فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست

قسمت: 13

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱۳ - ۱۳

«شرط؟»

رائون چشمانش را ریز کرد.

نمی‌فهمید چرا غضب ناگهان می‌خواست شرط بندی کند.

{نیازی نیست نگران باشی. پادشاه ذات دروغ نمی‌گه و سعی نمی‌کنم فریبت بدم. خودم بهت نشون می‌دم.}

به محض گفتن این جمله پیام جدیدی ظاهر شد.

[غضب اولین شرط را پیشنهاد می‌دهد.]

شرط: در آزمون کارآموزان رسمی در لیست قبولی‌ها، اولین نفر شوید.

در صورت موفقیت: همه آمارها ۲+، یک ویژگی تصادفی.

در صورت شکست: ایجاد ۱۰ امتیاز احساس در غضب.

او با خواندن پیام توانست منظورش را بفهمد. به نظر می‌رسید که غضب قصد داشت در صورتی که رائون موفق به برنده شدن شرط بندی شد، توانایی‌های خود را به او تحویل دهد.

«داری می‌گی توی آزمون تبدیل شدن به کارآموز رسمی که ریمر در موردش گفت، اول بشم؟»

{همین‌طوره. اون گفت که یه مقام اول وجود داره، پس نتیجه مشخص می‌شه.}

«هوم...»

او هنوز چند سوال داشت.

«منظورت از یک ویژگی تصادفی چیه؟»

{یکی از ویژگی‌هایی که پادشاه ذات داره به تو اعطا میشه. البته سطحش کاهش پیدا می‌کنه تا با حد متوسط تو مطابقت پیدا کنه.}

«یه ویژگی...»

رائون به غضب نگاه کرد که طوری می‌سوخت که انگار به آتشش سوخت اضافه شده بود. او همیشه خود را پادشاه قلمرو شیاطین می‌نامید.

در این مورد نمی‌توانست به او اعتماد کند، اما آشکار بود که موجود خاصی بود. این بدان معنی بود که ویژگی تصادفی به احتمال زیاد توانایی مفیدی خواهد بود.

«یه چیز دیگه که مهم‌ترین بخشه. منظورت چیه که در صورت شکست ده امتیاز احساس توی غضب می‌گیرم؟»

{همون معنی رو داره که می‌گه. تو احساس غضبی که پادشاه ذات در اختیار داره رو به دست می‌آری.}

«می‌خوای بگی که توانایی کنترل احساسات من رو داری؟»

{اون‌قدرها هم زیاد نیست. من بهت مقدار خیلی کمی غضب می‌دم. واقعاً کمه. با این حال...}

انتظاری آشکار در صدای غضب احساس می‌شد.

{درست مثل ضرب المثلی که می‌گه، ذره ذره جمع گردد وانگهی دریا شود. اگه به گرفتن غضب پادشاه ذات ادامه بدی، دیگه نمی‌تونیی احساساتت رو کنترل کنی... مهم نیست اراده‌ات چقدر قویه.}

«تمام این مدت هدفت این بود؟»

رائون از بالا به سردی به غضب نگاه کرد. به نظر می‌رسید که او سعی داشت به آرامی بدنش را در اختیار بگیرد و یک‌باره از انجام آن کار منصرف شد.

{تا الان حتماً متوجه شدی که بدنت طبق آماری که توی پنجره‌ی وضعیت هست تغییر می‌کنه. اگه توی این شرط بندی شرکت کنی، یه قدم به انتقامت نزدیک میشی.}

علی‌رغم اینکه پادشاه ذات، غضب با آرامش تلاش می‌کرد او را متقاعد کند که پیشنهادش را بپذیرد. رائون برای اولین بار احساس کرد اعصابش به خاطر او خورد می‌شد.

-چرا همچین شرطی می‌بنده؟

از آن‌جایی که بدن اصلی‌اش هنوز وجود داشت، می‌توانست از آن برای تسخیر ذهنش استفاده کند. رائون نمی‌توانست بفهمد که چرا باید به جای آن از چنین روش مفصلی استفاده می‌کرد.

{همان‌طور که قبلاً گفتم، توانایی‌های بدن اصلی پادشاه ذات بهت متصله. اگر می‌تونستم از اون قدرت استفاده کنم، خیلی وقت پیش بدنت رو تسخیر کرده بودم.}

غضب طوری پاسخ داد که انگار ذهنش را خوانده بود.

«مطمئنی دروغی در کار نیست؟»

{پادشاه ذات پادشاه قلمرو شیاطینه. و یه پادشاه شیاطین دروغ نمی‌گه.}

«هااه...»

رائون به آرامی آه کشید. غضب مطمئناً یک روانی بود، اما تا الان در پاسخ‌هایش هرگز دروغ نگفته بود.

«چاره‌ای جز خوردن این سیب سمی ندارم؟»

نمی‌توانست رد کند، نه وقتی که پاداش دو امتیاز در تمام آمار و یک توانایی ویژه‌ی جدید بود.

از سوی دیگر، ریسک ناشی از شکست نسبتاً کوچک بود، که اگر انباشته می‌شد خطرناک بود.

«هوم...»

کودکان ممتاز زیادی در زمین تمرین پنجم حضور داشتند. نه فقط رونان و بورن، بلکه جانبی‌ها و فرزندان توصیه شده نیز استعدادهای ویژه‌ای داشتند.

یک کودک معمولی هرگز نمی‌توانست رویای مقام اول را در سر داشته باشد.

با این حال، او تناسخ یافته بود.

مهم نبود امتحان چه بود یا بچه‌ها چقدر با استعداد بودند، مطمئن بود که اگر از زندگی قبلی خود استفاده می‌کرد، شکست نمی‌خورد.

«باشه، قبول می‌کنم.»

{یه تصمیم عاقلانه.}

[شما شرط غضب را پذیرفتید.]

رائون از درون پیام به چشمان غضب نگاه کرد. او لبخند می‌زد و مطمئن بود که برنده خواهد شد.

پس رائون نیز لبخند زد.

-اون‌طور که تو فکر می‌کنی پیش نمی‌ره.

***

روز بعد، قبل از سپیده دم.

بورن در زمین تمرین را باز کرد و وارد شد.

هرچند آن‌قدر زود بود که هنوز خورشید طلوع نکرده بود، موهایش را به درستی برس زده بود و لباس تمرینش را اتو کرده بود. او واقعاً یک نجیب زاده نمونه بود.

«هوم؟»

کرین و چند نفر دیگر که همیشه بیش از حد با او احوال‌پرسی می‌کردند، پس از تعظیم ناشیانه‌ای نگاهشان را به سمت دیگری دوختند.

«چرا این کارو می‌کنند؟»

او در حالی که متعجب بود، ماجرای روز قبل را به یاد آورد.

-نگو که... اون‌ها اذیتش کردن؟

برن ابروهایش را درهم کشید. از رائون خوشش نمی‌آمد، اما به خاطر دلایل شخصی آزار و اذیت کردن، کاری بود که نام زیگارت را لکه دار می‌کرد.

-حرومزاده‌های رقت انگیز.

همین که می‌خواست برای سرزنش به آن احمق‌ها نزدیک شود، در باز شد و رائون وارد شد.

«هم؟»

او حالش کاملاً خوب بود. هیچ جراحت و کبودی وجود نداشت، بنابراین به نظر نمی‌رسید که ضربه‌ای خورده باشد. در عوض، حتی از روز قبل نیز مطمئن‌تر به نظر می‌رسید.

«ایک!»

«سلام!»

از طرفی کرین و جانبی‌ها به محض دیدن رائون مثل سگ در گوشه‌ای پنهان شدند.

-چی؟ الان دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟

بورن آب دهانش را قورت داد. نمی‌توانست بفهمد این چه وضعیتی بود.

«هی.»

نتوانست جلوی خود را بگیرد و به جانبی‌های لرزان نزدیک شد.

«ل-لرد بورن!»

کرین و سایر جانبی‌ها با دهان‌های باز سرشان را پایین انداختند.

«چرا این‌طوری می‌لرزین؟»

«ا-این...»

«اهم!»

با دیدن رائون، دهان‌هایشان را بستند، نه بورن. ترس در چشمان‌شان دیده می‌شد.

-اون‌ها به جای من از رائون می‌ترسن؟

رائون با آن‌ها چه کرده که این‌قدر وحشت زده بودند؟

«نه، اتفاقی نیفتاده.»

«درسته. واقعا هیچی نشده.»

«ههه!»

جانبی‌ها با حالت معذبی در چهره‌هایشان، سرشان را خاراندند.

-در عوض این‌ها کتک خوردن؟

این تنها احتمال ممکن بود.

حتما وقتی می‌خواستند به او درسی بدهند، کتک خوردند.

بورن برگشت تا به رائون نگاه کند. درست مثل روز قبل که بی‌صدا ایستاده بود، انگار علاقه‌ای به این موضوع نداشت.

-پس اون توانایی‌هاش رو قایم می‌کنه.

خنده دار بود که یک بیمار بی‌استعداد سطح ضعیف مهارت‌های خود را پنهان کند.

-هر چقدر می‌خوای دست و پا بزن.

مهم نبود چه می‌کرد، قرار بود در قعر باقی بماند.

رائون در حالی که گردنش را دراز می‌کرد، با جانبی‌هایی که روز قبل با آن‌ها «صحبت» کرده بود، چشم در چشم شد.

«اوه!»

«کک!»

آن‌ها صداهای عجیبی از خود درآوردند و عقب رفتند.

«ها؟»

«این چیه؟»

جانبی‌هایی که روز قبل آشکارا به او توهین می‌کردند غافلگیر شدند. این منظره باعث تعجب دیگر کارآموزان در مورد این وضعیت شد.

رائون با خنده‌ی تحقیرآمیز سرش را برگرداند. بورن به وضوح او را مسخره می‌کرد.

-شرط می‌بندم فکر می‌کنه که هر کاری کنم، مهم نیست.

هر آن‌چه که بورن فکر می‌کرد، مثل روز روشن بود. حتماً با خود می‌پنداشت که تلاش یک پسر بی استعداد، هر چقدر هم که زیاد بود، بی معنی بود.

-این یه اشتباه بزرگه.

از آن‌جایی که رائون حلقه آتش را داشت، استعداد بی‌معنی بود. تا زمانی که از یک کارآموز موقت فارغ التحصیل شود، بسیار جلوتر از بورن خواهد بود.

{چشمای اون مار آزاردهنده‌ست. از حدقه درشون بیار.}

-دوباره نه.

{توی سرزمین شیاطین، هرکس جرات کنه چشماش رو تکون بده، همه...}

-لطفا خفه شو.

رائون به دستبندش ضربه زد. با صدای زپ مانندی، غضب ساکت شد.

{ای کثافت!}

-خیلی حرف می‌زنی.

در حالی که سعی می‌کرد بدون توجه به غضب، با حلقه آتش تمرین کند، در زمین تمرین باز شد.

ریمر و مربی‌ها وارد شدند.

بر خلاف مربیانی که به درستی صف آرایی کرده بودند، ریمر با دو تا یکی کردن پله‌ها به بالای سکو دوید.

«صبح بخیر.»

ریمر در حالی که به آن‌ها نگاه می‌کرد لبخند زد.

کارآموزان موقت با وجود این‌که صبح زود بود، با صدای بلند و قوی پاسخ دادند:«بله!»

«دیروز از اون‌جایی که با سرعت کامل دویدید، حتی اگه استقامتتون رو تمرین داده باشید، حتماً سخت بود. پس...»

ریمر سرش را تکان داد و لبخند زد.

«امروز دوباره می‌دوید. با تمام سرعت!»

«ببخشید؟»

«د-دوباره؟»

«محدودیت استقامت انسان هر بار که خسته می‌شه افزایش پیدا می‌کنه. بنابراین، تا وقتی که بهتون بگم بس کنید، بدوید.»

در حالی که بچه‌ها اخم کرده بودند، دو نفر به زمین لگد زدند. رونان و بورن بودند.

بر خلاف روز قبل، جایی که در حال صرفه جویی در استقامت بودند، این‌بار با تمام توان می‌دویدند.

«اوه!»

«دوباره دویدنه!»

بچه‌هایی که فکر می‌کردند قرار است آن روز چیزی یاد بگیرند، همه در حالی که شاکی بودند شروع به دویدن کردند.

{دوباره می‌دوی؟ این خسته کننده‌ست. بدون همچین چیزی می‌تونی قوی‌تر بشی. اگه دشمنی رو بکشی...}

-من با این مشکلی ندارم.

رائون حرف غضب را قطع کرد و بعد از این‌که نفس عمیقی را فرو داد، به زمین لگد زد.

{واقعا؟ از دویدن بی‌پایان و خوردن گرد و غبار لذت می‌بری؟}

-من می‌تونم با دویدن قوی‌تر بشم.

{تو آدم پخمه و احمقی هستی! اگه بدنت رو به پادشاه ذات بسپاری، می‌تونی در عرض یه سال قوی‌ترین بشی...}

-اما اگه دیگه خودم نباشم، فایده‌ای نداره.

در حالی که غضب را از مزخرف گویی باز می‌داشت، پاهایش را حرکت داد.

-از دیروز سریع‌ترم.

به لطف چابکی و استقامت افزایش یافته‌اش، می‌توانست سریع‌تر از قبل بدود.

می‌توانست به سرعت برخی از بچه‌های جانبی و توصیه شده بدود که فقط در پایان آزمون روز قبل توانست به آن‌ها برسد.

«ها؟»

«هوم...»

«را- رائون؟»

چشمان بچه‌های میانه‌ی گروه با دیدن او گشاد شد. انگار نمی‌توانستند بفهمند رائون چگونه در کنارشان می‌دوید.

-به سرعت دارم رشد می‌کنم، مطمئنم.

رائون لبخند ملایمی زد و با آن‌ها دوید. داشتن امتیازات آمار در کنار حلقه آتش، رشدش را به طرز باورنکردنی سریع می‌کرد.

با این حال، علی‌رغم دویدن با قدرت کامل، بورن و رونان دورتر و دورتر می‌شدند. به نظر می‌رسید استعداد و میزانی که تمرین کرده بودند در سطحی نبود که او بتواند به آن برسد.

هنوز نه.

-این محیط ناخوشایندی نیست.

آن‌ها او را وادار کردند با تمام توان بدود، و بچه‌های زیادی وجود داشتند که باید به آن‌ها می‌رسید. این محیط عالی برای پیشرفت کردنش بود.

رائون به ریمر نگاه کرد که روی سکو در حال چرت زدن بود. او مردی سبک سری بود، اما روش تمرینی‌اش قابل اعتماد بود.

-آموزشت... من به خوبی ازش استفاده می‌کنم.

* * *

«بایستید!»

دوی سرعتی که قبل از طلوع خورشید شروع شده بود تنها پس از بالا آمدن کامل خورشید به پایان رسید.

«کوه!»

«هاها!»

«هاف!»

بچه‌ها بدون استثنا نفس نفس می‌زدند و روی زمین دراز می‌کشیدند.

به سختی می‌شد کسی را یافت که ایستاده بود، چون اکثر آن‌ها با سرعت کامل دویده بودند.

«این پایان تمرین سپیده‌دمه.»

«سپیده... دم...»

«نه صبحگاهی، بلکه سپیده‌دم...»

بچه‌ها وقتی شنیدند تمرین تمام شده بود، سرشان را تکان دادند.

«هوای سپیده دم تازه‌ست، و می‌تونین راحت‌تر مانا رو احساس کنین. بهتره بهش عادت کنین، چون حتی پس از این‌که کارآموز رسمی بشین، به این کار ادامه می‌دین.»

ریمر انگشتش را در یک دایره‌ی خیالی چرخاند. این حرکتی بود که توضیح می‌داد چگونه بچه‌ها قرار بود به شکلی بی‌انتها بدوند.

«حالا برین صبحانه بگیرین.»

«بعد از این همه دویدن چطوره صبحانه بخوریم...؟»

«من... نمی‌تونم بخورم!»

«امکان نداره بتونم قورت بدم!»

بچه‌ها که هنوز روی زمین دراز کشیده بودند، شکایت کردند.

« حتی اگر سخت باشه هم بهتره بخورین. از اون‌جایی که تمرین ادامه داره، بدون غذا نمی‌تونین تحملش کنین. هرچند مثل همیشه انتخاب با شماست.»

با گفتن آن حرف، ریمر رفت. انگار به آنها می‌گفت هر کاری می‌خواهند بکنند.

-بعد از کلی دویدن می‌گه غذا بخوریم...

«من... فکر کنم باید بخورم. حتی اگر بعداً بالا بیارم...»

بچه‌ها در حالی که به اتاق غذاخوری می‌رفتند تلوتلو خوردن. غذا سبک بود و اصلا هم چرب نبود. به نظر می‌رسید که آن‌ها شدت تمرین صبحگاهی را در نظر گرفته بودند.

سوپ گرم، نان نرم، گوشت بدون چربی و چند نوع سبزی تمام منو را پوشانده بودند.

«غذا واقعا وحشتناکه.»

«فکر کنم می‌تونم این رو بخورم.»

جانبی‌ها به رائون که فقط به غذای بشقابش خیره شده بود نگاه کردند.

«بهش نگاه کن.»

«غذا نمی‌خوره.»

«حدس می‌زنم نمی‌تونه، چون زیر سایه‌ی ساختمون فرعی بزرگ شده.»

«درسته. هرچند از نظر رتبه بدترینه، به عنوان یه بیمار حتما باهاش خوب رفتار می‌شد.»

با وجود این‌که بچه‌های دیگر هنگام خندیدن او را مسخره می‌کردند، رائون به چیزی کاملاً متفاوت با انتظارات آن‌ها فکر می‌کرد.

-اون‌ها غذا می‌دن؟

اگر بعد از پایان تمرین بود، درک می‌کرد. اما در زندگی قبلی خود هرگز در طول تمرین غذا نگرفته بود.

چون حتی زمانی که از سن فعلی خود کوچک‌تر بود، برای رفع گرسنگی خود علف خورده یا حیوانات را شکار کرده بود، هرگز تصور نمی‌کرد که آنها به او غذا بدهند.

-این مکان واقعا بهترینه!

کتاب‌های تصادفی