ورود عضویت
leveling with gods-6
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت ۱۱۱

شمشیری که پشت یو وون را هدف گرفته بود در هوا به پرواز درآمد و منحرف شد.

در همان زمان، دلشوره شدیدی به دلش افتاد که چیزی بالای سرش هست.

[میدان حسی فعال شد.]

حالا به‌خوبی می‌توانست تمام جزئیات محیط اطرافش را بر پوستش حس کند، اما با این‌حال هنوز هم چیزی جز یک موش کوچک توجهش را جلب نکرد.

ولی یو وون بدنش را کج کرد و یک ضربهی قدرتمند هوای کنارش را بُرش زد.

[بازوی شما به قدرت یک غول آغشته شد.]

یو وون قدرت را در بازوی چپش جمع کرد و مشت محکمی به نقطه‌ای که ضربه از آن‌جا می‌آمد زد.

صدای تکه تکه شدن استخوان­ها شنیده شد و قاتلی که بالای سرش ظاهر شده بود به دوردست پرت شد و به دیوار برخورد کرد.

قاتل اسکلتی به خاکستر تبدیل شد اما از آنجایی که مشت یو وون از درد زق‌زق می­کرد به نظر می­رسید که آن موجود، زره محکم و ویژه­ای بر تن داشته.

یو وون با سوسانو که از جایی نظاره­گر او بود صحبت کرد: «توام آزمون­های مزخرفی مثل اینو خوب برنامه‌ریزی کردی…»

عرق روی پیشانی یو وون نشسته بود.

اطراف او به شکل خاصی تاریک بود، در نتیجه او نمی­توانست به خوبی ببیند اما مهم­تر از آن زیر چشمانش گود افتاده و تمرکزش رو به کاهش بود.

درماندگی، خستگی و از همه مهم­تر نیازش به خواب بر او غلبه کرده بودند.

طبقه ۹۹ام. او بالاخره بعد از سه ماه بالا رفتن بی‌وقفه به اینجا رسیده بود.

محتوای آزمون اما طبقه ساده بود.

[به مدت ۱۰ روز زنده بمانید.]

ده روز به طرز قابل توجهی زیاد بود.

از طبقه ۴۰ام به بعد هر آزمون بسیار سخت­تر می­شد، به همین خاطر هرکدام از آنها چند روزی وقت می­بردند، اما برای هیچکدام از آنها ده روز زمان نیاز نبود.

در این طبقه هم اما واقعا کاری برای ۱۰ روز انجام دادن وجود نداشت و تقریباً می‌شد آن را ساده در نظر گرفت اما مشکل اصلی، این قاتل‌ها بودند.

ناگهان ضربه‌ی دیگری از پشت به سمت او پرواز کرد.

به لطف میدان حسی، جاخالی دادن از آنها سخت نبود اما سختی کار، حمله­های بی‌امان آنها بود که به یو وون اجازه نمی‌داد حتی برای یک لحظه استراحت کند.

اونا بدون آشکار کردن حضورشون حمله می­کنن. و…

نگاه خیره یو وون به سمت پایین رفت.

«ووووو-!»

دهان غول آسایی از سمت زمین باز شد.

یو وون هم در واکنش، فوراً پرید و یک ضربه به سرش زد.

این یکی آنددی ناشناخته بود که سرش دوبرابر بزرگتر از بدنش بود.

این هیولاها هم  قاطی قاتل­های اسکلتی شدن.

هیولاها بی‌وقفه حمله می­کردند. اگر اینجا مثل سیاهچال­های دیگر بود او می­توانست حداقل چند دقیقه­ای بخوابد; اما اینجا مثل دیگر جاها نبود. اگر او حتی برای یک لحظه گاردش را پایین می­آورد، هیولاهایی که حضورشان را پنهان کرده بودند در یک چشم به هم زدن ظاهر شده و کارش را تمام می‌کردند.

در طول این ده روز، یو وون در حالت آماده باش بود و به‌طور پیوسته خودش را برای حملات بعدی آماده می‌کرد.

«بیا سریع تمومش کنیم و یکم بخوابیم.»

یو وون به بالا نگاه کرد. او یک آندد را روی سقف دید که حضورش را در تاریکی پنهان کرده و به او خیره شده بود.

بینایی­اش با چشمان سوزانش حتی در تاریک‌ترین نقاط هم قابل ستایش بود. علاوه بر این، هشیاری اعطا شده توسط میدان حسی به او اجازه می‌داد تا بتواند حتی کوچک‌ترین حرکت عضله‌ها را تشخیص دهد، حال هر چقدر هم که سخت تلاش میکردند تا حضورشان را پنهان کنند.

با این وجود، حتی با اینکه او یو وون بود، حفظ هردوی این مهارت‌ها برای ده روز واقعا سخت و طاقت‌فرسا بود.

اما از آنجایی که تمام این‌ها به‌زودی تمام می­شد، دیگر اهمیتی نداشت.

[زمان باقی­مانده: ۰۱:۰۷:۲۴]

فقط کمی بیشتر از یک ساعت باقی مانده بود.

وقتی به ۲۴۰ ساعتی که در طی ده روز گذشته باید زنده می­ماند فکر کرد، فهمید که درحال حاضر واقعاً به آخرش رسیده. او نمی­توانست بعد از این همه راهی که آمده بود تمرکزش را از دست بدهد.

شاید بقیه نیز می­دانستند که آن زمان به‌زودی فرا می­رسد و به همین خاطر تمام موجودات پراکنده در اطراف نیز تا حد زیادی دور هم جمع شده و یو وون را محاصره کرده بودند.

«فقط تو همچنین موقعیت­هایی محبوب میشم.» یو وون آه عمیقی کشید و رو به ده­ها قاتلی که روی سقف بودند گفت: «دارین چیکار می­کنید؟»

قاتل­ها اسلحه­های فلزیشان را از میان لباس­ها و استخوان هایشان بیرون کشیدند.

«مگه قرار نیست منو بکشید؟»

به محض اینکه این حرف از دهانش خارج شد…

قاتل­ها مثل باران روی سر یو وون جاری شدند.

 [چشمان سوزان راه را به شما نشان می­دهد.]

***

[سطح شما افزایش یافت.]

[قدرت شما یک واحد افزایش یافت.]

[امتیاز ساختار بدنی شما یک واحد افزایش یافت.]

[آگاهی شما یک واحد افزایش یافت.]

او حس کرد که پیام خیلی خوبی را شنیده و شاید به خاطر افزایش سطح و استقامتش فکر می­کرد که بدنش هم کمی سبک‌تر شده.

[شما آزمون طبقه ۹۹ام را تکمیل کردید.]

با این حال، به محض اینکه آزمون تمام شد، یو وون روی زمین افتاد و به خواب فرو رفت. ده روز نخوابیدن هیچ فرقی با شکنجه شدن نداشت.

بدین شکل یو وون یک روز کامل را در خوابی عمیق سپری کرد.

آزمون این طبقه کامل شده و دیگر هیچ قاتلی وجود نداشت که بخواهد او را بکشد.

اولین کاری که یو وون بعد از با خیال راحت بیدار شدن انجام داد، نگاه کردن به اطراف بود.

درب…

او دربی سنگین و قفل شده پیدا کرد که به طبقه بعد راه داشت.

اونطرف.

یو وون خمیازه­ای کشید و بلند شد. او می­دانست که زمان زیادی را خوابیده.

سوسانو دیگر در هیچ گوشه‌ای دیده نمی‌شد. از آنجایی که به‌زودی نوبت طبقه آخر فرا می­رسید، یو وون انتظار داشت که سوسانو کلی سر وصدا به راه بیندازد; اما آن فرد خودش را اصلا نشان نداد.

سطحم افزایش پیدا کرده.

سطح او که بعد از رسیدن به ۹۰ زیاد افزایش پیدا نکرد، بالاخره بعد از بالا رفتن از این طبقات بیشتر شده بود.

یو وون وضعیت خودش را بررسی کرد.

[نام: کیم یو وون]

[سطح: ۹۶]

[قدرت: ۹۹]

[چابکی: ۹۳]

[ساختار بدنی: ۹۸]

[آگاهی: ۹۹]

[قدرت مقدس: ۱۰۲]

سطح او به مقدار قابل توجهی افزایش یافته بود. امتیاز قدرت مقدسش ۲ واحد و باقی موارد به‌غیر از چابکی­، خیلی به ۱۰۰ نزدیک شده بودند. به‌خصوص امتیاز قدرت و آگاهی‌اش که هردو صرفاً با افزایش سطح، تا آن زمان افزایش یافته و به آن نقطه رسیده بودند.

باید یکییکی روشون کار کنم.

این کمی مایه تاسف بود. با این حال با این آمار و سطح­، یو وون کمابیش توانسته بود اولین هدفش از ورود به سیاهچال سوسانو را به سرانجام برساند.

سطح­، آمار و آیتم­هایی که فقط داخل یک سیاهچال می‌توانست آن‌ها را به‌دست بیاورد…

«مشکلم الان اینه که…»

یو وون به سمت دربی که در آن مقطع زمانی باز شده بود نگاه کرد.

«یکم از ادامه دادن می­ترسم.»

بعد از عبور از طبقه ۹۰ام، آزمون­ها به صورت تصاعدی سخت­تر می­شدند. رتبه دارهای دیگر مثل آرتور به عنوان آندد ظاهر شده و آزمون­ها نیازمند انواع روش­های عجیب و غریب بودند.

این برج احتمالا توسط سوسانو و با دقت فراوان ساخته شده زیرا یو وون توانسته بود تعداد زیادی از میراثش که در مکان­های عمیق سیاهچال پنهان شده بودند را پیدا کند.

امتیاز سلامتیم به اندازه نیاز بالاست.

او هیچ آسیب جدی‌ای ندیده بود. اگرچه او چند جراحت کوچک داشت اما به‌لطف تاریکی مطلق طبقه ۹۹ام، سلامتی او با سرعت خیلی زیادی بازیابی می­شد. کمبود خوابش هم به اندازه کافی به همین خاطر بازیابی می­شد.

او نفس عمیقی کشید و ذهنش را آرام کرد. مدتی بود که او در حال دویدن بود.

اضطرابی که او معمولاً حس نمی­کرد، شدیداً قلبش را درگیر کرده بود. این به خاطر ناشناخته­های جلوی رویش نبود بلکه به این خاطر بود که او می­دانست چه چیزی در انتظارش هست.

او به سمت طبقه بعد قدم برداشت.

قلبش با شدت زیادی می­تپید.

«هیهیهی-»

«هیه،هییهیهی-»

اولین چیزی که او شنید صدای خنده بود.

شاید در این مدت، موفق شده بود تا مقداری به ارواح ساکن در این برج عادت کند، اما در اینجا بخش‌هایی از روح و جوهره‌ی مردگان را در رفتارهای‌شان می‌دید که درحالت عادی نمی‌بایست توانایی انجام‌شان را می‌داشتند. مواردی مثل خندیدن. این یک واکنش جمعی از روح­های پیری بود که در طول زمان دیوانه شده بودند.

سرده…

بعد از رسیدن به بالای پلکان، دربی دیده می‌شد که صدای خنده‌ها از پشت آن می­آمد.

دربی که برای مدتی طولانی قفل بود باز شد و به محض باز شدنش، پیامی که انتظارش می­رفت شنیده شد.

[شما وارد طبقه آخر شدید.]

[به محض اتمام ماموریت این طبقه، شما میراث سوسانو را به‌دست خواهید آورد.]

تا به حال یو وون تعداد زیادی از ارثیه‌های سوسانو را با تمام کردن ماموریت‌های سیاه‌چاله‌اش به‌دست آورده بود. یو وون فکر می­کرد تمام چیزی که قرار است این‌جا به‌دست بیاورد فقط همین ارثیه‌ها و مواردی مثل [ردای عنصری عبادت‌کننده] و [اکسکالیبر] هستند. اگرچه به نظر می­رسید که اینطور نباشد.

پس تمام چیزایی که تا الان بدست آوردم آیتمایی بودن که توسط آنددهایی که سوسانو کنترلشون میکرد استفاده میشدن…

این برداشت اشتباه خود یو وون بود. در بین آیتم­هایی که یو وون بدست آورده بود هیچ‌کدامشان آیتم­هایی نبودند که سوسانو وقتی زنده بود از آن‌ها استفاده می‌کرد.

اگرچه که اکسکالیبر یک آیتم خارق‌العاده بود اما در مقایسه با تیغه ­نیمه­شب که یو وون درحال حاضر از آن استفاده می­کرد نسبتاسطح پایین‌تری داشت. اگر آن را با شمشیر سوسانو هم مقایسه می­کردید کمی شرم آور می‌شد.

صدای قدم­هایش واضح‌تر از زمانی که در پلکان دراز و باریک بود شنیده می‌شد. تمام روح­هایی که در اطراف منطقه پراکنده شده بودند، به آرامی یو وون را رصد می­کردند.

یو وون به اطراف محوطه داخلی طبقه ۱۰۰ام نگاه کرد. او فکر کرد آنجا شبیه طبقه­ای هست که در آن با آرتور ملاقات کرده.

محل آزمون هم زمین صافی بود که روی آن چیزی قرار نداشت.

یک چیز دیگر هم که فرق داشت این بود که برخلاف سقف ده‌متری دیگر طبقات، سقف این طبقه آنقدر بلند بود که دیده نمی‌شد و صدا، خیلی بلند در تمام اتاق اکو می­شد.

یو وون شنید که چیزی حرکت می­کند و سرش را چرخاند. اگرچه که  آنقدر کوچک به نظر می‌رسیدکه با یک نقطه اشتباه گرفته میشد; ولی صدا به وضوح به گوش می‌رسید.

مو به تنش سیخ شد. احساس کرد که تمام دور و برش می­تواند در یک چشم به هم زدن از یخ پوشیده شود. فریادهای مردگان، سرما، همه چیز مثل لبه‌های یک شمشیر کشنده تیز و خشن بود.

همانطور که به حرکت آرام خود ادامه داد، خودش را از شر اضطرابی که از بی­حرکت بودن حس می­کرد رها کرد.

وقتی که به نقطه نزدیک شد بالاخره توانست شکل آن را ببیند.

موجود نقطه‌مانند در حقیقت آنددی بود که روی یک صندلی غول پیکر نشسته بود.

صندلی، بی­جهت بزرگ بود. فرم آن ساده و بدون طرح بوداما ظاهر بسیار بزرگی داشت. به‌حدی که حتی یک غول نیز می­توانست روی آن بنشیند.

کسی که روی آن نشسته بود به نظر می‌رسید که مثل آرتور یک شوالیه مرگ باشد.

این شوالیه یک زره به رنگ ارغوانی روشن به تن داشت.

سپس کمی به خود لولید و شروع به حرکت کرد.

هاله‌اش احساسی شبیه به آرتور داشت. اگرچه یو وون برخلاف آن موقع با شتاب حرکت نکرد.

در دست شوالیه مرگ، شمشیر نازکی دیده می­شد.

شوالیه دستش را دراز کرد و حفره‌های سیاهی که در کاسه چشمانش بودند متوجه حضور او شدند. شوالیه قطعاً هیچ چشمی بر سرش نداشت اما یو وون احساس می‌کرد که با هم چشم در چشم شده­اند.

من اول باید حرکت کنم؟

او به آرامی مانایش را آزاد کرد و به دنبال آن گاردش را بالا آورد.

او نمی­توانست یک تصمیم قطعی بگیرد.

آنوقت…

«این همون یاروئه.»

صدایی آشنا شنیده شد. این صدای آرتور بود که از کاینی به عنوان پل ارتباطی استفاده کرد و به کمکش، مستقیماً با ذهن یو وون حرف زده بود.

«اینم می‌دونم.»

روح­ها دور شوالیه آندد جمع شده بودند. لبه­ی شمشیرش را ده­ها هزار روح پوشانده و بعد ناپدید شدند.

درست در زمانی که شوالیه مرگ داشت پاهایش را کش و قوس می­داد تا کامل بلند شود…

[آتش مقدس]

یو وون شمشیرش را بیرون کشید و آتش بنفش از آن فوران کرد.

او مانایی که به آرامی جمع کرده بود را به یکباره با ضربه شمشیرش منفجر کرد.

شعله حجیمی صندلی را سوزاند.حجم آتش برای لحظه­ای دیدش را مختل کردن.

«کُشتیش؟!»

«لطفا همچین سوالایی نپرس.»

این یک عبارت بدیمن بود. هر وقت که کسی این را می­گفت، به‌نظر می­رسید که حریفش هیچوقت نخواهد مرد و حتی اگر هم بمیرد دوباره به زندگی برمی‌گردد.

او حتی برای یک لحظه هم فکر نکرده بود که آزمون در نهایت با یک حمله به پایان برسد.

چیزی که او به آن امیدوار بود، برداشتن یک جراحت کوچک یا اگر خیلی خوش شانس بود، جراحت برداشتن کل پا یا بازویش بود.

اگرچه…

شوالیه مرگ به راحتی از شعله‌ها بیرون آمد و در آن زمان، گوشت روی صورت نیمه استخوانی­اش قابل دیدن شد.

اسکلت حرف زد: «حالا که مستقیماً حسش کردم،حرارتش از سطح انتظارم بیشتر بود، پس این یه شعله‌ی معمولی نیست…»

این صدایی بود که یو وون به خوبی آن را می­شناخت. او کمی قبل فکر کرد که”چی میشه اگه” ولی حالا این “اگه” به واقعیت تبدیل شده بود.

بدترین دشمنی که می­توانست به آن فکر کند حالا جلویش ظاهر شده بود.

[شوالیه مرگ «سوسانو» را شکست دهید.]