ورود عضویت
Gimai Seikatsu-05
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

 

پیش درآمد: آسامورا یوتا

اون روز، من، آسامورا یوتا، داشتم تو فستیوال فرهنگی دبیرستان شوسی قدم می‌زدم. هفته دوم اکتبر بود و کمی از ظهر گذشته بود. وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم، با دیدن آسمون صاف و درخت‌ها، نسیم خنکی بهم خوشامد گفت. به هر کجا که نگاه می‌کردی با نشونه‌هایی روبرو می‌شدی که اعلام می‌کردند پاییز در حال از راه رسیدنه. با وجود اینکه خورشید همچنان در آسمون با تمام قدرتش می‌تابه، باز هم نمیشه از خوردن چیزهای گرم خودداری کرد تا بلکه این سردی جمع شده روی پوستت رو از بین ببری.

وقتی نگاهم رو به سمت پایین هدایت کردم، تعداد زیادی از مردم رو دیدم که از تپه کوچکی که متصل به دروازه مدرسه بود بالا میان و مثل مورچه‌هایی که وارد لانه خودشون می‌شن، قدم در ساختمون مدرسه می‌گذاشتن. کارآگاه‌بازی خاصی لازم نبود تا نتیجه بگیریم که جشنواره فرهنگی دبیرستان شوسی امسال هم قراره زیبایی و شکوهمندی خودش رو به نمایش بذاره. ما دانش‌آموزها هم در مورد این روز خاص از سال واقعا هیجان‌زده بودیم و صدای شادی و هیجان بچه‌ها، گاه به گاه فضای دوستانه‌ی راهروها رو پر می‌کرد.

به سادگی می‌شد یونیفورم ناآشنای مدارس دیگه و یا افراد بزرگسالی که احتمالا قیم یا والدین بعضی از دانش‌آموزها بودن رو هم دید. تعداد زیادی بچه‌ی سن پایین هم در این بین حضور داشتن که با تمام هیجان صداشون رو به آسمون رسونده و با تمام وجود به اطراف می‌دویدن و صد البته با سرزنش والدین‌شون مواجه می‌شدن. در بین این هرج و مرج‌ها، دختر و پسری رو دیدم که دست همدیگه رو گرفته بودن. قبلا هیچ کدومشون رو ندیده بودم و با این وجود، جوری که بدن‌شون رو نزدیک همدیگه نگه داشته بودن و زمان پرسعادتی که می‌گذروندن، باعث می‌شد تا نتونم چشم‌هام رو از روی اونا بردارم. اینکه بتونی در مقابل این جمعیت زیاد، جسورانه دست‌های طرف مقابلت رو محکم تو دستت نگه داری، کاریِه که تنها اون‌هایی که رابطشون رو آشکارا اعلام کردن قادر به انجامش هستند.

من به شخصه این رو کاری نمی‌دیدم که ما دوتا بتونیم در مقابل دیگران انجام بدیم، چه برسه با همچین اعتماد به نفسی. با این فکر، تصویر دختری توی ذهنم اومد. آیاسه ساکی. خواهر کوچیک‌تر … یا بهتره بگم، خواهرخونده‌م.

حدود چهار ماه پیش بود که ما دو نفر با ازدواج پدر و مادرمون تبدیل به خواهر و برادر ناتنی هم شدیم. از اونجایی هم که من با مادر اصلیم توی یه جهنم واقعی زندگی کرده بودم، کاملاً تصمیم داشتم که به‌طور کلی از زن‌ها دیگه هیچ انتظاری نداشته باشم. آیاسه سان هم چیزی شبیه به همین رو تجربه کرده و به همین خاطر همیشه سرد رفتار می‌کرد و سعی می‌کرد فاصله‌شو با بقیه حفظ کنه. علیرغم این شکاف بزرگی که بین ما بود، به‌خاطر خوشبختی والدین‌مون، تصمیم گرفتیم که تاجای ممکن باهم کنار بیایم و خودمون رو باهمدیگه وفق داده و سعی کنیم بهترین نوع خواهر و برادری باشیم که شرایط اجازه‌ش رو میده.

با این حال، با رخ دادن برخی رویدادها، من شروع کردم به دیدن آیاسه سان نه به عنوان خواهر کوچکترم، بلکه به عنوان زنی که ممکنه علاقه‌ام به اون عاشقانه باشه یا نه. در پایان سپتامبر، من و آیاسه سان احساسات خودمون به همدیگه رو آشکار کردیم و رابطمون رو براون اساس دوباره بازتعریف کردیم. ما مطمئناً به وضعیتی که بشه بهش یه رابطه‌ی عاشقانه‌ی مشخص گفت نرسیده بودیم، اما در عوض به تصمیمی رسیدیم که به ما اجازه میداد تا نیمه راه رو طی کنیم. ما هنوز مثل قبل به عنوان خواهر و برادر ادامه می‌دیم، اگرچه کمی نزدیک‌تر و صمیمی‌تر از یه خواهر و برادر معمولی هستیم، که به ما سطح خاصی از صمیمیت فیزیکی رو میده که البته خیلی نمی‌تونیم تو جمع نشونش بدیم. این یک زندگی مخفی مرموز و گیج کنندس، از این بابت مطمئنم.

قدم زدن در اطراف جشنواره، گرفتن دست همدیگه حین انجام این کار… برای زوجی مثل اون دو تا، این چیزی بود که مجبور نبودند خیلی بابتش فکر کنند، اما رابطه فعلی من با آیاسه سان اجازه چنین چیزی رو نمی ده. حداقل، نه در مقابل دیگران. طبیعتاً از مخفی نگه داشتن این حقیقت که من و آیاسه‌ سان خواهر و برادریم منصرف شدم. در طول جلسه اولیاء و مربیان، هر دوی ما تصمیم گرفتیم که اگه ما دیگه اون رو مثل یه راز نگه نداریم، بار رو دوش والدینمون رو کاهش میده. با این حال، همین واقعیت کارمون رو خیلی دشوار می‌کنه، چراکه هیچ کس نباید ما رو به عنوان عاشق و معشوق ببینه. برادر و خواهر ها از نظر اجتماع اجازه ندارند عاشق هم بشند.

قانون می‌گه که تا زمانی که ما از نظر خونی با هم فامیل نباشیم، هیچ مانعی سر راه ما وجود نداره، اما دیدگاه اکثریت دنیا و ذهنیتشون موضوعی کاملاً متفاوته‌. نمی‌دونم قوانین چقدر سخت‌گیرانه هستن و تا چه اندازه مورد خاص ما رو پوشش می‌دن، اما افرادی که به خودشون زحمت توجه و درک شرایط و احساسات ما رو نمی‌دند، به احتمال زیاد در یک چشم به هم زدن فریاد بی‌اخلاقی سر خواهند داد. سر و کله زدن با چنین چیزی به خودی خود بیشتر از توان ما به نظر می‌رسید و ما می‌خواستیم از اون اجتناب کنیم.

از کلاسی که نوشیدنی می‌فروخت دو بطری خریدم، یکی قهوه و دیگری چای سیاه (هر دو گرم) و سریع از راهروی پر سر و صدا فاصله گرفتم. بعد به بالاترین طبقه ساختمون کلاس‌های ویژه، به طور خاص به گوشه ای از اون، رسیدم. با باز کردن در اونجا، خودم رو روی پله‌های اضطراری دیدم. در اونجا یک دختر دانش‌آموز منزوی که با کسالت کنار دیوار ایستاده بود به استقبالم آمد: آیاسه سان.

«من خریدمشون، آیاسه-سان.»

«ممنون.»

بالاترین نقطه از پله‌های اضطراری دورترین مکان از همه سر و صدای جشنواره بود و تقریباً شانس دیده شدن ما توسط دیگرون صفر بود. احتمالاً انتظار می‌رفت که تصمیم بگیریم اینجا با هم ملاقات کنیم. بطری چای داغ رو به آیاسه سان دادم و کنارش نشستم.

«حالت چطوره؟»

«از چه نظر؟»

«از جشنواره لذت می‌بری؟» پرسیدم، و حالت آیاسه سان طوری شد که انگار در فکر فرو رفته‌.

آیا واقعاً سؤال من ماهیت فلسفی داشت؟

«آره، فکر کنم می‌برم. تو چطور، آساموراکون؟» آیاسه سان سوالم رو به خودم برگردوند.

آه، اون دوباره این کار رو کرد.

«هوم؟ چیزی شده؟»

«نه، چیزی نیست… به من اهمیت نده.»

نحوه خطاب اون به من از «نی‌سان» به «آسامورا‌ک+ون» برگشته. تا همین اواخر، وقتی تو خونه بودیم اون فقط منو “نی سان” خطاب می‌کرد.

«من هم دارم لذت می‌برم… فکر ‌کنم.»

من نه از شلوغی خوشم می‌یاد و نه از این همه هیاهو یا هرج و مرج، اما با این وجود، من قطعاً نمی‌تونستم بگم از فضای شاد جشنواره بدم میاد.

«جای جالبی برای گشتن پیدا کردی؟»

«امم… نه راستش، اصلاً.»

«اوه، واقعا؟»

«خب، فکر کنم این بخاطر اخلاق خودمه. من واقعاً بلد نیستم چطوری … ازشون لذت ببرم.»

«چطور از اونا لذت ببری؟»

«بخاطر… تصورم از شون، فکر کنم؟»

«متوجه شدم؟» لحن آیاسه سان نشون می‌داد که اون دقیقاً از منظور من مطمئن نیست.

من مطمئنم که فالگیرها، خونه‌های جن زده و غرفه‌های دیگه‌ای که در طول مسیر با اونا روبرو شده بودم، با دوستان یا عشاق سرگرم کننده هستن. اما اگه من این رو در مقابل آیاسه سان بگم، فقط یک اظهار نظر پوچ به نظر می‌رسه. روز قبل از جشنواره اصلی، من و آیاسه سان در مورد اینکه چه کارهایی برای ما قابل قبوله و چه چیزهایی رو نمی‌تونیم در یک رویداد عمومی مثل این انجام بدیم بحث کردیم و به این نتیجه رسیدیم که باید فقط در مکان‌های دور افتاده و بسته با همدیگه صحبت کنیم. طبیعتاً، من موافقت کردم. با این حال، این واقعیت رو تغییر نمیده که قدم زدن در اطراف جشنواره به تنهایی دقیقاً اون نوع تجربه هیجان‌انگیزی نبود که هنگام فکر کردن به یک جشنواره فرهنگی تصور می‌کردید.

«تو چیزی جالبی دیدی؟» از آیاسه سان پرسیدم.

قبل از اینکه اون بتونه احساس واقعی من رو حدس بزنه، سعی کردم موضوع رو تغییر بدم.

آیاسه سان با اشاره به گوشه‌ای از حیاط گفت: «اون طرف».

در گوشه‌ای از مسیر دایره‌ای به طول تقریبی 400 متر در زمین‌های ورزشی، یک صحنه کوچک با صندلی‌های تماشاگران قرار داشت. موسیقی بلندگوهای بزرگ اونجا حتی از اینجا شنیده می‌شد. از اونجایی که در داخل خونه یا زیر سقف نیست، تشخیص کلمات از این فاصله کمی سخته، اما این نهایت چیزیه که می‌تونید از سیستم صوتی جشنواره فرهنگی یک مدرسه انتظار داشته باشید.

«یه کنسرت؟»

«آره دخترای کلاس ما این کار رو انجام می‌دن… آمم، ویژوال کی باند1ی چیزی؟ من از دختری که می‌خواست اون رو ببینه شنیدم.»

«اوه، جالب به نظر میاد. من یه چیزایی موردش شنیدم، اما نمی‌تونم بگم که تا به حال خیلی به این جور چیزا نگاه کردم.»

فقط می‌دونستم که اونا به شکلی پر زرق و برق و انتزاعی لباس می‌پوشند. آیاسه‌سان لطف کرد و توضیحی به من داد، که تقریباً فقط نقل قولی از دوستش بود، چونکه اونم قبلاً مثل من فکر می‌کرد. به گفته دوستش، این گروه‌ها فقط روی صدا و آهنگ تمرکز نمی‌کنند، بلکه همچنین نوع تصویر بصری که تو ذهن مخاطبینشون نقش می‌بنده، جهان بینی خاص خودش رو ایجاد می‌کنه… یا چیزی در همین راستا. حتی پسرهایی هم که تو اون سبک اجرا می‌کنند، لباس‌های پرزرق و برق و آرایش غیرمعمولی دارند. اما این واقعیت که خوش‌تیپ بودند باعث محبوبیت اونا بین دخترا می‌شد. این تمام چیزی بود که می‌دونستم.

آرایش، لباس‌های شیک، مدل‌های موی فوق‌العاده… همه این موارد دقیقاً در فهرست چیزهایی نیستند که من توشون عالی هستم، بنابراین نمی‌تونم افرادی رو که از صمیم قلب خودشون رو وقف این کار می‌کنند تحسین نکنم. خب، حتی اگه اونا بدون این چیزا هم بیان روی صحنه، از اونجایی که من نه به اندازه اونا خوش تیپم، و نه حتی قادر به نواختن ساز یا آواز خوندنم، نمی‌تونم خودم رو باهاشون مقایسه کنم. حتی فکر کردن بهش هم هدر دادن وقته.

«اوه، کلاس شما چی آیاسه سان؟ بچه‌هاتون امسال چیکار می‌کنن؟»

«یک کافه خدمتکار.»

«یه چی؟»

شنیدن چنین پاسخ غیرمنتظره‌ای از آیاسه سان منو گیج کرد.

«مسلماً، این ایده مایا بود.»

«البته.»

«اگه اون ایده‌ای رو مطرح کنه، مهم نیست چی باشه، همه بهش ملحق می‌شند.»

«آره، منم همین انتظارو داشتم.»

دوست آیاسه سان، ناراساکا مایا سان، در صحبت کردن با دیگران مهارت فوق‌العاده‌ای داره، که اون رو نه تنها در میان دانش‌آموزان هم‌سالش بلکه در میان دانش‌آموزان کل مدرسه مشهور می‌کنه.

«پس حدس می‌زنم بعداً با مارو اون رو بررسی کنم.»

«اون همون دوستته؟»

«آره ما امسال یه عالمه کافه داریم، نه؟ اون گفت که می‌خواد تموم کافه‌ها و تم مخصوصشون یا چیزی شبیه به اون رو بررسی کنه.»

«این خیلی موضوع مهمیه؟» آیاسه سان کمی گیج به نظر می‌رسید.

«خب، تو به ندرت چنین چیزی رو تجربه می‌کنی.»

تصویر آیاسه سان که لباس خدمتکار دوران ویکتوریایی پوشیده بود و می‌گفت «خوش آمدید، ارباب عزیز» تو ذهنم مجسم شد، که من رو سرشار از اشتیاق برای دیدن شکل واقعی اون کرد.

«من لباس نمی‌پوشم‌ها، باشه؟»

«آه، باشه.»

حدس می‌زدم از صورتم افکارم رو خوند.

«وظیفه من کمک به آماده سازی بود، بنابراین تمام کارهای امروزم رو تموم کردم.»

«همون‌طور که ازت انتظار می‌رفت. کارت خوب بود.»

صادقانه بگم، یکم حیف شد.

آیاسه سان گفت: «این نوع خدمات محبت آمیز به مشتریا برای من خیلی زیاد‌یه.»

«زیاد از چه نظر؟»

«بیشتر شبیه… من نمی‌تونم با همچین چیزی کنار بیام؟»

«اوه، می‌فهمم.»

«اگه برای کارم دستمزد بگیرم، می‌تونم اون رو به عنوان یه ضرورت برای خدمات مشتری ببینم، اما در غیر این صورت مشکل دارم.»

«این منطقیه‌.»

هر زمان که شیفت‌های ما تو محل کار با هم تداخل داشت و من خدمات مشتریان آیاسه سان رو می‌دیدم، اون هیچ وقت بی‌ادب نبود. درست‌تر اگر بگیم، اون با همه به طور عادی تعامل داره، نه بیشتر. این توضیح میده که چرا اون در ارائه خدماتی که فراتر از حداقل‌هاست مشکل داره.

خب، من در تصور اینکه آیاسه سان روی املتی که یکی سفارش داده قلب بکشه و اونو مثل یه خدمتکار سر میزش ببره مشکل دارم. رفتار بیش از حد دوستانه، ها؟ یعنی داره به فاصله‌ی عاطفی هم اشاره می‌کنه… فاصله‌ای که یک زوج باید داشته باشند؟ راستش من اونقدر با تجربه نیستم که دقیقاً معنی اون رو بفهمم.

سایه‌ای روی پله‌های اضطراری ظاهر شد. خورشید درخشان تو آسمون شروع به پوشوندن ابرها کرد. سایه‌ها جهان رو پوشانده بودند و نسیم سرد در اعماق استخوان‌هام فرو ‌رفت و بدنم رو ‌لرزوند. انگار برای آیاسه سان هم همین اتفاق افتاد و اون کنار من نشست.

«باید برگردیم؟» پرسیدم.

«من خوبم.»

خودم رو تا نیمه بالا آورده بودم، اما دوباره نشستم. اگر صادقانه بگم، من خودم هم می‌خواستم کمی بیشتر اینطور بمونم. نگاهی به دست کوچک آیاسه سان انداختم که درست کنار کمرم گذاشته بود. نمی تونم دلیلش رو توضیح بدم، اما دستش سرد به نظر می‌رسید تا جایی که می‌خواستم دستم رو روی دستش بذارم تا بهش گرما بدم. واقعا می‌تونم این کار رو انجام بدم؟ هیچ وقت جوابی برای این سوال نگرفتم چون آیاسه سان دوباره سریع دستش رو برداشت و با دو دست شروع به گرفتن بطری چایش کرد.

«مطمئناً هوا داره رفته رفته سردتر می‌شه.»

«حداقل برای امروز می‌تونست آفتابی و گرم باشه.» به آسمون نگاه کردم و به کسی که تصمیم گرفت امروز اونقدر سرد بشه فحش دادم. «اگه احساس سرما می‌کنی، مجبور نیستیم اینجا بمونیم، می‌دونی؟»

«من خوبم، باشه؟»

آیاسه سان گفت و بدنش رو کمی کج کرد تا فاصله بینمون رو ببنده. من هم همین کار رو کردم، و شونه‌هامون رو به هم نزدیک کردیم. خیلی زود به قدری به هم نزدیک شدیم که ممکنه شونه‌هامون رو به هم تکیه داده باشیم یا نه. حداقل احساس می‌کردم گرمای آیاسه سان رو در کنارم احساس می‌کنم.

در همین حال، یک‌ دفعه اتفاقی رو که تو اواخر سپتامبر رخ داد، به یاد آوردم، به‌ویژه زمانی رو که اون منو در آغو+ش گرفت. اون لحظه سرنوشت‌سازی بود که من تونستم مستقیماً درآمیختن گرمای بدن اون رو با گرمای تن خودم احساس کنم. و البته، به محض یادآوری خاطرات اون اتفاق سعادت بخش، کمی گرمای اضافی به گونه‌هام هجوم آورد. با این حال، گرما و شادی که در اون زمان احساس می‌کردم الان دیگه مبهم و تار شده بود. ناگفته نمونه که از اون زمان تا حالا، ما هرگز تا این حد صمیمیت فیزیکی رو با هم تقسیم نکردیم.

اون در آغو+ش گرفتن اون روز، وسیله‌ای بود برای اطمینان و آرامش من بعد از اینکه مضطرب شدم، و مطمئناً از اون احساسات سبکسرانه‌ای نبود که هر وقت بخوایم بتونیم تکرارش کنیم. من به طرز دردناکی از این واقعیت آگاه بودم. ممکنه به این نتیجه رسیده باشیم که اگرچه ممکنه منشأ اون‌ها صرفاً عاشقانه نباشه، اما ما احساسات محبت‌آمیزی نسبت به همدیگه داریم و از این نظر به بهترین وجه با علایق همدیگه سازگار هستیم. اگه از من بپرسید که از اون زمان تا حالا چه چیزی تغییر کردهِ، به سختی می‌تونم چیزی رو که قابل ذکرِ باشه پیدا کنم. ما به سادگی احساسات واقعی خودمون نسبت به هم رو با همدیگه رد و بدل کردیم. نه چیزی بیشتر و نه کمتر.

همون‌طور که گفته شد، این واقعیت که ما از اون زمان به بعد تو صمیمیت فیزیکی بیشتر افراط نکرده بودیم، نشون می‌داد که هر دومون از وضعیت فعلی راضی بودیم. اون احساسات من رو می‌دونه و آشکارا اونا رو می‌پذیره. این چیزیِ که من تأیید کردم، و از هر چیز دیگه‌ای مهم‌ترِه، بعلاوه لمس کردن همدیگه چیزی بیش از اولین قدم نیست… یا حداقل من که اینطور فکر می‌کنم.

و با وجود همه‌ی این حرف‌ها، جایی در اعماق قلبم، آرزوی بیش از این رو دارم، نه لزوماً در سطح دست همدیگه رو گرفتن در این برهه از زمان، بلکه صرفاً وقت بیشتری رو با هم گذروندن. شاید باید اون رو برای قرار به یه جایی دعوت کنم؟ اما این چیزیه که اون واقعاً می‌خواد؟ اخیراً، این افکار مرتباً به ذهنم خطور می‌کنند.

صبر کن…این واقعاً اشکالی نداره؟ واقعا باید خودم تنهایی به این موضوع فکر کنم؟ تفسیر خواسته‌های طرف مقابل، تغییر دادنش به چیزی که برای خودم راحته، بعد انتظارداشتن از اون که بفهمه من چه احساسی دارم و چی می‌خوام… این دقیقا همون نوع ارتباط و نگرش اجباری نیست که هر دوی ما ازش نفرت داریم؟ روراستی و سازگار شدن به همه چیز ارجحیت داره. نمی‌تونم باور کنم که تقریباً همچین چیزی رو فراموش کرده بودم.

آیاسه سان در حالی که به آسمون خیره شده بود، گفت: «امروز واقعاً هوا سرده‌.»

«هرچی نباشه، دیگه پاییز رسیده.»

«آره، حق با توئه. الان دیگه پاییزه‌.»

«با همچین نسیم سردی که داره می‌وزه، احساس می‌کنم همین روزاست که دیگه زمستون بشه.»

«حس می‌کنم که این دیگه یکم زیادی اغراق‌آمیز بود.»

«پس به هر حال… وقتی هوا سردتر بشه، بیرون رفتن دردسرش بیشترم میشه، نه؟»

آیاسه سان قوه‌ی ادراک بالایی داره، بنابراین اون باید قبلاً حدس زده باشه که من می‌خوام چی بگم. با این حال، نمی‌تونستم بذارم به همین جا ختم بشه. باید حرفی رو که می‌خواستم بزنم تموم کنم. این همون معنای برداشتن اولین قدم و سازگاری بود.

«اگر باهاش مشکلی نداری، خوشحال می‌شم اگه بتونیم یه وقتی بریم بیرون، با هم، می‌دونی.»

چند ثانیه‌ی قبل از پاسخ او به نظر ساعت‌ها طول کشید و باعث شد ضربان قلبم تندتر از زمان ماراتن دبیرستان بزنه. در همون زمان، تغییر جزئی در حالت چهره‌ی آیاسه سان رخ داد. به سختی قابل تشخیص بود. تا جایی که تقریباً خودم هم به اون شک کردم. اما احساس می‌کردم که اون آسوده‌تر شده، و تقریباً خوشحال‌.

«باشه.» اون به آرامی سر تکان داد.

بلافاصله آهی از سر آسودگی کشیدم. انگار وزنه بزرگی از روی شونه‌هام برداشته شده‌. و بعد دوباره به تفکراتم برگشتم. اگه ما یک زوج دختر و پسر دبیرستانی معمولی بودیم، احتمالاً از این جشنواره فرهنگی نهایت لذت رو می‌بردیم. ما تو مدرسه قدم می‌زدیم و خاطرات ارزشمند بی‌شماری رو خلق می‌کردیم. و با این حال، ما تو یک جای دورافتاده همدیگه رو دیدیم، حتی دست هم رو نگرفتیم، همون‌طور که به سادگی در کنار یکدیگه نشسته بودیم. ما در حال سازگار کردن خودمون با همدیگه‌ایم و قول می‌دیم اگه زمان اجازه بده با هم بیرون بریم.

نیمه کاره و به جرأت می‌تونم بگم… ناجور. ما حتی به درستی تعریف نکرده‌ایم که چه چیزی ما رو به هم نزدیک‌تر می‌کنه؟ محبت عاشقونه یا عشق خانوادگی. با این حال، یه چیز وجود داره که می‌تونم کاملاً در موردش مطمئن باشم. نشستن روی این پله‌های اضطراری، دور از سر و صدای جشنواره، لذت بردن از یک مکالمه معمولی و بدون معنی… چیزیه که باعث شد احساس آرامش کنم. و اگه آیاسه سان هم همین احساس من رو داشته باشه، من در این مرحله از زندگیم، نمی‌تونم خوشحالی بزرگتری رو تصور کنم.

ابرهای آسمون حرکت کردن و خورشید درخشان بعد از ظهر رو آشکار کردن. هنگامی که بدن ما از طریق نور طبیعی خورشیدی که به ما اعطا شده بود گرم شد، از پله‌های اضطراری بلند شدیم و اون فضای بسته رو یکی یکی ترک کردیم و کمی بینمون فاصله انداختیم. پس از اون، تا زمانی که پخش مدرسه نتیجه جشنواره رو اعلام کرد، دیگه هرگز با هم برخورد نکردیم. جشنواره فرهنگی من و آیاسه سان بدون اتفاق خاصی به پایان رسید.

1 https://en.wikipedia.org/wiki/Visual_kei