ورود عضویت
leveling with gods-3
قسمت ۳۱
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

بعد از رفتن یو وون، هارگان لحظه ای سر جایش ایستاد.

افرادی منتظر او بودند.

«پس اونها اینجا هستند.»

گروهی راهشان را از بین بازیکنان جدید باز کردند. مردی که زره ای با روکش طلا و کلاهخود بر تن داشت، گروهی را که حدوداً ده نفر بودند را هدایت میکرد.

هارگان قبلاً به بعضی از اعضای آن گروه چشم دوخته بود، پس فکر میکرد که به استقبال او بیایند. ظاهراً درست حدس زده بود.

گروه شنل هایی با نشان کوه بزرگ، شمشیر و نیزه که نشان الیمپوس بود را بر تن کرده بودند.

«من، آگاممنون از الیمپوس، سلام خود را به یکی از اعضای خاندان بزرگ میرسانم.»

«آگاممنون؟ فکر کنم قبلاً دیدمت.»

«ممنون که منو به یاد داری.»

آگاممنون هنگام رویارویی با هارگان روی یک زانو نشست. به عنوان بازیکنی که هنوز رتبه دار نشده بود، باید احترامش را به خاندان المپی ها نشان میداد اما بر خلاف اقداماتش، آگاممنون با بی تفاوتی به هارگان نگاه میکرد.

«آرس خوبه؟»

«مثل همیشه هست.»

«شنیدم اخیراً یک رتبه دار شده. لطفاً تبریک منو بهش برسون.»

«باشه. ممنونم.»

آرس دیوانه جنگ الیمپوس. او بازیکنی بود که آگاممنون اورا دنبال میکرد ولی همچنین….

«با این حال… لرد آرس اصل و نسب رو مهم تر از هرچیزی میدونه. به من دستور داده تا زمانی که مادر خونی خودت رو پیدا نکردی، هیچکدوم از پیام های شما را بهشون نرسونم.»

آرس به دلیل شخصیت بد خود در الیمپوس شناخته میشد.

«چی گفتی؟»

«همونطور که میدونی، حاکم آسمان ها علاقه کمی به کودکان داره و آقا، شما نمیدونید که مادرتون چه کسی است…»

«توی گستاخ-!»

جرقه-تق-

غررر-

جریان الکتریسیته از بدن هارگان شروع به بیرون آمدن کرد. سعی کرد خودش را نگه دارد، اما خشمش از قبل طغیان کرده بود.

با این حال، در اوج خشم هارگان، آگاممنون نگاه خونسردی داشت، نگاه کسی که نمیدانست چه اشتباهی کرده است. در واقع ممکن بود که از خشم هارگان لذت می برد.

«اینطوری نباش آقا. من مطمئنم که شما به خوبی از شخصیت لرد آرس باخبر هستید. خاندان چیزیه که شما به وجود میارید. امیدوارم روزی خانواده خودتون رو داشته باشید.»

«…اوغ.»

آگاممنون آتشی را که خودش شروع کرده بود خاموش کرد.

هارگان نمیتوانست عصبانیت خود را بعد از چیزی که آگاممنون گفته بود ادامه دهد. درست بود، کسی که به او به دید تحقیر نگاه میکرد آرس بود نه او. ناگفته نماند که آگاممنون یکی از مردان آرس بود. اگر او به طور تصادفی زیاده روی میکرد، ممکن بود که به رابطه خود با الیمپوس آسیب برساند.

«خیلی خب. میتونید برید.»

«بله قربان. بدرود.» پس از تعظیم، آگاممنون ناگهان چیزی را به خاطر آورد و پرسید:«اون مرد که قبلتر اینجا بود کی بود؟ با دیدن اینکه چطوری خودش رفت به نظر نمیرسه که از هم تیمیات باشه.»

«اون مرد؟»

هارگان پیشانی اش را فشار داد و یو وون را به یاد آورد که ابتدا به سمت شهر رفته بود. او به درستی نمیدانست یو وون را چگونه توضیح دهد. از آنجا که شرط را باخته بود و نتوانست اورا عضو تیم خود کند، نمیتوانست او را همراه خود خطاب کند. با این حال او نمیتواند بگوید که این فقط شخصی است که او میشناسد زیرا آنها هنوز کارهای ناتمامی داشتند.

رابطه او با یو وون… هارگان بعد از کمی سخت فکر کردن در مورد آن به آرامی صحبت کرد :«اون… یه دوسته؟»

شاید به این دلیل بود که او بالاخره یکبار آن را گفته بود، ولی هارگان توانست دوباره با اعتماد به نفس بیشتری آن را بگوید.

« آره اون یه چیزی شبیه دوسته.»

«…؟»

پاسخ هارگان باعث سردرگمی آگاممنون شد.

«….شبیه یه دوست؟»

***

شغال ها به دوره بعد از مراحل آموزشی، زمان درو میگفتند.

آنها گروهی بودند که هر زمان آموزش به پایان می رسید در طبقه  اول اردو میزدند و به دنبال بازیکنان جدید می رفتند.

حتی اگر آنها توانسته باشند شرایط لازم برای بازیکن بودن را کسب کنند، هنوز هم تازه کارهایی بودند که آموزش را به پایان رسانده اند.

رهبر شغال ها فاتایو علاقه زیادی به برداشت این دور داشت.

«برای تموم کردن… خیلی سریع تر از انتظار بود.»

فقط حدود ده روز بود که آموزش شروع شده بود و تنها پنج روز از شروع آموزش پنجم گذشته بود. با این حال بازیکنان جدید قبلاً رسیده بودند…

«این از لحاظ تاریخی خیلی سریعه.»

«این به این معنیه که تعداد قابل ملاحظه ای از اونها آیتم های خوبی خواهند داشت.»

«و چون زمان بسیار کمی رو صرف کردن باید به همون اندازه ضعیف تر باشند…»

این خبر خوبی برای شغال ها بود. به این معنی بود که بازیکنان جدید با سطح پایین و آیتم های بهتر وارد برج شده بودند.

«بیاید سریع وارد عمل بشیم و مطمئن شویم که هیچ انجمنی با اونها نیست.»

«بله قربان.»

«بله، بله.»

همراه با فاتایو در مجموع 20 شغال خود را در مسیر بین دشت آغازها و شهر مخفی کرده بودند. آنها تیم هایی از بازیکنان جدید با پنج نفر یا کمتر را در هدف داشتند، اما اولین هدف آنها به طور غیر منتظره ای یک بازیکن تنها بود.

«چی؟ فقط یه نفر؟»

«واقعاً تنهاست؟»

«تقریباً تاحالا همچین اتفاقی اصلاً نیوفتاده…»

یکی از شغال ها از فاتایو پرسید:« رئیس این میتونه احتمالاً یه تله باشه؟»

تله گذاشتن یکی از راه هایی بود که انجمن ها در طبقه اول برای به دام انداختن شغال ها استفاده می کردند. آنها عمداً تعداد کمی از بازیکن ها را به عنوان طعمه می فرستادند و وقتی آنها خودشان را نشان میدادند، آنها را می گرفتند.

با این حال فاتایو سرش را تکان داد.

«نه. اون تنها کسیه که این اطرافه.»

فاتایو مهارتی داشت که به او اجازه میداد تا دوردست ها را ببیند. آن حتی اجازه می داد تا از طریق اشیا محدوده نزدیکش را ببیند. او میتواند باند شغال های خود را بدون اینکه گیر بیفتد برای مدتی طولانی رهبری کند.

«واقعاً؟»

سخنان رئیسشان باعث شد تا از نزدیک به طعمه شان نگاه کنند.

«واقعاً تنهاست؟»

«اون یه بی عرضه نیست؟»

«هیچ همراهی نداره.»

«یه چیزی جور در نمیاد. میشه ولش کنیم؟»

یکی از شغال ها، شغال ترسو را سرزنش کرد.

«چرا باید ولش کنیم؟ ما باید فقط سریع حواسمون بهش باشه. نمی بینی؟ اون ردای پایرومنسیه.»

«ردای پایرومنسی؟»

«واو. به گنج رسیدیم.»

ردای پایرومنسی آیتمی بود که هزینه هنگفت 50000 امتیاز را در فروشگاه داشت. این آیتمی بود که ارزش مبارزه با یک حریف را دارد.

«همه رو موافق در نظر میگیرم…»

در حالی که به همراهان خود در چمن بلند نگاه میکرد، فاتایو ناگهان خشکش زد. همراهانش گیج شده بودند که چرا رئیسشان خشکش زده است.

«مشکل چیه؟»

«ها؟»

«کجا رفتش؟»

«اون ناپدید شد.»

مردی که چند ثانیه پیش در حال قدم زدن در جاده بود اکنون ناپدید شده بود. او شبیه یک شبح بود. آنها مطمئن بودند که او آنجاست….

«آییییی!»

«چه خبره….؟»

«دشمنه؟»

تلق-تلوق-!

خرچچ-

شغال ها اسلحه خود را کشیدند. شمشیر، نیزه و کمان و یکی از آنها باید مهارت خاصی نسبت به تسلیحات داشته باشد زیرا عصایی را بیرون کشید اما آماده سازی آنها برای هیچ بود.

چاقو زدن-پششک-

جهش-!

«آیییی!»

«تو دیگه کی هستی؟!»

«لعنتی بیا بیرون!»

شغال ها دچار هرج و مرج شدند. آنها نمی توانستند دشمن خود را ببینند.»

«رئیس…»

«فکر کنم….»

«این یه تله بود.»

مردی درست جلوی چشم آنها ناپدید شده بود. آنها نمی توانستند باور کنند.

هیچ راهی وجود ندارد که یک بازیکن جدید که به تازگی به طبقه اول رسیده است دارای مهارت مخفی کاری باشد.

آنها فکر کردند که احتمالاً این یک مهارت توهمی است که توسط بازیکن دیگری برای فریب آنها استفاده می شود.

قرچچچ-

فاتایو دندان هایش را به هم فشرد. او تابه حال پنج فریاد شنیده بود و در شرایطی قرار داشت که شمشیر دشمن هرلحظه ممکن بود گردنش را بزند.»

«همگی عقب نشینی کنید-»

خرچچ-

«ریکی-!»

«اون اینجاست!»

«دوباره ناپدید شده!»

«آیییی!»

در یک لحظه کوتاه افرادی که جدا از فاتایو در کمین بودند، یکی پس از دیگری مردند. آنها از او دور نبودند پس به این معنی بود که دشمن همین الان هم در نزدیکی آنهاست.

فاتایو سرش را برگرداند و اگرچه واضح نبود، اما میتوانست کسی را ببیند که ردایی زرشکی رنگ را پوشیده است.

می تونه اون باشه؟

فاتایو مانا را  در چشمتنش متمرکز کرد. مهارتی که او را به موقعیت فعلی رسانده بود [چشمان فالکون]، فعال شدند.

ویررر-

دید او روشن تر شد و او توانست چیزی ناواضح را ببیند.

خررچ-

هنگامی که شخص مه آلود شمشیر خود را تکان میداد، فاتایو میتوانست ردایی زرشکی با طرح اژدها و صورت دشمن را ببیند.

دشمن فوراً ناپدید شد. تنها لحظه ای که او خود را نشان میداد در همان لحظه کوتاهی بود که شمشیر خود را تکان می داد. با این حال برای اعضای گروه فاتایو که مهارت [چشمان فالکون] را نداشتند، احتمالاً چیزی جز یک فلش سریع را نمیدیدند.

خودشه.

چشمان فاتایو گرد شد.

ردای زرشکی با طرح اژدها. شمشیر بلند. اگرچه به وضوح نمی دید اما مطمئن بود که این نور قرمز بازیکن جدیدی است که قصد سرقت از آن را داشتند.

تپپ-

شغال دیگری سر خود را از دست داد و روی زمین افتاد.

دوباره او بود. بازیکنی که لباس قرمز برتن داشت و شمشیر بلندی در دست.

«آه-آه.»

فاتایو شروع به تلو تلو خوردن کرد.

اون یه طعمه نیست.

اولین بازیکن جدیدی که از دشت آغازها به سمت شهر حرکت کرده بود. در ابتدا فاتایو فقط تصور کرده بود که او یک بازیکن جدید با کمی مهارت است. بعدتر فکر کرد که مرتکب اشتباه شده و او طعمه ای است که توسط یک انجمن برای فریب دادن آنها آماده شده است.

فاتایو متوجه شد که دوبار اشتباه کرده است. این پسر چیزی شبیه طعمه نبود. او شمشیری بود که شخصاً قصد کشتن آنها را داشت.

با این مهارت زیاد، اون باید بازیکنی از طبقات بالا باشه. ولی چرا؟ اگه بازیکنی از طبقات بالا در طبقه اول دخالت کنه مجازات میشه.

او غرق در سردرگمی شده بود، اما تصمیم گرفت که دیگر فکر نکند زیرا فهمید که اکنون وقت ایستادن و فکر کردن نیست.

فاتایو در حالی که با تمام توان به سمت جنگل میدوید فریاد زد:«فر-فرار کنید-!»

خب، او تلاش کرد با تمام قدرت فرار کند.

بریدن-

«رو مخم نباشید و زیاد دور نشید.»

احساس گرمی پای فاتایو را در بر گرفته بود. هنگامی که دید فاتایو به آرامی به سمت پایین متمایل شد.

«آیییی!» فوتویا از درد فراوان فریاد کشید، پاهایش قطع شده بودند.

تپ-

با از دست دادن پاهایش که به او کمک میکردند فرار کند، روی زمین افتاد. فاتایو سعی کرد با دستانش به جلو بخزد.

«آه، آه….»

چاقو زدن-

«آییی!»

شمشیری دستش را سوراخ کرد. به سایه ای که او را پوشانده بود نگاه کرد.

شکل مه آلود شروع به واضح شدن کرد تا اینکه یو وون که ردای پایرومنسی را پوشیده بود کاملاً نمایان شد.

«در هر صورت بلافاصله گیر میوفتی.»

قدم گذاشتن-

یو وون با پای خود روی شانه ی فوتویا فشار آورد.

«کاق…..قق…..»

«من ازت چیزی میپرسم. اگه با جدیت بهش جواب بدی حداقل با آرامش می فرستمت بری.»

«کاقق… این حرومزاده رو….. بکشید. بکشیدش.»

« با کی حرف میزنی؟»

بعد از شنیدن حرف یو وون، فاتایو سریع به اطرافش نگاه کرد. کمی قبل تر او تیمی تقریباً بیست نفره را در اطراف خود داشت. آنها شغال هایی بودند که بیش از ده سال بازیکنان جدید را شکار می کردند اما اکنون تنها چیزی که باقی مانده بود جنازه هایی بی سر بود.

«میدونم چی میخوای، ولی باید انتظار معقولی از جنازه ها داشته باشی.»

«آه آه.»

«اگه قراره طوری رفتار کنی که انگار بی صدا هستی…»

فشار دادن-

شکستن-

«آیییی!»

«من فقط به کاری که انجام می دادم ادامه میدم.»

« حرف میزنم! حرف میزنم! »

فاتایو از درد طاقت فرسای شانه اش فریاد زد.

سپس نیرویی که به شانه او فشار می آورد کاهش یافت.

یو وون پای خود را روی فاتایو هنگامی که سوالش را می پرسید نگه داشت.

«میدونی مردی به اسم مو وون چئون کجاست؟»

فاتایو با سوال یو وون لرزید.

«چ-چطور…؟»

او نتوانست جمله اش را ادامه دهد.

تغییر ناگهانی در بیان فاتایو باعث شد یو وون پوزخند بزند.

«واو.»

فشاردادن-

یو وون با قدرت بیشتری روی فاتایو فشار آورد.

«تو اولین تلاشم زدم تو خال.»

پایان قسمت31