فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست

قسمت: 16

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱۶ - ۱۶

درون عمارت اربابی که جو تیزش تصویر شمشیر غول پیکری را منعکس می‌کرد، صاحب آن، گلن زیگارت با چشمانی تنگ شده بر تخت پادشاهی‌اش نشسته بود.

-حالا که بهش فکر می‌کنم...

مردی که نامش قدیس ژنده پوش بود، حرفش را زده بود.

-بعضی از اون‌ها هستن که استعدادشون استثناییه.

پاتریک اشاره کرده بود که بعضی از کودکانی که با نفرین یخبندان متولد شده بودند، استعداد استثنایی دارند.

-اون استعداد ظاهر شده بود؟

اگر این‌طور نبود، پس امکان نداشت که رائون همچنان در حال مصرف اکسیر باشد.

«هوم...»

گلن غرغر کرد. به عنوان پادشاه ویرانگر شمال، این رفتاری نبود که بتواند به دیگران نشان دهد.

-این اشتباه بود، یه اشتباه بزرگ.

مواقعی بود بعد از پیشرفت در قلمرو هنرهای رزمی‌اش، عواطفش همانند شن‌های صحرا خشک بود.

سیلویا در آن زمان به دنیا آمد و گلن بر خلاف بقیه بچه‌ها هیچ محبتی به او نمی‌داد. او بیشتر شبیه یک مربی بود تا یک پدر، زیرا فقط با دادن وظایف او را بزرگ کرد.

به این ترتیب، سیلویا هیچ عشقی از پدر و مادرش دریافت نکرد و از سوی خواهر و برادرش نیز هیچ محبتی ندید. او در نهایت مانند یک عروسک خیمه شب‌بازی کوکی زندگی کرد و همراه با مردی که از بیرون ملاقات کرد، از خانواده بیرون رفت.

-من واقعاً اون موقع چیزی احساس نکردم.

گلن می‌دانست که تهمت‌های خواهر و برادرش و بیزاری زیردستانش یکی از دلایلی بود که او خانه را ترک کرد، اما واقعاً اهمیتی نمی‌داد.

دلیلش این بود که برایش مهم نبود چه اتفاقی برای سیلویا می‌افتاد. در آن زمان، تنها نگرانی او قدرتمندتر شدن و بزرگتر و قوی‌تر کردن خانواده بود.

و پنج سال پس از آن، با پیشرفت و درهم شکستن دیوار جهنمی دیگری از هنرهای رزمی، سرانجام احساسات انسانی خود را بازیافت و متوجه شد. این واقعیت که اشتباه بزرگی مرتکب شده بود که قابل جبران نبود.

با فرستادن محافظان به دنبالش، او موفق شد سیلویا و رائون را که در شکمش بود نجات دهد، اما دامادش و نوه‌ای که حتی ندیده بود، حوضچه‌هایی از خون بودند.

-چقدر رقت انگیز.

از گذشته شرم آورش لب‌هایش را گاز گرفت. رئیس خانه‌ی زیگارت، پادشاه ویرانگر شمال، امپراتور شمشیر. او را با نام‌های مختلفی صدا می‌زدند، اما هیچ کدام نمی‌توانست اشتباه گذشته‌اش را برگرداند.

او با سیلویا رابطه‌ی بسیار بدی داشت و بهبودی غیرممکن بود.

-رائون.

به همین دلیل تصمیم گرفت که از کوچک‌ترین نوه خود محافظت کند، حتی اگر این امر باعث نفرت سیلویا و رائون از او شود.

تق تق.

وقتی عزمش را جزم می‌کرد، صدای در را شنید.

«هااه...»

با پاک کردن خستگی از ظاهرش، با وقاری سرد دهانش را باز کرد.

«بیا داخل.»

***

رائون در حالی وارد سالن سرپوشیده شد که هیجان در رگ‌هایش می‌پیچید.

-بالاخره احساس می‌کنم گرم شدم.

به لطف دو هفته تمرین مداوم توانست خود را به سطح رده متوسط‌ها برساند.

با این سرعت، به نظر می‌رسید که قبل از آزمون به سطح بورن و رونان می‌رسید.

-بیایید تمرین امروز رو شروع کنیم.

وقتی وسایل شانه را بلند کرد، رونان به سمت چپش نزدیک شد.

«هاف!»

او با چهره‌ای درخشان شروع به بلند کردن وزنه‌ای سنگین‌تر از وزنش کرد، گویی قرار بود از شدت اشتیاق آب دهانش راه بیفتد.

{دختر احمق دوباره این‌جاست.}

-ولش کن.

از آن‌جایی که رائون را اذیت نمی‌کرد، او را نادیده گرفت و به کارش ادامه داد.

این بار می‌توانست صدای کسی را بشنود که در سمت راستش نشسته بود.

«من... متاسفم. دارم اذیتت می‌کنم؟»

کارآموز مو سبز با جیبی روی شکمش سرش را می‌خاراند. او تنها کسی بود که با رائون صحبت می‌کرد.

-اسمش دوریان بود.

او هر بار از دستورات ریمر می‌ترسید، اما تند پا و سرسخت بود.

«چیزی می‌خوای؟»

دوریان دوباره از جیب شکمش بیسکویت‌های گردی به او داد.

«آه...»

رائون ناخواسته آن را گرفت. وقتی می‌خواست آن را پس بدهد، نگاه قدرتمندی را از کنارش احساس می‌کرد. چشمان ارغوانی رنگ رونان مانند زمین برفی برق می‌زد.

{اولین باریه که اون دختر احمق رو توی این حالت می‌بینم.}

-بیسکویت دوست داره؟

چشمان او به بیسکویت دوخته شده بود.

«می‌خوای؟»

«...»

رائون دستی که بیسکویت را گرفته بود به سمتش دراز کرد. رونان بعد از این‌که کمی فکر کرد و مثل یک گربه وحشی انگشتش را حرکت داد، بیسکویت را گرفت.

«… ممنونم.»

با نشان دادن قدردانی‌اش از رائون و دوریان، مانند خرگوشی که برگی را می‌جوید، بیسکویت را گاز گرفت.

لب‌هایش به شکل قوس نرمی کشیده شد، انگار از آن لذت می‌برد.

وقتی آن را می‌گرفت مثل یک گربه بود و وقتی آن را می‌خورد یک خرگوش و گاهی اوقات همچون توله سگ بیکاری به نظر می‌رسید. او از بسیاری جهات منحصر به فرد بود.

«آم... آقا رائون؟»

بعد از این‌که بقیه بیسکویت‌هایش را در جیبش گذاشت، دوریان سرش را برگرداند.

«می‌تونم کنارت تمرین کنم؟»

او گفت که می‌خواهد حالت بدنی را نیز یاد بگیرد.

«اگه می‌خوای.»

رائون سر تکان داد. پیشرفت سریعش به لطف حلقه آتش و تجربه‌اش از زندگی قبلی بود. کپی کردن حالتش مشکلی نبود.

«ممنونم!»

«چیزی نیست.»

دستش را برای دوریان تکان داد و یک بار دیگر روی بلند کردن تمرکز کرد.

هنگامی که تا حد امکان به ماهیچه‌های خود فشار آورد، می‌توانست صدای تجهیزات دوریان را بشنود که با همان سرعت و برد حرکت می‌کرد و همان صدا از سمت چپش، جایی که رونان قرار داشت، شنیده می‌شد.

-اون‌ها واقعا عجیب و غریبن.

{پادشاه ذات پسری رو که شبیه یه راکون سبزه دوست داره.}

-چرا؟

{اون به پادشاه ذات تعظیم کرد. از وقتی که بیدار شدم، این اولین احترامیه که دریافت کردم.}

-...

رائون می‌خواست بگوید که خطاب به او نبود، اما چون آزاردهنده خواهد بود، نگفت.

-دو تا بچه دور و برمن.

***

پنج هفته بعد

رائون در دوی سپیده دم از رده میانی گذشت و به رده میانی بالا‌تر رسید.

در طول تمرین آن شب، یک نفر دیگر به گروهش کنار رونان و دوریان اضافه شد.

ده هفته بعد

رائون در میان رده میانی بالا سریع‌ترین بود و عصر همان روز یک کارآموز دیگر به گروهش اضافه شد.

پانزده هفته بعد

رائون به بالاترین رده رسید. شش نفر کنار او نیز به شدت پیشرفت کردند.

* * *

چهار ماه از شروع تمرینات موقت میدان پنجم می‌گذشت.

ریمر انواع مختلف تمرینات را آموزش می‌داد و سختی آن نیز افزایش می‌یافت.

تمرین قبل از سپیده دم شروع می‌شد و تا غروب ادامه میافت و حتی بچه‌های رده بالا که استقامت بسیار خوبی داشتند شروع به نشان دادن خستگی کردند.

البته آموزش هم اساساً همین‌طور بود.

همه چیز به تصمیم کارآموز بستگی داشت، از جمله تمرین سپیده‌دم و بعدازظهر که ریمر دستورش را داد و تمرین مستقلی که در شب اتفاق می‌افتاد.

ریمر و مربیان هرگز کسی را به خاطر رها کردن یا نادیده گرفتن تمرین مستقل سرزنش نکردند.

اگر کارآموزان وضعیت بدنی یا توصیه‌ای می‌خواستند، به طور کامل به آن‌ها آموزش می‌دادند، اما فقط همین بود. آن‌ها هرگز به کودکان نمی‌گفتند که بیشتر کار کنند، و نه می‌گفتند که به طور منظم ورزش کنند. در آن مرحله، آن‌ها بیشتر شبیه ناظران به نظر می‌رسیدند تا مربی.

رها کردن کودکان دوازده تا سیزده ساله برای تصمیم گیری در مورد همه چیز روشی مبتکرانه برای آموزش بود.

در واقع بچه‌های جانبی و توصیه شده که به توانایی‌های خود افتخار می‌کردند، تمام تلاش خود را نکردند. آن‌ها به طور کامل تمرینات مستقل را رد کردند.

به نظر می‌رسید معتقد بودند که می‌توانند بدون گذراندن این‌ها کارآموز رسمی شوند.

با این حال، یک نفر بود که باعث شد نظرشان تغییر کند.

رائون زیگارت.

پسر بدنام شروع به تغییر زمین تمرین پنجم کرد.

هنگامی که آموزش برای اولین بار شروع شد، استقامت رائون در پایین‌ترین سطح بود.

او موفق شد تا پایان اولین دوی سرعت بدود، اما نتوانست به رده میانی برسد و صورتش به رنگ پریدگی فردی در حال مرگ بود.

اما به دویدن ادامه داد.

او توانست تمریناتی را تحمل کند که حتی کسانی را که استقامت بهتری داشتند تسلیم می‌کرد. وقتی نوبت به تمرین مستقل رسید، او اولین نفری بود که شروع می‌کرد و آخرین نفری بود که می‌رفت.

او فقط نفس نفس نمی‌زد، بلکه بخار سفیدی را در حین تمرین از دهانش بیرون می‌داد و روز بعد نتیجه را نشان می‌داد.

استقامت، قدرت و چابکی‌اش به شدت بهبود یافت، به طوری که در میان صد و شصت کارآموزی که در رتبه بندی حضور داشتند، از پایین ترین رده، به ده نفر اول رسید.

بچه‌هایی که این اتفاق را جلوی چشمانشان می‌دیدند، متحیر بودند.

جانبی‌ها، بچه‌های خانواده‌های رعیت و بچه‌های توصیه شده دیگر آسان نگرفتند. آن‌ها تمام تلاش خود را کردند و از تمرینات مستقل غافل نشدند.

رائون که مایه‌ی سخره بود، رقیب آن‌ها شده بود.

البته برای همه این‌طور نبود.

بورن و جانبی‌هایی که دنبالش می‌کردند، هنوز معتقد بودند که آموزش استقامت در این حد غیرضروری بود و شمشیرزنی و مشت‌زنی را که خانواده‌هایشان به آن‌ها آموخته بودند تمرین می‌کردند.

و زمان گذشت و هر کس به روش خود تمام تلاش خود را انجام داد.

«هاف!»

رائون هنگام دویدن در هنگام سپیده‌دم به شدت نفس خود را بیرون داد.

استقامت و چابکی‌اش بسیار افزایش یافته بود، اما این واقعیت را تغییر نداد که دویدن با تمام قدرت او را خسته می‌کرد.

-اما یه چیز تغییر کرده.

بچه‌های بی‌شماری که جلوتر از او می‌دویدند دیگر آن‌جا نبودند.

به لطف آمار بهبود یافته و حلقه‌ی آتش، کمتر از ده کارآموز پیش روی او بود.

{تأسف باره. خیلی زمان گذشته، اما هنوز حشرات زیادی پیش رو داری.}

-باید بگی سرعت پیشرفت کردنم شگفت انگیزه.

غضب مثل همیشه بود. او هر روز شاکی بود و از او می‌خواست بدنش را تحویل دهد.

-فکر می‌کردم به زودی می‌تونم بهشون برسم، اما اون دو نفر قطعاً فرق دارن.

رائون، رونان و بورن را دید که در دورترین فاصله می‌دویدند. او قبلاً از این موضوع خبر داشت، اما آن‌ها در سطحی کاملاً متفاوت از سایر بچه‌ها بودند.

آن‌ها با بهترین استعدادها به دنیا آمدند، دارای اراده‌ی قوی بودند و توسط خانواده‌ی خود به درستی آموزش دیدند تا هرگز تنبل نشوند.

کمی بی رحمانه بود، اما با توجه به این‌که فقط بچه‌های دوازده ساله بودند، عجیب نبود.

«چطوره امروز یکم بیشتر بدوم؟»

رائون به زمین لگد زد و از «حلقه آتش» خود بهترین استفاده را برد.

حساس می‌کرد که ریه‌هایش مانند کاغذ در حال پاره شدن بودند، اما از حلقه آتش برای حمایت از خود استفاده کرد و به دویدن ادامه داد.

«چه-چی؟!»

«رائون زیگارت!»

«لعنتی!»

رائون از آن‌ها پیشی گرفت، بچه‌هایی که در بالاترین رده قرار داشتند به او خیره شدند.

سووش!

بورن و رونان با شنیدن صدای بادی از پشت سرشان به عقب نگاه کردند.

«هوم...»

«...»

بورن اخم غلیظی به پیشانی نشاند و چشمان رونان مانند گربه‌ای برق زد که جواهری پیدا کرده بود.

آن‌ها به روبروی‌شان چشم دوختند و باری دیگر شروع به دویدن کردند، انگار به او می‌گفتند که دنبال‌شان بیاید.

-بدون شک فرق دارن. با این وجود...

رائون در حالی که به پشت آن‌ها نگاه می‌کرد گوشه لب‌هایش را بالا برد.

-زمان باقی مونده باید کافی باشه.

با توجه به سرعت رشدش، او تخمین زد که قبل از آزمون، از نظر استقامت، قدرت و چابکی با موفقیت آن‌ها را پشت سر خواهد گذاشت.

اگرچه، آن‌ها از هاله خود استفاده می‌کردند، داستان متفاوت بود.

-هاله...

بچه‌های نسب مستقیم، نسب جانبی و خانواده‌های رعیت از جمله رونان و بورن همه یاد گرفته بودند که چگونه هاله خود را تمرین دهند.

رائون با وجود تهذیب حلقه آتش، حتی یک ذره هاله در درون خود نداشت.

-باید یاد بگیرم...

وقتی به یادگیری هاله فکر می‌کرد، احساس گیجی می‌کرد.

-اونی که قبلا استفاده می‌کردم خیلی بد نیست.

تکنیک تهذیب هاله‌ی سایه که در زندگی قبلی خود آموخته بود بسیار مناسب بود.

این را می‌شد به سرعت یاد گرفت، فریبنده بود، و آن‌قدر تیز بود که در ترور و مبارزه با مردم عالی بود.

-اما...

او نمی‌توانست با هاله‌ی سایه بهترین شود. از آن‌جایی که تصمیم گرفت به جای یک قاتل به عنوان یک جنگجو زندگی کند، مجبور بود روش بهتری برای تهذیب هاله خود بیاموزد.

-و برای اون، به دستاوردهایی نیاز دارم.

گلنی که دیده بود و گلنی که در موردش شنیده بود دقیقاً یکسان بودند. آدم سنگ‌دلی که فقط به فکر خانواده‌اش بود و در پاداش دادن و به مجازات رساندن سخت گیر بود.

اگر رائون را در تمرین اولیه به عنوان رتبه اول فارغ التحصیل می‌شد، مطمئناً به او پاداش می‌داد.

-هدفم واضحه.

برای این‌که سیلویا را به جایی که به آن تعلق داشت بازگرداند، تا تکنیک تهذیب بهتری را بیاموزد، باید سخت‌تر تمرین می‌کرد.

{چیکار می‌کنی؟ از غلبه کردن به اون حشرات راضی نشو و به اون دو تا برس. من طاقت دیدن این رو ندارم که جلوتر از پادشاه ذات می‌دون.}

خشم متلاطم غضب احساساتش را برانگیخت. در حالی که رائون مدام در حال دویدن و مقاومت در برابر آن بود، پیام جدیدی ظاهر شد.

[با موفقیت در برابر وقفه‌ی غضب مقاومت کردید.]

[استقامت افزایش یافت.]

-همف. دوباره؟!

رائون سرش را تکان داد و غضب از عصبانیتش جوشید.

-و باید به شکل موثری از این استفاده کنم.

***

«تمرین امروز تمومه. در صورت تمایل همین الان تمرین مستقل خودتون رو انجام بدین.»

«هوف...»

بورن با عصبانیت نفسش را بیرون داد و به پشت سرش نگاه کرد.

-واقعا ازش خوش نمی‌آد.

او می‌دانست که ریمر شمشیر نور نامیده می‌شد، اما مانند آدم‌های بی مصرف رفتار می‌کرد.

زمانی که قرار بود آموزش بدهد، فقط دراز می‌کشید و تماشا می‌کرد و به تمرینات مستقل هم علاقه‌ای نداشت.

با وجود آن، او بورن را ارزیابی می‌کرد تا ببیند که آیا می‌تواند یک کارآموز رسمی باشد یا خیر. او شبیه ملخی بود که فقط بلد بود بپرد.

«لرد بورن، امروز تمرینات مستقل‌تون رو انجام نمی‌دین؟»

در حالی که او به پشت ریمر اخم می‌کرد، کرین و سایر بچه‌های جانبی کنارش آمدند. آن‌ها در حال حاضر نسبتا نزدیک شده بودند.

«قصدش رو دارم.»

بورن سری تکان داد و شمشیر چوبی‌اش را گرفت. وزن دلنشینی که در دست داشت باعث شد لبخند بزند.

«بیایین شروع کنیم.»

«بله!»

بورن و سایر بچه‌های جانبی پخش شدند و شروع به تمرین شمشیرزنی خود کردند.

از آن‌جایی که بورن خیلی روی آن متمرکز بود، فقط زمانی که خورشید به طور کامل غروب کرد دست برداشت.

-وقتی با شمشیر تمرین می‌کنم، خیلی بیشتر احساس راحتی می‌کنم.

وقتی شمشیرزنی را که پدرش به او آموخته بود تمرین می‌کرد، عصبانیتش از بین می‌رفت.

«برای امروز بسته.»

«بله!»

«از تلاش‌تون ممنونم.»

به دستور بورن، بچه‌ها با احترام تعظیم کردند. علی‌رغم اینکه جوان‌ترین آن‌ها بود، طبیعتاً با موقعیت خود به عنوان بخشی از نسب مستقیم و استعداد شگفت انگیزی که داشت، رهبر آن‌ها شده بود.

«اگه می‌خواین بیشتر تمرین کنید دنبالم بیاین.»

پس از این‌که شمشیر چوبی خود را در جایش گذاشت، وارد ورزشگاه سرپوشیده شد و اخم کرد.

-اون پسر.

رائون با تجهیزات نیرویش را تمرین می‌داد و چند نفر از کارآموزان از جمله رونان در کنار او بودند.

«هوف...»

بورن خشم جوشانش را با بازدمش بیرون داد. چیزی که بیش از همه آزارش می‌داد، در واقع ریمر یا سایر مربیان نبود.

- رائون زیگارت.

آن پسر که چون در پایین‌ترین رده قرار داشت به او توجهی نکرده بود، به شدت عصبانی‌اش می‌کرد.

-چرا اون پیششه؟

رونان مانند او با استعداد بود و دختر سالیون، قوی‌ترین خانواده رعیت بود. نمی‌فهمید چرا به رائون می‌چسبید.

-لعنتی.

بورن او را رقیب خود می‌دانست، با این حال او فقط رائون را دنبال می‌کرد. این واقعیت احساساتش را به جوش می‌آورد.

علاوه بر این، برخی از بچه‌های توصیه شده که فکر می‌کرد خوب بودند، رائون را دنبال می‌کردند و این موضوع بیشتر از قبل روی اعصابش بود.

«لطفا بهشون اهمیت ندین. فقط پرندگان آسیب دیده‌ای هستن که دور هم جمع شدن.»

«حتی بهترین خانواده رعیت هم فقط یه خانواده رعیته.»

جانبی‌ها رائون و رونان را مسخره کردند، اما بورن نخندید.

این موضوع که رونان بسیار با استعدادتر از جانبی‌های پشت سر او بود، حقیقت بود.

«تچ.»

بورن با زبانش صدایی در آورد و وارد ورزشگاه شد.

در کنار رائون و رونان که در حال تمرین دادن اندام پایین تنه‌شان بودند نشست، شروع کرد به بلند کردن وزنه‌ای سنگین‌تر از آن‌ها.

«اوه!»

«شگفت انگیزه، لرد بورن!»

«چطور این‌قدر بلند می‌کنه...»

همه حاضران در ورزشگاه تشویق کردند و دست زدند.

با وجود دریافت نگاه‌های پر از تحسین و حیرت، چهره‌ی بورن مانند تنه‌ی درخت سفت شد.

-اون حرومزاده‌ها!

رائون و رونان بدون این‌که حتی نیم نگاهی به او بیندازند به تمرین ادامه دادند.

بورن وزنه را به شدت پایین انداخت و ایستاد، اما آن دو حتی سر خود را برنگرداندند. انگار با هم رقابت می‌کردند و فقط روی تجهیزات خودشان متمرکز بودند.

«کاه...»

صورت بورن مثل یک سیب سرخ شد. در را با شدت باز کرد و از سالن خارج شد.

-بیایین ببینیم بعد از این‌که من با اختلاف خیلی زیاد جایگاه اول رو به چنگ آوردم، بازم می‌تونین قیافه بگیرین یا نه!

کتاب‌های تصادفی