قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۳ - ۳
«اینجاست، بانوی من.»
هلن، خدمتکار اتاق خواب، یک کاسه سفید بخار را به سیلویا داد.
«ممنونم.»
سیلویا به رائون که در عمق خواب بود چشم دوخته بود و اکسیر داغ را خنک میکرد.
«به نظرت خوروندن بهش کار سختیه؟»
«بچهها از چیزهای تلخ متنفرن، بانوی من. شما هم وقتی کوچکتر بودی از داروی تلخ بدت میاومد.»
«بدم میاومد؟»
«شاید یادتون نیاد. یه زمانی حتی فرار کردی و گفتی نمیخوای بخوریش.»
«هی، رائون داره گوش میده.»
«هاها.»
هر دو خندیدند و به رائون که آرام خروپف میکرد نگاه کردند.
«حقیقت اینه که هیچ بچهای دارو دوست نداره. رائون هم خیلی کوچولوعه. خیلی بیشتر ازش متنفر میشه.»
«اما بانوی من...»
«میدونم. باید بخورتش.»
سیلویا با عزم سرش را تکان داد.
-عمو این اکسیر رو داده. نمیتونم اجازه بدم حتی یه قطره هدر بره.
انگار که التماساش به پدرش، پاتریک را آزاد داده بود، او دوباره به اینجا آمد و سه اکسیر باکیفیت با خاصیت آتش به او داد.
از آنجایی که سیلویا اکسیرها را در حین استفاده رقیق میکرد، آنها برای مدتی طولانی تمام نمیشدند. در این بین، او میتوانست در جای دیگری به دنبال اکسیرهای دیگر بگردد. خوشبختانه پاتریک آمد.
«رائون.»
سیلویا که نمیخواست رائون را ناراحت کند، با ملایمت دستی به موهای او کشید.
«ناه...»
رائون در حالی که انگشتانش را تکان میداد چشمانش را باز کرد.
«خوب خوابیدی؟»
«آه-اوه-نه.»
«چیزی هست که از امروز به بعد باید انجام بدی رائون. باید کل اینو بنوشی.»
سیلویا با یک قاشق چوبی کوچک دارو را برداشت و به لب رائون نزدیک کرد.
-میخورتش، اما احتمالاً بلافاصله بعدش گریه میکنه.
اگرچه غریزه کودک بود که این دارو را مصرف کند، اما سیلویا مطمئن بود که او فوراً آن را بیرون میریخت و تف میکرد.
«حالا، بیا بنوشیم.»
سیلویا در حالی که با دقت مطمئن میشد اکسیر بیرون نمیریزد، آن را در دهان رائون ریخت.
«اوه آه...»
او رائون را تماشا کرد که صورتش را مچاله کرد. در حالی که منتظر بود تا اشکهای او شروع شود، چهرهاش را درهم کشید.
اما اشکی در کار نبود.
«ها؟»
وقتی چشمانش را با احتیاط باز کرد، رائون دستان کوچکش را در هوا تکان میداد. انگار داشت به او میگفت بیشتر بدهد.
«هلن. این...»
«ب-به نظر میآد ارباب جوان بیشتر میخواد؟»
«آره؟ درسته؟»
سیلویا چشمانش را گشاد کرد و دوباره قاشق را برداشت. این بار مقدار بیشتری از قبل برداشت و در دهان رائون ریخت.
«اوه اوه!»
ابروهای رائون به شکل کوه بالا رفت... اما باز هم گریه نکرد. دستانش را سریعتر تکان داد.
«اوه...»
لبهای سیلویا باز شد.
«به نظرت رائون متوجه منظورم شد؟»
«قطعا! انگار ارباب جوان از منظورت خبر داره و داره تحملش میکنه.»
از قیافه درهم پیچیدهاش معلوم بود که دارو برایش تلخ بود. اما از آنجایی که بیشتر میخواست، مشخص بود که او میفهمید و قرار بود این مصیبت را تحمل کند.
«رائون!»
سیلویا چارهای نداشت جز اینکه رائون را محکم بغل کند.
* * *
- فقط مقدار بیشتری از دارو رو بهم بدین. سریعتر.
رائون در حالی که روی شانه سیلویا میزد، دستش را تکان داد.
-حتی اگه یکم تلخ باشه، این چیزی نیست. نمیتونم این فرصت رو از دست بدم.
این فقط یک داروی معمولی نبود. چیزی که او بیش از همه به آن نیاز داشت، یک اکسیر با خاصیت آتش بود. گرچه به حدی تلخ و داغ بود که زبانش بیحس میشد، اما باید همه چیز را تمام میکرد.
«رائون رو ببین! فکر نمیکنی مثل یه دلبر غذا میخوره؟»
«البته!»
رائون نگذاشت حرفهای سیلویا و هلن آزارش دهد و در لحظهای که اکسیر از لبهایش گذشت، آن را قورت داد.
-هرچند نمیدونم چیه، اما اثرش دیوونه کنندهست.
لحظهای که او اکسیر را نوشید، انرژی آتشینی در معدهاش شروع به سوختن کرد، گویی کوره بلندی را راه انداخته بود. گرما از مدار مانا عبور کرد و شروع به بیرون راندن یخ کرد.
-اثر و غلظت دارو درسته.
یک اکسیر قوی در واقع میتوانست سمی برای بدن ضعیف کودک باشد.
به نظر میرسید که سیلویا و هلن از مناسب بودن غلظت اکسیر برای جذب اطمینان حاصل کرده بودند.
بلرپ.
رائون بعد از لیسیدن اکسیر باقی مانده روی قاشق آروغ کوچکی بیرون داد و چشمانش را بست.
«بانوی من.»
«آره. بذار بخوابه.»
سیلویا و هلن که تحت تاثیر قرار گرفته بودند، با چشمانی درخشان او را تماشا کردند و سپس رفتند.
«ووه.»
رائون بلافاصله پس از رفتن آنها چشمانش را باز کرد.
-فکر نکنم یه مدت برگردن.
و اگر هم باز میگشتند، او را اذیت نمیکردند.
از آنجایی که او قبلا هم غذا خورد و هم دارو، هیچ راهی وجود نداشت که سیلویا یا هلن او را بیدار کنند. بنابراین بهترین لحظه برای تمرین الان بود.
رائون انرژی گرمی را که بدنش را پر کرده بود به جلو آورد و تمرین خود را با حلقه آتش آغاز کرد.
به لطف اکسیر، ایجاد حلقه آتش و ذوب یخ سریعتر خواهد بود.
بدون اینکه خودش متوجه شود، پوزخندی روی لبانش ظاهر شد.
* * *
زمان گذشت دو سال و نیم از وقتی که رائون شروع به تمرین حلقه آتش خود کرد میگذشت.
کارهای روزمرهاش خیلی ساده شده بود.
او صبح از خواب بیدار میشد و با سیلویا و هلن بازی میکرد. پس از خوردن ناهار و اکسیر، وانمود میکرد که به خواب رفته و در مدت چرت زدن، تمرین حلقه آتش را انجام میداد.
بعد از شام زود میخوابید و حدود نیمه شب بیدار میشد. در آن زمان بود که او دور دوم تمرین خود را آغاز میکرد، زیرا همه در خواب بودند.
بیش از هر چیز، او مطمئن بود که در مقایسه با تمام کودکان سه ساله دیگر در قاره، او کسی است که زندگیاش را به بهترین شکل ممکن میگذراند.
-اگه همه چیز خوب پیش بره، فکر کنم بتونم امروز برای حلقه آتش، به یه ستاره دست پیدا کنم.
به لطف اکسیر پیشرفت ثابتی داشت، حتی اگر زمان تمرینش هم کم بود.
به نظر میرسید که او میتوانست بعداً حلقه آتش را تمرین کند، البته تا وقتی که زمان و تمرکز مناسب را داشته باشد.
-به هر حال، به نظر میرسه که اون واقعاً اصلاً اهمیتی نمیده.
گلن زیگارت از زمانی که نام او را رائون گذاشت چهره خود را نشان نداده بود. به نظر میرسید که او نه تنها به رائون، بلکه به دخترش سیلویا نیز علاقهای نداشت.
-خب، مهم نیست.
اگر طرف مقابل تلاشی نمیکرد، نیازی به زحمت دادن به خود نبود. همانطور که قبلاً برنامهریزی کرده بود، پس از برداشتن آنچه نیاز داشت، خاندان را ترک میکرد، فقط همین.
-اما یکم...
فقط سیلویا، هلن و دیگر خدمتکارانی که پشت سر میماندند، در ذهن او سنگینی میکردند. به نظر میرسید که بعد از سه سال بودن با آنها، احساسات کوچکی در قلبش جوانه زده بود.
«رائون. من رو «مامان» صدا کن!»
در حالی که رائون با انگشتانش ور میرفت و به آینده فکر میکرد، سیلویا قهقههای زد و او را نگه داشت.
«مام!»
«آه! یه بار دیگه!»
«مامان!»
«آآه!»
وقتی او خود را مجبور کرد زیر لب زمزمه کند و او را «مامان» صدا بزند، چهره سیلویا درخشان شد. چشمانش از خوشحالی ذوب شد.
«رائون. فقط یه بار دیگه!»
«مامان!»
«بانوی من، دارو رو آوردم.»
در حالی که او با چهرهای کمی خسته با سیلویا بازی میکرد، هلن اکسیر داغ را با خود آورد.
سیلویا کاسه اکسیر هلن را پذیرفت.
«اینجا، رائون.»
او اکسیر داغ را کمی خنک کرد و قاشق را در آن فرو برد.
«آه-هوف!»
دهان کوچک رائون برای ملاقات با قاشق جلو آمد.
«به خودت نگاه کن!»
در حالی که رائون مشغول بلعیدن اکسیر بود، بعد از گذشت حتی دو سال و نیم، سیلویا و هلن او را تماشا کردند و لبخند زدند.
«خوابم میآد...»
پس از اتمام اکسیر، رائون به شدت پلک زد، انگار که خواب آلود شده بود.
«دارو تموم شد، بریم چرت بزنیم؟»
«هوم.»
«باشه برو بخواب.»
سیلویا رائون را روی تخت رو به پنجره گذاشت و دستی به شکمش زد.
«ممم...»
رائون چشمانش را بست و طوری رفتار کرد که انگار خوابش میبرد. مدتی بعد شنید که سیلویا و هلن از اتاق خارج شدند. در حالی که او وانمود میکرد خواب بود، آنها استراحت میکردند.
-فکر کنم الان میتونم شروع کنم.
رائون در حالی که چشمانش را بسته بود و نفس عمیقی میکشید، قطعهی مورد نیاز برای تمرین حلقه آتش را خواند.
او اجازه داد مانا که با نفسی که به درون کشید از طبیعت مکیده شده بود، در تمام بدنش جاری شود.
-جریان مانا روونه.
مانا روانتر جریان داشت، هرچند تنفسش مثل همیشه بود. او احساس میکرد که قرار بود به چیزی برسد.
-آروم باش.
با آرامش نفسش را بیرون داد و خط مانایی که در مدار مانا جریان داشت را وصل کرد. نوک انگشتانش میلرزید، چون ریههایش کوچک شده بود و به سرعت از نفس افتاد، اما تحمل کرد.
او با استفاده از انرژی داغ اکسیر و مانا از طبیعت، یخ داخل مدار مانا را قطع کرد. سپس آن را در تمام بدنش به گردش درآورد.
ترق
احساس کرد انرژی حاصل از اکسیر و مانا در استخوانها، ماهیچهها و پوستش نفوذ میکرد.
او تمرکز تیز خود را که مانند لبه چاقو تیز میشد حفظ کرد و به تهذیب «حلقه آتش» ادامه داد.
بعد از گذشت مدتی...
نور!
احساس سوزش، همچون گلوله آتشینی که در قلبش فرو رفته بود، در سینهاش طنین انداز شد.
انرژی گرمی مثل حلقه در قلبش میچرخید. او بالاخره حلقه آتش را تمام کرده بود.
-بالاخره...
درست زمانی که میخواست چشمانش را باز کند و شادی کند، برق طلایی رنگی درخشید.
دینگ!
[اولین حلقه آتش به دست آمد.]
[اولین دستاورد ایجاد شده است.]
[حلقه آتش ویژگی ویژه (یکستاره) ایجاد شده است.]
-این چیه؟
درست مانند زمانی که یک دایره جادویی در برابر جادوگران ظاهر میشد که از جادو استفاده میکردند، نوری در مقابل چشمان او شناور بود.
[بدن شما با اثر حلقه آتش (یکستاره) کمی قویتر شد.]
[قدرت، چابکی و استقامت با اثر حلقه آتش (یکستاره) افزایش یافت.]
[ویژگی خاص مقاومت در برابر آب (یکستاره) ایجاد شد.]
اطلاعات دیگری پس از پیامی مبنی بر اینکه او حلقه آتش را به دست آورده ظاهر شد.
-هاه؟
رائون لبهایش را جمع کرد.
-این اطلاعات دیگه چیه...؟
او احساس کرد بدنش به محض ظاهر شدن پیامها سبکتر شده بود.
اگرچه تفاوت زیادی وجود نداشت، زیرا بدن یک کودک بود، اما مشخص بود که تغییراتی وجود داشت.
-درد یکم کم شده.
درد ناشی از یخ مسدود شده مدار مانای او نیز کاهش یافته بود.
حلقه آتش این قابلیت را داشت؟
در حالی که حلقه آتش به درستی به عنوان یک روش افسانهای تمرین نامیده میشد، اثربخشی آن تا زمانی که سه حلقه تشکیل نشده بود قابل توجه نبود و تنها پس از چهار حلقه تاثیرگذار بود.
او در زندگی گذشته خود نسبت به کسب یکستاره، احساس تفاوتی را تجربه نکرده بود.
-به خاطر اکسیره یا به خاطر اینکه این بدن یه بچهست؟
سعی کرد از زوایای مختلف آن را بررسی کند اما پاسخی نداشت.
-یا به خاطر این پیامه...؟
رائون دوباره پیام شناور در مقابلش را خواند.
اگرچه بین زندگی فعلی و زندگی قبلی او تفاوتهایی وجود داشت، اما به نظر میرسید بزرگترین تفاوت، این پیام باشد.
«ارباب جوان! به این زودی بیار شدی.»
صدای هلن را از بالای سرش شنید. به نظر میرسید وقتی که او در حال تمرین بود دوباره وارد اتاق شده بود.
«هیون! اینلو بفین!»
رائون به پیامی که شبیه دایره جادویی بود اشاره کرد.
«بله؟ تخت؟»
از آنجایی که به نظر میرسید هلن آن را نمیدید، پیام فقط برای او قابل مشاهده بود.
[لطفاً برای تایید تغییرات، پنجره وضعیت را بررسی کنید.]
-پنجره وضعیت؟ ها؟
پنجره وضعیت
نام: رائون زیگارت
عنوان: هیچ
حالت: نفرین یخبندان (۹ رشته)، استقامت ضعیف، بدن سرد، کاهش توانایی چابکی، کاهش وابستگی مانا.
*تواناییهای اضافی باز نشده است
او به آرامی «پنجره وضعیت» روبروی خود را بررسی کرد.
-نفرین یخبندان، استقامت ضعیف، بدن سرد، کاهش توانایی چابکی، و کاهش تمایل به مانا...
به نظر میرسید که اطلاعات به وضعیت فعلی او اشاره میکرد.
- همانطور که انتظار میرفت، بدنم از بسیاری جهات کم داره.
به غیر از نفرین یخبندان، او حتی بدن سرد و استقامت ضعیفی داشت. به همین دلیل بود که پس از حرکت حتی به سرعت خسته میشد.
- اما مهم نیست.
رائون دهانش را بست. با اینکه مزاجش بد بود، اصلاً نگران نبود.
او به عنوان بهترین قاتل در زندگی قبلی خود انتخاب شد و از بهترین تمرین خبر داشت، حلقه آتش.
اگر او حلقه آتش را بر اساس تجربیاتش از زندگی گذشته خود تکمیل میکرد، مانند نداشتن آن نقصها بود.
-علاوه بر این، این زیگارته.
اگر او میتوانست بر تکنیکهای شمشیرزنی که مخفیانه در داخل خاندان زیگارت ثبت شده بود، تسلط پیدا کند، بریدن سر داروس رابرت کاملاً امکان پذیر بود.
-و من فقط سه سالمه.
داروس یکی از قویترینها در این قاره بود. اگر به این زودی برای انتقام هیجان زده میشد، نمیتوانست تحمل کند.
به هر حال کمتر کسی پیدا میشد که بتواند او را بکشد. رائون باید قدرتش را افزایش میداد و در لحظهای که فرصت داشت، کار را به آرامی اما پیوسته تمام میکرد.
رائون انگار که با خودش عهد میبست، مشتهایش را به هم زد و دوباره به پنجره وضعیت نگاه کرد.
-پس، واقعا... این پیام چیه؟
او نمیدانست چرا ناگهان پیام و پنجره وضعیت را میدید. او فقط از روی غریزه خود به عنوان یک قاتل میتوانست بفهمد که این کار به او آسیبی نمیرساند.
-این احتمالاً به تناسخم مربوطه.
او به طور مبهم حدس میزد که بین پیام و دلیل تولد دوبارهاش با خاطرات زندگی گذشتهاش ارتباطی وجود داشت.
به نظر میرسید که او باید به آرامی حقیقت را میفهمید، درست همانطور که باید ماموریتش برای سر داروس رابرت انجام میداد.
-باید صبور باشم و آروم پیش برم.
* * *
[حلقه دوم آتش به دست آمد.]
[روح شما با اثر حلقه آتش (دوستاره) کمی قویتر شد.]
[وابستگی مانا، قدرت اراده و انرژی با اثر حلقه آتش (دوستاره) افزایش یافت.]
رائون پس از بررسی پنجره پیام، پوزخندی زد.
-بالاخره انجامش دادم.
حلقه دوم بر اثر تهذیب مداوم در دو سال و نیم گذشته تشکیل شده بود، که پس از به دست آمدن حلقه اول شروع شد.
حلقه آتش اول به صورت افقی دور قلب او میچرخید، در حالی که حلقه آتش دوم که تازه شکل گرفته بود به صورت عمودی میچرخید.
شاید به دلیل این پیام بود که میل او افزایش یافته بود، اما او نسبت به مانایی که در اتاق حرکت میکرد، حساستر شده بود.
معلوم بود که این پیام به او سود خاصی میبخشید.
-کی فکرش رو میکرد که تا سن پنج سالگی موفق به ایجاد دو حلقه آتش شده باشم.
این اولین بار در تاریخ این قاره خواهد بود که کودکی در سن پنج سالگی تمرین افسانهای حلقه آتش را انجام داده. قلبش از غرور متورم شد.
-نمیخوام به خاطر من به اونا آسیبی برسه.
سیلویا، هلن و سایر خدمتکارها فقط به او مهربانی کرده بودند.
با اینکه قصد رفتن داشت و نمیتوانست کمکی کند، نمیخواست از محبت آنها سوء استفاده کند.
«فو.»
درست زمانی که رائون میخواست دوباره تمرینش را شروع کند، در باز شد.
«پسرم!»
سیلویا وارد شد. در حالی که لبخند میزد، صورتش رنگ پریده به نظر میرسید.
«مادر؟»
حالا که پنج سالش تمام شده بود باید درست مادرش را صدا میزد. با این حال، نمیتوانست برای شلی طبیعی زبانش در هنگام تلفظ کاری کند.
سیلویا در حالی که لباس قرمز تیرهای را که با خود آورده بود روی تخت میگذاشت و لباس خوابش را در میآورد گفت:«یادته که گفتم جایی هست که باید با مامان بری؟»
-حالا که بهش فکر میکنم...
او چند روز قبل گفته بود که قرار بود بچهها را از هر دو نسل دور هم جمع کنند تا چیزی را بررسی کنند.
«نگران نباش زود تموم میشه.»
سیلویا لبخند روشنی زد، گویی به او دلداری میداد.
«باشه.»
«پسر عزیزم چطور اینقدر مهربون و خوش قیافهست؟»
هنگام عوض کردن لباسش، سیلویا وسط کمک کردن به او مکث کرد و گونهاش را به صورتش مالید.
-اه، خواهش میکنم...
دستهای رائون میلرزید، بدون اینکه بتواند کاری انجام دهد.
این هلن بود که سیلویا را متوقف کرد، کسی که حتی پس از پایان کمک به رائون در تغییر لباسش، او را در آغوش کشیده بود.
«بانوی من، الان وقتش نیست. «مراسم قضاوت» به زودی آغاز میشه!»
کتابهای تصادفی


