NovelEast

قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست

قسمت: 14

تنظیمات

فصل ۱۴ - ۱۴

رائون پس از صرف صبحانه به محل تمرین بازگشت.

{طعم غذا وحشتناک بود. اگه توی سرزمین شیاطین چنین غذایی برام میاوردن، پادشاه ذات سر آشپز رو له می‌کرد.}

-ها؟ طعمش رو چشیدی؟

{پادشاه ذات می‌تونه به طور غیرمستقیم با حواست، به خصوص حس چشاییت شریک بشه. پادشاه ذات خوراک شناس معروفی بود، توی سرزمین شیاطین...}

-واقعا زیاد حرف می‌زنی. فقط کافی بود بگی می‌تونی طعمش رو احساس کنی، چون ما حس‌های مشترکی داریم.

{ساکت! پادشاه ذات به خاطر کم حرفیش معروفه... اوه!}

-یکم حرف نزن. هضم غذا رو برام سخت می‌کنی.

رائون با ضربه زدن روی دستبندش مانع از صحبت کردن غضب شد، سپس به سکو نگاه کرد.

ریمر طوری روی سکو دراز کشیده بود که انگار چرت می‌زد. کوچک‌ترین حرکتی نمی‌کرد، انگار مجسمه شده بود.

{فقط نگاه کردن بهش عصبانیم می‌کنه. می‌خوام گوش‌های نوک تیزش رو از جا بکنم.}

یخ از دهان غضب بیرون می‌زد. به نظر می‌رسید هر وقت ریمر را می‌دید از عصبانیت می‌جوشید.

-شمشیر نور زیگارت، ها...

چون او را شمشیر نور زیگارت می‌نامیدند، توانایی‌های ریمر باید عالی باشد. با این حال، شایعات می‌گفتند که شخصیت او نه تنها بی خیال، بلکه سبک‌سر بود.

رائون فکر کرده بود که اینا همه‌اش یه مشت مزخرفات است. اما با نگاهی به ریمر، متوجه شد که او فوق‌العاده دقیق بود.

-هیچ روزنه‌ای وجود ندارد.

علی‌رغم ظاهر بی‌دقتی که داشت، هیچ نقطه ضعفی از خود نشان نمی‌داد.

او شنیده بود که ریمر به دلیل مصدومیت شدید بازنشسته شده بود، اما ظاهراً مهارت یک استاد به طور کامل از بین نمی‌رفت.

{لحظه‌ای که پادشاه ذات بدنت رو به دست بگیره، اون گوش‌ها کنده می‌شن.}

-حالا هرچی.

هر چند این اتفاق نمی‌افتاد.

مدتی بعد زمانی که تمام کارآموزان موقت جمع شدند، ریمر در حال خمیازه کشیدن با تنبلی به بدنش کش و قوسی داد.

«غذا خوردن‌تون تموم شد؟»

«بله.»

از آن‌جایی که استقامت بچه‌ها به طور کامل بهبود نیافته بود، صدای آن‌ها خسته‌تر از سپیده‌دم بود.

«پس بلافاصله قسمت بعدی آموزش رو شروع می‌کنیم.»

ریمر نیشخند زد. وقتی به شمشیرهای چوبی که در یک طرف زمین تمرین گذاشته شده بود نگاه کرد، قیافه بچه‌ها روشن شد.

«شما نیازی به شمشیر ندارین، فقط حرکات من رو تقلید کنین.»

انگار داشت آن‌ها را اذیت می‌کرد، پاهایش را به اندازه‌ی عرض شانه‌هایش باز کرد و زانوهایش را خم کرد.

یکی از جانبی‌ها دستش را بالا برد فریاد زد:«نمی‌خوایم... استفاده از شمشیر رو یاد بگیریم؟»

«نه.»

«فکر می‌کردیم با شمشیر تمرین می‌کنیم...»

«راست می‌گه. آقای شمشیر نور به شمشیرزنی معروفه پس چرا...؟»

«شمشیر؟ این خوبه، اما می‌شه قبل از این‌که راه رفتن یاد بگیرین، بدوین؟»

گوشه لب ریمر به سمت بالا پیچید. به نظر می‌رسید که لبخند سرد او باد یخی را به سوی آن‌ها می‌وزاند.

«شما نه استقامت یا اراده کافی دارین و نه هنوز وضعیت مناسبی دارین. واقعاً فکر می‌کنین می‌تونین یاد بگیرید که چطور درست با شمشیر کار کنین؟»

«آه...»

«قبلاً این رو گفتم، اما شما نیازی به پیروی از دستورالعمل‌های من ندارین. از اون‌جایی که به هر حال عواقبش با خودتونه.»

صدایش شیطنت‌آمیز بود اما زمین تمرین در سکوت فرو رفت.

«اگه خواستین دنبالم کنین. کسایی که مایل به انجام آموزش‌های دیگه هستن باید به سمت راست حرکت کنن.»

طبیعتاً هیچ‌کس از جایش جم نخورد. همه ساکت ایستادند و به ریمر نگاه کردند.

«پس بیایید دوباره شروع کنیم. بایستید و پاهاتون رو به اندازه عرض شونه‌ها باز کنین. بعد زانوها و رون‌ها رو به موازات زمین خم کنین.»

«بله قربان!»

بچه‌ها بدون مشکل او را دنبال کردند.

«به این حالت، موضع سواری می‌گن. این نحوه سوار شدن‌تون روی اسبه و همچنین یه حالت اولیه برای هر هنر رزمی از جمله شمشیر، نیزه و مبارزه تن به تنه. تا وقتی که بگم بسه، موضع سواری رو حفظ کنین.»

«بله!»

بچه‌ها بعد از این‌که با صدای بلند و واضح جواب دادند دست‌هایشان را بالا بردند. از آن‌جایی که این یکی از حالت‌های اولیه بود، همه توانستند آن را دنبال کند.

{انسان‌ها واقعاً حقیرن که بدن‌شون رو در چنین وضعیت ناخوشایندی تمرین می‌دن.}

-و تو نتونستی بدن چنین انسانی رو در اختیار بگیری.

{کوه! اون بحثش جداست...}

-من باید تمرکز کنم، پس ساکت.

رائون به دستبند گلدار زد و چشمانش را بست.

-این لحظه مهمیه.

حتی در این نوع آموزش‌های اولیه، او می‌توانست با استفاده از حلقه آتش چیزهای زیادی به دست آورد. او می‌توانست تمریناتش را از بقیه بچه‌ها کارآمدتر کند.

«من چرت می‌زنم.»

ریمر دراز کشید و دوباره شروع به خوابیدن کرد و موضع سواری برای همیشه ادامه داشت.

«ناله...»

«اوه!»

«ت-تا کی باید این رو ادامه بدیم؟!»

دست و پاهای بچه‌ها می‌لرزید، انگار زلزله آمده بود. علی‌رغم اینکه موضع سواری یک حالت اولیه بود، اولین باری بود که آن را برای مدت طولانی حفظ می‌کردند.

هر چند یک استثنا وجود داشت. بچه‌های رده بالاتر، از جمله رونان و بورن، وضعیت مناسب خود را حفظ کردند.

«او-اون چشه؟»

«چطور می‌تونه تحمل کنه!»

«ق... قرار بود بدترین وضعیت بدنی رو داشته باشه!»

«شنیدم بیماره...»

رائون در حالی که به شدت عرق می‌کرد حالت خود را حفظ کرد. درستی حالتش به تنهایی از هر کسی در زمین تمرین بهتر بود.

«گاااا!»

«من... من نمی‌تونم بهش ببازم.»

«امکان نداره که وقتی اون دووم میاره متوقف شم!»

بچه‌های رده پایین نزدیک بود تسلیم شوند. اما با دیدن رائون که همچنان تحمل می‌کرد، حالت خود را حفظ کردند و دندان‌های‌شان را به هم فشردند.

با این حال، رائون علی‌رغم ظاهرش، هنوز استقامت کافی داشت.

-این آسونه.

او در زندگی قبلی خود وضعیت سوارکاری را در حالی که سنگ‌ها را روی کمر و ران‌های خود حمل می‌کرد، تمرین می‌کرد. در آن زمان او حتی از الان کوچک‌تر بود. تمرین فعلی در مقایسه با آن زمان هیچ بود.

البته سرمایی که بر تن خسته‌اش سرایت می‌کرد دردهای غیر قابل تحملی ایجاد می‌کرد. احساس می‌کرد گوشتش در حال پاره شدن بود و استخوانش یخ می‌زد، اما این فرصتی بود برای قوی‌تر شدن.

رائون در حالی که موضع سواری را حفظ می‌کرد، با چرخاندن حلقه‌های آتش، یخ‌های بدنش را جذب کرد.

هر چقدر هم که دردناک بود، او می‌توانست مقدار قابل توجهی یخ را جذب کند و حلقه آتش بیشتر پیشرفت می‌کرد.

با سرعتی که پیش می‌رفت، احساس می‌کرد می‌تواند به راحتی شرط‌بندی در مقابل غضب را برنده شود، اگرچه او حتماً از آن بی‌اطلاع بود.

وقتی رائون آن‌قدر متمرکز بود که تقریباً فراموش کرد مشغول تمرین در موضع سوارکاری بود، صدای کف زدن از بالای سکو به گوش رسید.

«بسه!»

وقتی به خود آمد، ریمر بلند شد و سری تکان داد. بچه‌های دیگر نشسته بودند و ران‌های‌شان را مثل خمیر ماساژ می‌دادند.

{تا کی می‌خوای پادشاه ذات رو نادیده بگیری!}

«متاسفم، حواسم پرت شد.»

{ای حرومزاده حقیر...}

غضب به رائون ناسزا گفت اما او فقط در جواب خیره ماند. به نظر می‌رسید که در تمام مدت مشغول وزوز کردن بود.

«هوف...»

رائون با نادیده گرفتن غضب، با نفسی تازه، عضلات ران و کمر خود را شل کرد.

دینگ!

[یک عمل فوق‌العاده از استقامت انجام شد.]

[استقامت افزایش یافت.]

باری دیگر پیامی مبنی بر افزایش استقامت ظاهر شد. با احساس بازگشت نشاط به ران‌های لرزانش، از کمر به بدنش کش و قوس داد.

«مثل دیروز، بعضیاتون تا آخر دووم آوردین و بعضیای دیگه تسلیم شدن.»

ریمر با نگاهی به کسانی که هنوز ایستاده بودند انگشتش را تکان داد.

«اجازه بدین تکرار کنم. من فقط دستورالعمل‌ها رو بهتون می‌دم. مستقیماً توی تمرینتون دخالت نمی‌کنم. محدودیت‌هاتون رو بشکنید. وقتی ذهنتون گفت که شما به اندازه کافی کار کردین، یک کشیده‌ی محکم بهش بزنین. این‌جوری شش ماه دیگه توی امتحان قبول می‌شین.»

او همچنان لبخند حیله‌گرانه خود را حفظ کرد.

«من دیگه این رو تکرار نمی‌کنم. از این به بعد دیگه برام مهم نیست که تسلیم بشین یا تا آخر تحمل کنین.»

بعد از این‌که به آن‌ها گفت برای آماده شدن برای تمرین روز بعد ران‌هایشان را شل کنند، ریمر آن‌جا را ترک کرد.

{یه حرومزاده گوش تیز که به خدای طبیعت اعتقاد داره از آرمان‌گرایی حرف میزنه. چقدر مسخره. اراده در مقابل قدرت غالب چیزی نیست.}

-این درست نیست.

{منظورت چیه؟}

-تو به قدرت اراده نیاز داری.

رائون در حالی که پاهایش را شل می‌کرد سرش را تکان داد.

{تو به این باور داری چون فرد ضعیفی هستی که هرگز قدرت فوق‌العاده‌ای رو احساس نکرده. اگه قدرت پادشاه ذات رو حس می‌کردی همین الان من رو می‌پرستیدی...}

-من با اراده موفق شدم در برابر حمله‌ات مقاومت کنم.

{این... به این خاطره که پادشاه ذات هنوز قدرت اصلیش رو بازیابی نکرده!}

-و من فقط یک بچه‌ام.

{خ- خب این...}

صدای غضب عاجزانه پایین آمد.

-البته، اراده بی‌معنی نیست.

اراده شبیه استقامت و قدرت بود. محدودیتی وجود داشت، اما هر چه بیشتر استفاده می‌شد قوی‌تر می‌شد.

او در زندگی قبلی خود دچار مشکلات زیادی شده بود و به دلیل استقامت و اراده شدیدش توانسته بود زنده بماند.

-پس بیا ادامه بدیم.

پس از شل شدن عضلات ران و پا، وارد ورزشگاه سرپوشیده شد.

ابزارهای تمرینی زیادی برای کمک به افزایش قدرت و چابکی او وجود داشت.

{دوباره تمرین می‌کنی؟}

-آره.

سرش را تکان داد. این آمار زمانی افزایش می‌یافت که آنها را به حد نهایی رسانده باشد، مانند فشردن دستمالی که سعی می‌کرد آب را از آن خارج کند.

رائون تمرین اضافی را چیزی دردناک یا کسل کننده نمی‌دانست. چیزی بود که منتظرش بود.

او با تمرینات اولیه، از جمله شنا و پلانک شروع کرد.

{این خیلی آزار دهنده‌ست. مثل تماشای کرم ابریشمیه که از درخت آویزونه.}

-کرمی که فقط می‌تونه بخزه، یه روز پروانه می‌شه و پرواز می‌کنه.

{تنها راه برای تبدیل شدن به پروانه اینه که بدنت رو به پادشاه ذات بسپاری.}

-این پروانه نیست. این یه شب‌پره‌ی سمیه. دست از خیال پردازی بردار.

رائون دستش را تکان داد و یک بار دیگر دستانش را خم کرد. برای تمرینات شنا، عدد چیز مهمی نبود. او به آرامی خم شد و دست‌هایش را به گونه‌ای دراز کرد که بیشتر عضلاتش را ترغیب کند.

او احساس می‌کرد که عضلات قفسه سینه‌اش در حال شکستن بودند، اما از این درد استقبال کرد. این به آمار و استقامتش تبدیل می‌شد.

پس از انجام فشار، او شروع به تمرین دادن عضلات شکم خود کرد. آن موقع بود که بچه‌های دیگر وارد ورزشگاه شدند.

بعد از این‌که نگاهی به او انداختند، از هم جدا شدند تا تمرینات خود را شروع کنند.

رونان و بورن نیز وارد شدند و تجهیزات مختلف را بررسی کردند.

رونان خودش را از بقیه جدا کرد و برای خودش ابزاری تهیه کرد و بورن بعد از این‌که کمی به رائون خیره شد بیرون رفت.

بورن به جایی که شمشیرهای چوبی گذاشته شده بود رفت و یکی را گرفت تا شروع به تاب دادنش کند.

بچه‌های جانبی که معمولاً از بورن پیروی می‌کردند نیز برای خود شمشیر چوبی گرفتند و شروع به تمرین سبک شمشیرزنی کردند که در آن آموزش دیده بودند.

-اون انجامش داد.

{تو هم همین کارو نمی‌کنی؟}

-فعلا بهش نیاز ندارم.

آن‌چه رائون به آن نیاز داشت، شمشیر نبود، بلکه استقامت، قدرت و چابکی بود تا بتواند به آن تکیه کند.

شمشیرزنی بورن و سایر کودکان حتی در سطح اولیه نیز نبود. برای تازه کارها، تمرین با شمشیر بدون مربی فقط اتلاف وقت بود.

رائون بدون توجه به کاری که دیگران انجام می‌دادند، تمرین خسته‌کننده و در عین حال دشوار را ادامه داد و فقط آرزو داشت روز بعد به پیشرفت بیشتری دست یابد.

* * *

رونان سالیون به دیگران علاقه‌ای نداشت.

این بدان معنا نبود که او به دلیل استعدادهای برجسته‌اش با دیده‌ی حقارت به اطرافیانش می‌نگریست.

چون روزی که از فرد مورد اعتمادش به شدت ناامید شد، در قلبش را قل و زنجیر کرده بود.

با این حال، یک نفر بود که اخیراً توجه او را جلب کرده بود.

نه ریمر، شمشیر نور، و نه بورن زیگارت، که همه می‌گفتند رقیبش بود.

رائون زیگارت.

پسر سیلویا که برای تبدیل شدن به یک نسب جانبی، از خط مستقیم بیرون رانده شد، مدام نگاه او را به سوی خود می‌کشاند.

-چرا مدام بهش توجه می‌کنم.

این اولین باری بود که به کسی علاقه داشت یا احساس آشنایی نسبت به او می‌کرد.

-به خاطر یخه؟

شایعات می‌گفتند که مدار مانای رائون دارای مقدار زیادی یخ بود. این امکان وجود داشت که توانایی یخبندانش باعث می‌شد که نسبت به یخ او حس آشنایی کند.

-باید به همین خاطر باشه.

از آن‌جایی که دلیلش را می‌فهمید، سعی کرد دیگر به او توجه نکند.

با این حال، هر چقدر تلاش کرد نتوانست چشم از او بردارد.

-داره به سرعت رشد می‌کنه.

رشد رائون به‌طور غیرطبیعی سریع بود.

وقتی یک ماه پیش او را در اتاق حضار دید، پسری لاغر و بدون ماهیچه بود. با این حال، از آن زمان تا به حال مقداری ماهیچه به دست آورده بود.

-علاوه بر این...

او روز گذشته در پایین‌ترین رده قرار داشت، اما توانسته بود خود را به بعضی از رده متوسط‌ها برساند.

همه می‌گفتند رونان با استعدادی بهشتی به دنیا آمده بود، اما او فکر می‌کرد برای خودش غیرممکن بود که به این سرعت پیشرفت کند. با عقل جور در نمی‌آمد.

«هاف!»

او در حالی که وزنه ۶۰ کیلوگرمی را به راحتی بلند می‌کرد، دزدکی نیم نگاهی به رائون انداخت.

«واقعاً عجیبه.»

کتاب‌های تصادفی