ورود عضویت
leveling with gods-6
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

مرلین حالتی آشفته داشت. به‌نظر میامد عصبانی است و همچنین متعجب به‌نظر می‌رسید.

اگرچه یو وون نمی‌توانست با اطمینان بگوید که مرلین چه احساسی دارد، اما مطمئن بود که نگاه او متزلزل شده است.

طعمه به قلاب بود.

خب، او چاره‌ای جز گاز گرفتن طعمه نداشت، زیرا شمشیری که یو وون بیرون آورده بود، در اصل به آرتور تعلق داشت.

«مگه الان بهم نگفتی برگردم برم؟»

«به‌نظرت الان دارم باهات بازی می‌کنم؟»

چشمان مرلین سفید شد. یک مانا ترسناک آرام دور او چرخید.

بادهای خفیفی وزید و در یک‌لحظه ابری بارانی در آسمان پدید آمد.

قدرت مقدس مرلین به انداز‌ه‌‌ایی‌ای قوی بود که حتی آب و هوا را تغییر داد. این حتی یک مهارت نبود، بلکه نتیجه جریان مانا بود که با احساسات او تغییر کرده بود.

یو وون با دیدن این منظره عنوان مرلین را به‌یاد آورد.

«جادوگر بزرگ»، عنوانی که تنها مرلین در برج داشت.

«اینجا یکم ناخوشاینده، پس بیا داخل قلعه صحبت کنیم.»

یو وون [اکسکالیبور] را غلاف کرد.

او چرخید و به‌داخل قلعه رفت گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.

ابرهای بارانی که در بالا جمع شده بودند دوباره سفید گشتند.

مرلین کمی به پشت یو وون خیره شد و سپس او را دنبال کرد.

اما بعد، یو وون برگشت.

«الان چیه؟»

«راهو بلد نیستم.»

اگرچه او قبلاً به بریتانیا رفته بود، امروز اولین‌بار بود که یو وون وارد قلعه می‌شد.

«بیا یکم چایی بخوریم.»

* * *

مرلین به‌‌همراه یو وون و به اتاق پذیرایی قلعه رفت.

یک اتاق بزرگ 12.000متری. این مکان جایی بود که بیشتر شوالیه ها و اشراف برای صرف چای جلسات برگزار می‌کردند. به‌عنوان مکانی که می‌توانست تعداد زیادی را در خود جای دهد، برای تنها دو نفر بسیار جادار بود.

مرلین بعد از نوشیدن یک جرعه چای فنجانش را پایین گذاشت.

خدمتکاری که چای را آورده بود بیرون رفت و حالا فقط آن دو نفر در اتاق بودند.

مرلین با صدای بلند افکاری را که جلوی آن‌ها را گرفته بود و با اظهار این‌که به اندازه کافی صبر کرده است گفت: «حالا توضیح بده. چطوری اون شمشیر رو به‌دست آوردی؟»

«این کپی رو شانسی پیدا کردم.»

«یه کپی…»

حالت صورت مرلین پیچیده بود. اما برخلاف دفعه اول، او خیلی غوغا به‌پا نکرد. با دیدن اینکه یو وون شمشیر آرتور را در دست داشت، توانست تا حدی حدس بزند.

«حقیقتاً الان که مطمئن شدم خیلی راحت‌ترم.»

غم، اشتیاق، تسکین و دیگر احساسات از این دست در چهره مرلین ظاهر شد.

یو وون به او زمان داد تا احساسات خود را سر و سامان، که انجام آن کمی طول می‌کشد. حتی بیشتر از این که خبر چیزی بود که او بیش از هزار سال منتظر آن بود. حتی چند روز یا چند هفته کافی نخواهد بود.

فقط به این دلیل که یو وون هم‌اکنون جلویش بود که مرلین سریع از میان آنها گذشت و پرسید: «اون دوست رو می‌شناسی؟ از کجا می‌دونستی که باید بیای دنبال من؟»

یو وون با شنیدن سوال مرلین سرش را تکان داد: «چند ماه پیش باهاش آشنا شدم.»

«…که این‌طور.»

مرلین بعد از اینکه بدون فکر جواب داد، احساس کرد چیزی عجیب است. «چند ماه پیش باهاش آشنا شدی؟ پادشاه شوالیه‌ها؟»

«پادشاه شوالیه‌ها» آرتور. وقتی او زنده بود هنگامی که به درجه اون نگاه می‌کردی، فقط یک شوالیه بود که حتی نمی‌توانست یک رتبه‌دار ارشد شود. بااین‌حال، استعداد او و شاهکارهایی که به‌دست آورده بود، بالاتر از آن چیزی بود که اکثر رتبه‌داران انجام داده بودند. آرتور رتبه‌داری بود که میز گرد را در طبقه25 در مجاورت گیلدهای بزرگ ساخت و اولین پادشاه بریتانیا شد.

بیش از هر چیز دیگری…

مرلین چشمانش را تنگ کرد: «تو پادشاه شوالیه‌ها رو نمی‌شناختی ولی شمشیرش رو می‌شناختی. یه چیزی این‌جا درست نیست.»

اگر یو وون آرتور را نمی‌شناخت، نمی‌توانست شمشیر را تشخیص دهد و برای یافتن مرلین بیاید. علاوه بر این، این اولین‌باری بود که مرلین و یو وون با هم ملاقات می‌کردند.

داستان تناقض داشت. شرایط به نحوی بود که طبیعتاً شک ایجاد می‌شد.

بااین‌حال…

«حس می‌کنم داری چیزی رو اشتباه می‌فهمی.»

دود سیاه از پشت دست یو وون از [کاینی] بیرون آمد.

مرلین دود را ندید زیرا هنوز به چشمان یو وون خیره شده بود.

«وقتی گفتم باهاش آشنا شدم، منظورم این نبود که فهمیدم چطور آدمیه.»

«پس منظورت چیه؟»

«منظورم این‌‌که برای اولین بار باهاش گفت‌و‌گو کردم.»

نگاه مرلین لحظه‌ای تکان خورد.

«نه، وایسا. آیا آرتور اون موقع زنده بود؟»

«نه اونجوری…»

همانطور که انتظار می‌رفت، به جای کلمات، نشان دادن به مرلین راحت‌تر بود.

«بلکه یه همچین چیزی.»

یو وون سرش را تکان داد و به پشت مرلین نگاه کرد.

و هم‌زمان، مرلین جریان دقیق مانا را پشت سر خود احساس کرد.

دود سیاه جمع شد.

دود به رنگ و شکل خود نشست.

بینی، دهان و حفره‌های خالی چشم جمجمه کوچکی را تشکیل دادند.

اُرک نامرده خودش را نشان داد.

[شما «آرتور» را احضار کردید.]

شکل وحشتناکی بود. نه یک انسان بلکه بدن یک اُرک. اینکه او حداقل لباس بر تن داشت آرامش‌بخش بود. در غیر این صورت، ده‌ها بار بدتر به نظر می‌رسید.

«تو یک احضارکننده‌ای؟ مجموعه مهارت ارزشمندی داری.»

مانایی غیرمعمول از بدن مرلین جاری شد. از دیدگاه او، او احساس کرد که اقدام یو وون برای احضار نامرده یک حرکت تهدیدآمیز است.

اما البته…

«خب می‌خوای چیکار کنی؟ می‌خوای واسم قلدری کنی؟»

حتی در آن زمان، مرلین فکر نمی‌کرد که یو وون بتواند به او آسیب برساند.

او چندین بار شنیده بود که یو وون بازیکنی باورنکردنی است. حتی شایعاتی وجود داشت که او قوی‌ترین بازیکن تاریخ است.

اما از موقعیت مرلین، یو وون «قوی ترین» نبود، بلکه فقط یک بازیکن دیگر بود.

یو وون ریشخند زد: «معلومه که نه.»

مرلین که دید نیت او شوم نیست، نسبت به کاری که یو وون می‌خواست انجام دهد، صورتی کنجکاو به خود گرفت.

«بیا گفت‌و‌گو کنیم.»

«گفت‌وگو…؟»

چشمان مرلین گشاد شد. یک‌لحظه فکری به ذهنش خطور کرد.

شمشیر آرتور.

احضارکننده.

پس…

«پیرمرد.»

شنیدن چند کلمه اول نامرده-

«حالت چطوره؟»

– بغض مرلین شکسته شد.

* * *

یو وون منطقه را ترک کرد تا به مرلین و آرتور اجازه دهد دوباره با یکدیگر ملاقات کنند.

او به‌راحتی می‌توانست هر چیزی را که آرتور می‌دید و می‌شنوید را ببیند و بشنود، بنابراین می‌دانست که آن دو درباره چه‌چیزی صحبت می‌کنند، اما یو وون این کار را نکرد. او نمی‌خواست در اتحاد مجدد آنها اختلالی ایجاد کند.

و بعد از گذشت زمان کافی، یو وون به سالن پذیرایی بازگشت.

«ای پسر وحشتناک… این…»

مرلین هنوز داشت گریه می‌کرد.

او همیشه مهربان و بالغ بود و گاهی اوقات جنبه عجیب و غریبی از خود نشان می داد، اما این اولین باری بود که یو وون مرلین را این‌طور می‌دید.

-مثل اینکه خیلی داغون بوده.

آرتور مرلین را فقط زمانی که تنها بودند پیرمردخطاب کرد. فقط مرلین این واقعیت را می‌دانست. آرتور علناً مرلین را «آقای شعبده‌باز» خطاب می‌کرد و به او احترام می‌گذاشت.

اگرچه او نامرده‌ای که درحال‌حاضر شبیه یک ارک ساخته شده از استخوان بود، به نظر می‌رسید مرلین اصلاً به این موضوع اهمیت نمی‌داد.

«پیرمرد، آروم باش. اینطوریام نیست که یک مرده زنده شده باشه، پس چرا شما اینجوری می‌کنی؟»

«پس چطور شکل الانت رو توجیه می‌کنی؟»

«الان داری درست صحبت می‌کنی.»

مرلین با یک دست اشک روی صورتش را پاک کرد. نگاهی به پهلو انداخت و دید که یو وون دوباره وارد سالن پذیرایی شده است.

«اهم.»

«آه، نگران من نباش.»

«…لطفاً فراموشش کن.»

سرانجام شرم او را فرا گرفت.

یو وون سری تکان داد و با درک جواب داد. البته آن‌ها فقط حرف بودند، اما این صحنه چیزی بود که هرگز فراموش نمی‌شد.

صدای آرتور جدی شد: «بیشتر از اون، پیرمرد. باید یه چیزی بهت بگم.»

«همم…»

«چیه؟»

مرلین با مضحکی به شکل آرتور نگاه کرد.

«خیلی عجیبه که داری سعی می‌کنی با اون بدن جدی باشی.»

«این به خاطر این‌که اون یارو…!»

آرتور دندان‌هایش را به‌یکدیگر فشار داد و نگاهش را به‌سمت یو وون چرخاند. اگرچه او چشم نداشت، اما احتمالاً آرتور با چشمانی پر از خشم به یو وون خیره شده بود.

ارک ساخته شده از استخوان عصبانی بود.

صحنه خیلی خنده داری بود.

«خب؟ چی می‌خوای بهم بگی؟ اون یارو که تو رو کشته کیه؟»

مرلین آماده به‌نظر می‌رسید که اگر از او خواسته می‌شد، همان لحظه بیرون برود و بجنگد.

آرتور سرش را تکان داد. علاوه بر غیرضروری بودن، هدف انتقام نیز هم‌اکنون مرده بود. اگر مجبور بود، می‌توانست از سه فرزند گرانبها انتقام بگیرد، اما حتی برای مرلین، آن‌ها بیش از حد قدرتمند بودند.

«نه. من الان یه چیزی مثل انتقام نیاز ندارم.»

«مخالفم.»

«پس بعداً انجامش بده. آدمی که باید ازش انتقام بگیریم اون طرفی نیست.»

«پس کیه؟»

«لانسلوت.»

اورک دندان های نیش خود را برهنه کرد.

«اون عوضی پسرم رو کشت.»

«…چی؟»

چشمان مرلین گشاد شد و مانا به طور غیر طبیعی در اطراف او جاری شد.

اما بعد یو وون از پشت شانه مرلین را گرفت.

مرلین سرش را برگرداند.

«لطفاً آروم باش. اگه اینجا شلوغ کاری کنی، این قضیه فقط برای افراد غیرضروری واضح می‌شه.»

«پس تو داری بهم میگی بعد از شنیدن یه همچین چیزی سر جام بمونم؟»

«هنوزم باید آرامش خودتو حفظ کنی. فعلاً.»

«فعلاً…»

شاید به این دلیل بود که در مدت کوتاهی چندین‌بار غافلگیر شده بود، اما بر خلاف خلق و خوی معمولی‌اش، مرلین درحال‌حاضر کاملاً بی‌قرار بود.

خب، حادثه ناپدید شدن پسر پادشاه شوالیه‌ها یکی از بزرگ‌ترین حوادث بریتانیا بود. آرتور به این دلیل عصبانی شده بود و بریتانیا برای مدتی غمگین شد.

و اندکی پس از آن، آرتور نیز ناپدید شد.

-متأسفانه لقب دیگر پادشاه شوالیه‌ها، «شوالیه تراژدی» بود.

ناپدید شدن بدون دلیل پدر و پسر. حتی تراژدی هم برای توصیف آن کم بود.

حداقل به نظر می‌رسید که آرتور در پایان از خیانت لانسلوت خبردار شد.

اما این پایان زمانی فرا رسید که او بدون اینکه بتواند به کسی بگوید به دست سوسانو کشته شد.

«پس لانسلوت همونیه که تو رو هم کشته؟»

«امکان نداره. به نظرت یه همچین آدمی می‌تونه منو شکست بده؟»

«درسته. تو اون موقع خیلی قوی بودی.»

«اون موقع؟»

«اون یارو، لانسلوت. اون الان یه رتبه‌دار ارشده. اون خیلی سریع رتبه‌ خودشو بالا برد.»

او یکی از دو رتبه‌دار ارشد بریتانیا شده بود. لانسلوت مثل زمانی نبود که آرتور از قبل او را می‌شناخت. مهم نیست که آرتور چقدر سریع به عنوان پادشاه شوالیه ها مشهور شد، برای او غیرممکن بود که در وضعیت فعلی لناسلوت را شکست دهد.

بالاتر از همه…

«و اون الان پادشاه بریتانیاست.»

مرلین با شنیدن سخنان یو وون سری تکان داد: «بله. این بزرگ‌‌ترین مشکلمونه. اگه بدون یه نقشه بکشیش، امکان داره بریتانیا و میز گرد از هم بپاشن.»

مرلین قدرت مبارزه با میز گرد را داشت. اما حتی اگر این امکان پذیر بود، معقول نبود که فقط به خاطر لانسلوت به جنگ با میز گرد برود.

در نهایت، آنها به راهی برای بیرون کشیدن لانسلوت نیاز داشتند.

«آرتور، اگه تو بری بیرون و باهاش مواجه بشی چی؟»

«اون‌موقع میگه من تحت‌کنترلم و دارم بهش تهمت می‌زنم. نامرده‌ها باید از دستورات اربابشون اطاعت کنن.»

«همم… درسته.»

بر اساس آنچه آرتور در مورد لانسلوت گفته بود، او فردی بود که ارزش نشستن بر تخت سلطنت را نداشت.

دلیل اینکه لانسلوت پسر آرتور را کشت قطعاً آماده‌شدن برای سرنگونی آرتور و تبدیل شدن به پادشاه بریتانیا بود. علاوه‌براین، انکار عدم ارتباط لانسلوت با مرگ آرتور داشت بسیار سخت می‌شد.

نگرانی‌ها شروع‌به انباشته شدن کردند.

آنگاه یو وون صحبت کرد: «یه راهی هست.»

«یه راه؟ چی هست؟»

«جلسه میز گرد کیه؟» 

مرلین پس از فکر کردن به‌زمانی که این اتفاق می‌افتد، گفت: «تقریباً… ده روز دیگه.»

«آیا فردی که جزو میز گرد نیست هم می‌تونه شرکت کنه؟»

«معمولاً غیرممکنه. ولی اگه من بهت کمک کنم، هیچی غیرممکن نیست.»

«پس خوبه.»

بزرگترین مشکل شرکت در جلسه میزگرد بود. اما اگر می‌توانست وارد شود، پس واقعاً راهی وجود داشت.

«در اون روز، بیاین میز گرد رو برگردونیم.»