ورود عضویت
leveling with gods-5
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت ۱۰۳

ذهن تسئوس سفید شد و افکار کوچکی شروع به پر کردن ذهن او کردند. درست مثل باز کردن صفحه‌ای تازه و نوشتن اطلاعات برروی آن رنگ سفید دست نخورده.

الان چه اتفاقی افتاد؟

او معمولاً به این نوع مسائل فکر نمی کرد، اما این چندمین باری بود که امروز به این موضوع فکر می‌کرد. از آخرین باری که با یک حریف واقعی روبه‌رو شده بود چه مدت می‌گذشت؟ اگر آن غول‌های عظیم‌الجثه را حساب نمی‌گرفتیم، احتمالاً چندین دهه از مواجه با آخرین حریف جدی‌اش گذشته بود.

احتمالاً آخرین فرد قدرتمندی که به چشم دیده بود، ملاقاتش با پوسایدن بود.

قدرت و توان من در یک آن ناپدید شد.

لحظه ای که از آب دریا برای افزایش سرعت حرکتش استفاده کرد، برای یک لحظه با تمام وجودش احساس کرد که قدرتش تخلیه شده. سپس با ناپدید شدن آب، تعادل خود را از دست داد و سپس طوری روی زمین افتاد که انگار از بالکل از هوش رفته.

و این دلیلی سبک نگاه کنونی تسئوس یو وون بود.

یو وون در حالی که سنگ الهی دریا را در دستش می فشرد، با ناامیدی زمزمه کرد: «تو مثل ماهی‌ای هستی که بدون آب هیچ کاری از دستش بر نمیاد…»

رگ روی پیشانی تسئوس باد کرد و برامده شد.

فرد مقابلش کسی نبود جز بازیکن تحت نظر آزمون او. در اینجا او تسئوس بود که باید بالا می‌ایستاد و افرادی مثل یو وون را با قدرتش در هم می‌کوبید و نه بلعکس.

«چطور جرأت می‌کنی با من اینطوری حرف بزنی…»

تسئوس نیزه‌ی سه‌شاخ را محکم در دستانش گرفت و حلقه‌ای از آب شروع به جمع شدن دور نیزه کرد. با اینکه اندازه‌ی آن بزرگ نبود ولی شدت و فشاری که داشت، با یک سونامی واقعی برابری می‌کرد.

اما درست لحظه‌ای که در تلاش برای ایستادن بود تا با یو وون مقابله کند…

«تو آدمی نیستی که حقِ زدن چنین حرف‌هایی رو به من داشته باشی!»

بـــــاممم!

ناگهان حباب شکل گرفته دور نیزه‌ی سه‌شاخ تسئوس در صورتش منفجر شد.

«هه، انگار حتی خودتم چنین حقی نداری!»

«اینجا چه خبر شده…؟!»

این یک رخداد غیر قابل باور بود. تسئوس احساس می‌کرد که چیزی باعث مداخله در استفاده از قدرتش می‌شود و نیروی درون وجودش پراکنده شده. با فکر کردن به منبع این دلیل، تنها یک چیز وجود داشت که می توانست عامل این موضوع باشد.

سنگی درون دستان یو وون، وسیله ای بود که می توانست صاحبش را خدای دریاها کند.

از خشم دندان‌هایش را بهم فشرد. تا آخرین ذره‌ی غرورش خدشه‌دار و نابود شده بود.

مهم بود که آیتمش قوی باشد یا خودش لقب قوی‌ترین بازیکن را بر دوشش حمل کند، او به هیچ عنوان کسی نبود که بتواند سرپرست آزمون این طبقه را به زانو دراورده و بر او چیره شود.

«تو جرات می‌کنی که منو به این روز بندازی و تحقیرم کنی؟ تو… هیچی نیستی!»

تسئوس دوباره نیزه‌اش را به سمت آسمان بلند کرد.

اینبار اما او از مانایش استفاده نکرد، زیرا بدیهی بود که هرگونه استفاده از قدرت آب، فوراً به‌وسیله‌ی قدرت کریستال الهی دریا باطل و نابود می‌شود. پس تنها راه چاره استفاده از قدرت خودش بود.

تسئوس با هر چه در توانش مانده بود نیزه را به سمت یو وون چرخاند.

«تچ» ولی تنها واکنش یو وون، دراوردن صدایی با زبانش بود.

«انگار حرف منو متوجه نمیشی…»

مانا از شمشیر یو وون جاری شد. در حال حاضر استفاده از کاینی دشوار بود، اما به اندازه‌ کافی مانا و انرژی برای خودش باقی مانده بود تا با او مبارزه کند.

[چشم‌های سوزان مسیر را به شما نشان خواهند داد.]

[میدان حسی فعال شد.]

به لطف ترکیب قدرت هر دو مهارت، او توانست مسیر نیزه‌ی تسئوس را به وضوح ببیند و در پس آن انقباض عضلات، شدت قدرت و حتی حرکت پاهایش را پیش‌بینی کند.

پس شمشیر یو وون به آرامی حرکت کرد و با یک ضربه‌ی تمیز، مسیر نیزه را منحرف کرده و در یک خط صاف و افقی، برشی بر گردن تسئوس زد.

سرعت دفع نیزه عادی بود ولی برای زدن گردن تسئوس، یو وون سرعت دستش را افزایش داد.

تسئوس خوشبختانه موفق شد تا در لحظه‌ی آخر به سرعت سرش را دور کند تا سرش به‌طور کامل از بدنش جدا نشود ولی دسته‌ای موهای آبی‌اش که در مسیر حرکت شمشیر یو وون بودند بریده شده و بر زمین افتادند.

دوباره نیزه تسئوس و شمشیر یو وون با هم برخورد کردند.

ولی شمشیر یو وون ذره‌ای تکان نمی‌خورد و مثل کوهی ثابت بود.

یو وون فاصله‌ی قدرت خودش با تسئوس را با قدرت مقدسش جبران می‌کرد و به کمک هاله‌ی کاینی و سنگ دریا دیگر هیچ ضعفی در مقابل او نداشت.

حالا که مبارزه به اینجا کشیده شده بود، حتی او هم نمی‌خواست کم بگذارد و با سرعت شمشیرش را به سمت تسئوس می‌چرخاند و صدای برخورد شمشیرهایشان فضا را پر کرده بود.

شمشیر یو وون آزادانه داخل پرواز می‌کرد و نقاط کور را هدف می‌گرفت.

حملات یو وون آنقدر قوی نبودند که برای تسئوس غیرقابل دفاع باشند و از طرفی تسئوس که دیگر از قدرت جادویی‌اش استفاده نمی کرد، هنوز هم به‌صورت خالص قدرت کافی برای خرد کردن یو وون را در اختیار داشت.

با این حال…

چرا این مبارزه باید اینقدر سخت باشه؟

با وجود اینکه تسئوس حملات را دریافت و دفاع می کرد، اما نمی توانست مسیر تیغه‌ی شمشیر را پیش‌بینی کند. با اینکه شمشیر یو وون به اندازه کافی آهسته بود تا بتواند آمدنش را ببیند، اما از آنجایی که ضربات یو وون تنها از نقطه کورش وارد می‌شد، واکنش به آن‌ها دشوار بود. علاوه بر آن…

اون حتی قبل از اینکه من حرکتی بکنمم حاضره تا از ضرباتم جاخالی بده.

او به وضوح احساس می‌کرد که اصلاً نمی‌تواند به یو وون ضربه‌ای بزند. انگار که با یک مارماهی لغزنده روبرو بود. درست مانند حرکت شمشیرش، حرکات یو وون نیز آنقدر سریع و غیرقابل دیدن نبود، اما از تمام ضربات نیزه‌اش با فاصله‌ی یک تار مو طفره می رفت.

چه کاری از دستم…

در حالی که مراقب حرکات شمشیر یو وون بود، مغز خود را درگیر جست و جو برای راه فراری از این وضعیت کرده بود.

اگر از مانام برای دستکاری آب استفاده نکنم…

تسئوس از نسل پوسایدن بود، بنابراین او مجبور بود تا مهارت‌های مربوط به آب را یاد گرفته و توانایی‌هایش را صیقل می‌داد. ماهیت مانا او نیز به همین شکل بود. او با استعداد مانا آب متولد شده بود، بنابراین او حتی زمان شروع فعالیتش نیز می‌توانست آزادنه‌ماهیت مانای محیط را تغییر دهد.

اما حالا وضعیتی بود که تمام توانایی‌های آبی او مسدود شده بود.

با این حال، فقط به این دلیل که او در یک چیز خوب بود، دلیلی نمی‌شد تا مهارت‌های دیگری نداشته باشد.

او مانا را نوک نیزه‌اش جمع کرد. این دیگر یک مهارت خاص نبود، بلکه فقط مانای ساده‌ی محیط را در نیزه‌اش جمع کرده بود.

سپس تسئوس با تمام توان نیزه‌اش را به شمشیر یو وون کوبید. یو وون که نمی‌توانست این حجم از قدرت را کاملا دفع کند، از شدت فشار پایش تا حد زیادی در زمین فرو رفت.

اون از چیزی که انتظار داشتم آروم‌تره که داره اینطوری به حرکات جدید فکر می‌کنه…

بزرگترین نقطه ضعف تسئوس ثبات ذهنی او بود. یو وون انتظار داشت تا بهبود یافتنش شوکی که به او وارد کرده بود مدت بیشتری طول بکشد، اما به‌نظر می‌رسید که او توانسته فوراً خودش را از آن وضعیت خارج کند.

«بدش به من…!»

مجازات برج  بر تسئوس قوی تر شد. شرایط فعلی احتمالاً برایش بسیار دردناک بود، اما او تسلیم نشد و با قدرت ادامه می‌داد.

«سنگ رو بده به من!»

زمین زیر پای یو وون در اثر حرکت تسئوس که نیزه‌ی خود را تاب می داد، شکست.

اما یو وون توانست پس از دو پرش متوالی با استفاده از چکمه‌های هرمس، به سرعت از آنجا دور شود.

تسئوس نیزه‌ی خود را محکم فشار داد و به یو وون که به هوا پرواز می‌کرد خیره شد.

بالاخره در این لحظه یو وون دست بالاتر را داشت، اما بعد…

«تسئوس!»

رتبه‌داران دیگر اولیمپوس که با او بودند، وارد مبارزه شدند و شانه‌هایش را گرفتند.

تسئوس به آنها خیره شد و تنها فکری که به سرش خطور کرد، ظاهر شدن چند نفر اضافی بود. آنها به سادگی می‌توانستند از چهره‌ی تسئوس بخواننده که او به قدری عصبانی‌ست که بدون در نظر گرفتن دوست و دشمن، هر کسی که به او نزدیک شود را با ضربه‌ای می‌کشد ولی باز هم نمی‌توانستند او را بیخیال رها کرده و نزدیکش نشوند.

«اونجا رو ببین!»

تنها لحظه‌ای پس از آن که به خودش آمد، تسئوس سرش را برگرداند و به اطراف نگاه کرد. موج سیاه هیولاها و لویاتان نسبت به قبل خیلی نزدیک‌تر شده بودند.

«الان تنها فرصتمون برای خارج شدن از اینجاست، غول‌ها هم اینجان پس باید با تمام سرعت فرار کنیم.»

«فرار کنیم؟»

ذهن تسئوس یک سراسر آشوب بود. سنگ دریا در اختیار یو وون بود و ده‌ها هزار هیولا در حال هجوم به سمت خشکی بودند.

اگر هیولاها به آنها می‌رسیدند، واقعاً نمی‌توانستند هیولاها را شکست دهند. همانطور که آنها می‌گفتند، با ماندن در آنجا، ممکن بود تا آخرین شانس خود را نیز برای فرار از دست بدهند.

با این حال…

«سنگ رو پیدا کن.» حتی در این لحظه نیز سخنان پدرش ذهنش را تماماً پر کرده بود.

«اگه به‌دستش بیاری، تو رو به عنوان پسرم به رسمیت می‌شناسم.»

این همان چیزی بود که در تمام این مدت آرزویش را داشت. برای او کافی بود که فقط به عنوان پسرش به رسمیت شناخته شود. این وعده ای از طرف پوسایدن بود که همیشه احساس می‌کرد شنیدنش غیرممکن است. چیزی که در تمام زندگی‌اش آرزویش را داشت، درست مقابل چشمانش بود.

«عقب‌نشینی می‌کنیم…» اما در حال حاضر تنها تصمیمی می توانست بگیرد، فرار کردن بود.

با نگاهی به اطراف، دید که سوتار قبلاً چهار رتبه‌دار دیگر را شکست داده. حتی این بار هم نتوانسته بود تا لحظه‌ی آخر بجنگد، اما شرایط میدان نبرد نیز کاملاً متفاوت بود.

او دوباره به یو وون نگاه کرد که هنوز کاملا خوب و پرانرژی بود.

او نتوانسته بود در حالی که چهار رتبه‌دار دیگر سوتار را مشغول نگه می‌دارند یو وون را شکست داده و سنگ را از دستانش بگیرد.

حتی با اینکه سنگ فقط چند قدم با من فاصله داشت، اما باز هم نتونستم بهش دست پیدا کنم…

این حقیقت ماجرا بود. از همان اولین ضربه‌ی اسلحه‌هایشان بهم، حتی برای یک لحظه هم تسئوس یو وون را به چشم یک بازیکن ساده ندید و اگر این مجازات برج نیز نبود، شاید بلکل ماهیت و رتبه‌ی او را فراموش می‌کرد و با این تصور مبارزه می‌کرد که او یک رتبه‌دار با سابقه‌است.

کیم یو وون…

تسئوس با خشم به او نگاه کرد.

شاید امروز نه ولی مطمئن باش که یک روز سراغت میام و خودم می‌کشمت…

و بعد از آن سنگ دریا را نیز که گنیجنه‌ی عزیزش بود به‌دست می‌آورد.

«بیاید بریم.»

تسئوس سوار ارابه خورشید شد و بعد از اینکه همه رتبه‌دارهای دیگر نیز سوار شدند، به آسمان پرواز کرد و درست در آن لحظه لویاتان نیز راه رسید.

پس همه‌شون فرار کردن

یو وون می توانست خورشید کوچکی را ببیند که در آسمان پرواز می کند. حتی اگر آن ارابه یک نسخه‌ی تقلیدی و کپی بود، باز هم چیزی از نسخه‌ی اصلی کم نداشت و مطمئنا می‌توانستند به سلامت از دست لویاتان فرار کنند.

«آیا ما برنده شدیم؟»

احساس ناراحتی شدیدی در میان همه وجود داشت.

سوتار نه کسی بود که مبارزه را متوقف کرد و نه کسی بود که تصمیم گرفت زودتر عقب نشینی کند. بلکه همه چیز برعکس بود.

سوتار به اطرافش نگاه کرد. به غول‌های باقی‌مانده، به هیولاهایی که طبق دستور یو وون حرکت می‌کردند… همه‌ی این‌ها واقعی بود.

«…ما بردیم.»

این اولین پیروزی در تاریخ طولانی غول‌ها بود.

×××

«به سلامتی!»

«آرهههه -!»

لیوان های چوبی با هم برخورد می‌کردند و نوشیدنی غول‌ها به همه‌جا می‌پاشید.

همه‌ی غول ها در حال و هوای جشن بودند. آنها برای اولین بار در رویارویی خود مقابل المپوس پیروز شده بودند.

«یالا، یه بشکه‌ی نوشیدنی دیگه‌بیارین!!»

«خودت برو بیا مردک!»

«یکی برای من گوشت بیاره!»

«مگه خدمتکار گیر آوردی، هاه؟!»

این نبردی به بزرگی نبرد غول‌ها نبود، اما همچنان یک نبرد واقعی بود و آه که چقدر طعم این پیروزی شیرین و دلپذیر بود.

یو وون با شنیدن صداهای بلند و مزاحمی که از بیرون اتاق می آمد سرش را تکان داد.

«انگار همه‌ی بچه‌هات هیجان زدن…»

«حتی منم فکر نمی‌کردم که به محض برگشتنشون بخوان همچین جشن بزرگی به راه بندازن.»

اورفا سرش را تکان داد و زیر لب گفت: «از دست این بچه‌ها…» اما از چهره‌اش مشخص بود که راضی و خوشحال است.

شادی حاصل از این پیروزی برای او بسیار مهم بود. اگر مجبور نبود که به وجهه‌ی خودش اهمیت دهد، چه‌بسا که خودش هم برای مهمانی بیرون رفته و با آنها نوشیدنی می‌خورد.

«تو ستاره‌ی اصلی این جشن هستی پس چرا نمیری کنار بقیه خوش بگذرونی؟»

«یه نوشیدنی ساده‌ی اونا برای من مثل یه بشکه‌ی کامله. این یکی واقعا برای منم سنگینه.»

«اینم حرف درستیه.»

حالت شاد و خندان اورفا ناگهان گرفته و تاریک شد. «اما الان وضعیت نگران‌کننده‌تره. شاید اولیمپوس قبلا دنبالت می‌کرد ولی از الان کارشون شدت خیلی بیشتری پیدا می‌کنه.»

“سنگ دریا” همان “کریستال الهی” بود که پوسایدن برای هزاران سال آن را جست‌و‌جو می‌کرد.

حتی نیازی به شک و تردید هم نبود، به محض اینکه او می‌فهمید این سنگ در اختیار چه کسی‌ست، مطمئناً از تمام قدرتش برای پس گرفتن آن استفاده می‌کرد.

«فکر نمی‌کنم بخوان خیلی بریز و بپاش کنن. البته احتمالا…»

با این حال یو وون به اندازه‌ي اورفا درباره‌ی این موضوع نگران نبود و جواب احتمالی‌اش باعث شد که  اورفا کمی در این مورد شک کرده و دوباره بپرسد: «احتمالا؟»

یو وون اما جوابی نداد. اورفا لبخند کوچکی را روی دهانش دید و فهمید که او از چیز متفاوتی خبر دارد.

اما دلیل اصلی لبخند یو وون، به‌خاطر فکر کردنش به ملاقات هرکول و صحبت کردن با او بود.