قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست
قسمت: 21
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۲۱ - ۲۱
«نگو که فراموشش کردی.»
رائون با انگشت به غضب که روی شانهاش شناور بود ضربه زد.
{پادشاه ذات، فرمانروای غضبه که بر سرزمین شیاطین حکومت میکنه.}
هوای آبی رنگ یخی از غضب ساطع شد. سردی استخوان سوزی بود.
{پادشاه ذات از زمان پیدایشاش، یه بارم دروغ نگفته. پادشاه ذات و تو با قراردادی به نام «شرط» به هم متصل هستیم. پاداش بهت داده میشه، حتی اگه نخوایش. پس نگرانش نباش.}
«پس همین الان بهم بده.»
{قبلش ازت یه چیزی میپرسم.}
«چی؟»
{چطور از فشار اون حرومزادهی گوش تیز رد شدی و چطوری هنر رزمی اون بچهی خودپسند رو کپی کردی؟}
سوال غضب دقیقا همان چیزی بود که رائون انتظارش را داشت.
«اول بهم پاداش بده.»
{همم... باشه.}
هنگامی که شعله غضب مانند یک پروانه بال بال زد، پیامهایی در هوا ظاهر شد.
[شما برنده شرط بندی در مقابل غضب شدید.]
[پاداشها در حال انتقال یافتن است.]
[همه آمارها ۲ عدد افزایش یافتند.]
با تاثیر گذاشتن افزایش آمار روی بدنش، رائون از شدت وجد لبش را گاز گرفت. با این حال، هنوز پاداشهای بیشتری وجود داشت.
[یک ویژگی تصادفی از در حال بوجود آمدن است.]
[«ادراک گل برفی «یک-ستاره» ایجاد شد.]
«ادراک گل برفی؟»
رائون در حالی که به نام این ویژگی نگاه میکرد سرش را کج کرد.
{برای کسی به ناچیزی تو ویژگی بیش از حد خوبی انتخاب شده.}
«چیکار میکنه؟»
{این توانایی دامنهی آگاهیت رو افزایش میده. از اونجایی که یه ستارهست، حدود ده درصد دامنه رو افزایش میده.}
«ده درصد...»
اگر رائون از ده متر اطراف خود آگاه بود، با آن صفت یازده متر میشد.
خیلی به نظر نمیرسید، اما اگر دامنهی ادراکش افزایش مییافت، این ویژگی به همان نسبت بیشتر میشد.
{پادشاه ذات میتونست ده برابر بیشتر از آگاهی اولیهی خودش رو درک کنه.}
«که اینطور.»
وقتی که بیشتر دقت کرد، متوجه شد که این مهارت یک ستاره است. همین موضوع نشان دهنده این بود که ویژگی «ادراک گل برفی» همانند «حلقه آتش» قابل ارتقاء هست.
«این خیلی خوبه.»
رائون سر تکان داد. به عنوان یک قاتل، ادراک مهمتر از قدرت بود. به این ترتیب، او از ویژگی که دامنهی آگاهیاش را افزایش میداد، راضی بود.
«اما چرا بهش «ادراک گل برفی» میگن؟»
{این سلیقهی شخصی منه، فقط بهش احترام بزار.}
«ها.»
دستبند گل یخی سلیقه او بود و حالا نام «ادراک گل برفی». سلیقهاش واقعا مزخرف بود.
{از اونجایی که شرط با پادشاه ذات تموم شده...}
وقتی غضب میخواست به او نزدیک شود، پیام جدیدی ظاهر شد.
[شما اولین پیروزی خود را در شرط بندی با غضب به دست آوردید.]
[عنوان «نخستین پیروزی» ایجاد شد.]
[اثر عنوان تمام آمارها را تا ۱ عدد افزایش داد.]
«اوه؟»
{لعنتی!}
با وجود اینکه غضب قادر به دیدن پنجره وضعیت نبود، میتوانست پیامها را ببیند. دهانش باز ماند.
{موش لعنتی! چطور جرات کردی یه بار دیگه آمار پادشاه ذات رو بدزدی!}
«من نبودم، سیستمت خودش این کار رو کرد. و اینکه مگه یه امتیاز در مقایسه با تواناییهای بدن اصلیت چیزی نیست؟»
{ال... البته!}
«پس واقعاً مهم نیست.»
{این درسته، اما...}
غضب به طرز ناخوشایندی چشمانش را در کاسه گرداند و سپس آهی کشید.
{هاا، باشه. مشکلی نیست. حالا نوبت توعه، هویتت رو بگو.}
«نمیخوام.»
{چی؟ الان چی گفتی...؟!}
«گفتم نمیخوام.»
رائون با چهرهای خالی از احساس سرش را به چپ و راست تکان داد.
{داری پادشاه ذات رو مسخره میکنی؟ گفتی هویتت رو فاش میکنی...}
«من همچین چیزی نگفتم. فقط ازت خواستم که اول پاداشم رو بدی.»
{آه...}
با یادآوری اینکه دقیقاً چه اتفاقی افتاد، فک غضب پایین افتاد.
«درست نیست؟ من هیچوقت بهت نگفتم که جواب میدم.»
رائون لبخند کمرنگی زد.
-نباید در مورد تناسخ بهش بگم.
برای اینکه توضیح دهد چگونه از مهارت رائونِ قاتل استفاده کرده بود، باید در مورد تناسخ به او میگفت. از آنجایی که او نمیتوانست پیشبینی کند که غضب چه واکنشی نشان خواهد داد، نمیتوانست او را از این موضوع مطلع کند.
-«حلقه آتش» هم همینطور.
حلقه آتش علاوه بر حفظ و رشد دادن به ذهن و بدن، توانایی ویژهای در شناسایی جریان هنرهای رزمی نیز داشت.
این موضوع علاوه بر هنرهای رزمی خودش، شامل هنرهای رزمی دیگران نیز میشد. به همین دلیل بود که او توانست از مشت ببر خلأ که در طی دوئل آن را کپی کرده بود استفاده کند
البته، تنها به این دلیل ممکن بود که دستاورد بورن در مشت ببر خلأ کمتر از حلقهی آتش او بود، که با پنجره وضعیت پیشرفت کرده بود.
به هر حال رائون از ابتدا قصد نداشت به غضب اطلاعات بدهد.
-چون او دشمنه.
آنها کمی به یکدیگر نزدیکتر شده بودند، اما غضب همچنان بدن و روحش را هدف قرار میداد. مهم نبود اطلاعاتی که داشت چقدر کوچک بودند، نمیتوانست آنها را به او بدهد.
{تو پادشاه ذات رو احمق فرض کردی!}
غضب دیگر نتوانست جلوی خشمش را بگیرد و شعلههای یخی از خود ساطع کرد. رائون درد ناشی از فرو رفتن دهها هزار چاقوی یخی را در پوستش احساس کرد.
-اما میتونم تحملش کنم.
اینکه پس از به دست آوردن «مقاومت در برابر آب» با غضب ملاقات کرد، مایهی آسودگی بود. اگر «مقاومت در برابر آب» را نداشت، یا اگر وابستگی غضب به آتش بود، خیلی قبلتر از آن میباخت.
رائون با سرکوب سردی غضب که قلبش را پر از احساسات کرده بود، لبخند زد.
«تو هیچوقت یاد نمیگیری. وقتی موقعی بهم حمله میکنی که هیچ اتفاق دیگهای نمیافته فقط به ضرر خودت تموم میشه.»
-خفه شو!
شعلهی غضب با شدت زبانه کشید. سردی در استخوانهایش نفوذ کرد و اندامش را به لرزه انداخت.
به خاطر فشار خارجی، سرد ساکن در مدار مانایش فعال شد و درد وحشتناکی را ایجاد کرد.
«هو...»
رائون که به آرامی نفس میکشید، از حلقه آتش خود استفاده کرد. درد به آرامی فروکش کرد.
{چه احمقانه! اصلا چطوری تحملش میکنی؟!}
اگرچه درونش پر تلاطم بود با آرامش پاسخ داد: «قدرت اراده.»
با وجود داشتن «حلقه آتش» و «مقاومت در برابر آب»، تحمل کردن آن دشوار بود. اگر او تجربهی زندگی قبلی خود و تمام تمرینات جهنمی که گذرانده بود را نداشت، درجا غش میکرد.
دندانهایش را به هم فشارد و با تمام توانش تاب آورد. در همین لحظه پنجره آبی رتکی جلوی چشمانش ظاهر شد.
[شما در رویارویی با حمله غضب، اراده شدیدی از خود نشان دادید.]
[چابکی و استقامت ۱ امتیاز افزایش یافت.]
وقتی پیامهایی مبنی بر افزایش آمار ظاهر شد، ذهن و بدن رائون پر از نشاط شد. سردی فشار بر مدار مانایش نیز فروکش کرد.
{لعنتی!}
غضب ناسزا گفت و بدن او را ترک کرد. عصبانیتش به اندازهی همیشه بود، اما متوجه شد که با این کار به خودش صدمه میزد.
{تو کی هستی لعنتی؟! پادشاه ذات توی تاریخ بشریت هرگز انسانی مثل تو رو ندیده.}
«خودم هم مطمئن نیستم.»
این یک شوخی نبود.
چرا او تناسخ یافته بود؟ چرا به عنوان یک زیگارت به دنیا آمد و چرا با غضب جفت شد؟ او جواب هیچ یک از آن سوالات را نداشت.
{پادشاه ذات رو دست کم نگیر. به هر قیمتی شده هویت تو رو آشکار میکنم و جسم و روحت رو میبلعم!}
«همونطور مدام میگم، اگه میتونی انجامش بده.»
رائون لبخندی زد و روی تخت نشست. غازی که تخم طلایی میگذاشت، یک بار دیگر کار عالی انجام داده بود.
«به هر حال...»
چشمهای رائون با تردید از پنجره به بیرون دوخته شد.
«کنجکاوم بدونم که اون چیه.»
***
در داخل کاخ مرکزی، جایی که کارون زیگارت در آن زندگی میکرد، اتاق که در نگاه اول کلمات شکوه و جلال را در ذهن آدم زنده میکرد، کاملاً ساکت بود.
«آه...»
بورن زیگارت که تقریباً چهار ساعت صاف ایستاده بود، شروع به نالیدن کرد.
کارون که پشت میز نشسته بود بالاخره به او نگاهی انداخت.
«بورن زیگارت.»
«بله.»
از آنجایی که بورن ساعتها صحبت نکرده بود، صدایش گرفته بود.
«چه دستوری دادم؟»
«ک... که برترین کاراموز بشم. و… و ازم خواستین که به کسی نبازم!»
«صحیح. من چیز زیادی درخواست نکردم، فقط میخواستم بعد از برنده شدن در مقابل دختر خانواده سالیون و زیر پا گذاشتن رائون، مقام اول رو به دست بیاری.»
عصبانیت سرخی در چشمان کارون شعلهور شد.
«با این حال... نه فقط از اون دختر، تو از پسر حشرهای که از نسب مستقیم سقوط کرد هم باختی! اون هم جلوی چشم همه!»
صدای آهسته و سردی که در تمام اتاق طنین انداز بود، باعث شد احساس کند قلبش در حال له شدن بود.
«چقدر میخوای آبروم رو ببری؟ میخوای مثل سومی بشی یا چهارمی؟»
«نه، به هیچ وجه!»
بورن در حالی که میلرزید، مدام سرش را به چپ و راست تکان میداد. نمیخواست مثل دو برادر بزرگترش شود که دیگر حتی نامشان را هم نمیبردند.
«تو قبلاً اولین شانست رو از دست دادی.»
در چشمان کارون هیچ نشانهای از خوشحالی نسبت به دیدن پسرش بعد از مدتها وجود نداشت. فقط خشم و عصبانیت دیده میشد.
«من... متوجهم.»
بورن نمیتوانست با نگاه ترسناک او روبرو شود و در حالی که به پاهایش نگاه میکرد لبش را گزید.
«بعد از پایان دوره آموزشی اولیه، موقع فارغ التحصیلی کارآموزها، کارآموز برتر دوباره انتخاب میشه. اون عنوان رو برام بیار.»
بورن آب دهانش را قورت داد و گویی در حال خون بالا آوردن بود، به سختی پاسخ داد:«بله...»
«اگه میخوای به عنوان عضوی از نسب مستقیم زیگارت زندگی کنی، آخرین فرصتت رو از دست نده.»
کارون دستش را تکان داد و به او اشاره کرد که بیرون برود.
«م-ممنون.»
با وجود اینکه شش ماه پدرش را ندیده بود، بورن حتی نمیتوانست به درستی به صورت او نگاه کند. در حالی که سرش را پایین انداخته بود از اتاق خارج شد.
«لعنتی!»
پس از خروج از کاخ مرکزی، بورن در حالی که فریاد میزد به دیوار مشت زد.
«به خاطر اون حرومزاده...»
دندانهایش را به هم فشار داد. از آنجایی که به تعریف و تمجید عادت داشت، سرزنش پدرش او را بیشتر تحت تاثیر قرار داد.
و این که فقط یک حشره مانند رائون، عامل همه اینها بود او را بیشتر خشمگین میکرد.
«ها!»
نفسی بیرون داد و سعی کرد از شر خشمی که قلبش را پر کرده بود خلاص شود، اما حالش بهتر نشد. او که سعی میکرد خود را آرام کند، بیهدف شروع به پرسه زدن کرد.
-چرا اینجام...؟
وقتی به خود آمد به زمین تمرین پنجم رسیده بود. در بسته بود، پس از دیوار بالا رفت.
«انتظار رو داشتم.»
بورن پوزخند زد. با وجود بسته بودن درب ورودی، درهای سالن ورزشی سرپوشیده و رختکن همگی باز بودند.
«مربیهای احمق.»
لبهایش را جمع کرد و به سمت رختکن رفت. وقتی میخواست در را ببندد، متوجه قفسهای شد که نام رائون روی آن بود.
«همم.»
در حالی که زیر لب زمزمه میکرد که فقط میخواست نگاهی بیندازد، در کمد رائون را باز کرد. داخلش مرتب بود چیزی جز یک جعبه در پایین قفسه وجود نداشت.
-چرا یه جعبه اینجاست... ها؟
با دیدن داخل آن، دهان بورن وا ماند.
-این همه کفش برای چی؟!
جعبه حاوی کفشهای آموزشی بود که پایههای آن فرسوده یا پاره شده بود. و نه تنها کم نبودند، بلکه بیش از ده جفت از آنها وجود داشت.
-اون توی این شش ماه این کارو انجام میداد؟
او در کمال ناباوری کفشها را بررسی کرد، اما همه آنها یک شکل و اندازه داشتند. همه کفشهای رائون بودند.
«آه...»
بورن نفسش را در سینه حبس کرد. مانند رائون کفشهای آموزشی به او نیز داده شد. اما او فقط دو بار آنها را تعویض کرده بود.
«این چه معنی داره؟»
باور کردن این واقعیت سخت بود که رائون بیش از ده بار کفشهایش را تعویض کرده بود، در حالی که بورن فقط دو بار آنها را تعویض کرد.
-این دیوونگیه.
با نگاه کردن به کفشهایی که به نظر میرسید چند سالی پوشیده شده بودند، احساس کرد که با پتک به سرش کوبیده بودند. شوکی که در آن لحظه به او وارد شد، خیلی بزرگتر از زمانی بود که پدرش او را سرزنش کرد.
-حس میکنم که تازه از رویا بیدار شدم.
وقتی ذهنش را جمع و جور کرد، حقایقی را به یاد آورد که سعی میکرد نادیده بگیرد.
اینکه رائون زودتر از همه به محل تمرین میرسید و دیرتر از همه برمیگشت.
این واقعیت که او با وجود عرق کردن و بیرون دادن هوای سرد از دهانش هرگز تمرین را رها نکرد.
این واقعیت که پس از تمرینات استقامت در سالن سرپوشیده، بعد از رسیدن شب، به تنهایی در زمین تمرین میدوید.
-موقعی که من الکی شمشیرم رو تاب میدادم و توی خوابگاه استراحت میکردم، اون هر روز از حد خودش فراتر میرفت...
به همین دلیل بود که روحیهی رائون بهتر از هر کارآموز موقت دیگری بود...
-یه زیگارت واقعی باید اینطوری باشه.
از بین تمام حاضران در زمین تمرین پنجم، کسی که برای تبدیل شدن به جنگجوی زیگارت مناسبتر بود، رائون بود.
-از طرف دیگه، من...
بورن او را به تمسخر گرفت و اذیتش کرد و بدون اینکه بتواند نتیجه آزمایش را بپذیرد، به طرز مفتضحانهای به او باخت.
«کوه!»
صورتش از خجالت سرخ شد. او به خاطر تمام اعمال کثیف و خفت آوری که انجام داده بود و اینکه از حسادت کور شده بود از خود متنفر بود.
بعد از مدتی نشستن در رختکن سرش را بلند کرد. بر خلاف زمانی که وارد زمین تمرین شد، چشمان سبزش پر از اراده بود.
«دیگه هیچوقت...»
آنچه قبلا اتفاق افتاده بود را نمیتوان تغییر داد. تکرار نکردن همان اشتباهات بخش مهم بود. این کاری بود که یک زیگارت باید انجام میداد و از آن لحظه به بعد قرار بود انجام دهد.
«ها!»
نفس عمیقی کشید و از خودخواهیاش خلاص شد. هنگام خارج شدن از زمین تمرین گامهایش به اندازهی گامهای ریمر سبک بود.
***
دو روز پس از بازگشت به ساختمان فرعی، کارهای روزمهی رائون مانند زمانی بود که در زمین تمرین بود.
از صبح شروع به دویدن در اطراف ساختمان فرعی کرد و بعد از صرف صبحانه بدون هیچ وسیلهای مشغول تمرین دادن قدرتش شد.
از آنجایی که روز قبل وقت خود را با سیلویا گذرانده بود، تنها یک موجود بود که او را آزار میداد.
{دوباره تمرین میکنی؟ خسته کنندهست. چندتا ترفند بامزه برای پادشاه ذات اجرا کن.}
رائون بدون توجه به غر زدن غضب، سعی کرد به تمرین ادامه دهد. اما قبل از اینکه موفق شود، یک نفر به ملاقاتش آمد.
«من روئن هستم، خدمتکار عمارت اربابی.»
او پیرمردی مهربان بود و نیمی از موهایش همرنگ ابرها بود.
«رئیس خانه، ارباب جوان رو احضار کرده.»
او با احترام تعظیم کرد.
«گفتی احضار؟ چرا من...؟»
«برای اینکه بهتون یه لوح برنز داده بشه.»
«همم.»
رائون اخم کرد. او فکر میکرد قرار بود لوح را تحویل دهند، اما به جای آن شخصا احضار شده بود.
«هوف!»
سیلویا که داخل ساختمان بود به سمت پنجره دوید.
«آ-آقای روئن.»
«بانو سیلویا.»
از آنجایی که آنها آشکارا یکدیگر را میشناختند، همزمان تعظیم کردند.
«پدر… یعنی رئیس خونه شخصاً احضارش کرد؟»
«همینطوره.»
«ممکنه که...؟»
«هیچ اتفاق بدی نمیافته. این فقط یه مراسم اهدای پاداشه.»
روئن لبخند گرمی به لب نشاند تا از نگرانی های او کاسته شود.
«رائون...»
«مشکلی نیست. زود بر میگردم.»
رائون گرد و غبار لباسش را تکاند و لباس رویی خود را پوشید.
«صبر کن قبل از رفتن لباست رو عوض کن!»
«اینجوری خوبه.»
گلن ذاتاً یک جنگجو بود. قرار نبود از اینکه از وسط تمرینش آمده بود بدش بیاید.
«پس بریم.»
روئن لبخندی زد و جلوتر راه افتاد. رائون با چشمانش به سیلویا اشارهای کرد و به سمت عمارت اربابی قدم برداشت.
***
«...»
با نگاه کردن به گلن که روی تخت طلاییاش نشسته بود، دستهای رائون لرزید.
تنهایی رو در رو شدن با او، در اتاق تماشاگران که به اندازهی جا دادن صدها نفر پهن بود، دهانش را خشک کرد.
البته غضب دیوانه متفاوت بود.
{به اینکه یکم قویتره میباله؟ میخوام چشماشو از کاسه در بیارم.}
«چه بخوام چه نخوام، به قولم وفا میکنم.»
گلن با گفتن چنین کلمات غیر ضروری به روئن اشاره کرد.
«بله.»
روئن به آرامی سرش را تکان داد و لوح برنز را آورد که به شکل ضعیفی میدرخشید.
«ممنونم.»
رائون، لوح برنزی که روئن به سویش گرفته بود را پذیرفت. نشان زیگارت، یک شمشیر سوزان، در وسط آن حک شده بود.
«این لوح برنز رو به تو میدم. با برگردوندن لوح برنز میتونی یه شئ یا درخواستی همتراز با اون بخوای.»
«پس، میتونم الان این کار رو انجام بدم؟»
پس از لحظهای سکوت، گلن سری تکان داد.
«… خواستهات رو اعلام کن.»
«سیلویا زیگارت.»
«هوم؟»
«چطور میتونم مادرم رو به جایگاه اصلیش برگردونم؟»
از آنجایی که انتظار نداشتند او این حرف را بزند، روئن و گلن هر دو با چشمان درشت به رائون نگاه کردند.
«منظورت از جایگاه اصلی... به جایگاهش توی نسب مستقیم اشاره میکنی؟»
«بله.»
گلن دهانش را بست. او را از سر تا پاهایش برانداز کرد و سعی کرد نیت او را بفهمد. رائون فقط با تحمل آن نگاه، احساس میکرد قلبش در حال له شدن بود.
«دستاوردها.»
«منظورتون از دستاوردها اینه که...»
«اگه به دستاوردی برسی که تمام خانواده اون رو تصدیق کنن، این هدف شاهکار غیرممکنی نیست.»
«پس، دارین میگین که این کار شدنیه.»
«همینطوره.»
گلن سر تکان داد و با چهرهای روشنتر از قبل ادامه داد:«با این وجود، تقریبا غیرممکنه. تایید شدن توسط چندین نفر دشوارتر از کندن یه ستاره از آسمونه.»
او گوشهی لبش را بالا برد، انگار داشت مسخرهاش میکرد. به نظر میرسید مطمئن بود که رائون نمیتواند به این چیز دست یابد.
{چه وقیحانه! اگه پادشاه ذات بدن اصلیش رو پس میگرفت، میتونست اون رو بعد از چند هزار مبارزه بکشه!}
غضب با چشمانی سوزان به گلن خیره شد. با این حال، چند هزار مبارزه به این معنی بود که او یک حریف قدرتمند بود، حریفی که شکست دادنش برای غضب دشوار خواهد بود.
«پس من بهش نیازی ندارم.»
رائون لوح برنز را به روئن پس داد.
«ممنونم.»
به دست آوردن دستاوردها کاری بود که او در زندگی قبلی خود مثل نفس کشیدن انجام داده بود. در حالی که میایستاد، تصمیم گرفت سیلویا را به جایگاه اصلی خود بازگرداند، مهم نبود چه ماموریتی را باید به اتمام میرساند.
«صبر کن.»
وقتی میخواست برگردد صدای گلن از بالای سکو به گوش رسید.
«هنوز درخواست پاداشت رو اعلام نکردی.»
«ببخشید؟»
«فقط یه سوال پرسیدی، این چیزیه که بدون لوح میشه پاسخ داد.»
وقتی رائون به عقب برگشت، گلن با همان چشمان سرد به او نگاه میکرد. با این حال، به نظر میرسید چیزی غیرقابل بیان تغییر کرده بود.
-چی شد؟
او هرگز فکر نمیکرد گلن چنین چیزی بگوید. از آنجایی که فکر میکرد گلن بدون توجه به هر اتفاقی لوح را پس خواهد گرفت، بسیار غیرمنتظره بود.
«خواستهات رو به زبون بیار.»
«...»
چشمان رائون درخشید و به لوح برنزی که روئن در دست داشت نگاه کرد.
-خواستهی بعدی هم تعیین شده.
او قبل از اینکه درمورد بازپس گیری جایگاه سیلویا سوال بپرسد، به آنچه که بیشتر نیاز داشت فکر کرده بود.
-تکنیک تهذیب هاله.
«حلقه آتش» بدون شک یک تکنیک تهذیب ابدی بود، اما فقط جسم و روحش را تقویت میکرد. قادر به ایجاد هاله نبود.
او به یک تکنیک تهذیب هاله نیاز داشت، تکنیکی بهتر از تکنیک تهذیب هالهی سایه که در زندگی قبلی خود آموخته بود.
«من به یه تکنیک تهذیب هاله نیاز دارم.»
«تکنیک تهذیب هاله؟ مربیها در طی آموزش اولیه بهت یاد میدن.»
این درست بود. تکنیک تهذیب آموزش داده شده در طول آموزش اولیه بهتر از میانگین تکنیکهای دیگر بود.
با این حال، کافی نبود.
برای بازگرداندن جایگاه سیلویا، و بریدن سر داروس، او به تکنیک تهذیب بهتری نیاز داشت.
«من به یه تکنیک بهتر برای تهذیب هاله نیاز دارم. ازتون میخوام که به اندازهی لوح برنز بهم اعطا کنین.»
«...»
گلن چشمانش را بست. رائون مدام به این موضوع فکر میکرد، اما در حالی که خودش یک قاتل بود، گلن کمتر از او احساساتش را نشان میداد. نام مستعار سنگدل واقعاً برازندهی او بود.
در حالی که چشمانش هنوز بسته بود، بشکن زد و کف عمارت اربابی شروع به لرزیدن کرد.
شعلهی طلایی از زمین ظاهر شد. از شعلهی مارپیچ، یک قفسهی کتاب دایرهای شکل بیانتها به سمت بالا اوج گرفت.
«این...»
چشمان رائون گشاد شد. قفسهی کتاب به اندازهای بزرگ بود که به سقف بلند تالار حضار میرسید و کتابهایی با رنگها و اشکال مختلف در هر قفسه قرار داشتند.
«این یکی از قفسههای کتاب زیگارته. اگه دستت رو در مرکزش قرار بدی، کتابی که در حال حاضر بیشتر بهش نیاز داری بیرون میاد.»
«که... که اینطور.»
رائون خود را جمع و جور کرد و به قفسهی کتاب نزدیک شد. آنقدر بلند بود که نگاه کردن به آن گردنش را به درد میآورد و آنقدر کتاب وجود داشت که میتوان تعدادشان را بیشمار نامید.
-من فقط به چیزی بهتر از تکنیک تهذیب هالهی سایه نیاز دارم.
او دستش را روی قفسهی کتاب گذاشت و آرزو کرد که روش تهذیب هالهای بهتر از روش سایه به دست بیاورد.
قفسه کتاب تکان خورد و کتابها طوری لرزیدند که انگار سردشان شده بود.
قفسه کتاب کمی چرخید، سپس متوقف شد.
اولین کتاب از بالاترین نقطهی قفسه که حتی به درستی دیده نمیشد، به بیرون پرواز کرد و باز شد.
نور طلایی رنگی که از خود ساطع میکرد آنقدر زیاد بود که حتی نمیتوانست چشمانش را باز نگه دارد.
«این چیه؟!»
گلن زیگارت که در حال تماشای صحنه بود، ناگهان از جایش بلند شد و در حین این عمل، دستهی تختش را شکست.
کتابهای تصادفی

