قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست
قسمت: 30
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۳۰ - ۳۰
رائون دندانهایش را به هم فشرد.
-غضب!
مزاحمت غضب باعث شد که هالهی تشکیل شده، درست قبل از کامل شدن، شروع به پراکنده شدن بکند.
-گرر!
رائون تمرکز کرد و سعی کرد هالهی «تهذیب ده هزار شعله» را که از بین میرفت، متراکم کند. درست زمانی که میخواست به زور این مسئله را حل کند، سردی به او هجوم آورد.
{بهت که گفتم.}
صدای غضب او را مسخره میکرد.
{پادشاه ذات وقتی تو رو هدف قرار میده که در ضعیفترین حالت خودت باشی.}
-گرر...
حق با او بود.
غضب به او هشدار داد که در خطرناکترین لحظه حمله خواهد کرد. راستش، رائون تا حدودی انتظار داشت که این اتفاق بیفتد.
اما در حالی که در خلسه فرو رفته بود، غضب را به کل فراموش کرد.
{تازه دارم شروع میکنم!}
غضب سردی عظیمش را پخش کرد و او را نشانه گرفت. رائون با سردی روبرو شد که به نظر میرسید حتی عرق سردش را منجمد میکرد.
از درد انجماد استخوان میخواست فورا چشمانش را باز کند. اما نمیتوانست این کار را انجام دهد. خطر معکوس کردن جریان مانا وجود داشت که میتوانست او را ناتوان کند.
-ای حرومزاده...
چون غضب مدتی رام شده بود، فراموش کرد که متحدش نیست. او فقط یک شیطان نبود، یک پادشاه از سرزمین شیاطین بود. به نظر میرسید سعی داشت با درهم شکستن بدنش تمام روحش را ببلعد.
با قویتر شدن سردی غضب، یخ در مدار مانایش طنین افکند.
-آه...
از درد ناله کرد. احساس میکرد پوست و استخوانهایش از هم جدا میشدند. سردی شدید و خشمش ذهنش را ذوب میکرد.
{تمومه.}
صدای سرد غضب به جای خشم، حاوی نشاط بود.
{حالا بدن و ذهنت متعلق به پادشاه ذاته.}
همانطور که آن کلمات را به زبان میآورد، تمام بدن رائون از آن سرمای شدید پر شد. از شدت درد حواسش را از دست میداد و احساس میکرد هر لحظه ممکن بود بیهوش شود.
-گرر!
رائون زبانش را گاز گرفت. درد، همچون سطلی از آب سرد، به او اجازه داد تا برای یک لحظه حواس خود را به دست آورد.
-فکر کن، فکر کن!
سردی غضب تمام بدنش را فرا گرفته بود. هر لحظه ممکن بود کنترل آن را در دست بگیرد.
-نمیتونم از «تهذیب ده هزار شعله» دست بردارم.
برای استفاده از «حلقه آتش» خیلی دیر شده بود، زیرا قبل از اینکه حلقه شروع به چرخش کند، سردی غضب بدن و ذهنش را فرا میگرفت.
-باید به یه پیشرفت برسم.
رائون با به گردش درآوردن «تهذیب ده هزار شعله» سعی داشت در برابر آن مقاومت کند. این وضعیت پرمخاطرهای بود، مانند آویزان شدن روی صخره با یک طناب.
{فقط تسلیم شو، بدن همین الانش هم مال منه.}
-تا وقتی که سعیم رو نکردم نمیفهمیم.
{مبارزه کردن بیهودهست، مثل اون پیرمردی که هر روز کوره زغال رو آتش میزنه.}
-کوره زغال... کوره زغال!
راهی وجود داشت که میتوانست زنده بماند.
رائون مشتش را گره کرد و با تمام قدرتش مانا را جمع کرد.
ووش!
مانایی که به درون او سرازیر میشد، مانای طبیعت نبود که توسط کوره زغال گرم میشد، بلکه مانای درون خود کوره بود.
{عوضی! چیکار میکنی؟!}
-آخرین تلاش!
بله، این آخرین تلاش مذبوحانهاش بود. در زندگی قبلیاش بدون این که بتواند کاری انجام دهد مرد. او نمیخواست در زندگی فعلی خود بیهوده بمیرد، مهم نبود چه شود.
از سقف کوره زغال که با خاک رس سفت پوشیده شده بود، صدای خش خش برگها به گوش میرسید.
{ای حرومزاده! بس کن!}
-آه!
سردی غضب قویتر شد، آنقدر قدرتمند که تا مغز استخوانهایش را منجمد میکرد. با وجود اینکه نمیتوانست اندامهایش را احساس کند، با آخرین قدرتش ایستادگی کرد و برای آخرین بار نفس کشید.
ترک!
با صدایی گوش خراش، گرمای فوق العادهای به هوا هجوم آورد و شعله از داخل کوره زغال چوب بیرون زد.
هوف!
رائون همچون کسی که هیچوقت نفس نکشیده بود، فوراً گرما را استنشاق کرد.
گرما نه تنها از طریق بینی و دهان، بلکه از منافذ پوستش نیز به داخل کشیده میشد. تمام بدنش سردی را پس زد. این یک قدرت فوقالعاده بود، مانند گدازهای که در رگهایش جاری بود.
سردی غضب مانند برف بهاری در برابر امواج متلاطم گرما محو شد.
{ا-این چیه؟!}
-غضب، ناپدید شو!
رائون مدام «تهذیب ده هزار شعله» را کنترل میکرد و لبهایش را میجوید. در آن حال او مقدار عظیمی از یخ را که مدار مانایش ذوب کرده بود جمع کرد و آن را به سمت مرکز انرژی خود هدایت کرد.
ووووش!
انرژی «تهذیب ده هزار شعله» که قبلاً مانند شعلهای در حال مرگ بود، با گرفتن گرما از کوره زغال به شکل شفافی در آمد.
و این تمام ماجرا نبود.
یک انرژی سفید خالص مانند یک مهره متراکم شد و درست در کنار هالهی حاصل از «تهذیب ده هزار شعله» شکل واضحی به خود گرفت. این یخ یخبندان بود که تا قبل از آن مدار مانای او را پر میکرد.
{ل-لعنتی!}
-هوف...
رائون بدون توجه به غضب که از عصبانیت فریاد میزد، به گرمای هوا و یخ درون بدنش را سروسامان داد.
این کار تمرکز فوق العادهای میطلبید و رائون با مقاومت در برابر دخالت غضب، در خلسه دومی فرو رفت.
«ها!»
ولکان به شدت نفسش را بیرون داد و یک تکه هیزم را در کوره گذاشت.
با تماشای هیزمی که فوراً درون کوره آتش میگرفت، گذشته را به یاد آورد.
-سی سال گذشته…
سی سال از ساخت آخرین شاهکار خود، شمشیر بهشتی حقیقی میگذشت. او پس از تقدیم بهترین شمشیر زندگی خود به گلن زیگارت، فکر کرد سفرش به پایان رسیده بود.
از آنجایی که ثروت زیادی به دست آورده بود، ثروتی که تا پایان عمرش تمام نمیشد، تصمیم گرفت بازنشسته شود و از بقیه عمرش لذت ببرد.
اما وقتی به خود آمد که جلوی آتش نشسته بود.
دیگر نیاز نداشت که زود بیدار شود یا کوره را روشن کند. و با این حال، همچنان به سمت آهنگری میرفت.
-کاملا گیر کردم.
او هنوز در لحظهای که شمشیر بهشتی حقیقی را خلق کرده بود گیر افتاده بود.
-نمیتونم جلوش رو بگیرم.
او شمشیرهای بیشماری خلق کرده بود و به زیگارت کمک زیادی کرده بود. رهبر آن، گلن زیگارت، یکی از قویترینهای قاره، از شمشیر او استفاده میکرد.
اگرچه حتی اگر بازنشسته میشد نامش در تاریخ ثبت میشد، اما نمیتوانست آرام بنشیند. او نه میتوانست جلوی چکش خود را بگیرد و نه از آتش دور بماند.
فقط یک دلیل داشت که خیلی مردد بود.
با وجود اینکه میخواست به کارش ادامه دهد، اما مطمئن نبود بتواند چیزی بسازد که از شمشیر بهشتی حقیقی که به گلن تقدیم کرده بود پیشی بگیرد.
تنها چیزی که میتوانست احساس کند خلاء بود.
-به همین دلیل این کوره رو ساختم.
حدود ده سال پیش، او با استفاده از کوره شروع به ساخت زغال کرد تا زغال طلایی بسازد، که از زغال سیاه و سفید پیشی میگرفت.
فکر میکرد که اگر آن زغال مخصوص را داشته باشد، احتمالاً میتواند شمشیر بهتری بسازد.
با این حال، هرگز موفق نشد، حتی یک بار.
او با جمع آوری افسانهها و شایعات، روشهای بیشماری را امتحان کرد. با این حال، نتوانست زغال طلایی را بدست آورد.
نمیخواست تسلیم شود. این تنها وسواسی بود که در روزهای پایانی زندگیاش باقی مانده بود.
در حالی که وقتش را میسوزاند، آن پسر به دیدارش آمد.
رائون زیگارت.
از روزی که او را ملاقات کرده بود، با شعلهی کوره نفس میکشید. شعلهای که دههها متوقف شده بود، مانند یک جانور وحشی شروع به سوختن کرد.
این اولین بار بود.
شعله هیچوقت واکنشی نشان نداده بود، و هرگز قبل از آن قدرت آتش خود را افزایش نداده بود.
به رائون اجازه داد در کنارش بماند. با این حال توقع زیادی نداشت.
-چون این جهنمه.
گرمای کوره آنقدر شدید بود که حتی یک آهنگر کهنه کار، از آن اجتناب میکرد. چند آهنگر به قصد کمک نزد او آمده بودند، اما چند روز کافی بود تا آنها را از دست بدهند.
پسرک خیس عرق سرد بود و با گاز گرفتن لبش در مقابل درد مقاومت میکرد. با این حال، او هر روز به ملاقاتش میآمد و جلوی کوره مینشست.
در ابتدا، به وضوح نمیتوانست روی تهذیب خود تمرکز کند، زیرا گرما از زمین میآمد. روز دوم هم همینطور بود، در حالی که از گرما میلرزید، مدام لبش را میگزید.
سه روز، چهار روز، یک هفته، یک ماه، سه ماه.
رائون بدون از دست دادن حتی یک روز از کوره بازدید میکرد.
و امروز.
آتش داخل کوره به شدت میسوخت، گویی که به دم و بازدم رائون واکنش نشان میداد. گرمای داخل کوره چندین برابر شده بود.
او بر شعلهی محیط مسلط بود، گویی تجسمی از آتش شده بود.
-این!
ولکان ناگهان متوجه شد که این یک فرصت مهم برای او بود. نه فرصتی برای خلق زغال جدید، بلکه فرصتی تا باری دیگر به عنوان یک آهنگر زندگی کند.
«هوف!»
او با تمرکز شدید، قدرت آتش را در کوره حفظ کرد. با فوت کرد و باد زدن، هر کاری را که میتوانست آتش را بزرگ کند، تکرار کرد.
شعله زنده بود.
شعلهی شفاف در مرکز، قدرت آتش خود را افزایش میداد و شعلههای ضعیف و تیره را از بین میبرد.
با این حال، یک اتفاق غیرمنتظره رخ داد.
بدن رائون به خاطر گرمای کوره زغال غرق در عرق میبود، در یخبندان فرو رفت.
-این چیه؟
او با وحشت به اطراف نگاه کرد، اما یخ در هیچ جای دیگری یافت نشد.
آن یخ مدام در سراسر بدنش پخش میشد و موهای طلایی رنگش نیز در نهایت یخ زدند.
-باید چیکار کنم؟
بدن رائون میلرزید. ولکان فهمید که او در شرایط خوبی نبود، اما نمیدانست چه باید بکند.
میدانست که نباید در چنین زمانی به او دست بزند، اما فکر میکرد اگر تنهایش بگذارد، رائون خواهد مرد.
«هی! تو...»
«صبر کن.»
وقتی ولکان میخواست دستش را دراز کند تا رائون را بیدار کند، ریمر ظاهر شد. او به معنای واقعی کلمه مانند باد حرکت میکرد.
«ریمر! چیکار میکنی؟! داره میمیره!»
«در حال حاضر هیچ کاری نمیتونیم انجام بدیم.»
ریمر سرش را تکان داد. با ابروهای درهم رفته به رائون خیره شد که حالا بیشتر از قبل میلرزید.
«اگه کوچکترین ضربهای از بیرون بهش وارد بشه خون سرفه میکنه و میمیره.»
«این همون یخیه که قبلاً در موردش گفتی؟»
«آره. با اون یخ توی بدنش به دنیا اومد.»
«این...»
ولکان لبش را گاز گرفت، آن منظره قلبش را میفشرد.
-همچین بچهی جوونی...
او متاسف بود که کودکی که هنوز دهانش بوی شیر میداد با سرمای شدیدی به دنیا آمد که گرمای کوره را از بین میبرد. در عین حال به خاطر اینکه این پسر تا به حال توانسته بود آن را تحمل کند، احساس غرور میکرد.
می خواست به طریقی کمک کند.
«کاری وجود داره که بتونیم انجام بدیم؟»
«نه. خطرناکه که چیزی رو دست بزنی.»
چهرهی ریمر به طور غیرعادی جدی بود. مشتش گره شده بود و چشمانش از رائون برداشته نمیشد.
آن دو در سکوت کامل به یخی که تمام بدن رائون را پوشانده بود خیره بودند.
«او... اون با این سرعت واقعاً میمیره!»
«صبر کن رائون تکون خورد!»
حالت چهرهی ریمر حاوی امید بود. در حالی که همچنان به رائون خیره شده بود، پوزخند زد.
«چی؟ منظورت چیه... ها؟»
ولکان سرش را برگرداند. شعله کوره ناگهان شدیدتر شده بود.
شعله زبانه میکشید و در کل کوره میپیچید. محفظه سفالی کوره منفجر شد و باعث شد گرمای فوق العادهای هوا را پر کند.
بوم!
از شدت گرما نفس کشیدن سخت بود.
«هاف!»
آهنگر قاره به خاطر گرمایی که هرگز تا آن لحظه احساسش نکرده بود، بدنش را پایین آورد، اما گرما دوام نیاورد.
وووش!
چون گرما توسط رائون جذب میشد و به صورت مارپیچی به سمت او میچرخید. با حجم عظیمی از گرما که در او متراکم شده بود، سرمای تمام بدنش ذوب شد.
ووش!
شعله سرخ رنگش در درون بدن رائون میسوخت. نه، شعله قرمز نبود.
طلایی بود.
با انعکاس طلوع خورشید بر فراز کوه شرقی، شعله طلایی فوران کرد.
رائون با وجود غرق شدن در شعله طلایی، دست از تهذیب برنداشت. او گرما را نه تنها از محیط اطراف خود، بلکه از کل کوه شمالی جذب میکرد.
هنگامی که خورشید با نور با شکوهش به طور کامل بالا آمد، نوری که از رائون بیرون میبارید شروع به ضعیف شدن کرد و او چشمانش را باز کرد.
ولکان که با چشمان او روبرو شد آب دهانش را قورت داد. هیجانی که از کف پاهایش سرازیر میشد مغزش را سوراخ کرد.
یک نور طلایی تیره.
نور طلایی، حاوی نور سپیده دم، در چشمان او میسوخت.
کتابهای تصادفی
