده شود.

«اون بلونده و چشمای قرمز داره، درست مثل من و تو، پدر.»

سیلویا به نرمی لبخندی زد و موهای رائون را نوازش کرد در حالی که او در عذاب بود که از الان به بعد چگونه عمل کند.

«...»

گلن حتی زمانی که رائون را بالا نگه می‌داشت، فشار شدید خود را بر دیگران حفظ کرد.

-هاه؟

بدن رائون لرزید. چون در لحظه‌ای که گلن او را بلند کرد، انرژی گرم و ملایمی از مچ دستش وارد شد.

با احساس هاله‌ای که مدت‌ها بود حس نکرده بود، حتی قبل از اینکه متوجه شود صدایی از خود بیرون داد.

«اووه...»

-چه نوع هاله‌ای...

هاله‌ی گلن نه تنها گرم بود، همچنین حاوی سطح بسیار بالایی از خلوص بود، انگار مستقیماً از دل طبیعت آمده بود.

-داره بدنم رو گرم می‌کنه.

رائون بعد از تناسخ به سرما حساس‌تر شده. او ابتدا تصور می‌کرد که این موضوع به این دلیل بود که بدنش متعلق به یک کودک خردسال بود. در عوض، در حقیقت یک مشکل اساسی در مزاجش وجود داشت.

اما لحظه‌ای که هاله‌ی گلن را دریافت کرد، تمام بدنش گرم‌تر شد، گویی نور خورشید وارد جریان خونش شده بود.

گلن از هاله‌ی خود برای بررسی اینچ به اینچ بدن رائون استفاده کرد و پس از آن او را به سیلویا بازگرداند.

-چی؟

رائون چشمانش را ریز کرد. هیچ راهی وجود نداشت که جنگجویی مانند گلن نداند مشکلی در بدن او وجود داشت، با این حال هیچ تغییری در صورتش ایجاد نشد.

رائون درک نمی‌کرد که پس از اینکه متوجه شد نوه‌اش عادی نیست، چرا همچنان آن حالت چهره را حفظ کند.

«سیلویا.»

«بله.»

«اسم این بچه رائون‌ـه.»

«رائون؟ پ-پدر. اسم رائون به معنی...»

ابروهای سیلویا به شدت درهم رفت.

«در لغت به این معنیه. ساکت مثل سایه، یعنی زندگی بدون توی چشم اومدن.»

برخلاف استفاده‌ی ملایم از هاله‌اش، صدای گلن مثل یخ سرد بود.

-هاه...

این سرنوشت بود یا همچین چیزی؟

این همان نامی بود که در زندگی گذشته متعلق به او بود و معنایش نیز یکی بود. وضعیت به حدی مسخره بود که خنده‌ای به زور راهش را از گلوی او باز کرد.

او می‌دانست که گلن فردی بی‌عاطفه بود، اما نمی‌دانست که گلن هیچ علاقه‌ای به نوه بیمارش نخواهد داشت.

«همین.»

گلن کت قرمز تیره‌اش را از تنش درآورد و بدنش را برگرداند، انگار که دیگر نمی‌خواست آن‌جا باشد.

«صبر کن پدر! یه اسم دیگه، حداقل...»

سیلویا در حالی که رائون را حمل می‌کرد به دنبال او رفت، اما گلن به عقب برنگشت. او به بی‌درنگ عمارت را ترک کرد.

درست‌تر به نظر می‌رسید که بگوییم آن‌ها غریبه بودند نه پدر و دختر.

«اوه وو!»

رائون لرزید. می‌خواست ساکت بماند، اما با باد سردی که از بیرون می‌وزید، ناله‌ای از لبانش خارج شد.

«م-متاسفم!»

سیلویا او را به خود نزدیک‌تر کرد و صورتش را در بدن رائون فرو برد. به نظر می‌رسید که به سختی جلوی اشکش را گرفته بود.

-چیزی این‌جا هست. ولی خیلی خوابم میاد. نمی‌تونم فکر کنم.

رائون به آرامی چشمانش را بست و باد سرد و گرمای سیلویا را روی تمام بدنش احساس کرد.

-بدن یه بچه واقعاً خیلی ناخوشاینده...

* * *

ماه در وسط آسمان شناور بود.

رائون که روی گهواره دراز کشیده بود با احتیاط چشمانش را باز کرد.

-خوابیده.

سرش را به پهلو چرخاند. سیلویا درست کنارش روی تخت خوابیده بود.

تق.

به نظر می‌رسید که او کاملاً به خواب رفته بود، زیرا حتی وقتی رائون به تخت نوزاد ضربه زد از خواب بیدار نشد.

-هوو...

آه کوچکی کشید.

صد روز گذشته به شدت خفه کننده بود.

او همیشه بسیار خواب‌آلود بود و نه می‌توانست از مانا استفاده کند و نه تمرین کند، زیرا هر وقت بیدار می‌شد با سیلویا بود.

نمی‌توانست کاری انجام دهد، زیرا اگر در حین تمرین حتی سقلمه‌ی آرامی به او می‌خورد، ممکن بود مشکلی پیش بیاید. اما بالاخره شانسش فرا رسیده بود.

-گهواره.

به توصیه‌ی هلن، خدمتکار اتاق خواب، از آن روز به بعد باید جداگانه در گهواره‌ی گرم می‌خوابید.

اگرچه سیلویا درست در کنار او بود، هیچ راهی وجود نداشت که بیدار شود. این بهترین زمان برای شروع تمرین بود.

-بیا شروع کنیم...

رائون به آرامی نفسش را بیرون داد.

-با تهذیب حلقه آتش.

روش تمرینی که در این قاره اجرا می‌شد، در مورد جذب مانا از طبیعت از طریق تنفس و تجمع هاله در شکم بود.

اما تمرین حلقه آتش، که او در زندگی گذشته خود به دست سرنوشت به دست آورده بود، متفاوت بود.

با چرخاندن حلقه کروی به دور قلب، همچون جادوگری که یک دایره جادویی می‌ساخت، قدرت بدنی و جسم فرد بهبود می‌یافت. در عین حال، اراده و حساسیت فرد را نیز نسبت به مانا افزایش می‌داد.

این بدان معناست که اگرچه حلقه آتش نمی‌توانست هاله ایجاد کند، اما یک تکنیک تهذیب بود که می‌توانست به بهبود ذهن و بدن کمک کند، این شرایط برای سرباز شدن عالی بود.

-این تنها مزیتش نیست.

حلقه آتش تمرینی بود که دقیقاً از جریان طبیعت پیروی می‌کرد. حتی یک سرباز در بالاترین سطح نمی‌توانست تشخیص دهد که او حلقه آتش را تمرین کرده بود.

حتی داروس رابرت که از او به عنوان بزرگترین شمشیرزن قاره یاد می‌شد، نمی‌دانست که رائون حلقه آتش را به دست آورده بود.

اما مشکل بزرگی در مورد بدن رائون وجود داشت.

-یخ.

مدار مانا، جایی که مانا مانند خون در رگ‌هایش جریان داشت، توسط مقدار عظیمی یخ در بدنش مسدود شده بود.

چندی پیش بود که برای اولین بار به این واقعیت پی برد.

در حالی که تظاهر می‌کرد خواب بود، سعی کرده بود برای لحظه‌ای کوتاه از مانای خود استفاده کند، اما با احساس یخی که مدار مانای او را مسدود کرده بود، تقریباً جیغ زد.

رائون به آرامی نفسی به درون کشید تا وقتی که ریه‌هایش درد گرفت و پخش شدن مانا را در هوا احساس کرد.

- داره پراکنده می‌شه.

او به سختی توانست مانا را دریافت کند و پس از مدتی آن را در مدار مانای خود قرار داد.

-هوم...

رائون قبل از شروع تمرین حلقه آتش با مانای جذب شده ناگهان متوقف شد.

-همون‌طور که انتظار می‌رفت، احساسش می‌کنم.

مدار مانا در شانه او توسط یخ تا نیمه مسدود شده بود.

-جای تعجب نیست که دائماً خواب آلودم و خیلی سردمه.

دلیل این‌که او بیش از بیست ساعت می‌خوابید و احساس سرمای شدیدی می‌کرد، همین یخ بود.

-توی نُه مکانه؟

او مقداری مانا آزاد کرد تا تمام بدنش را اسکن کند. ۹ مکان در مدار مانا وجود داشت که توسط سرما مسدود شده بودند.

-این حاده...

برخلاف یک بزرگسال، مدار مانای یک نوزاد کاملا باز بود. از آنجایی که سرما تا نیمه آن را پر کرده بود، حتی در آن حالت، ممکن بود با بزرگ‌تر شدن کل مدار مانای او مسدود شود.

اگر آن لحظه فرا می‌رسید، او سرما و دردی رو تجربه می‌کرد که با آنچه الان تجربه کرده غیرقابل مقایسه بود و حتی ممکن بود اتفاق بدتری هم بیوفتد، یعنی مرگ.

قبل از این‌که این اتفاق بیفتد، مجبور بود یخ را جدا کند، مهم نبود چه اتفاقی می‌افتاد.

-باید سعی کنم با استفاده از حلقه آتش، سردی مدار مانا رو سوراخ کنم.

اگرچه تمرینش با حلقه آتش به طور قابل توجهی به تعویق افتاد، اما اولویت در حال حاضر زنده ماندن بود.

رائون در حالی که نفس عمیقی می‌کشید، مانا را به آرامی جذب کرد. مانای جذب شده به قطعات نازک، تیز و سوزن مانندی بریده شد و سردی را که مدار مانای او را مسدود کرده بود سوراخ کرد.

گویی یک آبشار یخ زده توسط یک چنگال تراشیده شده بود، تکه‌ی کوچکی از یخ کنده شد.

-صبر کن. یعنی می‌تونم از این استفاده کنم؟

او می‌توانست یخ را همان‌طور که بود رها کند، اما با توجه به خلوص بالای آن، به نظر می‌رسید که به هدر می‌رفت.

به دنبال جریان حلقه آتش، رائون سردی را با مانای طبیعی، هدایت کرد.

مانای طبیعی و سردی که مدار مانا را مسدود می‌کرد، به یک‌دیگر پیوستند تا از طریق مدار مانا در سراسر بدن او گردش کنند.

-انجامش دادم!

رائون مشتش را گره کرد. سرعتش در مقایسه با زندگی گذشته‌اش بسیار کمتر بود، اما او می‌توانست بدون مشکل از طریق جریان حلقه آتش از مانا استفاده کند.

احساس کرد هوای سردی که توسط مانا به بیرون کشیده شده بود در بدنش نشست.

-حتما به این خاطره که این بدن یه بچه‌ست.

او تا حدودی خوش شانس بود، زیرا اگر مدار مانای باز کودک نبود، به خاطر یخ، اصلاً قادر به گردش مانا نمی‌شد.

-حالا باید... ها؟ قبلا، به همین زودی؟

خواب آلودگی به او هجوم آورد، انگار بدنش بعد از کمی استفاده از مغز و قدرتش می‌گفت که خسته است. پلک‌هایش مانند پرده، کاملاً برخلاف میلش پایین افتادند.

-لعنتی...

رائون با عصبانیت ناله کرد و چشمانش را بست.

همان‌طور که به خواب رفت، لحظه‌ای که ماه آویزان در آسمان فقط به اندازه سه انگشت حرکت کرد، شکلی بیرون از در ظاهر شد.

شخصی که بدون باز کردن در وارد شد، رئیس خانه زیگارت، گلن بود.

«...»

گلن به رائون که خواب بود خیره شد و دستش را دراز کرد. نوری به رنگ پریده غروب آفتاب از دست گره شده‌اش بیرون زد.

پیشانی رائون که بر اثر یخ موجود در مدار مانا مچاله شده بود، مانند مخمل صاف شد.

«آ-بوبو...»

رائون آه نرمی کشید.

-همون‌طور که انتظار می‌رفت، آسون نیست.

زمانی برای کار روی حلقه آتش وجود نداشت زیرا ساعات بیداری او کوتاه بود. حتی در آن زمان، بیشتر در اطراف دیگران بود.

اما هرچند پیشرفت به دلیل زمان کوتاه یک تا دو ساعته تمرین و یخ به تاخیر افتاد، نتیجه به طرز شگفت انگیزی مناسب بود. انگار یکی به او کمک می‌کرد.

«رائون، امروز یکم بیشتر حرکت کنیم؟»

سیلویا خم شد و جغجغه بچه را تکان داد. به نظر می‌رسید که او فکر می‌کرد رائون از جغجغه خوشش می‌آید، زیرا او مدام به آن واکنش نشان می‌داد.

-بازی با اون خسته کننده‌ست.

راستش، بازی با سیلویا یا خدمتکاران بیشتر از تحمل یخ طاقت فرسا بود.

اگرچه، نمی‌شد کاری برای این وضعیت کرد. به هر حال، این هوشیاری یک بزرگسال درون بدن یک کودک بود.

«آه اووه.»

درست زمانی که رائون سرش را تکان داد و می‌خواست به سمت سیلویا بخزد...

کلیک.

در به آرامی باز شد و پیرمردی ناآشنا با موهای نقره‌ای وارد اتاق شد. لباس‌های فرسوده و کهنه‌ای پوشیده بود اما چشمانش مثل رودخانه شفاف بود.

«اوه؟ عمو!»

سیلویا با لبخندی درخشان به سمت در دوید، انگار که پیرمرد را می‌شناخت.

«زمان زیادی گذشته.»

«نه نه قدیس...»

«آآآ-وووو.»

رائون با تعجب صدایی از خود در آورد و متوجه شد. او پیرمرد را از لقب قدیس و به خاطر لباس‌های گدا مانندش شناخت.

-قدیس ژنده پوش!

قدیس پیر پاتریک یکی از معروف‌ترین شفا دهندگان در این قاره بود.

اگرچه قدرت مقدس و تجربه پزشکی او فراتر از آسمان بود، اما او یک آواره بود و یافتن او دشوار بود، حتی وقتی کسی به جستجویش می‌پرداخت.

«قدیس نه. فقط مثل قبل من رو «عمو» صدا کن.»

پاتریک نیشخندی زد و به تختی که رائون روی آن دراز کشیده بود نزدیک شد.

«من شنیدم که یه بچه داری و راهم رو به این سمت کج کردم. این همون بچه‌ست؟»

«آه، بله.»

«اوهو! بلوند با چشمای سرخ؟ بعد از تو اولین نفره مگه نه؟»

«همین‌طوره. خوشگل نیست؟»

سیلویا با لبخندی درخشان موهای رائون را نوازش کرد.

«منظورم همینه. اون حتی یه سالش هم نیست و زیبا به نظر می‌رسه. کاملا متفاوت از یه مرد دیوونه‌ای مثل گلنه.»

پاتریک نیشخندی زد و انگشتش را جلوی رائون تکان داد.

«اسمش چیه؟»

«رائون...»

«رائون؟»

در برابر آن نام صورتش چروک شد.

«اسمش به معنای «سایه» نیست؟»

«هست...»

«گلن به چی فکر می‌کرد که اسم یه بچه رو «سایه» گذاشته؟»

پاتریک از رئیس خانه زیگارت به عنوان «گلن» یاد کرد.

-پس این شایعه که گلن زیگارت و قدیس ژنده پوش با هم دوستن درست بود.

رائون در حالی که به جارویی که موهای پاتریک بود نگاه می‌کرد، لب‌هایش به هم فشرد.

او که به عنوان یک قاتل زندگی می‌کرد، اطلاعات کمی در مورد امور جهان داشت.

به نظر می‌رسید که اطلاعات مربوط به نزدیکی قابل توجه گلن زیگارت و قدیس ژنده پوش درست بود.

«رائون اجازه بده این پیرمرد یکم بهت نگاه کنه.»

پاتریک به آرامی شانه‌ها و بازوها، پاها و ناحیه سینه رائون را ماساژ داد.

«هوم...»

او با حالتی سخت در چهره‌اش لب‌هایش را جوید و سرانجام نور سفیدی را پخش کرد. با غرق شدن در آن نور، انرژی سوزانی بدن او را پر کرد، انگار وارد چشمه‌ی آب گرمی شده بود.

«فو.»

پاتریک بعد از یک آهی کوتاه بدنش را برگرداند.

«حالش چطوره؟ به سرما حساس‌تره و نسبت به بچه‌های دیگه کندتر رشد می‌کنه...»

سیلویا در حالی که دستانش را به هم گره کرده بود به سمت پاتریک رفت.

«این نفرین یخبندانه.»

پاتریک ابروهایش را درهم گره کرد.

«ن-نفرین؟ منظورت چیه؟!»

«این یه نفرین واقعی نیست. این قانون اساسی است که در آن یک یخ شدید مدار مانا را مسدود می‌کند.»

«آه...»

«این مزاجیه که معمولاً بین دخترای جوون به ندرت دیده میشه. اولین باریه که پسر جوونی رو می‌بینم که با نفرین یخبندان متولد شده.»

او با نگاهی عجیب در چشمانش بدن رائون را بررسی کرد.

«چون مدار ماناش بازه نباید مشکل اساسی وجود داشته باشه، اما ممکنه وقتی مدار مانا شروع به بسته شدن کرد، یعنی وقتی که به چهار سالگی می‌رسه، لرز و درد شدیدی رو تجربه کنه.

«او-اون...»

سیلویا با دلواپسی لب‌هایش را جوید.

-من می‌تونم تنها درست کنم، پس نگران نباش.

رائون کمی سرش را به چپ و راست تکان داد.

اگرچه مدتی طول می‌کشید، اما او می‌توانست با استفاده از حلقه آتش یخ را از بین ببرد. نیاز واقعی به درمان وجود نداشت.

«در مجموع ۹ تکه سرد، مدار مانا رو مسدود می‌کنن. این عددیه که من حتی توی دخترای جوونی که قبلاً درمانشون کردم ندیدم. و از اون‌جایی که هر کدوم از تکه‌های سرد خیلی قوی هستن، در صورت تلاش شدید برای سوراخ کردنشن، احتمال کندی ذهنی وجود داره.»

«ر-روش درمانش چیه؟!»

سیلویا به آستین پاتریک چنگ زد، به نظر می‌رسید که ممکن بود هر لحظه غش کند.

«بذار روزی یه بار اکسیر رقیق حاوی خواص آتش بنوشه. بذار دو ساعت ظهر که خورشید توی اوجشه زیر نور آفتاب بخوابه.»

«اگه این کار رو انجام بدیم حالش خوب می‌شه؟»

«همونطور که گفتم این یه بیماری نیست. موضوع مزاجه. اگه راهنمایی‌هام رو دنبال کنی، حداقل توی سن کم به آغوش بهشت بر نمی‌گرده،. با این حال...»

وقتی پاتریک حرفش را قطع کرد، همه به سختی آب دهانشان را قورت دادند و او قبل از پاسخ دادن مکث کرد.

«چون یخ قوا و قدرت کودک رو می‌خوره، حتی پس از درمان شمشیرزن شدن براش مشکل خواهد بود.»

«مهم نیست.»

سیلویا به شدت سرش را تکان داد، انگار می‌خواست بگوید تا زمانی که او نَمیرد همه چیز خوب خواهد بود.

«مایه‌ی آسودگیه که این‌طور فکر می‌کنی. به هر حال این بچه باید...»

تق تق.

درست زمانی که پاتریک می‌خواست نصیحت بیشتری بدهد، در با ضربه‌ای باز شد.

«ببخشید.»

مردی میانسال با لباس رسمی شیک وارد اتاق شد و سرش را خم کرد.

«سرورمن به دنبال قدیس می‌گرده.»

«بهش اطلاع بده بعداً پیداش می‌کنم.»

«اون گفت فوراً پیداشون کنید.»

«هاه. زمان بندی بدی داره.»

پاتریک زبانش را به دندانش کوبید و سرش را چرخاند.

«سیلویا. بعدا دوباره می‌آم.»

«آه، بله.»

پاتریک لحظه‌ای دیگر به رائون خیره شد، سپس با مرد میانسال اتاق را ترک کرد.

-نفرین یخبندان...

رائون انگشتانش را مالید.

- بالاخره می‌دونم.

هویت یخی که او را عذاب داده بود فاش شد. مسئله فقط این بود که هیچ چیز واقعاً تغییر نخواهد کرد.

او قبل از بزرگسالی، نفرین یخبندان را درمان می‌کرد و به بدن فیزیکی و وابستگی مانای بی‌نظیری دست میافت، و این کار را همزمان با ادامه دادن تمرین حلقه آتش و از بین بردن سردی انجام می‌داد.

«رائون.»

لحظه‌ای که در بسته شد، سیلویا رائون را در آغوش گرفت و صورت خود را پاک کرد. وقتی مضطرب بود این‌گونه عمل می‌کرد.

«مامان قول می‌ده نجاتت بده. مهم نیست چی لازم باشه.»

چشمانش که همیشه خندان بود پر از اشک شد.

-این چیه...؟

زمانی که لرزش سیلویا به او منتقل می‌شد، احساس کرد قلبش تحت فشار بود. انگار یک سیم خشن قلبش را می‌خراشید.

اگرچه نمی‌دانست چه احساسی داشت، اما نمی‌خواست آن احساس مور مور کننده ادامه یابد.

به همین دلیل بود که…

«آ-بو-بو.»

رائون با دستان کوچکش اشک‌های سیلویا را پاک کرد.

«آه...»

«ارباب جوان!»

«خدای من...»

سیلویا چشمانش را ریز کرد و خدمتکاران جیغ کوتاهی کشیدند.

«رائون...»

او سرش را پایین انداخت و مدتی دست رائون را که از اشک‌هایش خیس شده بود، نوازش کرد. ناگهان از جا پرید.

«من باید برم پدرم رو پیدا کنم.»

تردید روی صورت سیلویا از بین رفته بود.

* * *

برای اولین بار از زمان تولد رائون، سیلویا به محلی که رئیس خانه زیگارت در آن زندگی می‌کرد، رفت.

راه آن‌جا کاملاً باز بود، زیرا قدیس قبلاً از آنجا رد شده بود.

«خ-خانم سیلویا!»

«رئیس خانه در حال حاضر با...»

«برو کنار!»

او به زور از کنار خدمتکارانی که راهش را مسدود کرده بودند رد شد و در تالار ملاقات کنندگان را زد.

تق تق تق تق تق

در بزرگ بعد از پنج ضربه مشت شروع به باز شدن کرد.

گلن که روبروی پاتریک نشسته بود و چای می‌خورد، اخم کرد.

«بهتون التماس می‌کنم.»

سیلویا دندان‌هایش را محکم روی هم فشرد و زانو زد.

«لطفا رائون رو نجات بدین!»

گرچه خدمتکارانی پشت سر او بودند، اما او طوری سرش را بر زمین انداخت، انگار برده‌ای بود که تسلیم اربابش می‌شد.

«...»

گلن به سیلویا نگاه کرد که بدون پلک زدن سرش را خم کرده.

«حتما شنیدین، درسته؟ که حتی اگه به مزاجش رسیدگی بشه، براش سخت می‌شه که به عنوان یه سرباز زندگی کنه.»

گلن از وضعیت رائون خبر داشت، گویی قبلاً در مورد آن شنیده بود.

«اگه اون رو به عنوان سرباز بزرگ نکنیم خوب می‌شه!»

«کسی که نام زیگارت رو داره سرباز نشه؟ چرا باید به بچه‌ای که ارزشی نداره کمک کنم؟»

«چون اون نوه‌ی شماست.»

«اون نوه، فرزندیه که تو پس از ترک خانواده و بعد از این‌که گفتی قراره تمام روابطت رو با ما قطع کنی، با خودت آوردی.»

«اون...»

چشمان لرزان سیلویا به زمین دوخته شد.

«تنها کاری که می‌تونم برای بچه‌ات انجام بدم اینه که اسم زیگارت رو بهش بدم. یک بار برای هر عمل ابلهانه‌ای کافیه.»

صورت گلن سرد بود، انگار با یک صفحه یخ پوشیده شده بود.

«زیگارت جاییه که فقط قوی‌ترین‌ها توش زنده می‌مونن. بهتره چنین نوه ضعیفی نداشته باشم. و مگه خودت نمی‌تونی اکسیر رو بدست بیاری؟»

«اکسیر موجود توی مخزن خانواده خیلی مؤثرتر از به دست آوردنش از بیرونه...»

«اون‌ها برای کسایی هستن که به پیشرفت نام خانواده کمک می‌کنن. برای بچه‌ای که هیچ کاری نمی‌کنه چیزی نیست، حتی اگه نوه‌ی من باشه. حالا برو بیرون.»

«پدر! لطفا!»

سیلویا طوری انگشتانش را در کف دستش فرو برد که انگار می‌خواست خون خود را جاری کند و دوباره سرش را به زمین کوبید.

-نمی‌تونم عقب بکشم!

اگر تنها بود برمی‌گشت. به دلیل غروری که داشت، بدون این‌که به عقب نگاه کند می‌رفت.

اما اکنون فرزندی داشت که باید از او محافظت می‌کرد. برای رائون مجبور بود تا آخرش صبر کند.

«به زور ببرینش.»

به دستور محکم گلن، سربازان سیاه پوش از پشت ستون بیرون آمدند. آنها هر دو بازوی سیلویا را گرفتند و او را به سمت در کشیدند.

«ل-لطفا! رائون!»

سیلویا تا آخر نام رائون را فریاد زد، اما گلن سرش را از جهت او برگرداند، انگار که علاقه‌ای به او نداشت.

«هوف...»

پاتریک که همه چیز را زیر نظر داشت، آهی کشید.

«نقش بازی کردنت خوبه، با این‌که تو کسی بودی که ازم خواستی وضعیت نوه‌ات رو بررسی کنم. این‌قدر سخته که صادقانه باهاش رفتار کنی؟»

«داری الکی سر و صدا می‌کنی. فقط از وضعیتش حرف بزن، با جزئیات.»

«همون‌طور که گفتم، یخ در حال مسدود کردن مدار مانا توی ۹ نقطه‌ست. هرچند الان خوبه، اما با بزرگتر شدنش خطرناک‌تر می‌شه.»

پاتریک چایش را نوشید و ادامه داد:«اما فکر نمی‌کنم مشکل مهمی وجود داشته باشه، به لطف تو که یخ رو با هاله‌ات دور می‌کنی.»

گلن و پاتریک نمی‌دانستند که رائون در حال تمرین حلقه آتش بود، حتی با وجود اینکه شخصاً بدن او را بررسی کرده بودند.

حلقه آتش روشی از هزار سال پیش بود و از شکم استفاده نمی‌کرد. تشخیص حلقه آتش دشوار بود، حتی توسط فردی که بتوان گفت توانایی‌های مطلقی دارد.

«دخترای جوون با علائم نفرین یخبندان از یخ با بالاترین خلوص استفاده می‌کنن و می‌تونن به جادوگران یا شمشیرزنان عالی تبدیل بشن، اما برای پسرای جوون با انرژی‌های گرم‌تر متفاوته. همون‌طور که گفتم، سرباز شدن کوچکترین نوه شما تقریبا غیر ممکنه.»

« تا وقتی که زنده بمونه، مهم نیست سرباز بشه یا نه.»

«به سیلویا تشر زدی و حالا می‌گی مهم نیست؟ حتی پادشاه ویرانگر شمال نوه‌ی خودش رو دوست داره.»

پاتریک از ته دل خندید.

«...»

گلن به پاتریک توجهی نکرد و انگشتش را در هوا کشید.

وزوز...

در حالی که فضا به شکل صلیب ترک خورد، یک بعد طلایی باز شد. سه جعبه چوبی از فضای آتشین بیرون آمدند.

در حالی که جعبه‌ها را به پاتریک می‌داد گفت:«فرض می‌کنم می‌دونی چطور این کار رو انجام بدی؟»

«آه... به همین خاطره که خودم رو با چیزهایی مثل خانه‌ها به زحمت نمیندازم.»

پاتریک آهی کشید و جعبه‌های چوبی را پذیرفت.

«مراقبش باش.»

صدای تند و تیز گلن به میزان عجیبی کم بود.

«اشتباه برداشت نکن، اما چرا اسم بچه رو رائون گذاشتی؟ اسم‌های بسیار بهتری وجود داره، و بین این همه چیز «سایه» رو انتخاب کردی...»

«سایه تنها معنی اسم «رائون» نیست.»

او سرش را تکان داد و خورشید طلایی را تماشا کرد که در بالای آسمان شناور بود.

«هزار سال پیش معنی کاملاً برعکسی داشت.»

کتاب‌های تصادفی