ورود عضویت
leveling with gods-6
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 125

یک واکنش نشان داده شد . واکنشی که او منتظرش بود و تخم‌ این‌بار هم مانند دفعه قبل نقش خود را ایفا کرده بود.

-پس این‌جا هم هست.

سر «یاماتا نو اوروچی» که از آزمون طبقه1 به‌دست آمده بود.

[آتش مقدس] که در فرقه اهریمنی بهشتی در طبقه10 قرار داشت.

و اکنون در بریتانیا در طبقه25.

بقایای خدایان بیرونی در مکان‌هایی بیشتر از آنچه او در ابتدا فکر می‌کرد ریشه داشت.

-مشکل این‌‌که در چه شکلی و کجا…

[تخم ؟ فریاد می‌زند.]

[تخم ؟ تکان‌ می‌خورد.]

[تخم ؟ دارد…]

پیام‌ها طولانی بود.

یو وون ابروهایش را درهم کشید و تکان‌ خوردن تخم را از داخل موجودی خود احساس کرد.

-فهمیدم، فهمیدم.

[تخم ؟ از شما می‌خواهد که عجله کنید.]

آیا این بدان معناست که جوجه‌کشی آن تقریباً به پایان رسیده است؟ به نظر می‌رسید که سر آن بزرگ‌تر شده باشد زیرا پیام‌های متفاوتی ارسال می‌کرد.

خب، از آنجایی که مدتی بود که غذا نخورده است، باید بسیار گرسنه بوده باشد. یو وون به‌ آن گفته بود که به‌زودی اجازه خواهد داد که یک خدای‌بیرونی را بخورد، امّا مدت زیادی از آن زمان گذشته بود.

-از اونجایی که ستاره بهشت کُشَم کامل شده، فقط این یارو مونده.

این تخم بی‌نام جایزه‌ای بود که او پس از اتمام آزمون دریافت کرده بود. اگرچه او انتظار چیز بزرگی نداشت، اما در نهایت تخمی به‌دست آورد که حتی نمی‌دانست داخل آن چیست. اینکه آیا در داخلش یک‌تکه طلا بود یا بمبی که ممکن بود منفجر شود، این چیزی بود که هیچ‌کس نمی‌دانست.

اما یو وون تصمیم گرفته بود که قطعاً این فرد را از تخم خارج کند. او این تصمیم را پس از آنکه حریصانه‌ جسد «یاماتو نو اوروچی»را خورد، گرفت.

وقتی یو وون به داخل موجودی‌اش نگاه کرد، چشمانش برق زد.

-این ممکنه تبدیل به دشمن طبیعی خدایان‌خارجی بشه.

* * *

پرسیوال یو وون را به‌داخل قلعه هدایت کرد.

«اعلی‌حضرت می‌خواهند شما را ببینند.»

منظور او از اعلی‌حضرت لانسلوت بود. کسی که درحال‌حاضر به‌عنوان پادشاه بریتانیا با او رفتار می‌شد.

لانسلوت به‌عنوان یکی از رتبه‌‌داران ارشد میز گرد به‌ همراه مرلین، پس از شاه آرتور، دومین فردی بود که عنوان «پادشاه شوالیه ها» را دریافت کرد.

«اگرچه امروز دیدن شما برای او دشوار خواهد بود، ممکن است کمی به ما زمان بدین؟»

«به‌نظر می‌رسد اعلی‌حضرت در وظایف خود غرق شدند.»

«او به‌خاطر مسائل کشور بسیار مشغول است.»

یو وون دلیلی برای رد کردن نداشت.

«حتماً.»

قلعه بزرگ بود، و تعداد زیادی اتاق خالی داشت. یکی از آنها به یو وون اختصاص داده شد.

او از قبل از ماموس جدا شده بود. اگرچه پرسیوال فکر می‌کرد که او همراه یو وون است و می‌خواست ماموس نیز به قلعه برود، اما پاسخی که او در مقابل دریافت کرد سرد بود.

«چطور شیطان نفرت‌انگیزی مثل اون جرأت می‌کنه تا وارد قلعه بشه؟»

این پاسخی بود که جایی برای مذاکره نداشت و بنابراین یو وون تنها کسی بود که در پایان وارد قلعه شد.

یو وون پس از ورود به اتاقش از آرتور پرسید: «چرا انقدر ساکتی؟»

اگرچه آرتور باید مملو از احساسات بوده باشد، اما پس از ورود به بریتانیا حتی یک‌بار هم صحبت نکرده بود.

«-این‌جا هیچ فرقی نکرده.»

«داری درباره قلعه صحبت می‌کنی؟»

«-بله.»

«به‌نظر میاد یک ساختمان قدیمی باشه.»

«-قدیمیه. حداقل سنش از من بیشتره.»

به‌نظر می‌رسید عمیقاً درحال یادآوری خاطراتش باشد. پس از بیش از هزار سال حضور به‌عنوان یک نامرده، سرانجام بوی خانه‌اش را استشمام کرده بود.

«-البته به نظر می‌رسه جاهای دیگه تغییر کردن.»

«داری درباره بیرون از قلعه صحبت می‌کنی؟»

«-زمانی که من این‌جا بودم، بیشتر حس یک شهر روستایی رو داشت.»

یک شهر روستایی؟ این چیزی نبود که یو وون بتواند به‌درستی تصور کند. کملوت فعلی یکی از پنج شهر بزرگ در برج بود.

«ولی چرا اومدی اینجا؟ مطمئناً یادم میاد که اولیمپوس بهت هشدار داده بود.»

«مگه نگفته بودی یکی هست که باید ببینیش؟»

«-منظورت مرلینه؟»

«آره.»

«-تو این همه راه اومدی که یک دوست رو ببینی؟»

«مگه از من درخواست نکردی؟ که باید دوباره ببینیش.»

با وجود اینکه یو وون هیچ‌چیز اشتباهی نگفته بود، آرتور همچنان احساس می‌کرد که یک جای کار ایراد دارد.

«-با اینکه این درسته… انتظار نداشتم انقدر لجباز باشی. فکر می‌کردم بیشتر محاسبه‌گر باشی.»

اگرچه او برای مدتی طولانی همراه یو وون نبود، اما آرتور در شناخت افراد استعداد داشت.

«این‌جور به‌نظر رسیدم؟»

«-درسته. بیش‌ازحد. تمام اعمالت هدف، دلیل، برنامه و یقین داشت. تو این مهارت را هم داشتی که از آن پشتیبانی کنی.»

روح آرتور [کاینی] را ترک کرد و در اطراف یو وون چرخید. مقابلش ایستاد و از او سوالی پرسید.

«-آیا این بار کمی بیشتر تحت‌تأثیر احساساتت قرار گرفتی؟ چرا؟ به‌خاطر من؟»

«با اینکه این هم یه نقشی درش داشت…»

«-خب؟»

«تو از همون اول برداشت اشتباهی از من داشتی.»

حتی در مقابل پاسخ قطعی، آرتور فقط با بی‌احتیاطی واکنش نشان داد.

«-خب، حتی اگر هم استعداد داشته باشی، از اون‌جایی که هیچ تجربه‌ای نداری، قابل فهمه که بیشتر از این‌ها توسط احساساست تحت‌تأثیر قرار بگیری.»

وقتی آرتور به صحبت کردن ادامه داد، حال و هوای او شاداب‌تر شد.

«-ولی اگه می‌خوای یه رتبه‌دار بشی، نمی‌تونی با احساساست بجنگی. باید قلب خودت رو مانند یک حوض آرام و بدون موج حفظ کنی…»

به‌نظر می‌رسید که او برای مدت‌طولانی به‌صحبت ادامه می‌دهد، بنابراین یو وون سخن او را قطع کرد: «قضیه این نیست. دارم میگم من با بی‌فکری اینجا نیومدم.»

«-چی؟»

یو وون بریتانیا را مشاهده کرد که بسیار پایین‌تر از پنجره دیده می‌شد.

 «بادقت نگاه کن… که چطور بریتانیا رو زیر و رو می‌کنم.»

* * *

میز گرد در مجموع 150 شوالیه داشت. همه آنها رتبه‌دار برتر بودند و هرچه به صندلی اول نزدیک‌تر می‌شدند، رتبه آنها بالاتر می‌رفت.

149مین شوالیه میز گرد، پندراک. شوالیه‌ای که اخیراً برای حضور در میز گرد انتخاب شده بود.

-بالاخره رسیدم به این‌جا.

این یک صندلی بود که مدتی بعد از اینکه او تبدیل به یک رتبه‌دار ارشد شد به او رسید. این به‌لطف تلاش او برای نشان‌دادن نام خود در طبقات‌پایین و ورود به میز گرد در اوایل، قبل از اینکه یک رتبه‌‌دار ارشد شود، بود. اگرچه این پست پایین‌ترین موقعیت بود، اما او نام خود را با میز گرد درج کرده بود.

همین کافی بود تا زندگی او در جاده سلطنتی رقم بخورد.

«همم~هاه.»

پندراک در اطراف باغ قلعه قدم می‌زد و گل‌ها را بو می‌کرد. شیرین و با طراوت بودند. انگار همه این گلزار و باغ زیبا مال اوست.

آن‌موقع بود که…

شاخه‌ای روی سرش افتاد و سپس برگ‌ها و سپس گرد و غبار و ماسه‌ای که با آنها مخلوط شده بود.

احساس خوبی که داشت ناپدید گشت، و هوا مملو از سرما شد.

پندراک سرش را بلند کرد.

او می‌توانست نردبان و خدمتکاری جوان را روی آن ببیند. او احتمالاً مشغول مراقبت از باغ بود.

«م-م-م-م… من متأسفم.»

آیا او فقط 20 سال داشت؟

خدمتکار کک و مکی باعجله از نردبان پایین رفت و درحال پایین آمدن بارها عذرخواهی کرد. او در نهایت از آن افتاد.

«آخ! آی‌…»

خوشبختانه او به‌پشت افتاد و آسیب زیادی ندید.

پندراک به‌سرعت از جای خود بلند شد و به خدمتکار نزدیک شد.

او با صدایی منجمد کننده گفت: «تو متأسفی؟ برای چی؟»

خدمتکار باعجله برخاست.

اگرچه اولین‌بار بود که او را می‌دید، اما نشان شمشیری که را روی سینه داشت نماد شوالیه میز گرد بودن بود.

«م-من یک شاخه… روی سر آقای شوالیه انداختم…»

پندراک با حالتی راضی سر تکان داد: «خودت خوب میدونی…»

با دیدن حالت مهربان او، حالت خدمتکار نیز شاداب‌تر شد.

همه شوالیه‌های بریتانیا جوانمردی را یاد می‌گیرند. این به‌معنای محافظت از فقرا و رویارویی با افراد قوی در جنگ بود.

ممکن است او بخشیده شود.

اما این امید به سرعت محو شد.

«اگه کار اشتباهی انجام بدی…»

پندراک به‌آرامی شمشیر خود را از غلاف بیرون کشید.

«باید تنبیه بشی.»

صورت خدمتکار رنگ‌پریده شد.

پندراک با دیدن خدمتکار که به‌آرامی عقب می‌رفت، لبخندی بیمارگونه بر لب زد.

«زیاد نگران نباش. من سرت رو به‌خاطر همچین چیزی نمی‌برم. آره، بزار ببینم…»

نگاه پندراک از کنار دست‌ها و پاهای خدمتکار گذشت: «از کجا باید…»

انبوهی از برگ‌ها و شاخه‌ها بالای سر پندراک افتاد، حتی بیشتر از مقدار قبلی. تعدادشان آنقدر زیاد بود که به نظر می‌رسید موهای پندراک را شکل داده‌اند.

«خدای من، چقدر من دست و پاچلفتی‌ام.»

پندراک گردنش را خم کرد. موهای سفید کم‌رنگ، چهره‌ای پر از چین و چروک و لباس‌هایی از پارچه ناهموار دید.

کسی که جرأت کرده بود موهایش را به‌هم بریزد، باغبان پیری بود که باغ را اداره می‌کرد.

«معذرت می‌خوام. الان‌ که پیر شدم بیشتر اشتباه می‌کنم.»

«معذرت می‌خوای…؟»

چشمان پندراک از عصبانیت برق زد.

یک خدمتکار جوان و یک باغبان پیر. حتی اگر آن‌ها را می‌کشت، مدیریت عواقب آن کار سختی نخواهد بود زیرا او یکی از شوالیه های میز گرد محسوب می‌شد.

پندراک شمشیر خود را حرکت داد: «خب، خوبه که اشتباهاتتو می‌دونی. مخصوصاً برای تو، دوتا پاتو قطع می‌کنم.»

شمشیر حرکت کرد و پاهایش را نشانه رفت. قرار بود آنها را خیلی تمیز ببرد.

خدمتکار که مبهوت شده بود نمی‌توانست کاری جز جیغ‌کشیدن انجام دهد ولی پیرمرد واکنشی نشان نداد و فقط همان‌جا ایستاد.

با‌این‌حال، آنچه اتفاق افتاد غیر قابل‌باور بود.

به‌نظر می‌رسید که شمشیر به یک بلوک‌فولادی محکم برخورد کرده است.

پاهای پیرمرد بریده نشد. در عوض، شکاف کوچکی روی شمشیر پندراک ظاهر شد.

پیرمرد چشمانش را تنگ کرد: «پس تاوان کثیف کردن موهات دوتا پاست؟ پس، بزار ببینیم گناهان تو چقدر سنگین‌اند.»

تنها در آن زمان پندراک احساس کرد که چیزی ایراد دارد.

او فکر می‌کرد پیرمرد فقط یک باغبان معمولی است. با این‌حال، هیچ راهی وجود نداشت که یک باغبان معمولی بتواند جلوی شمشیر او را بگیرد گویی کار خاصی نکرده است.

در آن لحظه، چشمان پندراک گرد شد.

«تو… آیا تو…»

فقط یک‌نفر در بریتانیا قرار داشت که یک رتبه‌‌دار بود و آنقدر پیر به‌نظر می‌رسید.

کسی که بریتانیا و میز گرد را با «شاه شوالیه ها»، آرتور خلق کرده بود. با عنوان «جادوگر بزرگ»، رتبه‌داری بود که برای طولانی‌ترین زمان از بریتانیا محافظت می‌کرد.

«مرلین هستی؟»

«پس حداقل اسمم رو می‌دونی.»

صورت پندراک منجمد شد.

مرلین کسی بود که حتی لانسلوت، پادشاه کنونی بریتانیا، هم نمی‌توانست با او در بیافتد. به‌عنوان یک رتبه‌دار ارشد با رتبه‌ عالی، برخی حتی به‌شوخی ‌می‌گفتندند که او نیمی از قدرت نظامی بریتانیا است.

و او سعی کرده بود آن مرلین را از بین ببرد.

«م-م-م… من معذر-»

مرلین لبخندی زد و با حالتی خوشحال سر تکان داد: «به‌نظر می‌رسه می‌دونی که باید متأسف باشی.»

پندراک با دیدن چهره مهربان او برای یک لحظه فکر کرد که این می‌تواند با آرامش تمام شود، زیرا مرلین اصلاً زخمی نشده است.

با ‌این‌حال، این انتظار در یک‌لحظه ناپدید شد.

« اگه کار اشتباهی انجام بدی…»

پندراک احساس می‌کرد که قبلاً این را شنیده است.

«باید تنبیه بشی، درسته؟»

این همان چیزی بود که پندراک همان‌موقع به خدمتکار گفته بود.

* * *

مرلین در‌حالی‌که در باغ قدم می‌زد، نچ‌نچ می‌کرد. او جمله‌ای را که اخیراً زیاد به‌ زبان می‌آورد زمزمه کرد: «آخرالزمان شده، واقعاً که آخرالزمان شده.»

او همچنین چیزی از جمله «بچه‌های امروزی» را زمزمه کرد و سپس همان چیزهایی را گفت که از بزرگان خود در زمان بزرگ شدن شنیده بود.

«واقعاً؟»

«درسته.»

پاسخی از باغ خالی آمد.

مرلین از راه رفتن دست کشید و بدنش را چرخاند. در آن مکان مرد جوانی ایستاده بود.

«با من کاری داری؟»

«آره.»

«اولین باره می‌بینمت.»

یو وون قضیه را طولانی نکرد و مستقیماً خود را معرفی کرد: «من کیم یو وون هستم.»

مرلین قبل از این‌که بپرسد، نام یو وون را چندین بار زیر لب گفت: «همون بازیکن جدیدی که تازه بالا اومده؟»

«آره.»

«حس می‌کنم قبلاً اسمتو شنیدم. اون یارو لانسلوت دعوتت کرده؟»

مرلین در مورد لانسلوت، پادشاه کنونی بریتانیا و مدیر گیلد میز گرد، طوری صحبت می‌کرد گویی در مورد یک کودک خردسال صحبت می‌کند.

در حقیقت، از آنجایی که او حتی زمانی که آرتور پادشاه بود، این‌گونه صحبت می کرد، هیچ‌کس به‌خاطر آن از او انتقاد نمی‌کرد.

«حتماً. چرا داشتی دنبالم می‌گشتی؟ به‌نظر می‌رسه از قصد داشتی دنبالم می‌گشتی، پس فقط به‌خاطر این نیست که می‌خواستی صورتمو ببینی.»

«درباره پادشاه آرتوره.»

صورت مرلین یخ زد.

آرتور.

با گذشت زمان طولانی، این نام به نقطه ‌ضعف مرلین تبدیل شده بود.

«اگه می‌خوای درباره اون دوست ازم بپرسی، برگرد برو. من نمی‌خوام کسی رو به‌یاد بیارم که از قصد فراموشش کر-»

هنگامی‌که یو وون نیمی از شمشیر را بیرون آورد، نگاه مرلین متزلزل شد.

«اون شمیشر. اونو از کجا آوردی؟»