ورود عضویت
leveling with gods-6
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر 134

«آر…تور؟»

احساسی کاملاً متفاوت از وقتی که اولین بار تغییر قیافه ماموز را دیده بود از ستون فقرات لنسلات گذشت. آن موقع با اینکه عین آرتور به نظر می‌رسید ولی انقدر احساس خطر نکرده بود. آن موقع احساسش فقط بد بود ولی این متفاوت بود.

آن نامیرا ساخته شده از استخوان­­های ارک برای لنسلات ترسناک‌ترین چیز این اتاق بودند.

و این قضیه برای بقیه شوالیه‌ها هم صادق بود.

«شما…»

«شما واقعاً اعلی‌حضرت هستین؟»

حتی بدون مدرک هم کمی از شوالیه­ها می­توانستند حدس بزنند این نامیرا آرتور است.

آرتور نامیرا به ماموز نزدیک شد، دستش را دراز کرد و اکسکالیبر را از او گرفت.

در آن لحظه…

شمشیر به نور آبی درخشید و هاله سردی ساطع کرد که تمام اتاق را فراگرفت.

کاسه خالی چشم­هایش به نور آبی درخشیدند «درسته. من آرتورم.»

نگاه آرتور به سمت گاواین رفت.

«گاواین، من یه شمشیر به پسرت هدیه دادم.»

سپس رو به جیدراک گفت:«…جیدراک من جونت رو تو میدون جنگ نجات دادم.»

سپس به کالکستون «و تو کالکستون، ببخشید به جشن ازدواجت نیومدم.»

پادشاه آرتور؛ اولین پادشاه بریتانیا و شوالیه بزرگی که میزگرد را بنیان نهاد.

«من یه نامیرا هستم. یه مرد مرده، شوالیه مرده آرتور.»

او به عنوان یک نامیرا به بریتانیا برگشته بود.

بعد نگاه کردن به شوالیه­هایی که مدتی ندیده بود به سمت لنسلات چرخید.

«ولی لنسلات»

همینکه لنسلات با او چشم در چشم شد بدنش لرزید.

«از کجا می‌دونستی من مُردم؟»

«خُب…»

لنسلات از این چرخش ناگهانی وقایع به تته پته افتاد. تا این لحظه فکر می‌کرد دانستن مرگ آرتور برایش سلاح بزرگیست ولی حالا ورق برگشته بود.

«داری میگی من یجورایی از مرگت خبر داشتم؟»

شرایط سختی برای انکار کامل او بود چون صحت چیزهای زیادی برایش به اثبات رسیده بودند. خاطرات آرتور، تن صدایش، اکسکالیبر و حتی مانای سرد یخی که سمبل او بود. همه چیز آرتور همانطور بود که از میزگرد به یاد می­آورد.

«من فقط حدس زدم اون مرد جعلی باشه. امیدوارم سوءتفاهم پیش نیومده باشه. و…» لنسلوت به اطرافش نگاه کرد.

صد و پنجاه، نه صد و چهل وهشت شوالیه. کسانی میان آنها بودند که نه به آرتور بلکه به او خدمت می‌کردند.

راه دیگه‌ای نیست.

چیز خوبی از تأیید آرتور در اینجا نصیب او نمی­شد.

از آنجا که آرتور زنده برنگشته بود و شوالیه‌هایی که او را دنبال می‌کردند زیاد بودند، لنسلات از بین دندان­های به هم فشرده گفت:« من هنوز به تو هم شک دارم.»

«لنسلات!»

لنسلات به کسی که جرأت کرده بود نامش را فریاد بزند نگاه کرد.

گاواین. مدت­ها قبل او را دست راست پادشاه شوالیه­ها می­نامیدند و صاحب صندلی اول میزگرد بود. حتی به عنوان یک رتبه دار ارشد آنقدر وفادار بود که اگر آرتور دستور می‌داد در چاه بپرد بی­درنگ اطاعت می‌کرد.

«مهم نیست که زنده باشن یا مرده، چطور می‌تونی با کسی که به عنوان اربابت بهش خدمت می‌کردی اینطور رفتار کنی؟ زودباش عذرخواهی کن!»

«پس گاواین طبق گفته خودت، چطور جرأت می‌کنی اینطوری با من، پادشاه فعلی بریتانیا، حرف بزنی؟»

«چی؟ حالا چون چند سال ادای پادشاه رو درآوردی باورت شده اون صندلی ماله توئه؟»

«اون چندسالی که میگی داره به عدد هزار می‌رسه. و به اضافه به کجای اون برخلاف من اعتماد داری…»

آرتور دسته اکسکالیبر در دستش را چرخاند و آن را از تیغه جدا کرد.

«برای پادشاه شدن به مهر نیاز داری.»

در قطعه جدا شده شمشیر یک حلقه طلایی بود.

آرتور آن را بیرون آورد و پرسید. «لنسلات تو این مهر رو داری؟»

«طبیعتاً دا…»

لنسلات همینکه دستش را به سمت سینه­اش برد تا مهر را بیرون بکشد خشکش زد. نفسش در گلویش گیر کرد و فهمید پا به یک تله گذاشته است.

مهر پادشاهی. فقط دوتا از آنها در دنیا وجود داشت.

آرتور انگار چیز واضحی باشد پرسید. «تو گفتی اینو از من گرفتی که نشون می‌ده تو پادشاه منتخبی. ولی مهر من اینجاست. پس مهر تو ماله کیه؟»

«مهرم…»

مهری که پسر پادشاه آرتور، مُردرِد پندراگون، با خودش حمل می‌کرد.

مهری که نزدیک سینه­اش نگه می‌داشت را محکم‌تر فشرد.

حالا باید چه می‌کرد؟

مثل این بود که تأیید کند از مرگ آرتور خبر داشته است و هنوز وجود فعلیش را انکار می‌کند.

 آرتور واقعاً به عنوان یک مُرده برگشته بود و این آرتور هنوز مهرش را داشت.

تا وقتی دو مهر باشد، مهر لنسلات فقط مدرکی بر این است که او پسر آرتور را کشته اشت.

«لعنتی…»

در آخر فقط یک انتخاب داشت.

پنجره شکست و لنسلات پرید بیرون.

«ها…؟»

«چی…»

شوالیه­های پیرو لنسلات گیج شدند و نمی­فهمیدند چه اتفاقی افتاده است.

پادشاه فعلی بریتانیا فرار کرده بود. این مثل این بود که به گناهانش اعتراف کند.

«پس واقعاً اتفاق افتاد.»

«من که گفتم اینطوری میشه.»

برعکس شوالیه­های وحشت­زده و بلاتکلیف، تن صدای یو وون و مرلین که از قبل به اتفاقات امروز فکر کرده بودند خیلی آرام بود.

آرتور از پنجره شکسته به بیرون نگاه کرد.

آرتور مانا یخی‌اش را ساطع کرد و به تعقیبش رفت. «نمی‌تونیم بذاریم فرار کنه. عجله کنید.»

***

لنسلات همانطور که پاهایش را به سرعت حرکت می‌داد با خشم فریاد زد. «لعنتی، لعنتی، لعنتی! اَهههه!»

روی دیوارهای قلعه دوید و پرید. فقط فکر فرار از اینجا ذهنش را پر کرده بود.

 «ها؟»

«اع…اعلی حضرت؟»

شوالیه­های دم دروازه که لنسلات را دیدند تعجب کردند. کنفرانس میزگرد باید در حال برگزاری باشد ولی چرا لنسلات ناگهان اینجا ظاهر شده بود؟

لنسلات شوالیه‌هایی را که به او احترام گذاشته بودند را نادیده گرفت و دوید بیرون دیوارهای قلعه و همانطور به سرعت حرکت می‌کرد تا از کملوت خارج شود…

سرش به چیزی خورد و عقب رفت.

«آخ…چی؟»

فقط برای یک لحظه از ضربه‌ای که به سرش وارد شده بود گیج شد.

{منطقه منتخب به عنوان زندان تعیین شده است.}

 {شما نمی‌توانید از داخل به خارج منطقه حرکت کنید.}

«این دیگه چه کوفتیه!»

لنسلات شمشیرش را تاب داد و دیوار سد راهش شد.

زمین از ضربه لرزید و هاله شمشیر پراکنده شده گونه­اش را زخم کرد.

ولی دیوار از جایش جم نخورد.

«این احمق…»

این مانع داشت لنسلات را که سعی داشت با بیشترین سرعت ممکن این منطقه را ترک کند، دیوانه می‌کرد.

این دیواری نبود که به راحتی بشکند. با اینکه او یک رتبه­دار ارشد بود ولی این دیوار را موجودیتی قوی­تر از او ساخته بود.

لنسلات متوجه خط قرمزی که نشان می‌داد دیوار کجاست شد.

کملوت قبلاً با حلقه جادویی بزرگی احاطه شده بود. حتی در تمام برج تعداد انگشت شماری بودند که می‌توانستند چنین دیواری بسازند.

و بریتانیا در حال حاضر فقط یکی از آن افراد را داشت.

«مرلین…»

مطمئناً او این دیوار را ساخته بود. ولی حتی برای مرلین هم غیرممکن بود حلقه جادویی در این مقیاس در یک لحظه دور کملوت بکشد. کامل کردنش حداقل چند روز طول می­کشید.

اگر همینطور باشد پس قطعاً لنسلات به آسانی نمی­توانست سوراخش کند.

 –فکر کی بوده؟

امکان نداشت مرلینی که هزار سال گذشته را باغبانی کرده بود ناگهان چنین کاری کند. حتی اگر او در زمینه جادو جادوگر کبیر باشد ولی اینطور نبود که استراتژیستی در همین سطح هم باشد.

 فقط یک نفر به فکرش می‌رسید.

«کیم یو وون، اون یارو بوده؟»

«درسته.»

لنسلات سرش را چرخاند.

صدایی آشنا.

اگر هرکسی بود انقدر مضطرب نمی­شد ولی مردی که جلویش ظاهر شده بود هرکسی نبود.

«همون یارو گفت فاش کردن کارای وحشتناکی که انجام دادی جلوی همه موقعیتت رو به لرزه می­اندازه.»

او درست می‌گفت. اگر هرجایی به جز کنفرانس میزگرد بود می­توانست وقت بخرد تا راه فراری جور کند. ولی در کنفرانش میزگرد شوالیه‌هایی که می­توان به آنها ماهیت میزگرد داد آمده بودند و خیانت لنسلات را فهمیدند. مهم‌تر از همه، با تأیید مرگ آرتور عملاً اعتراف کرد با مرگش ارتباط دارد.

«کار تو بود ارشد؟ کسی که اون داپلگانگر* رو مخفی کرد.»

*یک روح خیالی که عین یک شخص زنده به نظر می‌رسد. یا شخصی که کاملاً شبیه شخص دیگری است.

«البته اگر تو متوجه شده باشی مهم نیست، اگر کس دیگه‌ای می­فهمید دردسر می‌شد.»

این به نظرش کمی عجیب آمد. او از تبار بلیال بود و هیچ‌کدام از صد و پنجاه شوالیه آنجا متوجه نشدند که او یک داپلگانگر تغییرشکل یافته است.

ولی خیلی غیرممکن نبود اگر کار مرلین می­بود. حتی جلوی مرلین مخفی کردن جریان مانایی که در تغییرشکل داپلگانگر استفاده می‌شد جواب نمی­داد.

«یه سوال ازت دارم.»

شانه‌های لنسلات خم شدند و گودالی روی زمین ایجاد شد. از فشاری که به بدنش وارد شد اخم کرد.

سپس به یاد آورد.

جادوگر کبیر.

این لقبی بود که برای هزار سال گذشته فراموش کرده بود.

«چرا اینکارو می‌کنی؟»

«چی فکرمی‌کنی؟»

لنسلات شمشیرش را بالا برد.

با اینکه حریفش مرلین بود ولی او هم یک ارشد رتبه­دار بود. این نبردی امکان­پذیر بود.

«می‌خواستم پادشاه بشم.»

این آرزوی دیرینه لنسلات بود.

پادشاه شدن. مورد احترام و ستایش همه قرارگرفتن و کسی که فرمانروای آنهاست. این تمام چیزی بود که لنسلات می­خواست.

«…جدی؟»

تحت فشار هیولاوار که زمین را صاف می‌کرد لبه شمشیر لنسلات شروع کرد به تکان خوردن و…

«از این دلیل رنگ و رو رفته قراره حوصلم سر بره.»

انگشت مرلین هم تکان خورد.

«…!»

شمشیر لنسلات متوقف شد.

حتی قبل از اینکه غریزی سعی کند شمشیر را دوباره تاب دهد حس کرد ریسمان محکمی شمشیرش را گرفته و ول نمی­کند.

«دور و بر پنجاه سال پیش ارشد رتبه­دار شدی؟»

ریسمان­های نامرئی زیادی محکم به بدن لنسلات گره خوردند.

لنسلات که چهار دست و پایش محکم به بند کشیده شده بودند شروع به عرق ریختن کرد.

«جوون ولگردی که هنوز دهنش بوی شیر میده جرأت کرده این ارشد رو به چالش بکشه؟»

«آخ…»

یک رگ از صورت لنسلات بیرون زد. صورتش پیوسته به ارغوانی گرایید و سفیدی چشمانش شروع به ناپدیدشدن کرد.

مانایی غیرعادی به جریان افتاد.

مرلین کف دستش را به سمت لنسلات داراز کرد.

«اون گفته بود.»

همینکه دستش را مشت کرد فشار به کل بدن لنسلات وارد شد.

«گههه…»

«اون هیولا تو بدنت زندگی می‌کنه.»

ممکن بود دلیل خیانت لنسلات به آرتور همین باشد.

فشار مدام افزایش می­یافت.

انرژی مقدس بیشتر و بیشتری مصرف می‌شد و فشار بیشتر و بیشتری به لنسلات وارد می‌شد.

«آخخخخ!»

درست لحظه‌ای که فکر می‌کرد بدنش منفجر خواهد شد…

ریسمان‌هایی که بدن لنسلات را احاطه کرده بودند یکی یکی پاره شدند و شمشیرش شروع به حرکت کرد.

شمشیر فرود آمد.

زمینی که مرلین روی آن ایستاد بود دو نیم شد و پرتگاهی ایجاد شد.

مرلین که همانجا ایستاد بود سقوط نکرد و فقط شناور شد.

«شاید…»

لنسلات که همه ریسمان­ها را پاره کرده بود هاله‌ای ارغوانی اطرافش داشت و چشمانش سیاه شده بودند. و از او…

«تو همین حالا هم یه هیولایی.»

نه انرژی مقدس و نه انرژی شیطانی بلکه انرژی کاملاً متفاوتی از او جاری می‌شد.