ورود عضویت
leveling with gods-3
قسمت ۳۵
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

یو وون، وون چئون را با یک طناب محکم بست.

اگرچه ممکن است که بازیکن طبقه اول باشد اما خیلی با مهارت است بنابراین یو وون برای این موقعیت یک طناب بسیار با دوام از فروشگاه خریده بود.

«آیی…»

وون چئون در حالی که غر میزد سرش را پایین انداخت. او حدس زد که حتماً یک طناب گران قیمت است. مهم نبود چقدر مانا برای افزایش قدرتش استفاده می کرد چون فایده ای نداشت.

یو وون هنگام تماشای وون چئون دستش را بلند کرد.

سیلی زدن-

«آخ!»

«روتو بر نگردون. دقیقاً میدونم به چی فکر میکنی.»

«چرا این کارو با من میکنی؟»

«چون که تو وون چئونی.»

«اشتباه گرفتی. قسم میخورم.»

«پس چرا یکم قبل تر سعی کردی فرار کنی؟»

« به خاطر اینه که نگاه ترسناکی داشتی و فکر کردم که ممکنه اینجوری شه …»

صدای وون چئون در حالی که سرش را پایین می آورد محو شد. او چهره ای پاک و معصوم داشت و طوری به نظر می رسید که انگار میخواهد از اتهام دروغ گریه کند.

هارگان با چهره ای گیج نگاهی میان یو وون و وون چئون انداخت.

«صبر کن.»

هارگان به یو وون گفت که عقب برود. وقتی یو وون به اندازه کافی به او نزدیک شد سوالی را زمزمه کرد.

«مطمئنی همون کسی هست که دنبالشی؟»

«مطمئنم.»

«چطور انقدر میتونی مطمئن باشی؟ اون واقعاً میتونه به خاطر اینکه ترسیده بوده فرار کرده باشه.»

«فرار کردن فقط برای اینکه یه اسم شنید؟ به نظرت عجیب نیست؟»

«اما فقط با این بگی که اون پادشاه شغال هاست…»

«این.»

یو وون خنجر کوچکی را که روی زمین چسبیده بود بلند کرد و تکان داد. این سلاحی بود که وون چئون به سمت یو وون پرتاب کرده بود.

«به نظرت این یک چاقوی معمولیه؟»

«پس چیه؟»

«از نزدیک به زمین نگاه کن.»

«…؟»

هارگان مکانی را که خنجر در آن بود چک کرد. در ابتدا فکر میکرد که چیز عجیبی نمی یابد اما با بررسی دقیق تر چیز عجیبی را پیدا کرد.

«ذوب شده….»

هارگان در ابتدا فکر میکرد که چاقو در زمین فرو رفته است اما این اشتباه بود. وقتی چاقو افتاده بود، زمین را ذوب کرده و طوری به نظر می رسید که انگار در آن فرو رفته است.

حالا که به آن فکر میکرد عجیب بود که یک چاقو فقط با افتادن آنقدر در زمین فرو رفته باشد، مگر آنکه یک چاقوی خاص باشد.

«این یک سم قویه. این چیزیه که بازیکنای طبقه بالا استفاده می کنند نه بازیکن طبقه اول.»

یک سم کشنده از طبقات بالا. این ماده ای بود که استفاده از آن بر روی بازیکنان دیگر غیر قانونی بود. نه تنها بدست آوردن آن نیاز به گرفتن مجوز از دفترخانه داشت همچنین بدست آوردنش فوق العاده دشوار بود.

«واقعاً فکر میکنی صاحب یک مغازه خوار و بار فروشی صاحب همچین چیزی میشه؟ باورت میشه همیشه هم اونو داخل آستینش قایم میکنه؟»

قطعاً چند چیز عجیب وجود داشت. به این معنی بود که…

صدایی ناگهان گفت:«اطلاعات از کجا درز کرده؟»

در حقیقت این صدای وون چئون بود ولی صدایش خراشیده تر شده بود و شیوه گفتارش خیلی بیگانه تر به نظر می رسید. فقط صدایش نبود…

کرررک-

چهره وون چئون به آرامی شروع به تغییر کرد.

در چهره ی به نظر جوان او چین و چروک ها شروع به پدیدار شدن کردند و چشم هایش بسیار خطرناک تر به نظر می رسید. انگار که ناگهان پیر شده بود.

«…پس راست می گفتی.»

هارگان الآن کاملاً یو وون را باور کرده بود. این مرد وون چئون، پادشاه شغال ها بود.

«چطور هویت منو کشف کردی؟ و مهم تر از اون اسم منو چطوری یاد گرفتی؟»

« برام سواله که چطور متوجه شدم؟»

یو وون در پاسخ به سوال وون چئون لبخندی زد و با تمسخر با سوالش به سوال او جواب داد. این باعث شد که وون چئون دندان هایش را به هم فشار دهد و به یو وون خیره شود.

«ظاهراً هیچ ترسی نداری. میدونی کی منو پشتیبانی می کنه؟»

چشمان وون چئون به سمت هارگان برگشت و وون چئون شوکه شد.

«این رنگ مو و چشم…»

موها و چشمان زرد طلایی. این یک ظاهر غیر معمول بود.

«هارگان؟»

او اسم هارگان را می دانست. خیلی عجیب نبود که او این را می دانست. هارگان پسر زئوس بود و تازه کاری بود که در این آموزش برای خودش نامی دست و پا کرده بود. با این حال، این تنها دلیلی نبود که او هارگان را میشناخت…

تپ-

یو وون از زاویه ای که وون چئون نمی دید به آرامی به پشت هارگان ضربه زد. هارگان سعی کرد این حرکت یو وون را تجزیه و تحلیل کند و به یاد حرفی که یو وون قبل از وارد شدن به اینجا گفته بود افتاد.

«مطمئن شو که خوب واکنش نشون بدی.»

-واکنش… هارگان از خودش پرسید که منظور یو وون این بود؟

هارگان دستش را بالا برد و در یک ثانیه الکتریسیته در دستانش جمع شد.

جرقق- ویزز-!

یک حمله الکتریکی که گرمای شدیدی را تابش می کرد در دستان هارگان شکل گرفت.

بعد از مشاهده آن وون چئون شروع به زمزمه کردن کرد. «…پس این حقیقت داره.» صدای وون چئون پر از خشم بود.

« الیمپوس به ما خیانت کرده؟»

«چی؟» هارگان با سوال غیر منتظره غافلگیر شد.

«گفتن اینکه بهت خیانت شده بی رحمانه است.» یو وون طوری جوای داد که انگار احساساتش واقعاً آسیب دیده.

هارگان سرش را برگرداند و به یو وون خیره شد. در همین حین یو وون به منظور پنهان کردن چهره هارگان به سمت وون چئون رفت.

«ما فقط یک خواهش ازت داریم.»

«خواهش؟»

«تو درحال حاضر دستورات آگاممنون رو دنبال میکنی درسته؟»

«درسته. خب؟»

پاسخ وون چئون باعث شد تا چهره هارگان در هم رود.

آگاممنون. هارگان تعجب کرده بود که چرا آن حرامزاده با شغال ها در ارتباط است.

برای هارگان رهایی از این سردرگمی سخت بود اما قبل از آنکه بتواند از آن رها شود یو وون ادامه داد.

«به نظر میرسه که حاکم آسمان ها مدتیه به مسائل طبقه اول علاقه مند شده.»

«حاکم آسمان… شده؟»

«آره و درست در بهترین زمان ممکن پسرش آموزش را تموم کرده.»

وون چئون که چهره ی اندوهگینی داشت و فکر می کرد که به او خیانت شده است حالا به نظر میرسید که سرشار از امید و انتظارات شده است.

«چقدر دیگه قصد دارید به عنوان سگ آگاممنون در طبقه اول زندگی کنید؟ اون حتی به یکی از سه بزرگ خدمت نمی کنه فقط یک نوچه ی یکیه که به تازگی به یک رتبه برتر تبدیل شده.»

«خب این …»

«اگه همه اینها خوب پیش بره حاکم آسمان ها شخصاً مراقبت از شغال ها را شروع می کنه و اگر به عملکرد خوب خودتون ادامه بدید حتی ممکنه که نقش مهمی در الیمپوس بدست بیاورید.»

«نقش مهم…؟»

وون چئون به نظر خودش را فروخته بود. فرمانروای آسمان به او علاقه نشان داده بود. این یک معامله خیلی بزرگتر نسبت به دریافت دستور فقط از آگاممنون، یکی از ماموران آرس بود.

فرمانروای آسمان ها. حاکم الیمپوس. زئوس.

مورد لطف زئوس قرار گرفتن به این معنی بود که او دیگر چیزی برای ترسیدن در این برج نداشت. وون چئون سرش را تکان داد. تصمیمش را گرفته بود.

«خواهشتون …چیه آقا؟»

وون چئون متواضع تر شروع به صحبت کرد. گویی او به کلمات یو وون اعتماد کامل داشت که اجتناب ناپذیر بود. او تا به حال از دستورات الیمپوس پیروی کرده بود و پس از مشاهده حمله الکتریکی هارگان هیچ راهی وجود نداشت که او یو وون را باور نکند.

«چندتا شغال وجود داره؟»

«حدود هزار نفر.»

«فردا شب همشون رو در این مکان جمع کن.»

یو وون یک تکه کاغذ تا شده از جیبش بیرون آورد و به طرفش انداخت.

«همه اونها را تا نیمه شب بیار.»

«نیمه شب…»

«اجازه نده که آگاممنون یا هرکسی از آدم های سمت آرس بفهمند. میتونی این کارو انجام بدی نه؟»

وون چئون سرش را به شدت تکان داد.

تک-

یو وون قبل از برگشتن به شانه وون چئون ضربه زد.

هارگان و یو وون فوراً فروشگاه را ترک کردند و هارگان شروع به غر زدن کرد:«تو مطمئناً تو بلوف زدن راجب پدر بقیه مهارت داری.»

او سرش را برگرداند و دید که هارگان واقعاً عصبانی شده است. در واقع تعجب آور بود که او چگونه توانسته بود جلوی عصبانیتش را بگیرد.

«خودت توضیح بده و حتی یک کلمه هم جا ننداز.»

صدایش شبیه غرش یک هیولا شده بود.

جرقه-جرقه-

به دلیل عصبانیت از بدن هارگان کمی الکتریسیته خارج می شد. اگر واقعاً از عصبانیت منفجر میشد احتمالاً کل این منطقه در معرض نابودی قرار می گرفت.

یو وون کاملاً چرخید و مستقیماً به چشمان هارگان نگاه کرد. او میتوانست بگوید که هارگان عصبانی است اما هدف عصبانیتش او نبود.

-خوب کاری کردی جلوشو گرفتی.

یو وون می دانست که احتمالاً برای او سخت است که پس از ذکر نام الیمپوس جلوی خودش را بگیرد. او صبورتر از آن چیزی بود که یو وون در ابتدا تصور می کرد.

«همونجوریه که شنیدی.»

«داری بهم میگی که الیمپوس با شغال ها همکاری میکنه؟ واقعاً انتظار داری من اینو باور کنم؟»

«واگه باور نکنی چی؟»

«هیچ راهی نداره. اون فقط باید به الیمپوس خیانت کرده باشه. الیمپوس-»

«هارگان.»

یو وون جلوی هارگان را گرفت.

«نمیدونم از نظر تو الیمپوس چجور جایی هست ولی باید این نگاه خوشبینانه رو تموم کنی…»

تق-تق-

یو وون برگشت و شروع به حرکت کردن کرد.

«…و نگاهی به ذات حقیقی الیمپوس بندازی.»

«…»

و همانطور هارگان تنها ماند. احساس گیجی میکرد.

« فقط فکر کردن در مورد اینکه چقدر کار به خاطر این عوضیا دارم باعث میشه بخوام همین الآن برم ریش زئوس رو بگیرم بکنم.»

رابطه بین الیمپوس و مدیر آموزش به هم ریخته بود. او از یو وون پرسیده بود اما او از پاسخ دادن اجتناب میکرد.

«الیمپوس به ما خیانت کرده؟»

او به یاد آورد که پادشاه شغال ها چگونه به خیانت الیمپوس اشاره کرد. این چیزی بود که او اگر نوعی ارتباط با آنها نداشت هرگز به زبان نمی آورد.

«الیمپوسی که تو میشناسی احتمالاً مکانی صلح آمیز است که از قدرتش برای حفظ نظم داخل برج استفاده میکنه.»

این باید درست باشد. الیمپوس یک انجمن بود که از قدرت خود برای حفظ نظم داخل برج استفاده می کرد. او یاد گرفته بود که باید در برابر بدی ها بایستد و کسانی را که مرتکب آن شده اند را قضاوت کند.

با این حال…

«اگه میخوای ذات واقعی هر کسی را ببینی خودت باید کم کم اونو آشکار کنی. حتی اگه بهت بگم هم باور نمی کنی.»

همه چیزهایی که تا کنون اتفاق افتاده بود و داستان هایی که او در مورد الیمپوس شنیده بود مانند قطعات پازل کنار هم جمع شدند و تصویری را شکل دادند. آن تصویری نبود که هارگان از الیمپوس می شناخت.

آن چیزی که…

-اون گفت ذات واقعی.

… الیمپوس ممکن بود واقعاً باشد.

هارگان برای مدت طولانی مات و مبهوت در جای خود ایستاد. ایمانش متزلزل شده بود.

***

زمان گذشت و دو روز بعد، با محو شدن نور سقف شب فرا رسید.

هارگان به محل وعده داده شده آمد و دنبال یو وون گشت. او نتوانسته بود به او برسد بنابراین نگران بود که یو وون را پیدا نکند اما یو وون درست در حومه شهر مرکزی ایستاده بود ومنتظر هارگان بود.

«اگه یکم دیگه دیر میکردی بدون تو میرفتم.»

هارگان کمی دیر کرده بود اما در نهایت ظاهر شده بود.

«فکر کردنت تموم شد؟»

«من در الیمپوس به دنیا آمدم و بزرگ شدم.» هارگان روی خط صافی شروع به حرکت کرد. «الیمپوس خانه و خانواده منه. و پدرم قهرمان منه.»

البته که چنین خواهد بود. هارگان تمام عمر خود را در الیمپوس گذرانده بود و کمتر از یک ماه بود که از طرف برج برای بالا رفتن انتخاب شده بود.

«من خاطرات زیادی از مادرم ندارم. من واقعاً حتی نمیتونم چهره اش رو به یاد بیارم اما صداش و چیزی را که به من گفت به یاد میارم.»

«و اون چیه؟»

« پسرم، عظمت الیمپوس رو فراموش نکن…»

هارگان جمله اش را ناتمام گذاشت، اما از آنچه گفته بود، یو وون میتوانست بگوید که الیمپوس برای او به چه معناست.

برای هارگان، الیمپوس چیزی فراتر از فقط یک انجمن بود. الیمپوس به خودی خود یک افتخار بود.

«وقت گذاشتم و فکر کردم.» هارگان این را گفت و چشمانش را بست. « اگه این کار درستی باشه یا اگه به الیمپوس خیانت کنم.»

تمام افکاری که هارگان در روز قبل داشت در ذهنش سرازیر شد. اعتقادش و الیمپوس در یک ترازو سنجیده میشدند و در نهایت کفه ترازو در یک طرف پایین آمد.

«و نتیجه گیریت؟»

هارگان بعد از شنیدن سوال یو وون دوباره چشمانش را باز کرد.

« چه درست بگی یا غلط، شغال ها باید از بین بروند از اونجا که انگل های طبقه اول هستند.»

در حالی که هارگان به صحبت ادامه می داد یو وون لبخند کمرنگی زد.

«و اگه این راز شرم آور الیمپوس باشه…»

چشمان هارگان دیگر متزلزل به نظر نمی رسید.

«من اونها را به دست خودم نابود می کنم.»

پایان قسمت35