قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۵ - ۵
لحظهای که گلن انگشتانش را تکان داد، تالار حضار کمی تکان خورد.
جریان مانا که قبلاً شبیه یک دریاچهی آرام بود، به سرعت به امواج متلاطمی تبدیل شد و یک در آهنی غولپیکر از روی زمین بلند شد.
در آهنی با شکوه به اندازهای بزرگ بود که تقریباً به سقف میرسید و با شعلههای طلایی میسوخت.
«س- سرورم؟»
روئن چشمانش را روی هم فشرد. آن در، مخزن زیگارت بود که فقط سرور خانه میتوانست آن را احضار کند. این اولین بار در ده سال گذشته بود که گلن آن در را احضار کرد.
«بعدا برمیگردم.»
وقتی گلن دستش را بلند کرد، در طلایی به آرامی باز شد.
او برگشت تا یک بار دیگر شعلههای طلایی رنگی را که روی شمشیر میسوخت بررسی کند، سپس وارد مخزن شد.
آن مخزن مملو از گنجینههای بیشماری بود.
اکسیرها و اسلحهها در بالاترین سطح، جواهراتی که میشد با استفاده از آنها یک قلعه کامل را بخرند و کتابهای مختلف. آنها گنجینههایی بودند که در صورت افشا شدن، در سراسر قاره بر سرشان جنگ راه میافتاد.
نه اسلحهها، نه سنگهای قیمتی، و نه اکسیرهای مرتبی که با شور و حرارت خود را نشان میدادند، توجه گلن را جلب نکردند.
او مستقیماً به سمت قفسه کتاب بزرگ، در اعماق مخزن رفت.
قفسهی کتاب استوانهای شکلی که در انتهای مخزن به چشم میخورد بهگونهای اوج گرفته بود که انگار درخت جهانی بود، و در هر قفسه کتابهای مختلفی از انواع مختلف وجود داشت.
تپ
وقتی گلن به آرامی به زمین زمین لگد زد، بدنش شروع به بالا رفتن در هوا کرد. او در هوا قدم گذاشت و به سمت اولین قفسه کتاب رفت.
قفسه اول بر خلاف بقیه بود و فقط دو کتاب داشت.
او سعی کرد کتاب زرد و کهنه را بردارد و آن را جلوی خود بگیرد. با این حال، کتاب غیرقابل حرکت بود، گویی توسط یک تخته سنگ به زمین چسبانده شده بود.
«همونطور که انتظار میرفت، حرکت نمیکنه.»
گلن با زبانش صدایی درآورد و کتاب قرمزی را که درست کنار آن بود را برداشت.
کتاب دوم بر خلاف کتاب اول به آرامی بیرون آمد و مشکلی برای خواندن آن وجود نداشت زیرا بسیار خوب نگهداری شده بود.
گلن در حال ورق زدن کتاب بود که ناگهان دستش متوقف شد.
«هوم...»
با خواندن کلمات روی صفحه، اخم کرد.
«هالهی اولین رهبر زیگارت رنگی طلایی مانند خورشید داشت و قدرت آتش فوق العاده آن قادر بود شعلههای شیطان را آب کند...»
گلن چشمانش را بست و شعله طلایی را به یاد آورد که رائون فراخواند.
«مانای طلایی، شعلهی طلایی.»
هالهی زرد غیر معمول نبود. اما تنها یک مورد مانا با رنگ طلایی تیره در طول تاریخ زیگارت وجود داشت.
«رائون ، اصلا چطور...؟»
* * *
«مامان متاسفم.»
به محض ورود به ساختمان فرعی، سیلویا رائون را محکمتر از حد معمول در آغوش گرفت، تا حدی که نفس کشیدن برایش سخت بود.
«اشکالی نداره.»
رائون که متوجه لرزش پشت سیلویا شد، دستی به شانههای او زد.
-هنوز مطمئن نیستم.
در زندگی قبلی خود نمیدانست احساسات چیست.
اگر از او میخواستند بکشد، میکشت، اگر از او میخواستند کسی را گروگان بگیرد، گروگان میگرفت و اگر میخواستند چیزی را بدزدد، میدزدید. فقط روابطِ دستور و اطاعت، نگهبان و سگ وجود داشت.
با این حال، اکنون متفاوت بود.
سیلویا، هلن و خدمتکاران بی چون و چرا به او محبت را دادند.
این اولین زندگیای بود که او فقط در آن زندگی میکرد، بنابراین نمیتوانست توضیح دهد که احساس گزگز در سینهاش چه نوع احساسی بود.
اما یک چیز را میدانست.
نمیخواست سیلویا یا خدمتکاران گریه کنند. حتی اگر نمیتوانستند همیشه لبخند بزنند، او نمیخواست آنها غمگین باشند.
-در عوض اگه بهم میخندیدن، چیزی احساس نمیکردم.
با این حال، مردم در عمارت اربابی به سیلویا خندیدند.
نسب جانبی زیر سکو آشکارا زمزمه میکردند و نسب مستقیم روی سکو چنان اخم میکرد که انگار یک حشره نفرت انگیز را مشاهده میکردند.
-بهشون نشون میدم.
به هرکسی که به سیلویا میخندید، درس عبرت میدم. رفتار زشت آنها به طور کامل بازگردانده خواهد شد.
***
بعدازظهر آفتابی بود.
پسر جوانی روی چمنهای باغ نشسته بود.
با موهای بلوند تیرهاش که در باد بال میزد، چهرهاش علیرغم ظاهری کودکانه، تناسب تقریباً عالی داشت.
اگر یک عیب وجود داشت، چهره رنگ پریدهاش بود که نشان از سلامت ضعیف او میداد.
«آه...»
پسری که مدت زیادی با چشمان بسته نشسته بود، بالاخره چشمانش را باز کرد.
-به زودی سه تا حلقهی آتش خواهم داشت.
رائون کمی لبخند زد. او آنقدر بزرگ شده بود که به جای یک کودک، پسر جوان نامیده شود.
«هفت سال گذشته.»
هفت سال از اولین مراسم قضاوت گذشته بود و او اکنون دوازده ساله بود.
به لطف تمرین منظماش، دو حلقه آتش به زودی به سه حلقه تبدیل میشد.
-یکم غم انگیزه.
اگر یخ در سراسر بدنش پخش نمیشد، او خیلی قبلتر از آن سه ستاره میگرفت. اما تمرین در کنار یخ به ناچار پیشرفت او را کند کرد.
با این حال، همه چیز بیهوده نبود.
-پنجره وضعیت.
او به کلماتی که اکنون برایش آشنا بود فکر کرد.
پنجره وضعیت
نام: رائون زیگارت
عنوان: هیچ
حالت: نفرین یخبندان (۹ رشته)، استقامت ضعیف، کاهش توانایی چابکی، کاهش وابستگی مانا
ویژگی: ???، حلقه آتش (دو-ستاره)، مقاومت در برابر آب (دو-ستاره)
* تواناییهای اضافی باز نشده است.
هنوز حرکت دادن بدنش به دلیل سایر مزاجهایش دشوار بود، اما وقتی حلقه آتش به رتبه بالاتری از ستاره برسد، مشکل به طور طبیعی حل میشد.
«هوم.»
رائون پنجره وضعیت را بست و روی چمنها ایستاد.
-الان باید تمرین بدنی رو شروع کنم...
سیلویا و خدمتکاران اکنون کمتر نگران بودند، زیرا او راحتی سردش نمیشد، اما همیشه هر زمان که میخواست بدنش را حرکت دهد، او را متوقف میکردند.
از آنجایی که تمرین بدنی برای رسیدن به ستاره بالاتر حلقه آتش ضروری بود، او باید بدون مخفی شدن راهی برای تمرین پیدا میکرد.
-راهی وجود داره که بتونم آزادانه تمرین کنم؟
او میتوانست به زور این کار را انجام دهد، اما بر خلاف حرف سیلویا عمل کردن سخت بود. با اینکه هیچ دستوری به او نداد، چارهای جز اطاعت از او نداشت.
«ارباب جوان!»
در حالی که او فکر میکرد چه کند، هلن از ساختمان فرعی بیرون آمد.
«چکار میکنین؟ ما باید توی مراسم قضاوت شرکت کنیم! شما هم دقیقاً مثل بانو هستین.»
«آه، درسته.»
به جز کسانی که بیرون بودند یا ماموریت داشتند، همه باید در مراسم قضاوت شرکت میکردند، پس او از این قاعده مستثنی نبود.
«باید دوباره اون آدمای پر فیس و افادهی روی مخ رو ببینم.»
چند سال قبل در دومین مراسم قضاوت مجدداً او را مسخره کردند. بدیهی بود که دوباره در مورد «ترسوها» یا «فراریها» چرندیات نامفهومی به گوش میرسید.
«ا-ارباب جوان، لطفا صداتون رو پایین بیارین...»
هلن در حالی که به اطراف نگاه میکرد انگشتش را روی لبش گذاشت.
«چون ممکنه بقیه صدامو بشنون؟»
«توی این خونه چشمها و گوشها بازه.»
«تو زیادی نگرانی، ولی باشه.»
رائون نوچ نوچ کنان به داخل ساختمان فرعی رفت، جایی که سیلویا کاملا لباسهایش را پوشیده و منتظر بود.
«اگه خستهای میتونی توی اتاقت استراحت کنی. مامان میتونه خودش بره.»
سیلویا که چین و چروکهای دور چشمش کمی بیشتر شده بود، سرش را نوازش کرد.
«اشکالی نداره.»
رائون سرش را به چپ و راست تکان داد و به داخل اتاق رفت.
-باید ببینم اونایی که به ما میخندیدن چطور تغییر کردن.
برای یک قاتل، مشاهده تغییرات هدف، بالاترین اولویت بود.
رائون با کمال میل تصمیم گرفت در مراسم قضاوت شرکت کند.
* * *
رائون همراه با سیلویا و هلن وارد تالار حضار شد که در آن مراسم قضاوت برگزار میشد.
«هنوز کوتاهه.»
«خیلی لاغره. اگر موهای طلایی و چشمای قرمزش رو نمیدیدی، باور میکردی از یه خانوادهی دیگهست.»
«این ظاهر زیبا تنها چیزیه که به زیگارت سود میرسونه.»
«صورت رنگ پریدهاش اونقدرها هم زیبا به نظر نمیآد؟»
وضعیت همانطور بود که انتظار میرفت. مثل همیشه، کسانی که در نسب مستقیم بودند، او را نادیده میگرفتند، طوری که انگار هیچ علاقهای به او نداشتند و جانبیها با طعنه زمزمه میکردند.
این تسکین دهنده بود.
آنها هنوز به او و سیلویا میخندیدند. او از نگرش تغییرناپذیر آنها احساس رضایت میکرد.
-جوانا، هِنری، دنیِر...
او با نگاهی به اطراف از بالا تا پایین سکو، نامهای نسب مستقیم و جانبی را تکرار کرد.
لرد گلن زیگارت پس از حدود سی دقیقه انتظار وارد شد و در پشتیترین صندلی زیر سکو نشست.
او مثل هفت سال پیش با وقار بود. نه، او حتی باوقارتر از قبل بود. گلن به سکو رفت و مراسم قضاوت را آغاز کرد.
از آن جایی که این بار فقط کودکان نسب جانبی و رعیت از مراسم قضاوت میگذشتند، مراسم حتی سه ساعت هم طول نکشید.
سخنان تمسخرآمیزی که او را با بچههایی که مانای خالص داشتند مقایسه میکردند را شنید و همه را نادیده گرفت.
«مراسم قضاوت امروز به پایان رسید. ممنون از...»
«صبر کن.»
گلن دستش را بلند کرد تا سخن مجری را که میخواست پایان مراسم را اعلام کند، قطع کند.
«رائون زیگارت.»
نگاهی که برای اولین بار به رائون معطوف شد، نگاه یک موجود مطلق بود، کسی که بر عرش نشسته بود تا از جهان چشم پوشی کند.
تالار در سکوت فرو رفت و توجه همه به او معطوف شد.
-من؟
رائون آب دهانش را بلعید. او گیج شده بود زیرا فکر نمیکرد قرار بود او را صدا کنند.
«سر... سرورم؟»
«هوم...»
سیلویا با وحشت سرش را تکان داد و هلن دست او را محکم گرفت.
«به عنوان عضوی از خانواده، باید دستور شرکت توی تمرین اولیه رو دریافت کرده باشی. چرا در حالی که یه ماه گذشته پاسخی ندادی؟»
-شرکت توی تمرین اولیه؟
او هرگز چنین چیزی دریافت نکرده بود. وقتی به کنارش نگاه کرد، سیلویا را دید که لبش را میگزید. او حتما خبر داشت.
«سر... سرورم. رائون با بچههای دیگه فرق داره. هنوز توی بدنش یخ داره...»
«کسی که نام زیگارت رو گرفته استثناء و امتناع نداره.»
«اون توی راه رفتن عادی مشکل داره. قادر به انجام تمرین نیست.»
سیلویا محکم سرش را به چپ و راست تکان داد.
«اگه نمیتونی راه بری، بخز و تمرین کن. این یعنی زیگارت.»
گلن که چانهاش را روی دست راستش گذاشته بود، چشمانش را بست.
«من... نمیتونم قبول کنم. نه، لطفا کمی بهم فرصت بدین...»
«اگه نمیتونی قبولش کنی، یه بار دیگه فرار میکنی؟ همراه اون بچه؟»
«ا-این...»
سیلویا دست راست رائون را گرفته بود و او میتوانست خیس شدن کف دستش را احساس کند.
«توی این سرزمین فقط میتونی به عنوان یه زیگارت زندگی کنی. اگه دوستش نداری، پس برو بیرون.»
صدای گلن سرد بود، انگار از نظر خون نسبتی با هم نداشتند.
«با این وضعیت دوباره فرار نمیکنه؟»
«این سرگرم کننده میشه، اما اون دیگه نه مرکز انرژی داره، نه مدار مانایی برای شکستن.»
«فکرش رو بکن چنین کسی از نسب مستقیم باشه، نوچ نوچ.»
«...»
رائون با مشاهده سیلویا، گلن و همه افراد حاضر در تالار، نگاه تند خود را آرام کرد.
-حالا میفهمم.
او میتوانست درک کند که چرا علیرغم اینکه سیلویا از نسبت مستقیم بود، همچین رفتاری با او میشد. دلیل اینکه نه تنها خط مستقیم، بلکه جانبی نیز به دیدهی حقارت به او نگاه میکردند...
-به این خاطره که اون خانواده رو ترک کرد.
او با وجود اینکه هنرهای رزمی بلد بود، هالهای نداشت. این بدان معنی بود که او یا مرکز انرژی خود را شکسته بود، یا هرگز یاد نگرفته بود که از هاله استفاده کند، و به نظر میرسید که مورد اول درست باشد.
او حتماً مرکز انرژی و مدار مانای خود را شکست و خانه را ترک کرد، جایی که با پدر رائون ملاقات و با او ازدواج کرد.
-و حتماً با اکراه برگشت، چون بعد از اینکه من رو حامله شد پدر فوت کرد.
قابل درک بود.
از آنجایی که او موقعیت خود را در نسب مستقیم دور انداخت و برگشت، با او بدتر از اعضای نسب جانبی رفتار میشد.
-با این وجود.
این دیدگاه دیگران و شرایط آنها بود. رائون به عنوان پسر سیلویا، تحمل رفتاری که با او میشد را نداشت.
تپ
رائون دست سیلویا را رها کرد و قدمی به جلو برداشت.
«ا-استاد جوان!»
«رائون، مامانی حلش میکنه...»
«اشکالی نداره.»
پس از تکان دادن سر برای آنها، مقابل گلن ایستاد.
«سرورم طبق دستور شما از ماه آینده توی تمرین شرکت میکنم.»
رائون در برابر نگاهی که به نظر میرسید به جای نوهاش به یک حشره دوخته شده بود، سرش را پایین انداخت.
«اما او حتی نمیدونستی که تمرینی وجود داره.»
پسر سوم گلن، عمو دنیر زیگارت، صحبت کرده بود. او تنها فردی در میان نسب مستقیم بود که متاسفم به نظر میرسید.
«همینطوره.»
«با وجود اسمی که روشه، تمرین اولیه توی سطحی نیست که یه فرد بیمار بتونه از پسش بر بیاد. فعلا باید کنار بکشی.»
«اشکالی نداره.»
رائون به جای دنیر به گلن نگاه کرد.
«من نام زیگارت رو دریافت کردم، پس هزینهاش رو میپردازم. من توی تمرین شرکت میکنم.»
چون صدای قاطعش در خور یک کودک نبود، نگاه مردم عوض شد.
به نظر میرسید او را به عنوان یک سنگریزه کوچک میشناختند، اما فعلا همین کافی بود.
او تجربه تبدیل شدن به بزرگترین قاتل را داشت که به عنوان یک سگ شکاری از ته سنگ راهش را آغاز کرده بود و میتوانست از حلقه افسانهای آتش استفاده کند.
تبدیل شدن به بهترین در خانواده سرنوشت غیرممکنی نبود، نه اگر او از تواناییهای خود استفاده میکرد.
آیا انتقامش به تعویق میافتد؟ نه. این راه میتوانست سریعتر باشد.
رائون مشت کوچکش را گره کرد.
-من بهتون نشون میدم سنگریزهای که دست کم میگیرینش چقدر سر سخته.
کتابهای تصادفی

