قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۶ - ۶
«میفهمی به زبون آوردن نام زیگارت چقدر موضوع جدی هست؟»
گلن زیگارت فشار کمی را به نگاهش وارد کرد.
«کاه!»
رائون آنقدر لبش را گاز گرفت که نزدیک بود خون بیاید.
-حس میکنم که گوشتم در حال له شدنه.
فشاری که گلن وارد میکرد کم بود، یک فنجان آب در برابر اقیانوسی وسیع. با این حال، احساس میکرد که قلبش فشرده شدن بود.
به خاطر عرق سردی که بر بدنش نشسته بود احساس میکرد لباسش چسبناک شده بود. اگر حلقه آتش را تمرین نکرده بود، ممکن بود تا الان بیهوش شود.
-این جنگجو، پادشاه ویرانگر شماله...؟
با توجه به اینکه نگاه او به تنهایی چنین فشاری را وارد میکرد، قدرتش از داروس روبرت پیشی میگرفت. برای رائون امکان پذیر نبود که سرش را بلند کند.
«حرفت رو تکرار کن. آیا میتونی مسئولیت چیزی رو که گفتی بر عهده بگیری؟»
«سر... سرورم! رائون هنوز جوونه. نمیدونه در مورد چی حرف میزنه.»
«همینطوره! رائون تمام این مدت توی ساختمون فرعی زندگی کرده، به همین خاطر در مورد نام زیگارت چیزی نمیدونه...»
سیلویا و هلن به سویش دویدند و زانو زدند.
«سرورم، اون فقط یک بچهست که هیچ چیزی نمیدونه. لطفا فشارتون رو بردارین.»
دنیِر زیگارت برخاست و از آنها در برابر فشار دفاع کرد.
«آقای دنیر!»
«همونطور که از آقای دنیر انتظار میرفت، حتی به یه بچهی گستاخ مثل اون هم اهمیت میده.»
«وسعت تفکرش حتی از توانش هم بیشتره.»
جانبیها از رفتار دنیر تعریف و تمجید کردند.
«من دارم حرف میزنم.»
«آه!»
«کاه...»
دنیر و سیلویا هر دو با شنیدن صدای قدرتمند گلن فورا عقب رفتند. آنها به ارادهی خود حرکت نکردند؛ گلن تنها با صدایش آنها را عقب زد.
«من م-متاسفم.»
دنیر سرش را پایین انداخت، اما سیلویا متفاوت بود.
«پ-پدر...»
او به گلن نزدیک شد و فشار او را با بدن شکنندهاش که حتی هاله هم نداشت تحمل کرد.
«رائون هنوز آماده تمرین نیست...»
در چشمان سیلویا انعکاس نگرانی برای فرزندش دیده میشد.
تار و پود قلب رائون کشیده شد.
-نمیفهمم.
داشت خفه میشد، اما نمیتوانست تشخیص دهد که آن احساس دلسوزی بود یا نگرانی یا چیز دیگری.
فقط آرزو میکرد که سیلویا به جای اینکه در آن حالت باشد، همیشه با خوشحالی لبخند بزند.
-من یه قاتل بودم.
قاتل، موجودی بود که در تاریکی زندگی میکرد. آنها هرگز خود را نشان نمیدادند، چون بیشتر از زندگی به مرگ نزدیک بودند.
-با این حال، من دیگه نیستم.
-من دیگه به عنوان یه قاتل زندگی نمیکنم.
به عنوان رائون زیگارت، و نه به عنوان رائونِ قاتل، تصمیم گرفت که سیلویا را به جایگاه اصلی خود بازگرداند.
در آن لحظه صدایی شبیه افتادن یکی از زنجیرهای دور گردنش را شنید.
«نمیدونم.»
رائون خود را مجبور کرد سرش را بالا بیاورد و مستقیماً با نگاه کوبندهی گلن روبرو شد. با فرونشاندن میل به بستن چشمانش، ادامه داد:«من توی ساختمان فرعی بزرگ شدم، نه توی ساختمان اصلی. نمیدونم زیگارت چقدر بلند بالا و تواناست.»
«ر-رائون!»
سیلویا ناامیدانه او را صدا زد، اما او به عقب نگاه نکرد.
«به همین دلیل میخوام با شرکت توی تمرینات ببینم زیگارت چه جور جاییه.»
وقتی رائون صحبتش را تمام کرد، همه نفس خود را حبس کردند و به گلن نگاه کردند.
«...»
یکی از ابروهای گلن کمی بالا رفت.
«یعنی زیگارت رو از روی تمرینات اولیه قضاوت میکنی؟»
«در حال حاضر این تنها راهیه که میتونم در مورد زیگارت یاد بگیرم.»
«پس باید مطمئن بشم که مربی کاملاً آمادهست، تا ناامید نشی.»
همانطور که چشمان قرمز گلن میدرخشید، حاضران تالار مثل موش ساکت شدند.
«کاه...»
رائون که نمیتوانست بیشتر از این تحمل کند، سرانجام سرش را خم کرد. او فقط دوازده سال داشت، کودکی که نمیتوانست یک هزارم فشار گلن را تحمل کند.
با این حال تسلیم نشد.
اگر به تهذیب حلقه آتش ادامه میداد و روشی کارآمد برای کنترل هاله یاد میگرفت، یک روز میتوانست به درستی در مقابل او بایستد.
تصمیم گرفت که به جای حرف زدن، با عمل نشان دهد. دندانهایش را روی هم فشار داد.
«یک روز.»
* * *
وقتی همه رفتند، فقط گلن و خدمتکارش روئن در تالار حضار ساکت ماندند.
«دیدیش؟»
«بله، به وضوح دیدمش.»
روئن در پاسخ به سوال گلن سرش را محکم تکان داد.
«اون پسر مطمئناً قابل توجهه.»
گوشههای دهان گلن بالا رفت.
«اون بچه دوازده ساله، در حالی که فشار من رو تحمل میکرد با اطمینان پاسخ داد. هرگز چنین چیزی ندیده بودم.»
«این اولین باریه که همچین چیزی رو دیدم.»
روئن لبخندی زد و موهایش را مرتب کرد.
«نه تنها قیافهاش، بلکه روحیهاش هم مثل کودکیها سرورمه.»
«حرفهای عجیب و غریب نزن.»
گلن پوزخندی زد، انگار به او میگفت دست از بیهوده گفتن بردارد، اما گوشههای دهانش بیشتر بلند شد، مثل برگی که در باد میوزید.
«میخواید سختی تمرین اولیه رو افزایش بدید؟»
«آره، چون خیلی از مردم شنیدم.»
«آیا ارباب جوان رائون واقعاً میتونه پشت سر بذارتش؟»
«همین الانشم شرکت کردن دشواره.»
گلن بدون معطلی سرش را بالا انداخت.
«وضعیتش به لطف اکسیر بهتره، اما نه بدنش خوبه و نه سلامتیش. شاید وقتی بیشتر بهبود پیدا کنه موفق شه، اما فعلا غیرممکنه.»
«پس چرا...؟»
«قبلاً بهش اشاره کردم. هیچ استثنایی برای وارثان نام زیگارت وجود نداره.»
«هوم.»
روئن لبهایش را لیسید.
-هنوز صادق نیست.
از آنجایی که چندین دهه با او بود، میتوانست بگوید دلیل اینکه گلن رائون را صدا کرد، فشار آوردن به او نبود، بلکه قصد داشت به دیگران نشان دهد که تبعیضی در کار نبود تا از او محافظت کند.
هنگامی که رائون در تمرین شکست میخورد، احتمالاً به او اکسیر میداد و وانمود میکرد که به او سخت گرفته بود تا لوسش نکند.
اگرچه حتی گلن هم انتظار نداشت رائون پا پیش بگذارد.
«من شخصیت ارباب جوان رائون رو دوست دارم، اما یه چیز نگرانم میکنه.»
«حتماً در مورد فرزندان نسب جانبی و مستقیمه.»
«بله. اونا واکنش قابل توجهی نخواهند داشت، اما اون طوری مورد توجه قرار میگیره که قبلاً نگرفته. هرچند اندک، اما اون در برابر فشار سرورم مقاومت کرد. اقداماتی باید...»
«نیازی به تحریک کردن اونا نیست. فقط مراقبش باش.»
«فهمیدم.»
علیرغم اینکه نظر روئن متفاوت بود، بلافاصله سرش را تکان داد، زیرا گلن برای او مثل یک خدا بود.
«سرورم، میتونم یه سوال بپرسم؟»
«هوم؟»
«اگه به طور اتفاقی رائون موفق به گذروندن تمرین اولیه بشه... چیکار میکنین؟»
«گذروندن؟»
گلن که چانهاش را روی دستش گذاشته بود، مراسم قضاوت هفت سال پیش را به یاد آورد.
-شعلهی طلایی.
او مطمئن نبود که این تصادفی بود یا اتفاقی، اما رائون شعله طلایی را که فقط اولین رئیس زیگارت میتوانست از آن استفاده کند، شعله ور کرد.
«غیرممکنه. با این حال، اگه احتمال یک در ده هزارم وجود داشته باشه که موفق میشه...»
پوزخندی زد و از روی تخت بلند شد.
«باید به همون اندازه بهش پاداش بدم.»
با ورود به ساختمان فرعی، رائون بلافاصله به اتاق سیلویا کشیده شد.
«رائون.»
«چرا این کارو کردی؟»
«هوم...»
«تمرین زیگارت برای بچهها آسون نیست. سلامت فعلیت نمیتونه باهاش مقابله کنه. فقط صدمه میبینی.»
صدای سیلویا ضعیف بود. نگرانی او برای او باعث شد دستانش به لرزه بیفتند.
«طاقت نداشتم.»
«چی؟»
«مطمئن نیستم چه احساسی باعث شد که اینطور رفتار کنم.»
رائون چشمانش را بست. این حقیقت داشت. علیرغم دوازده سال زندگی با سیلویا و هلن، احساسات او همچنان روشن بود، مانند رنگ آبی پاستلی.
«اما هر وقت توی ساختمان اصلی مامان رو تحقیر میکنن سینهام سفت میشه. برای همین میخواستم یه چیز بگم.»
رائون صادقانه پاسخ داد چون نمیخواست به سیلویا و هلن دروغ بگوید.
«آه...»
«ارباب جوان رائون.»
لبهای سیلویا از هم باز شد و لبهای هلن لرزید.
«آه.»
سیلویا شانههایش را رها کرد و به آرامی چشمانش را بست و سپس باز کرد.
«رائون، از توجهات ممنونم. اما تو هنوز جوونی. لازم نیست اینقدر بهش فک کنی، نه وقتی توی سنی هستی که باید نازت رو کشید.»
«اما…»
«شاید ندونی، اما مامان خیلی قویه. من میتونم خیلی بیشتر از اینو تحمل کنم.»
سیلویا زبانش را گاز گرفت تا اشکهایش سرازیر نشوند.
-همچین بچهای...
رائون خیلی با او مهربان بود. انگار متوجه فضای خانه میشد، مثل یک بچه لوس رفتار نمیکرد. او به تنهایی تحمل کرد، حتی در زمان بیماری.
چون بچه مهربان و با ملاحظهای بود، سیلویا نمیتوانست اجازه دهد او برای خودش سختی به بار بیاورد.
«مامانی با پدربزرگ صحبت میکنه. اگه ازش بخوام که تمرین رو فقط یه سال به تعویق بندازه، حتی اون هم...»
«من سعیام و میکنم... نه، من میتونم این کارو انجام بدم.»
رائون سرش را تکان داد. او از سیلویا دفاع کرد، اما دلیل دیگری هم داشت.
تمرین اولیه فرصتی برای او بود تا بدون توجه به سیلویا و هلن تمرین کند. دور انداختن این شانس بیمعنی بود.
«راستش رو میگم. من میتونم انجامش بدم، پس بهم اعتماد کن.»
«این که بتونی انجامش بدی یا نه مهم نیست! مشکل اینه که ممکنه سلامتیت بدتر بشه.»
«هم...»
رائون با دیدن نگاه نگران سیلویا چشمانش را ریز کرد.
-منظور او این بود.
دیدگاه آنها متفاوت بود.
رائون از اینکه میتوانست تمرینات را پشت سر بگذارد صحبت میکرد و سیلویا نگران سلامتی او بود.
از آنجایی که فقط نتایج در زمانی که او یک قاتل بود مهم بود، او دلنگرانی سیلویا را درک نمیکرد.
برای اینکه از نگرانی سیلویا بکاهد، جواب جدیدی به او داد:«پس به محض اینکه سلامتیم بدتر بشه منصرف میشم.»
«تو حتی وقتی مریض هستی چیزی نمیگی. چطور باید بهت اعتماد کنم؟»
«قول میدم.»
«هاه...»
سیلویا سرش را گرفت و آهی کشید.
«بانو سیلویا چطوره یه بارم که شده به ارباب جوان رائون ایمان داشته باشین؟»
«هلن تو باید بدونی رائون چه جور بچهایه...»
«درسته که تمرین سخته، اما مربی فعلی بهترین بینش رو توی زیگارت داره. اون حتماً از وضعیت ارباب جوان آگاهه، پس قبل از اینکه اوضاع بدتر بشه جلوشو میگیره.»
«هاه...»
سیلویا در برابر سخنان هلن آهی کشید و به آرامی به او نگاه کرد.
«رائون واقعا میتونی بهم قول بدی؟ باید به محض اینکه چیزی توی بدنت عجیب بود بهم بگی، باشه؟»
«باشه.»
رائون قاطعانه سر تکان داد.
«من این یه بار باورت میکنم.»
«ممنونم.»
«اما من نمیتونم اینجا بشینم و کاری انجام ندم.»
«چی؟»
«من از زمین تمرین پنجم بازدید میکنم. باید حداقل یه هشدار بهشون بدم.»
بعد از گفتن این جمله او از اتاق بیرون دوید.
«ارباب جوان رائون.»
هنگامی که سیلویا رفت، هلن زانو زد و با او چشم در چشم شد.
«هرگز، هرگز به خودتون فشار نیارین! اگه سخت شد، باید فوراً تسلیم بشین. متوجه حرفام هستی؟»
«میفهمم. قبلاً چندین بار گفتی.»
«حتی اگر چندین هزار بار بگم کافی نیست، چه برسه به چندین بار. ارباب جوان باید به یاد داشته باشین که نسبت به بقیهی بچهها ضعیفتر هستین و اعتماد به نفس بیش از حدتون رو کنار بذارین.»
«میفهمم.»
از اونجا که هلن هم به اندازه سیلویا نگران بود، رائون به سادگی سری تکان داد.
-متاسفم، اما من هرگز اولین کسی نخواهم بود که تسلیم میشه.
حتی اگر از منفجر شدن ریههایش میمرد، قرار نبود متوقف شود. هر چه سختی بالاتر باشد، سطح حلقه آتش بالاتر میرفت و هم ذهن و هم بدن او را قویتر میکرد.
* * *
رائون به سمت باغ کوچک پشت ساختمان فرعی حرکت کرد.
-بعد از بازدید از ساختمان اصلی احساس خالی بودن میکنه.
برخلاف ساختمان اصلی که دارای امکانات متعددی بود، از جمله زمین تمرینی وسیع و یک باغ مجلل، ساختمان فرعی فقط یک باغ کوچک و یک دریاچه داشت.
آنقدر کوچک بود که نمیتوانست بدون توجه سیلویا تمرین کند، اما با این حال مکان زیبایی بود.
رائون روی صندلی باغ نشست.
-تمرین حتماً سخته.
همانطور که سیلویا و هلن نگران بودند، بدن او هنوز بی نقص نبود. یخ در مدار مانا باقی مانده بود، رشدش کند بود و استقامتش کم.
با توجه به شایع بودن تمرین معروف زیگارت، میتوان حدس زد که حتی تمرین اولیه یک کودک نیز دشوار خواهد بود.
با این حال، او خاطراتی از زندگی گذشته خود داشت، جایی که جهنمی بدتر از آن را پشت سر گذاشت. با این خاطرات، او هرگز فرو نمیریخت.
-این شروع واقعیه.
اگر یادگیری حلقه آتش آماده سازی زمین بود، پس تمرینی که او در ماه آینده شروع میکرد، تشکیل پایهی خانه بود.
برای اینکه یک ساختمان بلند ساخته شود، پایهی آن باید محکم باشد.
«من بهشون نشون میدم.»
-من به موفقیتی بزرگتر از هر کس دیگهای از نسب مستقیم دست پیدا میکنم، طوری که هرکس به ما خندید دهنش رو ببندد.
-و اون حرومزاده، داروس رابرت.
انتقام او کمی به تعویق میافتاد، اما هدف واقعیاش داروس رابرت، قدیس شمشیر آسمان بود.
تا روزی که نقاب او را از چهرهاش برمیداشت و گلویش را میبرید، هرگز متوقف نمیشد.
«هاااا...»
پس از تماشای خورشید طلایی که به سمت کوه غربی غروب میکرد، چشمانش را بست و مانا را به بدن خود برد.
حلقهی آتشی که قلب او را احاطه کرده بود با شدت شروع به چرخیدن کرد.
کتابهای تصادفی


