قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۷ - ۷
هر یک از آنها سازمانهای درجه یک بودند، اما اگر از آنها پرسیده میشد که «کدام یک از همه شجاعتر بود؟» از هر ده نفر، پاسخ پنج نفر، مرکب عازم بود.
کارون زیگارت، رهبر لشکر مرکب عازم، که پسر دوم گلن نیز بود، ابروهایش را درهم کشید. زیگارت دارای چندین سازمان مسلح قدرتمند بود که در خور شهرت آنها به عنوان حاکم شمال بودند.
«مگه نگفتی اون مریضه و حتی نمیتونه درست حرکت کنه؟»
«بسیاری از خدمتکارها صحبت قدیس ژنده پوش و سرورم رو شنیدن. اون از یه بیماری شدید رنج میبره، مطمئنا.»
«من هم شنیدم. درست مثل آخرین باری که دیدمش، امروز هم بدنش عادی نبود. با این حال...»
کارون زیگارت ضربهای به میز زد که نه تنها میز بلکه کل دفتر را لرزاند.
«اون در مقابل فشار پدر ایستادگی کرد.»
فشاری که گلن در این مراسم از خود ساطع کرده بود را میتوان با یک کرم شب تاب مقایسه کرد، در حالی که فشار کامل او مانند خورشید بود.
با این حال، یک نوجوان دوازده ساله و در عین حال بیمار، توانست در مقابل آن مقاومت کند. این منظره باورنکردنی بود، با وجود اینکه آن را با چشمان خود دید.
«آیا بورن میتونست در برابرش مقاومت کنه؟»
«...»
چون کارون داشت با خودش حرف میزد جوابی نگرفت.
«نه، نمیتونست.»
بورن پسرش بود که از هفت سالگی شروع به تمرین کرده بود و بارها به او اکسیرهای مرغوب خورانده بود.
و حتی با چنین تربیتی، بورن در مقابل فشار پدرش مقاومت نمیکرد. بنابراین این واقعیت که رائون این کار را انجام داد او را آزار میداد.
«سیلویا هم خیلی با استعداد بود، بیش از هر کسی.»
او به دلیل مرکز انرژی و مدار مانای از کار افتادهاش ناتوان بود، اما استعدادش غیرقابل انکار بود.
«میشه یه نفر رو به ساختمون فرعی فرستاد؟»
«مدتی طول میکشه، اما ممکنه.»
خدمتکاری که جلوی در منتظر بود سری تکان داد.
«پس انجامش بده.»
کارون با برقی در چشمانش رو گرداند.
«هر چیزی که اونجا اتفاق میافته رو گزارش بده.»
* * *
رائون قبل از روشن شدن نور صبحگاهی، اتاقش را ترک کرد. پس از یک گرم کردن سریع در باغ، او شروع به دویدن در نزدیکی ساختمان فرعی کرد.
گفته بود که برای آمادگی برای تمرین، تمرین خواهد کرد، بنابراین کسی نباید مزاحمش میشد.
با اینکه زمان زیادی از وقتی که دویدن را آغاز کرد نگذشته بود، اما نفسش بند آمد. بدن او بسیار ضعیفتر از زندگی قبلیاش بود.
«هاها.»
نفس که کم آورد، نفسش را حبس کرد. در حالی که روی عمل سادهی دم از طریق بینی و بازدم از طریق دهان تمرکز میکرد، حلقه آتش را کنترل کرد.
مانای طبیعت در هر نفسی که از لبانش میگذشت، تنیده میشد.
ذرات مانا که مانند گردههایی در هوا شناور بودند، از مدارهای مانا عبور کردند تا به بدن او سرزندگی بخشند و یخهای در حال پیدایش را سرکوب کنند.
-این جریان خوبیه.
رائون سر تکان داد. «حلقه آتش» زمانی که با فعالیتهای بدنی ترکیب میشد بیشترین تاثیر را داشت. به همین دلیل بود که او توانست مانا را در سطح و خلوصی بسیار برتر از حد معمول هدایت کند.
«هوو...»
لباسهایش خیس عرق شده بود و احساس میکرد از پا در آمده. با این حال، به خاطر نشاطی که حلقه آتش ایجاد میکرد، نتوانست جلوی لبخند زدن خود را بگیرد.
«رائون!»
در حالی که سعی میکرد بیشتر روی لذتی تمرین تمرکز کند که تمام بدنش را به فعالیت وا میداشت، پنجرهای باز شد و سر سیلویا از آن بیرون آمد.
«چرا از روز اول زیاده روی میکنی؟»
«هف... هوف...»
رائون قدمهایش را آهسته کرد و شروع به نفس نفس زدن کرد.
«تو خیلی عرق کردی! از خودت زیاد کار کشیدی!»
«تازه... تازه شروع کردم.»
در حالی که به سنگینی فقط نفس میکشید، سرش را پایین انداخت.
-آزاردهنده نبود. کار خوبی کرد که جلومو گرفت.
این بار حرف سیلویا درست بود. او بیشتر شبیه یک بیمار بود، بنابراین اگر به دویدن ادامه میداد، علیرغم سرزندگی حلقه آتش، مریض میشد.
-من هنوز زمان زیادی دارم.
هنوز یک ماه تا شروع آموزشهای پایه باقی مانده بود.
زمان کافی داشت تا حلقه آتش دو ستاره را به سه ستاره برساند، بنابراین باید به آرامی و بدون عجله پیش میرفت.
«من میرم توی اتاقم استراحت کنم.»
«بدنت چطوره؟ جایی احساس بدی داری؟»
برای سیلویا که با چشمانی نگران بدنش را برانداز میکرد، سری بالا انداخت.
«نه. فکر کنم باید برای امروز تمومش کنم و استراحت کنم.»
«اگه فردا دوباره زیاده روی کنی، از تمرین منعت میکنم.»
«نگران نباشید.»
رائون لبخند ملایمی زد و به اتاقش رفت.
-حالا، با حلقه عمودی تمرین میکنم.
حلقهی آتشی که به صورت افقی میچرخید بدن را توسعه میداد، در حالی که حلقهی آتشی که به صورت عمودی میچرخید ذهن را توسعه میداد.
او تا آن زمان با حلقهی آتش افقی تمرین میکرد، بنابراین زمان تمرین با حلقه عمودی فرا رسیده بود.
رائون در حالی که روی زمین مینشست، چشمانش را بست. او مانای طبیعت را با تمرکز ذهنی بیشتری نسبت به زمانی که میدوید به کار گرفت.
در کنار دو حلقه آتشی که دور قلبش میچرخیدند، سایهای ضعیف شروع به شکل گیری کرد.
* * *
گلن زیگارت عمارت اربابی را ترک کرد و به تنهایی به زمین تمرین پنجم رفت.
به محض ورود، مربیان را در حال تقویت زمین زردی دید که صدها کارآموز از آن استفاده میکردند.
«درود بر سرورم!»
گلن دستش را برای سلام به مربیان تکان داد و وارد اتاق سرپرست شد که در حاشیه زمین تمرین قرار داشت.
یک صندلی گهوارهای وسط اتاق به هم ریخته قرار داشت و مردی روی آن لم داده بود. با آن کلاه حصیری که صورتش را پوشانده بود، انگار مرده بود.
«دست از تظاهر کردن به خواب بودن بردار و پاشو.»
«اوه...»
مرد روی صندلی گهوارهای کلاه حصیریاش را با صدای غرغری درآورد. مرد خوش تیپی که حدودا بیست ساله به نظر میرسید در حالی که خمیازه میکشید از جایش برخاست. موهای قرمزش دور صورتش شلش ریخته شده بود.
گوشهایش که مانند تیغههای علف به سمت بالا مایل بودند، با گوشهای انسان متفاوت بود. ظاهر مرموز او ماورایی به نظر میرسید.
سرمربی پنجمین زمین تمرین با ظاهری زیبا و گوشهای نوک تیز، یک انسان نبود، بلکه یک الف از نژاد طبیعت بود.
«سرورم تنها کسیه که تکنیک خواب من در برابرش کار نمیکنه.»
«بقیهی مربیها مشغول محکم کردن زمین هستن، اونوقت سرمربی...»
«اونها فقط از دستورات من پیروی میکنن. من با مغزم کار میکنم، و اونا با بدنشون، پس عادلانهست.»
«ریمر، پنجاه سال گذشته، اما هنوز اینقدر بچگانه رفتار میکنی.»
«مثل ضرب المثلی که میگه، انسانها هرگز تغییر نمیکنن. اوه، من یه الفم.»
ریمر در حالی که به خودش میخندید از روی صندلیاش بلند شد.
«چرا امروز حضورتون رو به من عطا کردین؟ ممکنه به طور تصادفی به نوه کوچکتون مرتبط باشه؟»
«...»
گلن بدون اینکه پاسخ دهد به ریمر خیره شد. بهعنوان همرزمهای جنگ، به نظر میرسید که آنها فقط با نگاه کردن در چشمهای یکدیگر متوجه میشدند که دیگری به چه چیز فکر میکرد.
«سیلویا اومد که التماس کنه، اما انتظار نداشتم که سرورم هم بیان.»
«سیلویا اومد؟»
«اون ازم خواست که مراقب رائون باشم تا آسیبی نبینه. اگر سرورم هم برای چنین درخواستی اومده، وقتش رو تلف کرده.»
چشمان سبز شیطنت آمیز ریمر، ناامید شد.
«سرورم گفتم که حتی به عنوان رئیس خانه توی این زمین تمرین دخالت نمیکنید. من هیچ استثنایی قائل نمیشم، حتی اگه اون کوچکترین نوهی شما باشه.»
«پس بذار همینطور باشه.»
«ببخشید؟»
با سر تکان دادن گلن، فک ریمر وا ماند.
«شدت تمرین رو کم نکن و در عوض تا جایی که میخوای بالا ببرش تا یه فرد ضعیف اینجا رو ترک کنه.»
«میخواین به جای کم کردنش شدتش رو زیاد کنم؟»
«بله.»
«پس نوهات شکست میخوره... آه!»
ریمر دستهایش را به هم زد و لبخند زد.
«واو، به نظر میرسه بیشتر از چیزی که فکر میکردم نوهاتون رو دوست دارین. عشقی که نتونستین به سیلویا بدین الان به اون بچه داده میشه...»
«اگه همرزم من نبودی سرت همین تا الان به پرواز در میاومد.»
«اوهو!»
با پوزخندی ترسناکی گردنش را لمس کرد.
«به وضوح سنگهای قیمتی رو از سنگریزهها جدا کن تا فقط کسایی که شایسته هستن بتونن آموزش تو رو ببینن.»
«آیا ازم میخواین آزمون گزینشی انجام بدم؟»
«از هر روشی که ترجیح میدی استفاده کن.»
«متوجه شدم!»
«پس من میرم.»
«بله قربان!»
گلن در حالی محل را ترک کرد که ریمر به او سلام نظام میداد. با رفتن او مربیان همچنان در حال تقویت زمین بودند.
«...»
گلن به سوی غرب جایی که ساختمان فرعی قرار داشت نگاه کرد، سپس چرخید تا به سمت عمارت اربابی برود. قدمهایش سنگینتر از همیشه به نظر میرسید.
رائون با چشمان بسته در اتاقش نشسته بود. در حالی که بیش از سه ساعت بیحرکت مانده بود، دود طلایی از روی شانههایش بلند شد.
[حلقه سوم آتش به دست آمد.]
[حلقه آتش به سهستاره رسید.]
[بدن و روح شما با اثر حلقه آتش (سهستاره) کمی قویتر شد.]
[قدرت، چابکی و استقامت با اثر حلقه آتش (سهستاره) افزایش یافت.]
[وابستگی مانا، قدرت اراده و انرژی با اثر حلقه آتش (سهستاره) افزایش یافت.]
[مقاومت در برابر آب به سهستاره رسید.]
[یک رشته از نفرین یخبندان ناپدید شد.]
-من انجامش دادم.
رائون مشتش را گره کرد و به پیام شفافی که در مقابلش ظاهر شد نگاه کرد.
پنجره وضعیت
نام: رائون زیگارت
عنوان: هیچ
حالت: نفرین یخبندان (هشت رشته)، استقامت ضعیف، کاهش توانایی در ورزش، کاهش وابستگی مانا
ویژگی: ???، حلقه آتش (سهستاره)، مقاومت در برابر آب (سهستاره)
* تواناییهای اضافی باز نشده است.
-سهستارهها توی سطح متفاوتی قرار دارن.
بدن او فهیمتر شده بود، گویی مانا به تمام بدنش طراوت بخشیده بود و ذهنش شفافتر شده بود.
با گستردهتر شدن مدار مانا، یخ کمتر دردناک بود و ماهیچههای بازو و پاهایش شروع به شکل گیری کردند.
-حالا که از مرحلهی مبتدی گذشته قطعاً موثرتره.
حلقه آتش اکنون که به سه ستاره رسیده بود و در مرحله کارآموزی قرار داشت. با وجود اینکه به سختی به آن مرحله رسیده بود، میتوانست پیشرفت عظیمی را در ذهن و بدن خود احساس کند.
پیام جادویی و پنجره وضعیت احتمالاً به حلقه آتش کمک میکرد تا نسبت به زندگی قبلی او بسیار موثرتر باشد.
-یه رشته از نفرین یخبندان هم ناپدید شد.
ايستاد و ناخودآگاه بدنش را حرکت داد. او که مثل یک پر احساس سبکی میکرد، مطمئن بود که میتواند تمرینات اولیه را انجام دهد، مهم نبود چقدر سخت باشد.
-نه، بیشتر از اینه.
این فقط در مورد برآمدن از پس تمرین نبود. او حالا احساس میکرد که حتی به بچههای به اصطلاح نابغه زیگارت هم نمیباخت.
-هوم؟
در حالی که او از این موضوع بسیار هیجان زده بود، شکمش غرغر کرد. متوجه شد که ناهار و شام را رد کرده بود.
-برم غذا بخورم؟
از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق غذاخوری رفت. درون اتاق غذاخوری کم نور، سیلویا پشت میز نشسته بود.
«چرا توی این ساعت مامان اینجاست...؟»
«منتظر بودم تا با پسرم غذا بخورم.»
سیلویا لبخندی زد و روی صندلی کنارش زد.
«اما دیر وقته.»
از آنجایی که او در حال تشکیل حلقه آتش سوم خود بود، خیلی از وقت شام گذشته بود، با این حال سیلویا در حالی که لبخند میزد صندلی را عقب کشید.
«اشکالی نداره، بشین. زود باش.»
رائون با حالتی معذب کنار سیلویا نشست.
«هلن.»
«بله!»
صدای هلن از آشپزخانه شنیده میشد. اندکی بعد، خدمتکاران غذا را بیرون آوردند، همه غذاهای مورد علاقه او بود.
«رائون.»
سیلویا در حالی که ظرفها را به سمت او هل میداد، لبخندی ناشیانهای زد.
«مامانی امروز چیزی برای گفتن بهت داره.»
«چیزی برای گفتن به من؟»
«آره...»
سری تکان داد و مدتی ساکت ماند.
«چون رائون باهوشه، حتما فکر کرده که عجیبه. چرا ما جدا زندگی میکنیم و چرا بقیه به ما توهین میکنن؟»
«هوم...»
رائون چنگالی را که در دست داشت روی میز گذاشت. به نظر میرسید که سیلویا میخواست قبل از شروع تمرین از گذشته به او بگوید.
با وجود اینکه تصور تقریبی از چیستی آن داشت، وانمود کرد که چیزی نمیدانست.
«مامانی یه جنایتکاره. علیرغم فرار از مسئولیتهاش، برگشت و برای جونش التماس کرد.»
شروع داستان سیلویا سنگینتر از آن چیزی بود که او فکر میکرد.
او عاشق پدرش شد که اتفاقاً در طول مأموریتش با او آشنا شد. برای اینکه میتونست باهاش فرار کنه، باید یه شوالیه سطح متوسط میبود، پس به همین دلیل مدار مانا و مرکز انرژیش رو شکست و از خانه فرار کرد.
«در واقع تو یه خواهر بزرگ داشتی. اسمش شیا و دو سال ازت بزرگتر بود.»
«پس، خواهر بزرگم...»
«بله.»
صدای او آرامتر شد، مانند آب جاری در طبقه پایینی یک غار زیرزمینی.
«یه نفر از کادر «ادن» صورتم رو شناخت و به ما حمله کرد. کاری از دستمون بر نمیاومد، چون پدرت اونقدر قوی نبود و من تو رو حامله بودم.»
ادن یکی از پنج شیطانی بود که دشمن شش پادشاه بود، جایی که زیگارت به آن تعلق داشت. علیرغم نام گرمش، سازمانی هیولایی بود با بسیاری از افراد قوی، حتی بیشتر از خود پادشاهی.
«پس مامان چطور برگشت؟»
«پدرم مخفیانه برای من نگهبان تعیین کرده بود. چون از ما عقب مونده بودن، فقط بعد از کشته شدن پدر و خواهرت تونستن برسن.»
«پدربزرگ این کار رو کرد؟»
رائون چشمانش را ریز کرد. او نمیتوانست تصور کند که گلن سنگ دل یک نگهبان تعیین کند.
«به همین دلیله که مامان توی این خانواده یه جنایتکاره. من واقعا هیچ بهونهای برای پدربزرگت ندارم.»
سیلویا سرش را پایین انداخت و هلن و خدمتکاران مشتهایشان را گره کردند.
«...»
رائون به نرمی به سیلویا نگاه کرد.
-خودخواه.
سیلویا خودخواه بود. از مسئولیت خانوادهاش در قبال خوشبختی خودش فرار کرد و برگشت تا برای زندگیاش التماس کند.
قابل درک بود که چرا هم نسب مستقیم و هم نسب فرعی باهاش اینقدر خشن برخورد میکردند.
-با این حال...
او بود که به رائون زندگی تازهای بخشید و عشقی که قبلاً هرگز آن را احساس نکرده بود به او داد.
حتی اگر دیگران او را خودخواه خطاب میکردند، سیلویا تنها مادری بود که او در طول دو زندگیاش میشناخت.
«مامان.»
رائون نام او را صدا زد و او سرش را بلند کرد.
«پشیمونی؟»
«پشیمون؟»
«میخوای قبل از ترک خونه به اونجا برگردی؟»
«نه، پشیمون نیستم.»
سیلویا محکم سرش را بالا انداخت. گفت که برای اولین بار پس از دیدار با پدر و خواهر رائون مانند یک انسان زندگی کرده، برخلاف آنکه در خانهاش مانند یک فرد نامرئی زندگی کرده بود.
«اما برای کاری که باهات کردم متاسفم. چون مامانت خیلی آدم بدیه...»
«خوشحال بودی؟»
«آره. اون موقع خوشحال بودم و الان هم خوشحالم.»
«پس اشکالی نداره.»
«را- رائون؟»
«خوبم. بیخیال من.»
رائون لبخندی زد و دوباره چنگال را گرفت.
-خودخواه بودن اشکالی نداره.
اشکالی نداشت که دیگران سیلویا را خودخواه خطاب میکردند. حتی اگه بهش میگفتن فراری و ترسو و بهش توهین میشد هم اشکالی نداشت.
-اما من همه چیز رو پس میگیرم.
موقعیت نسب مستقیم زیگارتی که او از دست داده بود. رادون تصمیم گرفت که ابتدا آن موقعیت را به او بازگرداند و سپس انتقامی که نیتش را داشت به پایان برساند.
سیلویا گریه کرد.
«ارباب جوان رائون...»
وقتی قطره اشکی از چشمان درشت سیلویا پایین افتاد، هلن و سایر خدمتکارانی که در کنارشان ایستاده بودند نیز بیصدا شروع به گریه کردند.
در داخل اتاق ناهارخوری ساختمان فرعی، صدای تلق تلوق ظروف و صدای بالا کشیده شدن بینیها، هارمونیای غیر عادی ایجاد کرد.
* * *
پس از اینکه سیلویا و خدمتکاران که چشمانشان پف کرده بود را تنها گذاشت، رائون به اتاق خود بازگشت.
-قبل از خواب باید بررسی کنم.
خوب به نظر میرسید که قبل از خواب، ذهن و بدنش را با حلقه آتشی که سه ستاره شده بود پاک کند.
حلقههای اطراف قلبش میچرخیدند و میتپیدند، انگار که زنده بودند.
مطمئناً به نظر میرسید که سه ستاره باعث میشدند حلقهها سریعتر بچرخند و تأثیر آن بر بدن و ذهنش بیشتر شده بود.
-این خوبه.
علیرغم شروع مرحله کارآموزی، سه ستاره بسیار موثر بودند، بنابراین ارزش داشت که ببینیم مرحله میانی چقدر تاثیرگذار خواهد بود.
رائون پنج بار حلقههای آتش را چرخاند، سپس به رختخواب رفت. پس از خاموش کردن چراغها، درست زمانی که میخواست چشمانش را ببندد، پیامهایی ظاهر شد که تا به حال ندیده بود.
[ویژگی ؟؟؟ فعال شد.]
[ویژگی غضب ایجاد شد.]
[غضب بیدار میشود.]
کتابهای تصادفی

