فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست

قسمت: 20

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۲۰ - ۲۰

«هه...»

ریمر ناخودآگاه دهانش را با دستش پوشانده بود، اما موفق نشد آرواره‌ی باز مانده‌اش را پنهان کند.

-این دیگه چیه؟

دوئل بین رائون و بورن چیزی بود که او از ابتدا برنامه ریزی کرده بود.

انتظار داشت که بورن با اول شدن رائون مخالفت کند و این موضوع با دوئل کردنشان حل میشد.

ریمر می‌خواست به بورن که بیش از حد اعتماد به نفس داشت درسی بدهد و برتری رائون را به همه نشان دهد.

با این حال رائون همه چیز را تغییر داده بود.

در واقع، طرح کلی یکسان بود، اما جزئیات بسیار تکان دهنده بودند.

رائون به جای استفاده از قدرت، چابکی و مهارت خود برای شکست دادن بورن، از ماهیت مشت ببر خلأ برای به پرواز درآوردن او استفاده کرد.

-اصلا با عقل جور در نمی‌آد...

علی‌رغم اینکه از هیچ هاله‌ای استفاده نمی‌کرد، هنر ببر فضاییِ بورن به لطف استعدادش به هیچ وجه ضعیف نبود.

اگر فرد مستی ادعا می‌کرد که کودکی که هرگز هنرهای رزمی را نیاموخته بود، قادر به چنین عملی بود، به دلیل این که چنین چرندیات را به زبان می‌آورد، سیلی می‌خورد.

«هوم...»

ریمر آب دهانش را قورت داد و به اطراف نگاه کرد. درست مثل او، تمام اطرافیان‌شان با چهره‌هایی توخالی، مات و مبهوت به صحنه خیره شده بودند.

-حتی رئیس خانه هم تعجب کرده.

گلن که چهره‌اش به اندازه یک مجسمه خالی از احساس بود، اکنون از تعجب اخم کرده بود.

«رائون.»

ریمر دوباره آب دهانش را بلعید و به رائون نزدیک شد.

«بله مربی؟»

«الان چیکار کردی؟»

این سوال ساده معانی زیادی داشت. او می‌پرسید که آیا واقعاً با تماشا کردن، مشت ببر خلا را کپی کرده بود یا آن را از کسی یاد گرفته بود یا این‌که تکنیک کاملاً متفاوتی به کار برده بود.

«من چرخش مشت بورن رو دیدم. مثل یه گردباد مارپیچی می‌چرخید.»

این درست بود، زیرا ویژگی خاص مشت ببر خلا، گردش مارپیچی شکل آن بود.

«چرخشش اون‌قدر سریع بود که هم دفاع و دست و هم مشتم رو به عقب می‌روند. پس فکر کردم که نباید مثل همیشه به مبارزه ادامه بدم.»

ریمر سری تکان داد. او دوئل را برنامه ریزی کرده بود زیرا می‌خواست ببیند رائون چگونه بر آن غلبه خواهد کرد، بنابراین او به وضوح متوجه این موضوع شد.

«از اون‌جایی که به استقامتم اطمینان دارم، به فکر دویدن افتادم. اما وقتی مشت بورن رو تماشا می‌کردم، می‌تونستم چیزی رو حس کنم.»

«حس کنی؟»

«بله. می‌تونستم جریانی که مشتش ایجاد می‌کرد رو به وضوح ببینم. یه جورایی احساس می‌کردم می‌تونم همون کارو انجام بدم، پس گردشش رو برعکس کردم تا گردش مشت بورن رو خنثی کنم.»

ریمر ناخودآگاه فریاد زد:«آه!»

-این بچه ترشی نخوره یه چیزی می‌شه!

قلبش مثل طبل می‌تپید. کسی که فقط با مشاهده کردن موفق شود جریان یک هنر رزمی را درک کند، آشکارا یک نابغه بود.

اما رائون عالی‌تر از آن بود.

او موفق شد از جریان حریف طوری استفاده کند که گویی مال خودش بود. این استعداد بی‌پایانی بود که ریمر قبلاً هرگز آن را ندیده بود.

«چرند نگو!»

پدر بورن پسر دوم گلن کارون زیگارت برخاست. شعله تاریکی در چشمانش می‌سوخت.

«مهم نیست که بورن چقدر بی دقت باشه، امکان نداره که انسان فقط با یک نگاه، مشت ببر خلأ رو درک کنه!»

ریمر شانه هایش را بالا انداخت و به رائون اشاره کرد:«اما اون انجامش داد.»

«حتماً از تماشای تمرینات بورن یاد گرفته! یا شخص دیگه‌ای بهش یاد داده!»

نگاه وحشیانه‌ی کارون به سمت سیلویا و رائون چرخید.

«خب، من خیلی تنبلم که بتونم چنین چیزی رو آموزش بدم، و چه کسی زحمت رفتن به ساختمون فرعی رو کشیده که «مشت ببر خلأ» رو بهش یاد بده؟ واقعاً با عقل جور در نمیاد. و بورن از اون دسته افرادی نیست که به بقیه اجازه بده تکنیکش رو بدزدن.»

«هوم...»

او به طور قابل توجهی چهره‌اش را درهم کشید. به نظر می‌رسید که می‌خواست چیزی بگوید اما در حالی که گلن داشت نگاه می‌کرد، نتوانست.

«پس، کسی هست که بخواد رائون رو به چالش بکشه؟»

ریمر سرش را بلند کرد و به بچه‌ها نگاه کرد. بعد از اتفاقی که افتاده بود هیچکس دستش را بلند نکرد.

«رونان؟»

«...»

رونان سرش را بالا انداخت، کنار رائون رفت و شروع به کپی کردن مشت ببر خلأ معکوسی کرد که او اجرا کرده بود.

«هپ.»

ریمر نیشخندی زد و برگشت. شرایط با انتظاراتش متفاوت بود، اما نتیجه نهایی بسیار بهتر از چیزی بود که برنامه‌اش را ریخته بود.

«رائون ، این پیروزی توعه.»

«ممنونم.»

ریمر لبخندی زد و رائون تعظیم کوتاهی کرد.

«چیزی نیست که به خاطرش از من تشکر کنی، همش تو بودی. در مورد صدور لوح برنز، سرپرست خانه بهش رسیدگی می‌کنه.»

«باشه.»

ریمر در پاسخ به رائون نگاهی انداخت. او فقط برای اطمینان دوبار چک کرد. رائون مطمئناً هیچ هاله‌ای نداشت.

-این خیلی مسخره‌ست.

آهی کشید و برگشت.

«سرورم، رویداد به پایان رسیده.»

گلن سری تکان داد و سپس بلند شد. پس از نگاهی کوتاه به کودکان از جمله رائون، بورن و رونان زمین تمرین را ترک کرد.

«حداقل می‌تونست قبل از رفتن یه نصیحت بکنه.»

ریمر لب‌هایش را لیسید و بچه‌ها را صدا زد.

«کسایی که قبول شدن تا آخر این هفته استراحت می‌کنن و دوشنبه آینده به این‌جا برمی‌گردن. کسایی که رد شدن نباید خیلی ناامید بشن، چون فرصت دیگه‌ای براتون به‌وجود می‌اد. حالا مرخصید! کنار خانواده‌هاتون اوقات خوشی رو سپری کنید.»

ریمر دست هایش را به هم زد و با پریدن از روی دیوار زمین تمرین را ترک کرد.

«رائون!»

«ارباب جوان رائون!»

به محض رفتن او، سیلویا و هلن به سمت رائون دویدند و او را در آغوش گرفتند.

«وقتی پیشمون نبودی چه اتفاقی افتاد؟!»

«ارباب جوان، جایی‌تون صدمه دیده؟»

این دو مثل همیشه بودند. آن‌ها نپرسیدند که او چگونه آن کار را انجام داد، در عوض بارها و بارها نگران جسمش بودند.

«من کاملاً خوبم.»

رائون لبخندی زد و دستش را تکان داد.

«بیاین الان برگردیم خونه. دلم برای خوردن خورشت تنگ شده!»

«خورشت؟ ب-باشه! بریم!»

«من اول برمی‌گردم و آمادش می‌کنم!»

هلن از زمین تمرین بیرون رفت و رائون در حالی که دست سیلویا را گرفته بود به دنبال قدم برداشت.

«ها...»

«توی شش ماه گذشته چه اتفاقی افتاد؟»

«رائون زیگارت...»

«هرگز فکر نمی‌کردم چنین استعدادی وجود داشته باشه...»

افرادی که در محل تمرین باقی مانده بودند با چهره‌های مات فقط به پشت رائون و سیلویا خیره شدند.

هیچکس توجهی به بورن نداشت که فقط به زمین خیره شده بود و آن‌قدر لبش را می‌گزید تا این‌که خون آمد.

در مرز دیوار بیرونی زمین تمرین، بالای دیواری به قدری نازک که یک پرنده به سختی می‌توانست روی آن جا شود، پنج نفر مرد و زن شبیه به هم ایستاده بودند و صحنه زیر را تماشا می‌کردند.

مرد مو بلندی که در ردیف اول نشسته بود به حرف آمد:«نظر شما چیست؟»

«او یه نابغه‌ست. چیز دیگه‌تی برای گفتن نیست.»

«اگه حقه‌ای در کار نبود، پس حتماً از اون با استعدادتره.»

«تماشای جریان و کپی کردن، مسخره‌ست.»

«...»

«ما برای تماشای رونان و بورن اومده بودیم، اما ارزشش رو داشت.»

همه سرشان را به علامت تایید تکان دادند.

«همون‌طور که می‌دونین ابر سرخ اخیراً تلفات زیادی رو متحمل شده. شماها می‌تونین بورن یا رونان رو داشته باشین، و من رائون رو می‌گیرم...»

«می‌خوای بمیری؟»

«تو با بی‌شرمی اون استعداد بی‌پایان رو با خودت می‌بری!؟»

«اگر نمی‌خوای خونت ریخته شه، قبل از باز کردن دهنت فکر کن.»

«...!»

جو ناگهان سرد شد. انگار آن چهار نفر می‌خواستند شمشیرهایشان را بکشند.

«من... دارم شوخی می‌کنم. این یه شوخیه.»

مرد مو بلند با لبخندی توخالی دستش را تکان داد.

«به هر حال اون بچه تغییرات زیادی رو ایجاد می‌کنه.»

«...»

آن چهار نفر، در حالی که خارج شدن رائون را از زمین تمرین تماشا می‌کردند، در سکوت ایستادند.

هسته اصلی قدرت نظامی زیگارت لشکرهای مختلفی بود و آن‌ها متوجه رائون شده بودند.

***

ریمر پس از سپردن پیامدهای رویداد به مربیان، به دنبال گلن به عمارت اربابی رفت.

«چرا با وجود این‌که داری ضعیف و ضعیف‌تر می‌شی خودت آزمایشش کردی؟»

گلن ابروهایش را درهم کشید و روی تخت پادشاهی‌اش نشست.

«من هنوز سرمربی‌ام، پس باید کارم رو انجام بدم.»

«آقای ریمر.»

سرخدمتکار، روئن، یک فنجان چای به او داد.

«چند وقته ندیدمت، روئن.»

«همین‌طوره.»

روئن از بیرون مسن به نظر می‌رسید، اما در واقع ریمر بسیار بزرگ‌تر از او بود، بنابراین ریمر با او راحت حرف می‌زد.

«اصلا به چی فکر می‌کردی؟»

گلن آرنجش را روی تکیه گاه طلایی گذاشت، چانه‌اش را به دستش تکیه داد پرسید:«چرا یه رقابت بین رائون و بورن ترتیب دادی؟»

«خب، فقط اتفاق افتاد...»

«اتفاق افتاد؟ هرچند دقیقاً همون‌طور که برنامه ریزی کرده بودی پیش رفت؟»

«واو، واقعاً نمی‌تونم سرورم رو گول بزنم!»

ریمر با حالت معذبی پشت سرش را خاراند.

«استعداد بورن استثناییه، اما کوته فکره. رائون چیز خاصی داره ولی نامشخصه. می‌خواستم مبارزه‌ای بینشون ایجاد شه که به نفع هر دو باشه.»

«...»

«همون‌طور که دیدین، یخ هنوز داخل بدن رائون پا برجاست. با این وجود، اراده‌اش به تنهایی با یه جنگجوی کارآمد قابل مقایسه‌ست.»

«این رو می‌دونستم.»

«اما یه چیز وجود داره که هم شما و هم من ازش خبر نداشتیم.»

ریمر انگشت اشاره اش را بلند کرد و ادامه داد.

«این که اون یه نابغه‌ست. می‌خواستم اراده‌اش رو ببینم. مشتاقانه منتظر بودم ببینم چطوری با بورن که از قبل هنرهای رزمی قدرتمندی رو یاد گرفته بود روبرو می‌شه.»

چشمان ریمر مانند ستاره‌های در آسمان می‌درخشید.

«اما چیزی که این بار بهمون نشون داد اراده نبود، استعداد بود. یه استعداد بی‌پایان! اون با استفاده از جریانی که توی یه نگاه متوجهش شد، موفق شد ضدحمله بزنه! این اصلاً منطقیه؟ من توی میدون نبردهای بی‌شماری حضور داشتم، اما این اولین باریه که چنین استعدادی رو می‌بینم!»

«یه ولگرد قبلا همچین چیزی گفت. بچه‌ای که با نفرین یخبندان متولد می‌شه استعداد فوق العاده‌ای داره.»

«منظورت از ولگرد، قدیس ژنده پوشه؟»

«بله.»

گلن سر تکان داد و ادامه داد:«اون‌ها یا استعداد استثنایی درون جادوی یخ یا هاله دارن، یا در نهایت به فرد زیبا رویی تبدیل می‌شن.»

«همینه!»

ریمر پایش را به زمین کوبید.

«این تجلی اون استعداده! اون با استعداد مطلق در هنرهای رزمی متولد شد!»

«هم...»

«بورن، رونان، و بقیه‌ی نوه‌های شما هم خاص هستن، اما رائون از این هم بیشتره. اون ویژگی‌های کسی رو داره که می‌تونه درون قاره بهترین بشه!»

با وجود هیجان ریمر، چهره‌ی گلن آرام باقی ماند.

«اولین باری بود که همچین چیزی رو می‌دیدم. مطمئنم که رهبران لشکرها هم قبلاً چنین استعدادی ر. ندیده بودن.»

روئن که به همراه گلن دوئل را تماشا کرده بود، تعجب خود را نشان داد.

«ما باید به شکل بی‌نقصی تربیتش کنیم. رائون لوح برنز گرفت، اما اگه بهش پاداشی بهتر از لوح نقره بدیم...»

«این اتفاق نمی‌افته.»

گلن محکم سرش را بالا انداخت.

«آخرشم به خاطر نقشه احمقانه‌ی تو بهش پاداش دادم، اما افزایش پاداش غیر منطقیه.»

«ایک! اما...»

«تو هم نباید طرفدارش باشی. با همه یکسان رفتار کن.»

«واقعا بی‌احساسی... اه!»

گلن با نگاه سردی به ریمر خیره شد و او را وادار کرد که بلرزد و دهانش را ببندد.

«به هر حال رائون واقعا قابل توجهه. نباید فقط به خاطر بدن ضعیفش ازش محافظت کنن، باید به درستی آموزش داده بشه. اون احتمالا بهتر از دومین نوه‌ی شماست که نابغه‌ای صداش می‌کنن که فقط هر صد سال یه بار دیده میشه، یا اولین نواده‌ی خانواده سالیون. شما باید این رو در نظر بگیرین.»

«خیلی حرف می‌زنی.»

«چون چیزی که واقعا مهمه رو دیدم.»

«به هر حال، توجه خاصی وجود نخواهد داشت، مگه این‌که به شهرت خانواده کمکی کنه.»

«هاه. حداقل باید بهترین اکسیر یا تکنیک تهذیب بهش یاد داده بشه تا به کم کردن یخش کمک کنه...»

وقتی گلن دستش را بالا برد، ریمر دهانش را بست.

«ولگرد گفت که استفاده بیشتر از اکسیر آتشین ایده خوبی نیست. اون گفت رائون باید خودش به یخ غلبه کنه.»

«وای! شما وانمود کردید که بهش بی‌علاقه هستین، اما از قبل حواستون بهش بود!»

«مزخرف نگو. اون ولگرد عاشق صحبت کردنه، پس فقط به حرف زدن ادامه می‌داد.»

«اوه...»

«همف!»

ریمر و روئن با شیطنت به او خیره شدند.

«به هر حال.»

گلن زبانش را به دندانش کوبید و بشکند زد. همراه با شعله طلایی، در فلزی منتهی به خزانه‌ی زیگارت پشت سر او ظاهر شد.

گلن قبل از ورود به خزانه گفت:«قصد دارم به خزانه سر و سامون بدم، پس باید بری.»

ریمر و روئن که در عمارت اربابی رها شده بودند به یکدیگر نگاه کردند و نیشخند زدن. او بدون شک به شکل ناگهانی برای سر و سامان دادن نرفته بود.

«واقعاً صادق نیست.»

***

رائون به ساختمان فرعی بازگشت و مدتی را با سیلویا گذراند.

او زیاد صحبت نمی‌کرد، اما چون سیلویا در مورد چیزهای زیادی کنجکاو بود، گفتگو ادامه یافت.

آن‌ها تنها پس از شش ساعت حرف زدن به اتاق خود بازگشتند.

-خسته‌ام.

رائون آهی کشید و در را بست. زمان سپری شده با سیلویا آرامش بخش بود، اما همچنین خسته کننده‌تر از تمرین بود.

{اهم بالاخره بعد از مدت‌ها یه غذای لذت بخش. از این به بعد باید هر روز این‌جا غذا بخوری.}

غضب برای یک بار هم که شده عصبانی نبود. انگار از غذا و دسر ساختمان فرعی راضی بود.

{غذاهایی زمین تمرین مثل غذای سگ بود. دیگه حتی نمی‌تونم دیدنش رو تحمل کنم.}

«متاسفم که ناامیدت می‌کنم، اما باید به خوردنش ادامه بدیم.»

از آن‌جایی که او یک کارآموز رسمی شده بود، مجبور بود سال‌ها آن‌جا بماند.

{لعنتی!}

غضب دندان‌هایش را روی هم سایید. او یک پادشاه شیطانی انگلی بود که غذای خوشمزه می‌خواست. مسخره بود.

{به هر حال چیزی هست که باید ازت بپرسم.}

«بپرسی؟»

{رائون زیگارت، تو کی هستی؟}

غضب که به مچ دستش آویزان بود، به شکل شعله آبی خود بازگشت.

{پادشاه ذات انسان‌های بی‌شماری رو دیده و صدها سال به عنوان یه انسان زندگی کرده. اما پادشاه ذات هیچوقت کسی مثل تو رو ندیده.

شعله‌ی غضب به طور انفجاری سوخت. حتی شدیدتر از اولین باری که با هم ملاقات کردند.

{پادشاه ذات احساسش می‌کرد. تو چیز خاصی رو پنهان می‌کنی. حالا هویت واقعیت رو بگو...}

«هی، غضب.»

{یک انسان ساده نباید جرات کنه پادشاه ذات رو با اسمش صدا بزنه!}

«چیزی مهم‌تر از هویت من یا اسم تو وجود داره.»

{چی...}

«حافظه‌ات بدتر از چیزیه که فکر می‌کردم.»

خیره به غضب، گوشه‌ی لب‌های رائون بالا رفت.

«شرط‌مون تموم شده. از گفتن حرف‌های احمقانه دست بردار و پاداشم رو بده.»

کتاب‌های تصادفی