قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۲۹ - ۲۹
«گفتین در مورد ویژگیها بهم یاد میدین؟»
رائون اخم کرد و موها و لباسهای ژولیدهی ریمر را از نظر گذراند. اصلا قابل اعتماد به نظر نمیرسید.
«یه جوری نگاه میکنی که انگار با یه کلاهبردار طرفی.»
ریمر خندید و کمی به جلو خم شد.
«میدونی، با اینکه یکم تنبلم، توی تدریس خیلی خوبم.»
«...»
این درست بود. روشهای او به بسیاری از کودکان کمک نکرد، اما حداقل رشد تعداد کمی را تضمین میکرد.
«به من شک نکن و بیا.»
«مگه اینجا انجامش نمیدیم؟»
«البته که نه. سریع آماده شو و باهام بیا.»
«… فهمیدم.»
رائون به اتاقش رفت و لباسهای بیرونیاش را بیرون آورد.
{اینکه اون حرومزادهی گوش تیز رو اول صبح دیدی، یعنی امروز روز بدشانسیه.}
-اما ما هر روز اون رو میبینیم.
بعد از لباس پوشیدن، ساختمان فرعی را ترک کرد.
«کجا داریم میریم؟»
«کوه شمالی.»
ریمر به کوهی که در پشت ساختمان فرعی سر به فلک کشیده بود اشاره کرد. این کوه بزرگی بود که کل املاک زیگارت را احاطه کرده بود و نه تنها به ساختمان فرعی، بلکه به ساختمان اصلی نیز متصل بود.
«بریم.»
«باشه.»
رائون به دنبال ریمر از کوه بالا رفت.
«این اطراف خوب به نظر میرسه.»
ریمر پس از حدود بیست دقیقه بالا رفتن، متوقف شد. آن منطقه مانند یک زمین خالی به نظر میرسید، زمین هموار بود و هیچ درختی وجود نداشت.
«چرا اومدیم اینجا؟»
صدای رائون بیتفاوت بود، اما او در واقع آماده بود تا در مقابل هر کاری که ریمر قرار بود انجام دهد واکنش نشان دهد.
«لازم نیست اینقدر مضطرب باشی. فقط میخوام احساسش کنی.»
«احساس کنم؟»
«بله.»
همانطور که ریمر لبخند میزد، باد سبز تیرهای به سمتش وزید.
«بهم اعتماد کن و همونجا وایستا.»
«حتی اگه بگی بهت اعتماد کنم... همم؟»
چتریهایش در بادی تکان خورد که شبیه عطر بهاری بود که زمستان را از بین میبرد.
بعدی، باد سردی بود که فقط در تابستان در جنگل احساس میشد و بدنش که به خاطر بالا آمدن از کوه داغ شده بود را خنک میکرد.
سومی زمستانی بود. باد یخی روی پوستش خزید و مثل طوفان استخوانهایش را لرزاند.
سپس باد یک بار دیگر تغییر کرد.
باد سبز تیره که شامل چهار فصل بود، تیغهای تیز شد و رائون را در بر گرفت.
«با استفاده از باد، میخواستم تیغهای بسازم که بتونه از سرورم محافظت کنه.»
از امواج باد سبز، صدای ریمر به گوش میرسید.
طوفانی از تیغهها بود که میتوانست هر چیزی را نزدیک میآمد پاره کند. اما رائون نه عقب رفت و نه به جلو.
«این بادیه که من انتخابش کردم.»
رائون ایستاد و طوفان سبز را حس کرد.
وووش!
فشار باد شدید ناپدید شد و ریمر لبخندی حیله گرانه زد.
«نترسیدی؟»
«قصد نداشتی بهم حمله کنی. این هم گفتی که تکون نخورم.»
«هر چقدر هم که نگاه میکنم، تو واقعاً مثل یه بچهی سیزده ساله معمولی نیستی.»
ریمر پوزخندی زد و انگشتش را تکان داد و باعث شد بادی که در هوا شناور بود به طور کامل ناپدید شود.
«یک تکنیک تهذیب با یک ویژگی میتونه قدرتمندتر از سایر تکنیکهای تهذیب باشه، اما یادگیریش هم دشواره.»
به دنبال صدای ملایمش، باد طوری موج میزد که گویی در حال رقصیدن بود.
«من از بدو تولد میتونستم باد رو حس کنم چون یه الف هستم، اما تو فرق میکنی. تو انسانی و حتماً برات خیلی سخت تره، چون مدار مانات پر از یخه.»
رائون سر تکان داد. «تهذیب ده هزار شعله» تکنیک پیچیدهای بود، اما یادگیریاش برای او دشوارتر بود زیرا انرژی مخالف یخی که با آن متولد شده بود را کنترل میکرد.
«باد انواع مختلفی داره. میتونه گرم، سرد یا تیز باشد. من شمشیری از باد میخواستم که بتونه در هر چیزی نفوذ کنه و بهش رسیدم.»
چهرهی ریمر پر از اعتماد به نفس بود، نه تلخ، زیرا او از دستاوردهای سابق خود که اکنون دور از دسترس بود صحبت میکرد.
«تو هم باید پیداش کنی. سعی کن آتشی که میخوای رو تصور کنی.»
«یه تصویر...»
«و برای ایجاد اون تصویر، مهمترین چیز اینه بهش احساس وابستگی کنی.»
«اما اینجا شماله. پیدا کردن شعله مناسب سخته، مگر اینکه کوه رو آتش بزنم.»
«اگه این کار رو بکنی، سرهامون رو از دست میدیم.»
ریمر قهقههای زد و سپس دستش را تکان داد. باد سبزی زیر پاهایش ظاهر شد.
«دنبالم کن.»
«این بار کجا میریم؟»
«از اونجایی که باد رو حس کردی، بیا بریم آتش رو ببینیم.»
***
رائون در امتداد مسیرهای کوهستانی، به دنبال ریمر دوید. پس از حدود بیست دقیقه دویدن، ریمر از سرعتش کاهید.
مه غلیظ و داغی از جنگل سرد بلند شده بود، انگار باد گرمی از آن عبور کرده بود. تغییر دما باعث شد بدنش به خارش بیفتد.
-از اونجا میآد؟
یک کوره خاکستری به خانهای که از آجر سرخ رنگ ساخته شده بود متصل بود. گرما از کوره بیرون میزد.
-گرمه.
شمال سردترین مکان در قاره بود، با این حال او احساس گرما میکرد. دما تا این حد زیاد بود.
«هی پیرمرد. من اینجام!»
ریمر طوری جلو رفت که انگار خانه خودش بود و رائون هم پشت سرش قدم گذاشت.
هر چه به کوره نزدیکتر میشدند گرما بیشتر میشد. لباسهایش غرق در عرقش خیس شدند.
«همم...»
یخ در مدار مانای او به دلیل گرمای ناآشنا میلرزید. رائون از شدت درد اخم کرد و وارد خانه شد.
فقط یک وسیله داخل خانه بود.
یک کوره. این کوره به اندازه کافی گرما از خود ساطع میکرد که کل خانه را از شکل و قیافه میانداخت.
پیرمردی چروکیده با موهای کاملاً سفید جلوی کوره نشسته بود. با وجود اینکه کاملاً خیس عرق بود، چشم از آن بر نمیداشت.
-واقعاً این همون شعلهایه که قبلاً میشناختم؟
رائون آب دهانش را بلعید. او شعلههای آتش بسیاری را در طول زندگی قبلی خود دیده بود، از آتش سوزی که خودش درست کرده بود تا جادوی پیشرفتهی آتشی که توسط یک جادوگر استفاده میشد.
با این حال، به نظر میرسید هیچ یک از آنها با گرمای ایجاد شدهای که شعلهی اوج گرفته در کوره ایجاد میکرد، مطابقت نداشتند.
سووش!
یخ در مدار مانای او شروع به فریاد زدن کرد و مانا در اطرافش شروع به حرکت کرد و به دنبال آن، جریان «تهذیب ده هزار شعله»، که حتی هنوز آن را به دست نیاورده بود.
صدای شعلهای سر به فلک کشیده در گوشش پیچید و امواج گرما ضربان قلبش را شدیدتر کرد. نمیتوانست چشمش را از کوره بردارد، انگار که او را جادو کرده بود.
«پیرمرد، تو همیشه خیلی متمرکزی.»
ریمر پس از کم کردن گرما با باد سبزش گرد و غبار دستش را تکاند.
«به هر حال به نظر میآد یه شکست دیگه باشه.»
«کوه...»
پیرمرد پس از خیره شدن به ریمر، آهی کشید و توده خاکستری ناشناختهای را داخل کوره بیرون انداخت.
گرمای شدید، آنقدر داغ که زمین را ذوب میکرد، فروکش کرد. شعله ضعیفتر شد، به حدی رسید که گرمای کمی احساس میشد.
«آه...»
رائون ناخودآگاه آهی بیرون داد. به محض ناپدید شدن شعله، جریان «تهذیب ده هزار شعله» که از مدار مانایش عبور میکرد، از بین رفت. حسرت انگشتانش را لرزاند.
«امروز چی آوردی؟ اون چیز چیه؟»
پیرمرد اخم کرد و به رائون نگاه کرد. گوشههای پایین لب و ابروهای بالا رفتهاش شخصیت سرسخت او را نشان میداد.
«وای! «اون چیز»؟ چطور جرات کردی نوهی رئیس خونه رو اینطوری صدا کنی!»
ریمر با وجود اینکه همیشه هر طور که دلش میخواست حرف میزد، در آن لحظه در زمینهی ادب و احترام موعظه میکرد.
«همف. من فقط یه پیرمرد بازنشستهام. مگه اینکه رئیس خونه شخصاً بیاد... هوم؟»
او ایستاد، بعد با دیدن چشمها و موهای رائون مکث کرد.
«چشمهای بلوند و قرمز؟ و اون قیافه...»
«شبیه رئیس خونهست، درسته؟ هرچند رائون خیلی خوش تیپتر به نظر میرسه.»
«هممم.»
پیرمرد به نشانهی تایید سری تکان داد.
«من ولکان هستم. اگه ازم انتظار ادب داری باید بری.»
-ولکان!
رائون حالت چهرهی خود را کنترل کرد و به چشمان تار پیرمرد نگاه کرد. انگار به زغال سوخته نگاه میکرد.
-انتظار نداشتم اینجا باشه.
او آهنگری بود که در سرتاسر جهان با نام «آهنگر قاره» شهرت داشت. او به دلیل آهنگری شمشیر بهشتی حقیقی گلن زیگارت مشهور بود.
با این حال، آخرین فعالیت شناخته شدهاش سی سال پیش بود، و او از زمان ساخت شمشیر بهشتی حقیقی، شمشیر معروف دیگری خلق نکرده بود.
«رائون زیگارت هستم.»
رائون بدون توجه به آداب ولکان، تعظیم کرد. این راه او برای نشان دادن احترام به غولی بود که به انتهای یک جاده رسیده بود.
«هوم...»
قیافه ناراضی ولکان با احوالپرسی مودبانهاش کمی نرم شد.
«در مورد اون... بهش گفتی؟»
«به هیچ وجه.»
ریمر سرش را بالا انداخت و سپس چرخید.
«این پیرمرد آهنگر زیگارته.»
«بازنشسته.»
«بله آهنگر بازنشسته. به هر حال، بیش از ده ساله که اینجا شعلههای آتش روشن میکنه.»
ریمر چرخید و به کورهای که اکنون خاموش شده بود اشاره کرد.
«این جاییه که میتونی داغترین و شدیدترین شعلهی شمال رو احساس کنی.»
«یه تکنیک تهذیب برای ویژگیهای آتش، ها...»
ولکان پس از شنیدن توضیحات ریمر اخم کرد.
«به همین خاطر آوردیش اینجا؟»
«به این خاطره که تو در طول سالها آتش رو مدیریت میکنی. هیچ جای دیگهای وجود نداره که بشه شعلهی مناسب رو احساس کرد.»
«کارگاه آهنگران چطور؟»
«اون مکان بیش از حد خودنمایی میکنه. قبل از یادگیری تکنیک تهذیب، جلب توجه هیچ سودی براش نداره.»
«چرا که نه؟»
«چون رائون پسر سیلویاست.»
با شنیدن اینکه او پسر سیلویا بود، چشمان ولکان دوباره روی رائون قفل شد.
«هااه...»
او برگشت و شعله نارنجی رنگ را تماشا کرد. به نظر میرسید که به این موضوع فکر میکرد.
«مزاحمتون نمیشم. لطفاً اجازه بدین آتش رو احساس کنم.»
رائون یک بار دیگر به ولکان تعظیم کرد.
-میخوام دوباره ببینمش.
شعلهی ولکان باعث میشد قلبش محکمتر بتپد و مدار مانایش را متزلزل میکرد. میخواست نفس آن شعله را یک بار دیگر حس کند.
«من فقط زغال درست میکنم.»
«زغال؟»
«یه زغال طلایی که نسبت به زغال سفید یا سیاه، میتونه حرارت خیلی قویتری ایجاد کنه. اگه قرار نیست موقع ساختن زغال طلایی، مزاحمم بشی، برام مهم نیست که چیکار میکنی.»
«خیلی ممنون.»
«هوم...»
رائون یک بار دیگر تعظیم کرد. ولکان با خجالت از ادب رائون سرش را برگرداند
«خوبه که قبول کرد. رائون، در طول تمرین صبحگاهی «تهذیب ده هزار شعله» رو اینجا تهذیب کن. از اونجایی که هیچکس این اطراف زندگی نمیکنه و این پیرمرد در مورد تکنیکهای تهذیب چیزی نمیدونه، لازم نیست نگران باشی.»
«فهمیدم.»
رائون سر تکان داد. همانطور که ریمر گفت، نمیتوانست هیچ مانایی از سوی ولکان احساس کند.
«پیرمرد، باید حرف بزنیم.»
ریمر، ولکان را از خانه بیرون کشاند، خوشحال از اینکه همه چیز خوب پیش میرفت.
«تو هنوز مثل همیشه مهربونی، پیرمرد.»
ریمر پوزخندی زد و بازویش روی شانهی ولکان قرار گرفت.
«اگه خوب از رائون مراقبت کنی برات چیزای خوب میآرم. نوشیدنی میوهای دوست داری؟»
«به خاطر تو نیست.»
«ها؟»
«وقتی اون پسر از راه رسید، شعلهی کوره ترکید، به حدی که زغال خراب شد.»
ولکان ابروهایش را در هم کشید و به زغال زرد و سوخته نگاه کرد.
«از آخرین باری که این رنگ رو به دست آوردم مدت زیادی گذشته.»
«پس پیرمرد هم احساسش کرد.»
«من آهنگرم. شعلهای که توی تمام زندگیم میدیدم، متزلزل شد. امکان نداره که ندونم.»
چشمان خاکستری رنگ ولکان، میدرخشید.
«نفس اون پسر حاوی قدرت تحت تاثیر قرار دادن شعلهست.»
***
صبح روز بعد، رائون قبل از طلوع آفتاب به سمت کوره زغال ولکان دوید. به لطف گرمای سرخی که در کوه تاریک بالا میرفت، پیدا کردن کوره زغال کار سختی نبود.
با وجود شنیدن صدای پای رائون، ولکان به جای اینکه به او نگاه کند، به تماشای کوره ادامه داد.
دیدن او که با وجود تعریق شدید چشمانش را به کوره دوخته بود، بر این واقعیت تأکید داشت که او بیهوده عنوان آهنگر قاره را به دست نیاورد.
-این گرما...
رائون در جایی ایستاد که گرما از همه بیشتر بود.
موج شدید گرما در لباسهایش را پیچید و پوستش را شعله ور کرد. یخ دیوانه وار شروع به کوبیدن به مدار مانایش کرد.
«هوف...»
دندانهایش را در برابر درد به هم فشرد، بخار خاکستری از دهانش خارج شد.
آنقدر دردناک بود که میخواست فوراً فرار کند، اما قلبش از هیجان آتش، دانهوار میتپید.
او به وجد آمده بود. به دنبال نفس آتشی که در میان درد احساس میکرد، اصول «تهذیب ده هزار شعله» را خواند.
نفس گرم به مانای استنشاق شده اضافه شد و هوای ابری از بدنش خارج شد.
رائون چشمانش را بست. «حلقه آتش» را چرخاند و «تهذیب ده هزار شعله» را تمرین کرد.
ووش!
وقتی به اوج تمرکز رسید، درد از بین رفت و نشاط ناشی از گرما قلبش را فرا گرفت.
«...»
ولکان چرخید. حرکات دستانش آرام شد و رائون را تماشا کرد که با چشمان بسته نفس نفس میزد.
ترق
صدای سوختن هیزم از کوره بلند شد.
***
سه ماه از زمانی که رائون شروع به تهذیب هاله در کوره زغال ولکان کرد، میگذشت.
از آنجایی که به آن عادت کرده بود، اکنون میتوانست ظرف ده دقیقه به کوره زغال برسد.
شعلهای که از اولین باری که دیده بود تندتر شده بود، بر آن مکان فشار میآورد. اطراف کوره پر از امواج گرمایی بود.
-اون تغییر نمیکنه.
ولکان با وجود اینکه میدانست رائون وارد شده بود، سر برنگرداند و صحبت نکرد. او فقط روی تماشای کوره متمرکز شد.
رائون به کوره نزدیک شد و سعی کرد صدایی از خود در نیاورد.
هر بار که قدمی به سمت کوره برمیداشت، هوای گرم تمام بدنش را احاطه میکرد.
نفس کشیدن سخت بود و پشتش خیس عرق بود. یخ در مدار مانایش مانند آروارههای یک جانور وحشی خرخر میکرد.
«هوف...»
این دردی بود که نمیتوانست به آن عادت کند، اما رائون لبخند زد. اکنون نگاه کردن به شعله برای هیجان زده کردنش کافی بود.
-آتش...
او شروع به فهمیدن کرده بود.
پس از گذراندن وقت در کنار آتش و پیروی از توصیهی ریمر، سرانجام توانست بفهمد آتش چه بود.
مردم میگفتند آتش ترسناکترین و قویترین ویژگی بود، اما اگر به درستی از آن استفاده شود، پایدارترین ویژگی میشد.
رائون در حالی که گرما پوستش را میسوزاند یک قدم دیگر به سمت آن برداشت.
انرژی حاصل از تکنیک «ده هزار شعله» هنوز به دست نیامدهاش به خودی خود بیدار شد و گرمایی را که زمین را سوزانده بود جذب کرد.
شعله داخل کوره ترکید، گویی به مانا واکنش نشان میداد.
«ها...»
رائون هوای باقی مانده را از ریهی خود بیرون داد و مانای خوب پخته شده را به داخل کشید.
او مانای جوشان را به سمت مدار مانای خود هدایت کرد. یخی که سعی میکرد از گرما فرار کند، جریان «تهذیب ده هزار شعله» را دنبال کرد و آن را به مرکز انرژی کشاند.
-یه تصویر.
هنگامی که تهذیب تثبیت شد، رائون توصیهی ریمر را به یاد آورد. ریمر به او گفته بود که باید یک تصویر در ذهنش بکشد.
-آتشی که بهش نیاز دارم...
او به هدف خود فکر کرد.
این بود که یک بار دیگر سیلویا را بخشی از نسب مستقیم کند و سر داروس روبرت را قطع کند. به سختی راه رفتن در تاریکی بود، جایی که او نمیتوانست چیزی را ببیند.
او به شعلهای نیاز داشت که بتواند مشعلی شود تا راهش را روشن کند، شعلهای که بتواند به شمشیری برای شکست جانوران وحشی تبدیل شود.
او به شعلهای نیاز داشت که خاموش نشود، حتی اگر برف یا باران ببارد. شعلهای که خاموش نشود، مهم نبود چه اتفاقی میافتاد. این شعلهای بود که او انتخاب میکرد.
همانطور که تصویر واضح شعله خود را ترسیم میکرد، رعدی به ذهنش اصابت کرد و قلبش پر از زندگی شد.
مدار مانا انبساط و انقباض خود را تکرار کرد و یخ منجمد شده را تحریک کرد.
گرمایی که جولان میداد، مانند گدازهای که یخچال را آب میکرد، از مدار مانای او عبور کرد و سرانجام به مرکز انرژیاش رسید.
وووش!
لحظهای که انرژی حاصل از «تهذیب ده هزار شعله» در حال متراکم شدن و تبدیل شدن به کرهای از هاله بود، صدای ترسناکی در ذهنش طنین انداز شد.
{وقت درخشش پادشاه ذات فرا رسیده.}
مو به تن رائون سیخ شد.
کتابهای تصادفی

