ورود عضویت
leveling with gods-3
قسمت ۳۳
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

ولکارو آهنگر با استعدادی بود. نه، با استعداد بودن حتی نمیتواند او را توصیف کند زیرا او بهترین آهنگری بود که یو وون می شناخت.

«این…»

ولکارو بلافاصله کریستال موجود در دست یو وون را تشخیص داد. به طور دقیق تر، اینطور نبود که تشخیص دهد که چه کریستالی است. در عوض او ارزش آن را تشخیص داد.

«میتونم… از نزدیک نگاه کنم؟»

یو وون در جواب سوال ولکارو سرش را تکان داد.

دلیلی برای نه گفتن وجود نداشت. حتی اگر او نمیخواست، باید آن را به ولکارو میداد تا او را به خدمت بگیرد.

ولکارو لنگ لنگان به یو وون نزدیک شد. او از نزدیک به قطعه تاج نامرئی نگاه کرد اما از آنجا که هنوز برای کار استخدام نشده بود، به آن دست نیافت. اما این بیش از حدکافی بود تا ولکارو ارزش کامل قطعه را درک کند.

«این یک کریستال پالایش نشده است.»

کاملاً مجذوب کننده به نظر می رسید. کریستال نه تنها مقدار بسیار زیادی نور تابش میکرد بلکه انرژی آن نیز احساس خام بودن داشت.

با این حال، این فقط برای بازیکنان و آهنگران عادی اینگونه به نظر می رسید. ولکارو فقط با نگاه کردن به آن می توانست تشخیص دهد که یک کریستال پالایش نشده است. این به معنی این بود که…

«میتونی پالایشش کنی؟»

…او همین الان هم می دانست که چگونه آن را پالایش کند.

«مطمئنم میتونم ولی…»

صدای ولکارو لرزید.

یو وون حالت چهره و ظاهر چشمانش را خواند. او مردد بود و دلیل تردید او برای یو وون مشخص بود. با نگاه کردن به آیتم های زباله که در کارگاه آویزان شده بود به راحتی میشد فهمید که مشکل چیست.

یو وون به او فرصت داد تا در مورد آن فکر کند.

بعد از مدتی طولانی ولکارو گفت :«… اینو از کجا گرفتی؟»

او هنوز تصمیم خود را نگرفته بود، اما این نشانه مثبتی بود.

یو وون قطعه را به ولکارو داد و ولکارو قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید آن را گرفت.

«من اونو به عنوان پاداش تموم کردن آموزش گرفتم.»

«به عنوان پاداش تموم کردن آموزش؟ چطور چنین چیزیو از…؟»

ولکارو که گیج شده بود کیت خود را بیرون آورد و تاریخ را بررسی کرد. فصل آموزش بود اما هنوز باید زمان زیادی قبل از اتمام آن و شروع حرکت بازیکنان به سمت منطقه مرکزی وجود داشته باشد.

«چند روز طول کشید؟»

«حدود پنج روز و دو ساعت.»

«این یه رکورد جدیده.»

«درسته و رتبه من اول شد.»

«تو بودی؟»

ولکارو بعد از اینکه به سر تا پای لباس های یو وون نگاه کرد سرش را تکان داد.

ردای پایرومنسی یک آیتم گران قیمت بود که پنجاه هزار امتیاز هزینه داشت. به سختی میتوان کسی را پیدا کرد که همچین آیتمی را داشته باشد، نه فقط در بین بازیکنان جدید بلکه حتی در میان بازیکنان طبقه دهم.

ولکارو میدانست که او فقط یک پسر معمولی نیست اما اینکه رتبه اول را در آموزش بدست آورد در حالی که یک رکورد تاریخی برای زمان اتمام آن بدست آورد…

«مطمئناً با همچین رکوردی…»

شک و تردید او در مورد جایی که یو وون این آیتم را بدست آورده از بین رفت و چهره او اراده راسخی را نشان داد.

«تنها کاری که میتونم بکنم پالایش کردن اونه.»

این یک جواب بله بود.

یو وون لبخند بزرگی زد. او چیزی بیشتر از این برای شروع انتظار نداشت.

«این به خاطر این بود که دم و دستگاه کم داشتی؟»

«استفاده از هر نوع مواد ارزون قدیمی فقط به اون آسیب میرسونه. به موادی نیازه که بتونه قدرت کریستال را مهار کنه.»

«میدونم.»

«همچنین…»

ولکارو به اطراف کارگاهش نگاه کرد. پر از وسایل قدیمی و داغون بود.

«مطمئنی که میخوای این کارو به من بسپری؟»

«آره. هستم.»

ولکارو قهقهه زد:« تو یه پسر عوضی و دیوونه هستی.» او قطعه تاج نامرئی را محکم در دست گرفت. « فکر نمیکنی من با این چیزا فرار کنم؟»

«میدونی چشمات الآن چی میگه؟»

«چشمای من؟»

«من تو چهره شناسی بد نیستم.»

یو وون از نزدیک به چشمان ولکارو نگاه کرد.

«اگه کریستال رو میخواستی، حرص و طمع رو تو چشمات می دیدم ولی در عوض خیلی هیجان زده به نظر میرسی.»

ولکارو با تعجب سرش را چرخاند. او بازتاب چهره اش را از زرهی آویزان در دیوار دید. بدون اینکه بفهمد گوشه لب هایش جمع شده بود و چشمان مرده و خاموشش درخشش خود را به دست آورده بودند.

«به من اعتماد داری؟ با این که آیتم مهمی هست؟»

او گفت که مهم است ولی این حرف کم ارزش جلوه دادن آن قطعه بود.(داره میگه دست کم گرفتش با این حرفش.)

نگاه ولکارو به سمت وسایل بدردنخوری که به دیوار آویزان شده بودند افتاد. او داشت می پرسید که یو وون با وجود اینکه او خالق این آیتم های وحشتناک است، به او اعتماد میکند یا نه.

یو وون بدون تردیدی سرش را تکان داد. این ولکارو بود. ناگفته نماند هیچکس جز او نبود که یو وون بتواند به آن اعتماد کند.

«البته من بهت باور دارم.»

«به نظر میرسه همه چیو درباره من میدونی.»

«من قضاوت کننده شخصیت خوبی هستم.»

لبه کند. یه دسته بی رنگ. همه میگفتند که این شمشیر شکست خورده است. این محصول بسیار ضعیف است وبه نظر می رسد که فلز استفاده شده در آن هدر رفته. تا آن حدی بود که می توان باور کرد که یک بازیکن معمولی، نه آهنگر آن را ساخته است ولی…

«تو میتونی لبه ها رو خرد کنی و دسته هارو درست کنی… ولی ترک عادت سخته.»

وششش-

یو وون شمشیر را به آرامی در اطراف تکان داد. با ظرافت در یک خط راست حرکت کرد و یو وون لبخند ملایمی زد.

«به نظر می رسه وقتی داشتی شمشیرو می ساختی یادت رفته تعادلش رو بهم بریزی.»

یو وون شمشیر، نیزه و … دیگری را آزمایش کرد. این یکی دقیقاً مانند آن یکی. مهم نبود که چند سلاح در دست میگرفت، همه مثل هم بودند. همه آنها توزیع وزن عالی داشتند. اگرچه آنها دارای لبه کند و ظاهر بی ریختی بودند اما هر سلاح کاملاً متعادل بود.

این چیزی نبود که فقط با استفاده از مواد خوب و وقت گذاشتن برای تیز کردن تیغه اتفاق بیافتد. این محصولات یک آهنگر ماهر و با تجربه بود که با چکشش زندگی می کرد.

«هاهاها! تو واقعاً خاصی.»

 دیدن کارهای یو وون باعث شد ولکارو دستش را روی پیشانی اش بگذارد در حالی که خنده ای گیج کننده سر میداد. او نمی توانست باور کند.

آنها وسایلی بودند که ولکارو در اطراف ورودی برای فریب مردم آویزان کرده بود. اما یو وون به جای نادیده گرفتن و عبور از کنار آنها ذات واقعی آهنگر سازنده آنها را دیده بود و از بین همه مردم، او بازیکن جدیدی بود که از محله های فقیر نشین عبور کرده بود.

«تو کی هستی؟ به نظر می رسه که اصیل زاده باشی. اصل و نسبت چیه؟»

«من همچین چیزی ندارم.»

«همچین وابستگی نداری؟ ولی یه اصیل زاده هستی درسته؟»

«یه همچین چیزی.»

«اصیل زاده هستی یا نه. منظورت چیه یه همچین چیزی؟»

ولکارو به پایین نگاه کرد و قبل از نگاه کردن به یو وون خنده ی کوچکی کرد.

«خیلی خب. من کارو قبول می کنم. از اونجایی که به من اعتماد داری بهترین پالایش ممکن رو انجام میدم.»

«ممنونم.»

«ولی من یه شرط دارم.»

ولکارو روی لب هایش زیپ کشید.

«تو باید جایی که این کریستال رو پالایش کردی راز نگه داری همانطور که این واقعیت که این شئ پالایش شده است رو هم راز نگه داری. میتونی انجامش بدی یا نه؟»

او تمام تلاش خود را می کرد تا مخفی بماند. واقعاً حیف بود که یک آهنگر با استعدادش مخفی شده بود. با این حال، یو وون در حال حاضر هیچ کاری در مورد آن نمیتوانست انجام دهد.

«… البته .»

تنها کاری که می توانست انجام دهد این بود که به قول خود عمل کند.

***

یو وون شماره خود را به ولکارو داد.

وقتی با شماره ای که در کیت بازیکن شما ثبت شده است تماس می گیرید، تا زمانی که آن بازیکن در همان طبقه شما باشد می توانید با آن مانند یک تلفن همراه صحبت کنید.

ده روز. طولانی تر از آن چیزی بود که او انتظار داشت اما زمان طولانی غیر قابل تحملی برای انتظار نبود.

­-به هرحال مجبورم مدتی تو طبقه اول بمونم.

 یو وون رفت و یک مسافرخانه پیدا کرد.

به دلیل هجوم بازیکنان جدید، صنعت گردشگری در بیشترین ظرفیت خودش بود. خوشبختانه یک مسافرخانه مناسب، اتاق خالی داشت. پس یو وون توانست یه سرعت مکانی برای استراحت پیدا کند.

برای پاکسازی آموزش در اسرع وقت، او بدون هیچ استراحت یا خواب مناسب با تمام توان به آن پرداخته بود.

یو وون بیش از نیمی از  شبانه روز را خوابید تا زمانی که خورشید طلوع کرد.

«صبحانه برای یک نفر. هرچی باشه مهم نیست به شرط اینکه سریع حاضر شه.»

بعد از پیاده روی یو وون به رستوران طبقه اول رفت. مکان نسبتاً بزرگی بود و بعد از پرداخت 3 امتیاز صبحانه سرو شد. پذیرایی بسیار خوبی بود.

او یک مسافرخانه را به طور تصادفی انتخاب کرده بود اما به نظر می رسید که موفق شده است یک مسافرخانه بسیار مناسب پیدا کند.

-ده روز زمان زیادیه.

یو وون یک تکه نان برداشت.

-شغال ها چهار روز بعد از پایان آموزش دور هم جع می شوند، پس دو روز دیگه خواهد بود.

این اطلاعاتی بود که او با پرسیدن از شغال هایی که گرفته بود جمع آوری کرده بود. او از چند گروه شغال پرسیده بود و پاسخ همه آنها یکسان بود. زمان و مکان به طور کلی مطابقت داشت.

حالا مشکل اصلی تعداد آنها بود.

-اگر بتونم همه اونها رو تنها بگیرم و بکشم راحت تره…

یو وون برنامه ی خود را درحالی که نان خود را می جوید بررسی کرد.

-اما از اونجا که الآن قادر به انجام این کار نیستم…

«پس تو اینجا بودی.»

کشیدن-

یو وون به مردی که روی صندلی روبه رویش نشسته بود نگاه کرد. مردی با شانه های پهن و موهای بلوند که بدون توجه به مکان بیرون ریخته بودند.

«چطور اینجارو پیدا کردی؟»

هارگان غذایش را سفارش داد و به سمت یو وون برگشت. به نظر می رسید که بدون همراهانش آمده است.

«همه جا دنبالت گشتم. در اطراف اسم کیم یو وون رو پرسیدم و اینجا ظاهر شد.»

«به نظر آسون نبوده.»

«من یسری ارتباط دارم. تهش از برخی از اونها استفاده کردم.»

یو وون در جواب به پاسخ هارگان سر تکان داد. او باید حدس می زد.

طبقه اول جایی بود که الیمپوس بیشترین نفوذ را از خود نشان داده بود و نهایتا هارگان پسر زئوس، حاکم آسمان ها بود.

چیزی مانند پیدا کردن شخصی که در یک مسافرخانه می ماند احتمالاً مثل آب خوردن است.

«تو کیت بازیکن رو گرفتی نه؟ شمارتو بهم بده.»

«هیچ وقت فکر نمیکردم تهش یه پسر مخمو بزنه.»

«نمی دونستم انقدر نمکی. فکر می کردم یه شخصیت خشک و زننده داری.»

«منم نمیگم که حالم کاملاً خوبه و هیچ مشکلی ندارم.»

یو وون شماره خود را به هارگان داد. وقتی رد و بدل شدن شماره ها تمام شد غذای هارگان رسید.

یو وون هنگام خوردن سوپش پرسید:« کی قصد داری از برج بالا بری؟»

«حدود پنج روز دیگه.»

«تا اون موقع چه میکنی؟»

«برنامه دارم برای افزایش سطح برم منطقه بیرونی. همچنین باید کار گروهی تیمم رو افزایش بدم. حداقل پنج روز برای این کار احتیاج دارم.»

«واقعا؟»

یک مکالمه معمولی بود.

تک-

یو وون قاشقش را روی زمین گذاشت.

«اگه اینجوریه، با من کار کن.»

«کار؟»

هارگان از پیشنهاد غیر منتظره شگفت زده شد. پیشنهاد برای شغل به طور ناگهانی.

این اولین باری بود که یو وون اول چیزی به او پیشنهاد داده بود. او بی خبر آمده بود تا شماره اش را بگیرد و با این حال یو وون ناگهانی از او چیزی میخواست.

«چه جور کاریه؟»

«شغالها.»

گوش های هارگان درآن لحظه تیز شد.

«میخوام اونها رو از بین ببرم.»

«میخوای چی رو از بین ببری؟»

شغال ها. آنها آفت های طبقه اول بودند. معلوم نبود چند نفر بودند یا اینکه تشکیلاتی سازمان یافته بودند یانه. به همین خاطر نابودی آنها غیر ممکن محسوب می شد.

با این اوصاف یو وون دقیقاً همین را پیشنهاد کرده بود.

«فقط مرتب کردن اونها به خودی خود مشکل ساز خواهد بود، اما فکر نمیکنم کاری باشه که فقط با ده نفر ممکن بشه.»

«ده نفر نه. فقط دو نفر. تو و من.»

در حالی که لب هایش را با دستمال پاک می کرد، حالت شوک زده هارگان را مشاهده کرد.

«اگه نمیتونی، تنهایی انجامش میدم.»

«اول جزئیات بیشتری بهم بگو.»

«هنوز خیلی زوده. فرداشب بیا اینجا بعد بهت میگم.»

«فرداشب…»

هارگان سرش را تکان داد. غذایش را تمام نکرد. انقدر افکارش زیاد بود که نمی توانست غذا را در دهانش بچرخاند.

کشیدن-

هارگان اول از سر میز بلند شد.

« خیلی خب. بعداً میبینمت.»

« به این زودی میری؟»

«کارهای زیادی برای انجام دادن دارم تا وقتمو آزاد کنم که فردا شب بتونم ببینمت.»

به نظر می رسید که هارگان به تیمی که در طول آموزش تشکیل داده بود خیلی علاقه داشت و سعی داشت آن تیم را رشد دهد تا بتوانند با هم از برج بالا روند.

­-اون واقعاً دلشو برای این کار گذاشته.

یو وون هارگان را که از رستوران خارج میشد نگاه کرد و بعد…

«به نظر می رسه که مدتیه منتظری.»

او به مردی که در میز پشتی نشسته بود و پشتش به او بود نگاه کرد.

«حالا که این کار تموم شد چرا نمیگی با من چیکار داری؟»

«واقعاً شوکه شدم چون آقای هارگان از ناکجا آباد ظاهر شد.»

مرد غذایش را می خورد و شنلی بر تن داشت.

«این اولین بار هست که با هم ملاقات میکنم. درسته؟ از ملاقات با شما خوشبختم.»

یو وون چشم هایش را روی آگاممنون که از روی صندلی بلند شد، دوخته بود.

«من از الیمپوس اومدم. وقتت برای یک گفت و گوی کوتاه آزاده؟»

پایان قسمت 33