ورود عضویت
leveling with gods-6
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر 127

سالن طولانی با فرش قرمز پوشانده بود.

مردی با ردای قرمز اژدها در کاخ سلطنتی طلایی و بزرگ قدم می‌زد.

دو شوالیه مرد را به سمت تخت پادشاهی هدایت می‌کردند، تختی که محکم و عریض بود، صندلی ای غیرمعقول.

مرد ردای بلند اژدها را درآورد.

موهای سبز، خالی کوچک زیر چشم، و خط فک تیز و صافی داشت.

لنسلات برای اولین بار پس از مدت‌ها بر تخت پادشاهی‌اش نشست.

شوالیه‌های میز گرد بعد از آن شروع به صحبت کردند.

«کارتون تموم شد؟»

«بله.»

«اینکه سالم و سلامت هستید مایه آرامشه.»

«این به لطف همه شماهاست.»

لنسلات لحظاتی را صرف کرد تا بعد از نشستن بر تخت پادشاهی نفسی عمیق بکشد.

قلعه ای وسیع و زیبا در قلب بریتانیا و مرکز کملوت. و اصیل ترین صندلی در آن.

-شورانگیزه.

نشستن روی صندلی پادشاه، تحت هر موقعیتی، همیشه شیرین بود. از آنجا که مورد احترام و تحسین همه واقع شده بود این طبیعی به حساب می‌آمد. صندلی ای که از هر ماده مخدری اعتیاد آورتر بود، صندلی پادشاه‌.

«در مدتی که نبودم اتفاقی افتاده؟»

«هیچ چیز قابل توجهی نبوده.»

با دریافت گزارش دو شوالیه، لنسلات به نشانه رضایت سری تکان داد.

او با جمله ای درخور پادشاه یک ملت پاسخ داد: «سلامتی شهروندان را در بالاترین اولویت قرار دهید. این امر پادشاه شوالیه‌ها است.»

«امر، امر شماست.»

دو شوالیه در مقابل لنسلات زانو زدند.

آنها شوالیه‌های میز گرد، ثال و لولیت بودند. رعایای وفادار به پادشاه شوالیه‌ها که از مدت‌ها قبل به میز گرد راه یافتند.

استفاده از عبارت «امر پادشاه شوالیه ها» ساده ترین راه برای به حرکت درآوردن آنها بود.

لنسلات از شوالیه هایی که صندلی‌های ۳۱ و ۴۲ام میز گرد را در اختیار داشتند، سوالی پرسید: «چه اتفاقی برای اون مرد افتاد؟»

«منظورتون بازیکن جدیدیه که بالا اومده؟»

«بله. کیم یو وون.»

«بله. او به دستور اعلی حضرت به قلعه دعوت شده. اما… شما چطور اون رو می‌شناختین؟»

لانسلات برای مدتی طولانی بر این صندلی ریاست کرده بود. به عنوان پادشاه بریتانیا، تنها یک سناریو وجود داشت که در آن مجبور میشد صندلی پادشاهی را ترک کند.

«من از طریق ازگارد اطلاعاتش رو گرفتم.»

این برای ملاقات با ارشد انجمن ازگارد بود که جایگاهش بالای میز گرد قرار داشت.

«از ازگارد؟»

«این به این معنا نیست که ازگارد هم مراقب اون بازیکنه؟»

تقریبا شایعات زیادی در مورد کیم یو وون وجود داشت. بسیاری از انجمن‌های ارشد تا به حال با او تماس گرفته بودند، و این یک واقعیت واضح بود که بسیاری او را دعوت کرده کرده بودند تا به انجمن آنها بپیوندد.

مهم‌تر از آن، چیزی که کیم یو وون را بیشتر مشهور کرد این بود که حتی پس از همه اینها، او عضو هیچ انجمنی نبود.

قوی ترین بازیکن بدون وفاداری.

واضح بود که او طعمه خوش‌طعمی برای بسیاری از انجمن‌های بزرگ محسوب می‌شد.

«موضوع این نیست.»

حالت چهره لنسلات تغییر کرد.

«…خبر وحشتناکی شنیدم.»

«چی شده؟»

«ازگارد در حال تحقیق درباره پشتیبان یو وون بود. چون هرچقدر هم که درباره‌اش فکر می‌کردن باز هم عجیب به نظر می‌اومد. اینکه بازیکنی با پیشینه ناشناخته که تونسته به این سرعت قدرتمند بشه…»

خیلی عجیب بود. چطور بازیکنی که حتی خون خالص هم نیست توانسته همه رکوردها را جارو کند و به این سرعت از برج بالا برود؟ و همچنین چطور توانسته آن قدر قوی شود؟ این‌ها غیرممکن بودند مگر اینکه از طرف کسی حمایت می‌شد.

«در حین انجام این کار، به حقیقت وحشتناکی پی بردند.» لنسلات حالت چهره غمگینی به خود گرفت. «این بود که… پشتیبان یو وون با مرگ پادشاه شوالیه‌ها ارتباط داشته.»

«چی…؟»

«این… واقعیت داره؟»

هرگز نباید کسی در حضور پادشاه صدایش را بلند کند. این قانون بریتانیا و قانون سلحشوری بود که توسط شوالیه‌های محافظ پادشاه پیروی می‌شد.

با این حال، ثال و لولیت برای لحظه ای آن را فراموش کردند و از جای خود نیم خیز شدند.

طبیعی بود. برای اولین بار پس از هزار سال، سرنخی درباره مرگ شاه آرتور پیدا شده.

«ما کاملاً مطمئن نیستیم. ازگارد هنوز به آرامی و بی‌سر و صدا در حال بررسی پیشینه اونه. پس این حقیقت رو فقط شما دو نفر باید بدونید. اگر اتفاقی رخ بده، ممکنه تلاش‌هایی که تا اینجا انجام دادیم بی‌نتیجه بشن.»

«پس از ما می‌خواید که این رو مثل راز نگه داریم؟»

«بله. ولی…»

لنسلات تحت تاثیر خشم، دسته‌ی صندلی را با فشردن شکسته بود.

«نمی‌تونیم وضعیت رو به همین شکل رها کنیم.»

با شنیدن این حرف، ثال و لولیت به یکدیگر نگاه کردند. بعد از این حرف بود که تازه فهمیدند که چرا لنسلات آنها را به طور خصوصی فراخوانده است.

دو شوالیه زانو زدند.

«لطفا دستورتون رو صادر کنید، سرورم.»

آنها منتظر فرمان لنسلات بودند.

***

ثال و لولیت قلعه را ترک کردند.

لنسلات بر تخت پادشاهی باقی ماند.

«هوف-ه!» لنسلات نفس عمیق دیگری کشید.

فقط با نشستن روی این صندلی، آنقدر احساس خوشی می‌کرد که ذهنش را ذوب کند.

«همونطور که فکر می‌کردم، این صندلی بهترینه.»

مدتی آنجا نشست و به خود رضایت بخشید.

با اینکه لنسلات فقط برای مدت کوتاهی پادشاه بود، احساس می‌کرد که مدت زمانی بیش از حد طولانی بوده.

«احمق ها. حتی نمی‌تونن بین دوست و دشمن فرقی قائل بشن.» گوشه دهان لنسلات به نشانه پوزخند بالا آمد.

وقتی در مورد مرگ آرتور صحبت می‌کرد، حالت چهره ثال و لولیت بسیار سرگرم کننده بود. به نظر می‌رسید آنها هنوز از چیزی که بیش از هزار سال پیش رخ داده بود کینه داشتند، و انتقام ذهن آنها را پر کرده بود.

پس از اینکه مطمئن شد آن دو از قلعه خارج شده اند، لنسلات کیت بازیکن خود را بیرون آورد.

به کسی زنگ زد.

«لنسلات هستم.»

صدایی تقریبا بم پاسخ داد: گزارش بده.

با اینکه تماس از طریق کیت بازیکن بود، لنسلات همچنان بسیار عصبی بود.

«همونطور که گفتید، دو نفر رو فرستادم.»

کدوم‌ها رو فرستادی؟

«ثال و لولیت. صاحبان جایگاه 31 و 42ام در میز گرد.»

و انگیزه حرکت‌شون؟

«من بذر گرفتن انتقام مرگ آرتور رو در دل‌شون کاشته‌م. احتمالاً به تاوان کارشون اهمیتی نمیدن و سریعا وارد عمل میشن.»

رتبه دار‌ها نباید به بازیکنان حمله کنند. و اگر چنین کاری کنند، جریمه ای طبق خواسته برج دریافت می‌کنند.

اما این مشکل برای الان نبود.

ثال و لولیت از پیروان وفادار شاه آرتور بودند که اگر فرصتش را داشتند جان خود را برای او تسلیم می‌کردند. از آنجایی که ایده انتقام در ذهنشنان کاشته شده است، نتیجه از قبل مشخص شده.

«این دو نفر به جرم آسیب رسوندن به یک بازیکن، به جای دیگه‌ای تبعید میشن. باید از شر سگی که دیگر نمی‌تونه شکار کنه خلاص شد.» لنسلات پوزخندی زد. «وقتی این اتفاق بیفته، میز گرد تحت محدودیت‌های مدیر برج قرار نمی‌گیره.»

بسیار هم عالی.

«ممنون.» لنسلات در حالی که سرش را به نشانه تعظیم خم کرده بود جواب داد، انگار که مایه افتخارش است.

و قبل از اینکه تماس قطع شود، همان حرف همیشگی‌اش را گفت: «به افتخار اولیمپوس.»

***

نیمه شب…

زمانی بود که همه به خواب رفته بودند. چراغ‌های شهر و همچنین صداها خاموش شده بودند.

اما یو وون بیدار بود. فقط با چشمان بسته روی تختش دراز کشیده بود.

«انگار از همین روز اول می‌خوان شروع کنن…»

یو وون چشمانش را باز کرد.

یک مهمان پیش او آمده بود.

کسی در زد. این شخص به جای ناگهانی وارد شدن در زد. چقدر باملاحظه.

اما برخلاف این رفتار، یو وون می‌توانست خون خواهی شدیدی را از شخصی که آن طرف در ایستاده بود حس کند.

-حدس می‌زدم این اتفاق چند روز بعد از اومدن من بیوفته…

[چشم‌های سوزان نادیده‌ها را را آشکار می‌کند.]

یو وون از جایش بلند شد و به مهمانی که بیرون بود نگاه کرد.

-اما سریع‌تر از چیزی هستن که فکر می‌کردم.

آن شخص قدرت کافی داشت تا هر لحظه با شکستن در به داخل بپرد. مانای سرکوب شده بین تمام ماهیچه‌های بازویش پخش می‌شد، و خون خواهی ای که یو وون را هدف قرار داده بود مانند آتشفشانی درون این شخص می‌جوشید.

این حس با صرفا آماده کردن نیرو فرق داشت. این خشم و خون خواهی و دیگر احساسات شدید بود که از قلبشان می‌جوشید.

-‌این افراد فقط به خاطر یک فرمان ساده حرکت نمی‌کنند. حرکاتشان هدف و انگیزه مشخصی دارد.

چنین دشمنی حیله‌گر بود. با این حال…

-به هر حال که باید باهاشون رو‌به‌رو بشم.

یو وون بعد از شنیدن صحبت‌های هارگان و تصمیم به آمدن به بریتانیا، به موقعیت‌هایی مثل این فکر کرده بود.

نه، در مقایسه با موقعیت‌هایی که خود را برای آن آماده کرده بود، این بسیار ملایم‌تر بود، چون حداقل در اواخر شب موقعی که خواب بود برای او کمین نمی‌کردند.

یو وون در را باز کرد و بیرون رفت.

دو نفری که در زده بودند منتظر یو وون بودند.

«شما جناب کیم یو وون هستید؟»

شوالیه هایی با زره سنگین.

این موقع شب که خورشید ناپدید شده بود، زره پوششی نبود که مناسب باشد.

«درسته.»

ثال و لولیت در حالی که به یو وون خیره شده بودند گفتند: «دنبال ما بیاید. نمی‌خوایم اینجا معرکه به‌پا کنیم.»

مشخص بود در صورت شنیدن پاسخ منفی حاضر بودند به اجبار یو وون را دنبال خود ببرند.

او با دو رتبه دار و شوالیه‌های میز گرد در افتاده بود. همچنین به نظر می‌رسید که جایگاهشان صندلی‌های بالای میز گرد باشد. و او نه تنها با یکی، بلکه با دو نفر از آنها روبرو بود، بنابراین آنها برای این کار بسیار مصمم به نظر می‌رسیدند.

«حتما.»

جواب یو وون کوتاه بود. نیازی به مودب بودن با افرادی که با قصد خصمانه او را پیدا کرده بودند نداشت.

ثال و لولیت به سمت زمین تمرینی دور از قلعه رفتند. این مکان در ابتدا برای آموزش شوالیه‌ها و سربازان استفاده می‌شد. به همین دلیل به عنوان محل جنگ تنگاتنگ سه نفر کافی بود.

«از اینکه مطیعانه ما را دنبال کردید متشکرم.»

«برای منم بهتره تا جای دیگه‌ای با شمشیرم همراه‌تون برقصم.»

اگر جنگی در داخل قلعه رخ می‌داد، با هر دلیلی، مشکلی به وجود می‌آورد. اگر این مشکل بزرگتر می‌شد، ممکن بود نتواند در کنفرانس میز گرد که ده روز دیگر برگزار می‌شد شرکت کند.

این نتیجه ای بود که باید به هر قیمتی از آن اجتناب کند.

«حالا، من از شما چند سوال دارم.»

ثال شمشیر بلندش را از کمرش بیرون کشید.

«و اگر جوابی ندی یا دروغ بگی، یک دست یا پات رو قطع می‌کنم.»

«سوالت چیه؟»

«چه گروهی پادشاه شوالیه‌ها رو کشت؟»

سوال غیرمنتظره ای بود

«چرا از من می‌پرسی؟»

«باشه.»

شمشیر ثال شانه یو وون را خراشید.

«…خودت خواستی.»

به نظر نمی‌رسید قاطعانه ضربه زده باشد، زیرا جاخالی دادنش آنقدرها هم سخت نبود. حتی مجازات برج هم فعال نشد. همینقدر سبک و ضعیف شمشیر را تاب داده بود.

-یه تهدید ساده

حمله ای که کمی قبل رخ داد فقط برای هشدار به او بود که این یک شوخی نیست. حمله‌ی واقعی احتمالاً بعد از آن خواهد بود.

«دوباره می‌پرسم. چه کسی پادشاه شوالیه‌ها رو کشت؟»

یو وون به چشم‌های ثال و لولیت نگاه کرد.

خشم و کینه.

چشمانشان کاملاً خالی بود. با افرادی که عقلانیتشان را از دست داده اند نمی‌توان صحبتی داشت.

یو وون لحظه ای فکر کرد.

این وضعیت چگونه پیش آمد؟

جواب خیلی سخت نبود.

«لنسلات شما رو فرستاده؟»

«چطور جرات آوردن اسم ایشون رو داری…؟»

شنیدن اینکه یو وون نام پادشاه را بدون احترام گفت بار دیگر ثال و لولیت را عصبانی کرد.

از دید آنها، یو وون دشمن پادشاه شوالیه‌ها بود، و همین حالا به پادشاه فعلی بریتانیا هم بی‌احترامی کرده بود.

-خودش جلو نمیاد، در عوض خیلی آروم شعله‌ی انتقام رو توی دل افرادش روشن می‌کنه… اون واقعا حیله‌گره.

یک مکث کوتاه.

-برای رفع این سوء تفاهم، فقط این انتخاب رو دارم که آرتور رو بهشون نشان بدم، درست مثل مرلین. ولی…

یو وون دوباره به چشم‌های ثال و لولیت نگاه کرد.

در حال حاضر، آن روش برروی آن‌ها کار نخواهد کرد.

-اگر آرتور نامیرا رو به اینا نشون بدم فقط از توهم‌هایی که توی سرشون کاشته شده مطمئن‌تر میشن.

آرتور گم شده به عنوان یک نامیرا بازگشته بود.

لنسلات در مورد یک مجرم خارجی به آنها گفته بود که با یو وون در ارتباط بود، و بعد از آن یو وون آرتور را به عنوان یک نامیرا کنترل کرده است. این به جای رفع سوء تفاهم، فقط آن را عمیق‌تر می‌کند.

در حال حاضر، قبل از اینکه گفتگو شروع شود، او باید وجود آرتور را پنهان کند. حتی اگر فکر می‌کرد استفاده از آرتور این سوء تفاهم را حل می‌کند، در حال حاضر نمی‌تواند.

و بنابراین، تنها کاری که یو وون می‌توانست انجام دهد یک چیز بود.

یو وون دستانش را به سمت دو شمشیری برد که در انبارش داشت و آنها را بیرون کشید.

-من شکستشون می‌دم.