فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست

قسمت: 17

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱۷ - ۱۷

پس از شستن صورتش، رائون با چشمان نمناکش به خورشیدی که از بیرون پنجره طلوع می‌کرد خیره شد.

-امروز روز موعوده.

شش ماه گذشته بود و صبح آزمون رسمی انتخاب کارآموزان زمین تمرین پنجم رسیده بود.

اگر روز دیگری بود، در حالی در زمین تمرین می‌دوید که گرد و غبار را می‌بلعید. اما از آن‌جایی که روز آزمون بود، او همچنان در آرامش بود.

{رائون زیگارت.}

در حالی که بعد از پاک کردن صورتش داشت لباس می‌پوشید، غضب صدایش کرد.

«چیه؟»

{شرطی که با پادشاه ذات بستی رو به خاطر داری؟}

«البته.»

رائون سری تکان داد و لباس تمرینش را پوشید. قطعاً فراموش نکرده بود غضب پیشنهاد دادن چیزهای رایگانی را به او داده بود.

{اعتراف می‌کنم که پیشرفتت به عنوان یه انسان نسبتاً سریع بود، اما نتونستی اون دو نفر برسی. برای پذیرفتن غضبِ پادشاه ذات آماده‌ای؟}

غضب اشتباه نمی‌گفت، با وجود این‌که سه ماه دویده بود، موفق نشد از رونان یا بورن بگذرد.

با این حال، آزمون داستان متفاوتی بود. فرقی نمی‌کرد که باید با آن‌ها می‌جنگید یا باید نشان می‌داد که چقدر استقامت جمع کرده بود.

او مطمئن بود که اگر از «حلقه آتش» و تجربه‌اش از زندگی قبلی استفاده می‌کرد، برنده خواهد شد.

«حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی.»

{بلوف زدن فایده‌ای نداره. پادشاه ذات به زودی روح و جسمت رو تسخیر می‌کنه.}

-پس وقتی این اتفاق افتاد در موردش بهم بگو.

{مشتاقانه منتظر روزی هستم که اعتماد به نفست از بین بره.}

-این اتفاق نمی‌افته.

رائون دستش را تکان داد.

-زندگی کردن با دشمن سخته.

تلاش غضب برای مداخله در احساسات او چیز مهمی نبود، اما پرحرفی‌اش نسبتاً آزاردهنده بود.

او نمی‌فهمید کسی که خود را پادشاه شیاطین می‌نامید چگونه می‌توانست این‌قدر حرف بزند.

-هر چند شایستگی‌های خودش رو داره.

دخالت غضب در نهایت به او تعداد زیادی آمار می‌داد. کمی دردناک بود، اما غضب مانند غازی بود که تخم‌های طلایی می‌گذاشت.

پنجره‌ی وضعیت

نام: رائون زیگارت.

عنوان: هیچ.

حالت: نفرین یخبندان (هشت رشته)، استقامت ضعیف، کاهش توانایی در ورزش، کاهش وابستگی مانا

ویژگی: غضب، حلقه آتش (سه-ستاره)، مقاومت در برابر آب (سه-ستاره)

-

قدرت: ۲۵

چابکی: ۲۴

استقامت: ۲۳

انرژی: ۱۵

ادراک: ۴۴

فقط اعداد نبود. توانایی‌های واقعی بدن او به شدت بهبود پیشرفت کرده بود، به حدی که حرکاتش قابل مقایسه با وضعیت قبلش نبود.

{کاه! پنجره‌ی وضعیت پادشاه ذات...}

رائون با وجود ناله‌ی غضب، لبخند رضایتی زد و به داخل سالن رفت.

{قیافه‌هاشون یه جوریه انگار قراره با مرگ روبرو شن.}

-حق با توعه.

بچه‌هایی که در سالن جمع شده بودند به شدت مضطرب به نظر می‌رسیدند، مانند سربازانی که به جنگ کشیده می‌شدند.

-حتماً به خاطر آزمون باشه.

ریمر هیچ توضیحی در مورد نوع آزمایشی که قرار بود برگزار شود، سختی آن یا تعداد افرادی که قرار بود قبول شوند، نداد.

فقط می‌گفت اگر تمام تلاششان را بکنند با موفقیت قبول خواهند شد، بنابراین بچه‌ها صد در صد نگران می‌شدند.

رائون فکر می‌کرد که اگر تناسخ نمی‌یافت، یا اگر «حلقه آتش» را نداشت، همچین قیافه‌ای به خود می‌گرفت.

{چقدر رقت انگیزه که قبل از شروع جنگ واقعی مثل یه مشت مرغ شکست خورده به نظر می‌رسن.}

-اون‌ها هنوز بچه‌ان.

رائون به اطراف و کودکان افسرده نگاه کرد، سپس بیرون رفت.

{تو هم بچه‌ای.}

-من فرق دارم.

{همف، انسان‌ها دوست دارن باور کنن که خاصن.}

-...

او به کلمات ترغیب‌آمیز غضب پاسخ نداد، زیرا نیازی نداشت اعتراف کند که تناسخ یافته بود.

همین‌طور که به سمت زمین تمرین پنجم کنار خوابگاه می‌رفت، قدم‌های سبکی به گوش‌اش رسید.

{و باز این پیداش شد.}

«هم...»

رائون چشمانش را ریز کرد و به عقب نگریست. دختری با چشمان ارغوانی با موهای نقره‌ای که روی شانه هایش جاری بود دنبالش می‌کرد.

«رونان.»

رونان سالیون بود. پس از چسبیدن به او در تمرینات مستقل، از خوابگاه تا این‌جا نیز او را تعقیب می‌کرد.

«موضوع چیه؟»

«هیچی.»

رونان با بی فکری سرش را برگرداند. در حالی که دستانش پشت سرش بود، با حالتی معذب به سمت دیگری نگاه کرد.

«هااه...»

رائون آهی کشید و برگشت. رونان همیشه همین‌طور بود. او بی‌صدا به سمتش می‌آمد و با فاصله تمریناتش را کپی می‌کرد.

-نمی‌دونم چرا دنبالم می‌کنه.

با توجه به آن‌چه دیده می‌شد، توانایی‌های بورن بهتر از رائون بود. او دارای هنور شمشیرزن فوق‌العاده‌ای، توانایی‌های فیزیکی عالی و رهبری بسیار شایسته بود.

با این حال، به نظر می‌رسید که رونان اصلاً به او علاقه‌ای نداشت و فقط رائون را دنبال می‌کرد، شبیه یک گربه ولگرد که دنبال کسی می‌رفت که به او غذا می‌داد.

-اما من حتی بهش غذا ندادم.

قبلاً یک بیسکویت به او داده بود، اما آن مال دوریان بود. رائون در واقع هیچ کاری برای او انجام نداد، بنابراین درک نمی‌کرد که چرا مانند جوجه اردکی رفتار می‌کرد که دنبال مادرش راه می‌رفت.

-عجیب و غریبه.

رائون سرش را به چپ و راست تکان داد و راهی محل تمرین شد. وقتی رسید پسری با موهای سبز برایش دست تکان داد.

«ا-ارباب جوان...»

او دوریان بود که دومین فردی بود که شروع به دنبال کردنش کرد. دست و پایش می‌لرزید، انگار سردش شده بود.

«چی شده؟ مریضی؟»

«ن-نه، مریض نیستم. امروز آزمون داریم و نتونستم بخوابم چون خیلی نگران بودم. آه.»

گودی زیر چشمان دوریان به رنگ زغال بود و به وضوح خستگی‌اش را نشان می‌دادند.

«ولی تو بدون مشکل قبول می‌شی.»

رائون نگاهی به او انداخت. دوریان همیشه می‌ترسید، اما تعداد کارآموزانی که از نظر استعداد و سرسختی می‌توانستند از او بهتر عمل کنند را می‌شد با ده انگشت شمرد. تا زمانی که توانایی‌هایش را نشان می‌داد، هیچ راهی وجود نداشت که شکست بخورد.

«اما نمی‌دونم آزمون چیه و خیلی ضعیفم! کاری از دستم برنمیاد!»

دوریان با لب‌های لرزان ناخن‌هایش را جوید. به نظر نمی‌رسید که مشغول نقش بازی کردن بوده باشد، زیرا به نظر می‌رسید واقعاً ترسیده.

{بین همه‌ی حشراتی که دیدم، این حشره واجد شرایطه. همین الان سرش رو خرد کن.}

«قبلاً گفته بودی ازش خوشت می‌آد.»

{پادشاه ذات به یه ترسو نیاز نداره.}

«همه چی خوب پیش می‌ره.»

رائون به جای این‌که او را تشویق کند، آن حرف را به عنوان یک واقعیت به او گفت و از کنارش گذشت. با وجود شخصیت ترسوش، بالا آورد او را از تمرین باز نداشت. مهم نبود که چه آزمایشی پیش رو بود، او مطمئناً موفق می‌شد.

«آ-آقای ریمر به حرفش عمل می‌کنه. اون گفت که گوهرها رو از سنگ‌ریزه تشخیص می‌ده، پس سنگ‌ریزه‌ای مثل من مطمئناً از بین می‌ره.»

«پس برو جلو و شکست بخور.»

«ایک! ارباب جوان رائون!»

رائون بدون این‌که به عقب نگاه کند دستش را تکان داد. آن‌ها غریبه بودند، بنابراین نیازی به نصیحت بیش از حد نبود. صحبت کردن با دوریان باعث میشد افسرده شود.

«هم.»

وقتی می‌خواست وارد زمین تمرین شود، با چشمان بورن روبرو شد که از پهلو به سمتش می‌رفت.

با دیدن رائون، رونان و دوریان، چشمانش از عصبانیت سوخت، گویی به دشمن اصلی خود نگاه می‌کند.

«هااه»

رائون آه سنگینی کشید.

-حتی یه فرد عادی دور و برم وجود نداره.

در زندگی قبلی‌اش، دیوانگان او را احاطه کرده بودند. به نظر می‌رسید زندگی فعلی‌اش تفاوت چندانی با قبل نداشت.

{چشماش رو از حدقه در بیار.}

-از جمله این...

«رائون!»

«ارباب جوان رائون!»

در حالی که رائون درون زمین تمرین در حال گرم کردن بود، صدایی آشنا از سمت راستش شنیده شد.

«مامان؟ هلن؟»

سیلویا، هلن و خدمتکاران از ساختمان فرعی به سمتش می‌دویدند.

«رائون!»

با رسیدن به او، سیلویا محکم در آغوشش گرفت، مانند پرنده‌ای که تخمش را در پر و بالش می‌گرفت.

«اوه خدای من! صورتت خیلی لاغر شده! حتما سخت بود، حالت خوبه؟ جاییت آسیب دیده؟»

اشک در چشمان باریک شده‌اش حلقه زد. با وجود گفته‌ی او، ماهیچه‌های رائون ضخیم‌تر شده بود و به هیچ وجه لاغر نبود.

«نه مامان، من...»

«حتماً سخت بود! کلی تمرین مشقت بار رو پشت سر گذاشتی...»

با وجود گذشت شش ماه، سیلویا همچنان مثل همیشه بود. او اصلاً به رائون گوش نمی‌داد و فقط نگران بدن او بود.

{حتی جلوی مادرت مثل یه بچه به نظر می‌رسی.}

-خفه شو.

غضب خندید، خوش‌حال از این‌که چیز جالبی دیده بود.

«ارباب جوان. کارتون خوب بود.»

هلن تعظیم کرد و به نرمی لبخند زد. خدمتکاران پشت سر او نیز لبخند زدند و به او گفتند که شگفت انگیز عمل کرده بود.

«من حتی هنوز توی امتحان قبول نشدم.»

رائون صورتش را خاراند. خجالت ناشی از تحسین شدن برای کاری که هنوز نکرده بود، باعث خارش‌اش می‌شد.

«شش ماه دووم آوردین.»

«این واقعاً خارق‌العاده‌ست!»

«بله. واقعا عالی عمل کردین.»

هلن و خدمتکاران دیگر بی‌وقفه از او تعریف می‌کردند. این یک واکنش طبیعی بود زیرا آن‌ها انتظار داشتند که او شکست بخورد و فوراً برگردد.

«چطور اومدین این‌جا؟»

رائون سیلویا را که گونه‌های‌شان را به یک‌دیگر می‌مالید عقب راند و سرش را به سمت هلن چرخاند.

«به اولیا اجازه داده می‌شه که امروز توی آزمون حضور داشته باشن. فقط ما نیستیم، بقیه هم اینجان.»

با شنیدن حرف هلن به اطراف نگاه کرد. همان طور که او گفته بود، بچه‌ها در سرتاسر زمین تمرین به والدینشان سلام می‌کردند.

«اما اون کیه...؟»

چشمان سیلویا با دیدن رونان که پشت سر رائون ایستاده بود گشاد شد. رونان به سیلویا تعظیم کرد.

-این دختر شگفت انگیزه.

با وجود اینکه سیلویا و هلن برای دیدن رائون آمده بودند، از دنبال کردن او دست برنداشت. این شخصیتش از استعدادهایش شگفت انگیزتر بود.

«رونان!»

در حالی که رونان و سیلویا به یک‌دیگر نگاه می‌کردند، صدای محکمی از سمت چپ به گوش رسید. مردی میانسال بود با موهای نقره‌ای یکدست.

-روکان سالیون.

او روکان سالیون، رئیس خانواده رعیت سالیون و پدر رونان بود.

{حتی حالا، قیافه‌ی اون دختر خنگ عوض نمی‌شه.}

همان‌طور که غضب گفت، هنگامی که رونان برای اولین بار در شش ماه گذشته به پدرش نگاه کرد، چشمانش مه آلود باقی ماند.

«پدر؟»

«این‌جا چیکار می‌کنی؟ بریم!»

پس از این‌که نگاه تندی به رائون و سیلویا انداخت، دست دخترش را گرفت و او را به دنبال خود کشید.

{... من قبلاً انسان‌های زیادی رو دیدم، اما اون یکی واقعاً... خاصه.}

-مگه نه؟

او به سوی رونان که در حین کشیده شدن به عقب نگاه می‌کرد، لبخند تلخی زد.

«رونان کوچک‌ترین دختر خانواده سالیونه، درسته؟ همونی که توی مراسم قضاوت تو بود.»

«آره.»

«شما دوتا با هم دوست شدین، درسته؟»

سیلویا لبخند زد و در حالی که با دقت به او نگاه می‌کرد پرسید که چگونه با هم دوست شدند.

«ما دوست نیستیم.»

رائون محکم سرش را بالا انداخت.

«دوست نیستین؟ پس چی هستین؟»

«خودمم کنجکاوم...»

او صادقانه در مورد رابطه‌ی خود با رونان مطمئن نبود. حتی نمی‌دانست دوست چه معنایی داشت.

سیلویا اخم کرد و گفت:«پسرم، اگه مردم بهت نزدیک می‌شن، به جای این که اونا رو دور کنی، باید باهاشون دوستانه رفتار کنی.»

«من هرگز این کارو نکردم.»

فقط برایش مهم نبود که به او نزدیک شوند یا نه.

«این‌طوری نباش! دفعه بعد اون رو به ساختمون فرعی بیار. مامانی غذای خوشمزه‌ای براتون آماده می‌کنه.»

«بهت گفتم که، ما با هم دوست نیستیم.»

«اوه واقعا دارم می‌میرم...آه؟ شما.... مادر ارباب جوان رائون هستین؟»

در حالی که رائون جواب طفره‌آمیزی می‌داد، دوریان که در حال عق زدن بود با چشم‌های گرد به سمتشان آمد.

«بله. و تو کی هستی؟»

«من... اسمم دوریانه! ارباب جوان مراقبم بودن! لطفاً درود من رو بپذیرید!»

دوریان خم شد تا جایی که سرش تقریباً به زمین خورد.

«اوه خدای من!»

«آه، ارباب جوان!»

سیلویا و هلن لبخند پهنی به لب نشاندند. این واقعیت که رائون به کسی کمک می‌کرد، آن‌ها را خوش‌حال می‌کرد.

«کنجکاو بودم که چرا ارباب جوان رائون این‌قدر خوش قیافه هست، اما این به لطف شما بود! شما واقعا زیبایید!»

دوریان یک گل از جیب شکمش بیرون آورد و به سیلویا داد. وقتی می‌ترسید اصلا نمی‌توانست حرف بزند، با این حال در گفتار و رفتارش ذره‌ای تردید دیده نمی‌شد. رائون تعجب کرد که چه بلایی سرش آمده بود.

«اوهو! ممنون.»

سیلویا لبخندی زد و گل را پذیرفت. از طرز نگاهش به آن‌ها میشد فهمید که واقعاً از آن قدردانی می‌کرد.

«حالا برو.»

«اما چرا؟»

رائون دوریان را هل داد و سعی کرد او را دور کند، اما سیلویا حرفش را قطع کرد.

«دوریان، می‌تونی در مورد وضعیت رائون بهم بگی؟»

«البته... البته! ارباب جوان رائون از پایین‌ترین رده به بالاترین رده صعود کرد و توی زمین تمرین پنجم تاریخ ساز شد! هرکسی که تماشاش می‌کنه، به گریه می‌افته...»

«هو!»

دوریان طوری به حرف زدن ادامه داد که انگار می‌خواست با به زبان آوردن کلمات بر عصبی بودنش غلبه کند. تست هنوز شروع نشده بود، اما رائون به همین زودی خسته شده بود.

{این وحشتناکه، این انسان چه قدر فک می‌زنه.}

-هنوز به اندازه‌ی تو نرسیده.

«… و به همین ترتیب، به لطف ارباب جوان رائون که مدل تمرینش خودش رو به ما آموزش داد، من و سایر بچه‌های توصیه شده در طبقه پایین موفق شدیم به طبقه متوسط به بالا صعود کنیم. در مورد بقیه موارد، بعداً بهتون می‌دم! الان یکم عجله دارم!»

دوریان به او تعظیم کرد و سپس به سمت توالت دوید.

«اوه خدای من...»

«ارباب جوان رائون!»

هلن و دیگر خدمتکاران به حدی تحت تاثیر قرار گرفته بودند که اشکشان در آمد. اگر بیشتر از آن گوش می‌دادند، ممکن بود واقعاً گریه کنند.

«کمک به دیگران کار خوبیه، اما تو چطور؟ هنوز هم به راحتی سردت می‌شه. خوابگاه به اندازه کافی گرم هست؟ اصلاْ مریضی؟»

اما چشمان سیلویا بیشتر از آن‌که متاثر باشد، نگران به نظر می‌رسید. مثل همیشه با احساساتش صادق بود.

«خوبم.»

رائون با لبخندی اطمینان بخش به سینه‌اش زد. اما این به اندازه‌ای کافی نبود که همه نگرانی‌ها از نگاه سیلویا محو شود.

«دوباره تکرار می‌کنم، هر وقت که سخت شد می‌تونی دست برداری. به دیگران اهمیت نده، فقط از دلت پیروی کن. باشه؟»

«باشه.»

سرش را تکان داد و به نظر می‌رسید که نگرانی سیلویا کمی از بین رفت. او همچنان مثل همیشه بود، او مادری بود که نگران حال پسرش بود.

«به هر حال، هلن.»

سیلویا با نگاهی شیطنت‌آمیز سرش را کمی به عقب چرخاند.

«بله، خانم سیلویا؟»

«توی مدتی که رائون ازمون دور بوده، فکر نمی‌کنی خوشگل‌تر شده؟»

«مطمئناً. همون‌طور که از پسر بانوی من انتظار میره.»

«مگه نه؟ رائون! بذار مامانی یه بار دیگه بغلت کنه...»

«آه! ص-صبر کن!»

وقتی رائون سعی کرد خود را از سیلویا که در حال نزدیک شدن بود دور کند، فشاری در ورودی زمین تمرین ظاهر شد.

-این قدرت...

رائون دندان‌هایش را روی هم فشرد و به ورودی اصلی خیره شد. فشار ترسناکی از آن سوی در قهوه‌ای رنگ احساس می‌شد.

زمانی که در زمین تمرین باز شد، مردی ظاهر شد که او فکر می‌کرد هرگز نخواهد آمد.

«د-درود، سرورم!»

«درود، سرورم!»

او گلن بود. هرکس با رئیس خانه‌ی زیگارت روبرو شد زانو زد.

-چرا اون این‌جاست؟

«پدر؟»

«هم!»

سیلویا و هلن نیز زانو زدند و تعظیم کردند.

{پس اون صاحب قدرتی بود که از دور حس کردم. باورش سخته که چنین کسی توی این دوره وجود داره...}

غضب برای اولین بار پس از بیدار شدن سخنان تحسین آمیزی را به زبان آورد. به نظر می‌رسید که توانایی گلن حتی برای او نیز چشمگیر بود.

{قدرتش توی سطح کاملاً متفاوتیه. اون از مانع نهایی و ماوراء عبور کرد. اما ممکنه زمان زیادی براش باقی نمونده باشه.}

-زمان؟ چی می‌گی تو؟

...

غضب بی هیچ پاسخی به گلن خیره ماند.

«همم.»

رائون یک بار دیگر به گلن نگاه کرد. گلن بعد از این‌که به آرامی بچه‌ها و والدینشان را برانداز کرد، روی سکو رفت و روی صندلی نشست که معمولاً ریمر روی آن می‌نشست.

«ایک؟»

ریمر که از دیوار وارد می‌شد، با دیدن او دهانش را باز کرد.

«چرا سرورم این‌جاست...؟»

گلن در حالی که از چیزی ناراضی به نظر می‌رسید، به ریمر چشم غره رفت.

«این رویدادیه که آینده‌ی خانواده رو انتخاب می‌کنه. چرا نباید این‌جا باشم؟»

«خب... گمون کنم باید بگم که خوش اومدید.»

ریمر در حالی که با حالتی معذب لبخند می‌زد از روی دیوار پرید. با تعظیم به گلن، روی سکو رفت.

«می خواستم به آرومی پیش برم. اما از آن‌جایی که سرورم این‌جاست، دیگه نمی‌تونم این کارو انجام بدم. بیایید بلافاصله آزمون انتخاب کارآموز رو شروع کنیم.»

او با خاراندن پشت سر خود به والدین دستور داد که عقب بروند. والدین به فرزندان خود گفتند تمام تلاش خود را بکنند و از آن‌ها فاصله گرفتند.

«رائون.»

سیلویا صدایش کرد و رائون به او چشم دوخت.

«صدمه نبین.»

«ارباب جوان لطفا به خودتون فشار نیارید.»

سیلویا و هلن به جای این‌که به او بگویند تمام تلاشش را بکند نگرانی خود را اظهار کردند و رفتند.

{اون‌ها خیلی ضعیفن، برای تو مناسب نیستن.}

رائون سر تکان داد. آن‌ها هرگز از او نمی‌خواستند بی نقص باشد و تنها چیزی که می‌خواستند این بود که سالم بماند.

-هنوز نمی‌تونم بهش عادت کنم.

مربیان او در زندگی قبلی‌اش فقط خواستار نتیجه بودند. تفاوت فاحش بین آن‌ها عادت کردن را برایش سخت کرده بود.

«پس حالا، جزییات آزمون انتخاب کارآموز که همه در موردش کنجکاو بودن، فاش می‌شه.»

ریمر از روی سکو دستش را تکان داد. قیافه‌اش مثل همیشه نرم بود، اما فشار کوچکی که از او سرچشمه می‌گرفت، بال‌های عظیمش را باز کرد.

اگر چه ضعیف‌تر از گلن زیگارت بود، اما فشار قوی که کل زمین تمرین را احاطه کرد، والدین را به اخم واداشت و بچه‌ها کمی خم شدند.

ریمر با قدم‌های سبک و در عین حال باشکوه به سمت مرکز زمین تمرین رفت.

«فشار من رو سوراخ کنین.»

در حالی که از بالا به بچه‌های روبرویش خیره بود، نور سردی در چشمانش می‌درخشید.

«این آزمون منه.»

کتاب‌های تصادفی