ورود عضویت
leveling with gods-6
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر136

وقتی لنسلات تازه از قلعه فرار کرده بود…

مرلین تقریباً همزمان از روی صندلیش ناپدید شد.

آنها سرعت زیادی داشتند و هیچ راهی برای رسیدن به آنها نبود. لنسلات یک رتبه­دار ارشد بود و انتظار می‌رفت انقدر سریع باشد و مرلین هم از جادو استفاده کرده بود، پس به سرعت ناپدید شدند.

یو وون گفت:« اگه منم با خودت می‌بردی خوب می‌شد.»

احتمالاً مرلین عجله داشت.

خُب، او همان اندازه که از مرگ آرتور غمگین بود به همان اندازه هم خشمگین بود.

«چون به هر حال»

{تخم­مرغ از گرسنگیش راضی نیست.}

این بچه داخل فهرست اموالش گریه می‌کرد.

«باید این یارو رو هم بیدار کنم.»

* * *

لنسلات به یو وون که نزدیک‌تر می شد نگاه کرد.

وقتی دید بدون تأمل نزدیک می‌شود، شک کرد که یو وون فکر می­کند او تمام تمرکز را روی شکستن دیوار گذاشته است.

-هرچند کارش تو مبارزه خیلی خوبه…

تصویر یو وون در حال مبارزه با دو شوالیه پیش چشمش ظاهر شد.

مهارت‌های یو وون قطعاً مجاز بودند. شاید حتی اگر فقط ثال و لولیت و یک شوالیه دیگر نبودند، بازهم برابرشان پیروز می‌شد. هرچند…

حتی اگر بازیکنی تاثیرگذار باشد، در حال حاضر نیازی به توجه به او نبود.

فعلاً نادیده­اش می‌گیرم.

بالأخره زمانی برای بریدن سر یو وون برمی‌گشت، الان شکستن دیوار بالاترین اولویتش بود.

«به نظر حسابی سرت شلوغه…»

یو وون شمشیرش را کشید و قدرت مقدسش جاری شد.

«نظرت چیه این ‌طرفم یه نگاهی بندازی؟»

سطح غیرمعمول قدرت مقدس حالا دیگر غیرقابل چشم­پوشی بود.

پس…

{سپر میزگرد از هدف شما محافظت میکند.}

بدن لنسلات با مهارتی محکم پوشیده شده بود؛ مهارتی مشابه با مهارت لولیت.

گرچه به اندازه لولیت خبره نبود، سطح مهارت این دو کاربر زمین تا آسمان فرق می‌کرد. طبیعی بود یک قدرت مقدس ارشد اثر مهارت قوی­تری تولید کند. به علاوه قدرت بدنی لنسلات خیلی قوی­تر از بیشتر رتبه­داران و به حدی بود که خیلی‌ها نمی­توانستند به او برسند.

حتی اگر به این مهارت نفوذ شود، آنقدرها هم مهم نیست.

خراش‌های کوچیک رو می­شه نادیده گرفت.

این‌طوری می­توانست چیزی مثل شمشیر یو وون را دفع کند.

حداقل این چیزی بود که لنسلات فکر می­کرد.

شکاف‌های دیوار نامرئی به شدت رشد کردند و به نظر می‌رسید هر لحظه می‌شکند.

فقط یه بار دیگه

ولی در همان لحظه…

{بدن شما با قدرت یک غول اشباع شده است.}

{احضار جهنم}

لنسلات جریان غیرطبیعی مانایی حس کرد و سرش را بلند کرد.

در آن لحظه…

«

خون از دستی که لنسلات شمشیرش را نگه داشته بود جاری شد. یک بریدگی در آرنجش ایجاد شده بود. طبیعتاً چرخش شمشیرش هم متوقف شد.

« این احمق…!»

لنسلات نگاهی به خونی که روی زمین چکه می‌کرد انداخت و فحش داد.

در طرف دیگر یو وون با حسرت زمزمه کرد. « کنده نشد.»

قدرت مقدس از کاینی فوران کرد، قدرت هیولاوار و انرژی شیطانی توسط غول­آسایی در تمام بدن آغشته شد. یو وون تمام قدرتش را روی یک حرکت گذاشت و سعی کرد با یک ضربه دست لنسلات را قطع کند. ولی متأسفانه شکست خورد.

«حرومزاده…!»

هرچند…

« نباید شش دونگ حواست جمع باشه؟»

لنسلات چرخید.

شخصی نامیرا که فراموشش کرده بود.

دو شمشیر به هم برخورد کردند و دست لنسلات لرزید.

شمشیر محکمی بود و با دیک دست نیمه قطع شده نمی­شد جلویش را گرفت. با اینکه آرتور با سر یک ارک مضحک به نظر می‌رسید ولی نمی‌شد او را دست کم گرفت.

« آرتور

« خیلی منتظر این روز بودم.»

مانا یخی از شمشیرش جاری شد و دست لنسلات یخ زد.

مانای یخ زده از شمشیرش جاری شد و بازوی لنسلات را یخ زد.

«روزی که بالأخره می‌کشمت.»

* * *

« احمق.»

شمشیرش به سمت آرتور تاب خورد و ضربه بدی نبود.

«تو اون آرتوری که می‌شناختم نیستی…»

قدرت مقدسی که از بدن لنسلات ساطع می‌شد آرتور را عقب راند.

«و من هیچ شباهتی به مردی که قبلا می‌شناختی ندارم.»

شمشیرها به برخورد ادامه دادند و دست آرتور شروع به لرزیدن کرد. بااینکه دست لنسلات نیمه شکسته بود ولی شمشیرش بسیار قوی­تر از شمشیر آرتور بود.

نیمی از سر آرتور ترک خورد و استخوان جمجمه­اش تکه تکه روی زمین افتاد.

و در آن لحظه…

« همین‌قدر معطلی کافیه.»

دما در همه جهت بالا رفت.

لنسلات فکرکرد جادوی مرلین است ولی اشتباه می‌کرد. نوع قدرت جادویی، ویژگی‌هایش و همه چیزش متفاوت بود.

لنسلات همزمان دو احساس مخالف داشت، آشنا ولی ترسناک.

خورده می‌شم.

شعله‌های بزرگی بدن لانسلات را بلعیدند.

« آخخخ!»

-باید فرار کنم.

و چیزی شبیه به صدا از داخل ذهنش شنیده شد.

شعله‌ها شدیدتر شدند. ولی چرا؟

نگاهی به شعله­ها انداخت و ترس عمیقی در دلش افتاد.

فرار کن.

« فرار کن؟»

غریزه و عقلش تصمیمات متفاوتی گرفتند. انگار دو نفر با شخصیت­های مختلف بحثشان شود.

« فرارکنم… از آتیش به این کوچیکی؟ این حتی از سمت مرلینم نیست؟»

حریفش بازیکنی بود که حتی رتبه­دار هم نبود. ترس از کسی مثل او که حتی مرلین هم نبود…

نمی­توانست چنین چیزی را بپذیرد.

« خفه شو!»

بازویش چرخید و شمشیرش به صدا درآمد.

این را خواهد برید.

چشمانش از خشم سفید شده بودند و تمام توانش را در این یک ضربه گذاشت.

در آن لحظه…

 شعله‌ها و دیوار نامرئی ساخته شده توسط مرلین با هم بریده شدند.

تمومه.

بالاخره دیوار از بین رفت.

حالا دیگر نیازی نبود پشت سرش را نگاه کند. اگر از اینجا فرار می‌کرد می­توانست بعداً به بریتانیا بازگردد.

لنسلات به سمت دروازه‌های شهر حرکت کرد.

یا بهتر است بگویم، سعی کرد. و بعد…

یو وون از بیرون شعله‌هایی که شمشیر لنسلات بریده بود ظاهر شد.

دو شمشیر به هم برخورد کردند و بدن لنسلات لرزید.

« آخ

او برای لحظه‌ای از این حمله غیرمنتظره عقب رفت.

و در همان زمان آرتور از پشت حمله کرد.

لنسلات با دست خالی شمشیری را که به پشتش نشانه رفته بود را گرفت. به لطف تفاوت پایداری بزرگ، شمشیر آرتور فقط یک بریدگی کوچک روی کف دست لنسلات ایجاد کرد.

« تو…»

بدن آرتور همراه شمشیرش از زمین بلند شد.

« چطور جرأت کردی!»

آرتور را به زمین کوبید و شمشیرش را هم فرو کرد.

در آن لحظه…

{جنگل شمشیرها}

هزاران تیغه تیز از زمین بیرون زدند. شهر تبدیل به جنگلی از شمشیرهای تیز شد. و درون آن جنگل…

هزاران خراش روی بدن یو وون ایجاد شد.

« ازش جاخالی دادی؟»

یووون بدنش را چرخاند و روی هوا پا گذاشت.

چطور از این همه شمشیر جاخالی داد؟

چشمان لنسلات از تعجب گرد شد.

{فعال کردن قدم­های آسمان.}

{سرعت شما به مدت پنج ثانیه صد در صد افزایش خواهد یافت.}

{می­توانید پنج ثانیه روی آسمان قدم بگذارید.}

{فعال کردن میدان حسی.}

{چشم های سوزان مسیر را می خوانند.}

جاخالی دادن مدت­ها بود که تخصص یو وون شده بود. به علاوه الان از چشم­های سوزان و قدم­های آسمان هم استفاده می‌کرد. مهم نیست منطقه متأثر از حمله چقدر بزرگ باشد حتی اگر یک شکاف کوچک هم وجود داشته باشد می­توانست جاخالی بدهد.

« بچه لوس…»

لنسلات شمشیرش را در یک خط مورب در امتداد خط دیدش حرکت داد. گرچه خیلی دور بود ولی برای بریدن یو وون به اندازه کافی نزدیک بود.

شمشیر را با دو دستش گرفت، اما برشش متفاوت از همیشه بود.

حس می­کرد از همیشه سنگین­تر شده است.

قدرت و سرعت شمشیر کاهش یافت و دیدش تیره و تار شد.

چیزی مزاحم مسیر حرکت شمشیر شده بود.

آب…؟

به دنبال آب، ضربه شمشیر لنسلات به ساختمان ها برخورد کرد.

ولی یو وون که قرار بود ضربه را دریافت کند از جایش ناپدید شده بود.

این نتیجه حمله ضعیف و کند او بود.

لنسلات به یو وون چشم غره رفت و بعد اینکه اثرات مهارت جنگل شمشیرها تمام شد روی زمین فرود آمد. لنسلات نقشه داشت از آن مهارت برای مقابله با او استفاده و فرار کند.

با اینکه او را بچه خطاب کرده بود ولی یو وون به نظر متفاوت می­آمد.

این چیه؟

یو وون خیلی ضعیف­تر از او بود و در قدرت مقدسش که حتی قابل مقایسه با او نبود. ولی قدرتی که استفاده می‌کرد خاص بود و البته که اختلافی در پایداری و سطح آنها بود که فقط با مهارت جبران نمی­شد.

ولی قدرت رزم کامل یو وون که چیز دیگری می‌گفت.

لنسلات حس می­کرد با قوی­ترین موجود برج می­جنگد.

« تو چی هستی؟»

این پسر تمام نقشه­هایش را خراب کرده بود. اگر به خاطر او نبود…اگر…

قدرت به طور طبیعی در دستی که شمشیر را نگه داشته بود جاری شد.

هیکل یو وون تمام دید لنسلات را در برگرفت.

همراه با خشم روبه رو شدن با او، ترس هم در دلش رخنه کرد. با اینکه فاصله بینشان خیلی زیاد بود ولی حس می‌کرد اگر دستش را دراز کند به او خواهد رسید.

نه. برعکس، احساس می‌کرد اگر یو وون دستش را دراز کند به او می‌رسد.

حس وحشتناکی بود.

همان موقع یو وون دهانش را باز کرد و گفت:« حالا نوبت توئه.»

با چه کسی صحبت می‌کرد؟

فقط آرتور و مرلین اینجا بودند. آرتور عملاً از کار افتاده بود و مرلین دستانش را به بغل زده بود و جوری تماشا می‌کرد انگار این وضعیت ربطی به او ندارد.

فرار کن.

آن صدای مزاحم دوباره طنین انداز شد. این منشأ ترسش بود.

لنسلات فریاد زد. « خفه شو!»

ترس؟ چطور می‌توانست در برابر حریفی که حتی رتبه­دار هم نبود بترسد!

به زمین لگد زد و خودش را در یک خط به سمت یو وون پرتاب کرد.

فرار کند؟ مدتها بود از انجام چنین کاری دست کشیده بود. نمی­توانست تاب بیاورد و این بازیکن حرامزاده را تکه تکه نکند.

ولی بعد…

پس آخرش مرگ رو انتخاب کردی.

بدن سریع در حال پرواز لنسلات متوقف شد و تلوتلو خورد.

« چی؟»

این طلسم مرلین بود؟

لنسلات به پاهایش که محکم بسته شده بودند نگاه کرد.

و در آن لحظه…

« این…»

تاریکی محض زیر پایش بود.

در تاریکی چند چشم بسته و چند چشم باز دید. و…

دندان هایی که پاهایش را می خوردند.

{تخم خودش را نشان می‌دهد.}

«تو دنیایی که زندگی می‌کردم ضرب المثلی بود.»

قبل از اینکه به اینجا بیاید، یو وون پیشنهادی شبیه به تهدید به تخم داده بود.

«اگه بهم کمک نکنی، دیگه چیزی برای خوردن هم نخواهی داشت.»

« کسی که کار نمی­کنه نبایدم چیزی بخوره.»

آن موقع بود که تخم پاسخ داد، به نظر آن تهدید به ظاهر مؤثرتر از رایزنی­های قبلی بود.

«‌نمی‌دونم ترسیدی یا دیر کردی، ولی خوب وقتی رسیدی. »

«آععععععععع!»

دندان‌ها از قوزک پاهایش گذشته بودند و در حال خوردن ران­های لنسلات بودند.

زنده خورده شدن تنها عامل درد نبود.

ترس.

دلبستگی به زندگی و ترس از مرگ بزرگ­تر از درد بود، و همین باعث شد لنسلات شأن و عزت­نفسش که همه چیزش بودند را دور بریزد.

« نجاتم…بدین!»

یک شانس وجود داشت. اگر التماس می‌کرد نجات می‌یافت. این فقط یک احتمال بود. نه، حتی اگر فقط یک درصد شانس وجود داشت باید به آن می­چسبید.

«‌آخخخخ! لطفاً! هر کاری می‌کنم…!»

«‌ثال، لولیت.»

از پشت سر لنسلات صدای خش­دار و سرد یک نامیرا به گوش رسید.

«‌و موردرِد پندراگون.»

اسم پسرش.

وقتی لنسلات این نام را شنید چاره­ای جز رها کردن آن امید کوچک و احمقانه نداشت.

«‌به همین دلیل باید بمیری.»

{تخم خیانت و طمع لنسلات را جذب می‌کند.}