ورود عضویت
leveling with gods-3
قسمت ۳۶
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

در یک غار بزرگ…

«وای. جایی مثل این وجود داشت؟»

«واقعاً بزرگه.»

«مرطوب و نم داره و بوی عجیبی هم داره.»

«ظاهراً خانه قبیله لیزاردمن ها بوده گرچه مدتیه که از بین رفته.»

«به هرحال، مطمئنم که تعدادمون خیلی زیاده.»

گروهی از مردم در طول روز در داخل آن جمع شده بودند. همه آنها بازیکنانی بودند که از ماسک شغال سفید رنگ استفاده می کردند. افرادی بودند که با شکار بازیکنان طبقه اول امرار معاش می کردند.

«حداقل باید هزار نفر باشیم.»

«انقدر شغال وجود داشت؟»

«اونقدر گسترش پیدا کردیم که فهمیدنش هم کمکی بهمون نمیکنه.»

«این اولین باریه که همه ما یه جا جمع شدیم؟»

شغال ها از شبکه ای از گروه های کوچک تشکیل شده بودند که به معنی متفرق بودن آنها بود. جمع شدن در کنار یکدیگر هدف سازمانی شان را بر باد میداد. این اولین بار بود که همه آنها دور هم جمع شده بودند پس نمیشد که کاری کرد.

«شنیدم اون تیم که اونجاست تونسته افعی فلاچ رو بدست بیاره.»

«افعی فلاچ؟ حدود ده هزار امتیاز قیمتش نیست؟»

«لعنتی. تیم ما هیچ چیزی گیرش نیومده.»

«هی حداقل شما چندتا دختر خوشگل گیرتون اومده. مطمئنم تو بازار سیاه با کلی قیمت فروش میرن.»

«هه هه. درسته. اگه برای کاپیتان نبودن….»

«هی، ششش.»

گپ زدن شغال ها ناگهان متوقف شد. این به خاطر این بود که یک شغال به تازگی وارد غار شده بود.

تق-تق-

«همتون اینجایید؟»

شغالی بود که ماسکی قرمز رنگ پوشیده بود. این پادشاه شغال ها بود. مو وون چئون ظاهر شد.

«واو…»

«پس اون…»

«این اولین باره که به شخصه اونو میبینم.»

«این واقعاً همون آدمه کاپیتان؟»

شغال هایی که تا به حال وون چئون را ندیده بودند از کاپیتانشان سوال کردند. کاپیتان ها فقط با سرتکان دادن جواب آنها را دادند.

وقتی کاپیتان های شغال ها روی یکی از زانو هایشان فرود آمدند و سرهای خود را خم کردند، بقیه هم از آنها پیروی کردند.

وون چئون پشت ماسک هایش با غرور لبخند زد.

«همگی، حالا بایستید.» وون چئون که از ملاقات لذت می برد با دستان خود به شغال ها علامت داد تا بلند شوند.

و بعد از آن جمعیت شروع به سر وصدا کرد.

«واقعاً خودشه…»

«اون هرگز قبلاً خودشو نشون نداده پس چرا الآن ؟»

«شنیدم که آدم کله گنده ای ازش حمایت میکنه.»

«این اون نیست که حمایت میشه بلکه ما هستیم.»

«به خاطر همینه که تا الان تونستیم از دفترخانه دور بمونیم.»

غار پر از سروصدای پچ پچ شده بود و رگهای روی صورت وون چئون شروع به برآمدگی کرد. او این فضا را دوست نداشت.

«هرکس الان دهنشو باز کنه….»

شینگ-

وون چئون شمشیری را که از کمرش آویزان بود بیرون کشید.

«سرشو قطع میکنم.»

حتی در داخل غار کم نور شمشیر وون چئون به شدت می درخشید.

شمشیر مهتاب. این یک آیتم بسیار گران قیمت بود که استفاده از آن برای هر بازیکنی از طبقه اول ممکن نبود، اما آن سلاح در حال حاضر در دست پادشاه شغال ها بود.

شغال ها سکت شدند.

کاپیتان ها نیز سلاح خود را از قلاف در آوردند و به سمت شغالهایی که پچ پچ میکردند نشانه گرفتند. در یک لحظه غار در سکوت فرو رفت.

وون چئون قبل از ادامه دادن شمشیرش را پایین آورد.

«ما الآن ماموریتی داریم که باید انجام بدیم.»

«ماموریت؟»

«چه ماموریتی…؟»

چند نفری که در عکس العمل صحبت کردند به سرعت جلوی دهان خود را به خاطر نگاه خیره کاپیتان هایشان گرفتند.

پس از پایان این هیاهوی کوچک وون چئون به سخنان خود ادامه داد. « نمیدونم که ماموریت چیه. سخت خواهد بود چون به همه ما نیاز داره ولی میتونم یک چیزو به طور قطعی بگم…»

وون چئون هم دودستش را به هم فشرد و آنها را بالای سرش برد.

«بعد از امروز ما شغال ها به آسمان صعود می کنیم.»

«وووااا…»

«ووو-ووو!»

«هو-هو!»

شغال ها با کلماتی کوتاه تشویق کردند. بعضی با جمعیت همراه شدند اما وون چئون همچنان با افتخار لبخند میزد.

«من آنها را به شما معرفی میکنم.»

وون چئون به سمت ورودی غار اشاره کرد.

«حامیان ما.»

تمپ-تمپ-

دو نفر وارد غار شدند. هردو ماسک شغال قرمز رنگ مانند وون چئون پوشیده بودند که نماد پادشاه شغال ها بود. موهای بلوند و سیاه از روی ماسک هایشان بیرون ریخته بود. این دو هارگان و یو وون بودند.

«خیلی ممنون که تا اینجا اومدید.»

وون چئون به طرف آن دو نفر تعظیم کرد و سپس پاکت ضخیمی به آنها داد.

«یک هدیه کوچک برای شما…»

«چی هست؟»

یو وون دستش را دراز کرد و پاکت را گرفت. وقتی پاکت را گرفت و محتویات آن را بررسی کرد یک دسته کاغذ را دید که روی آن عدد هزار نوشته شده بود. آنها کاغذهایی بودند که رویشان الگوی خاصی با مهارت حک شده بود.

« این ارز آزگاردی است قربان. هر اسکناس هزار امتیاز ارزش دارد و این نتیجه جمع آوری این باره.»

آزگارد یک ارز منحصر به فرد برای خود ایجاد کرده بود. آنها با امتیاز قابل خرید و مانند اسکناس واقعی قابل استفاده بودند و از آنجا که تحت پشتیبانی آزگارد بود، ارزش آنها تضمین میشد.

«این همه چیز از جمع آوریه؟»

«بله. این همشه.»

هارگان بعد از توضیحات وون چئون نگاهی به داخل پاکت انداخت.

ارزش هر اسکناس هزار امتیاز بود و پاکت کاملاً ضخیم بود. ضخامت آن دست کم به اندازه چند صد اسکناس بود. به این معنی بود که در مجموع صدها هزار امتیاز را شامل میشد. با اینکه در الیمپوس بزرگ شده بود اما نمیتوانست از مقدار زیاد آن شگفت زده نشود.

-پس کاملاً تصمیمش رو گرفته که بپره تو قایق ما.

یو وون با دیدن این مقدار تقریباً مطمئن شد که این تمام پولی است که شغال ها این بار بدست آورده بودند. او میدانست که آگاممنون باید به شدت منتظر این پول باشد. پس واگذاری این پول به او به این معنی بود که وون چئون تصمیم گرفته که به طور کامل به یو وون بپیوندد.

یو وون پاسخ داد :«ممنون بابت هدیه.» او پاکت را داخل فهرست اموال خود گذاشت انگار که چیز مهمی نبود.

یو وون به هزار شغالی که درون غار جمع شده بودند نگاه کرد. حقیقتاً هیچ گروه دیگری مانند آنها وجود نداشت. آنها غار را پر کرده بودند.

یو وون درحالی که به آنها نگاه میکرد، زیر ماسک خود لبخندی زد.

«خب پس….»

دست یو وون به آرامی بالا رفت و مانای داغ در نوک انگشتانش جمع شد.

«وقتش رسیده که خداحافظی کنیم.»

***

تق-!

یو وون به آرامی بشکن زد.

[ آتش عظیم ]

فششش-

فوشش-!

درست از مقابل یو وون آغاز شد. آتش بزرگی در سراسر گسترش یافت.

«آ-آتیش!»

«آییی!»

«این چیه؟»

«این-؟»

آتش فوراً گسترش یافت. شعله های قرمز غار را در یک لحظه پر کردند و دودی با بوی تند بلند شد.

وون چئون که شوکه شده بود به سرعت بین خودش و آن دو نفر فاصله انداخت.

غار در هرج و مرج فرو رفت.

-این میتونه…؟

وون چئون به آبی که کف غار را پوشانده بود فکر کرد. او فرض کرده بود که غار فقط مرطوب است اما اینطور نبود. مایع آب مانندی که روی زمین بود به جای خاموش کردن آتش به گسترش سریع آن کمک میکرد. این آب نبود بلکه نفت بود.

­-ولی چرا بو نمیده؟ وون چئون تعجب کرده بود. نفت بوی مشخصی داشت.

آیتمی به ذهنش رسید. «پودر بی بو»

وون چئون متوجه این شد. آن آیتم قادر بود که بوی نفت را داخل این غار پنهان کند. و از آنجایی که آنها درون یک غار بودند، کسی از مرطوب بودن زمین تعجب نمی‌کرد.

«حرکت کنید!»

شغال های نزدیک در تلاش برای زنده ماندن به سمت خروجی فرار کردند اما هارگان دستش را در واکنش حرکت داد.

تققق-!

ویززز-!

«آیییی!»

شغال هایی که سعی کرده بودند فرار کنند از پا در آمدند. هارگان و یو وون جلوی در خروجی ایستاده بودند تا جلوی آنها را بگیرند.

وون چئون نگاهش بین شغال هایی که زنده سوزانده می شدند و آن دو نفر رد و بدل شد. همه چیز سریع اتفاق افتاده بود. او نمیتوانست آنچه که اتفاق می افتاد را هضم کند.

«معلومه اینجا چه خبره…؟»

چشمان وون چئون از خشم پر شد.

«فکر می کنید دارید چیکار میکنید؟»

«منظورت چیه داریم چیکار می کنیم؟»

یو وون ماسکش را در آورد و آن را کنار انداخت.

«داریم پاکسازی می کنیم.»

تلق-

یو وون به راحتی با لگد ماسک را شکست.

به دنبال یو وون، هارگان هم ماسک تنگ را در آورد و آن را انداخت.

این دو سرانجام خود را نشان دادند و وون چئون فهمید که هدفشان همکاری با آنها نیست.

«شماها… شماها از الیمپوس نیستید.»

«اشتباهه.»

در هم کوبیدن-!

هارگان بعد از مشت زدن به شغال دیگری جواب داد.

«من از الیمپوسم.»

«پس چرا؟»

«چون مایه خجالت الیمپوس هستید.»

هارگان محکم پاهایش را در ورودی غار به زمین کوبید.

«من قصد دارم شما رو با دستای خودم نابود کنم.»

بریدن-

قرچچ-!

یو وون همچنین شغال هایی را که به سمت او می دویدند بدون هیچ تردیدی نابود می کرد. او هیچ قصدی نداشت که اجازه دهد حتی یکی از آنها برای شروع مجدد زنده آنجا را ترک کند.

دهانه غار راه خروج بود. هیچ راه دیگری برای فرار وجود نداشت. به این معنی بود که برای فرار از آتش، شغال ها باید از یو وون و هارگان عبور می کردند تا زنده بمانند.

«لعنت بهش…!»

وون چئون کیت بازیکن خود را سریع بیرون آورد. تنها یک نفر بود که الآن به ذهنش می رسید.

آگاممنون.

هرچند…

[ پیام تحویل داده نشد. ]

«چرا؟» وون چئون درحالی که بارها و بارها سعی کرد پیام را دوباره بفرستد و درخواست کمک کند تا آگاممنون هرچه سریعتر به مکان آنها بیاید و به آنها کمک کند فریاد زد :«چرا کار نمیکنه؟»

یو وون گفت :«کیت بازیکن وسیله‌ایه که با استفاده از مانای ذخیره شده داخلش پیام می فرسته.» به طرز رقت انگیزی به تقلای وون چئون خندید. « واقعاً فکر می کنی کیت بازیکن وسط همچین افتضاحی درست کار می کنه؟»

کیت بازیکن پیام ها را با تبدیل متن به مانا ارسال می کرد. پس راه غیر فعال کردن کیت بازیکن بسیار ساده بود. فقط باید منطقه اطراف را با مانا پر می کرد که دقیقاً همان چیزی بود که درحال رخ دادن بود. مهارت «آتش عظیم» دیواری از مانا را در اطراف غار ایجاد کرده بود بنابر این هر پیام مانایی در نهایت متلاشی می شد و قادر به عبور از دیوار نبود.

فوششش-

با گذشت زمان آتش به جای خاموش شدن داغ تر شد.

بیش از نیمی از شغال ها سوخته و مرده بودند.

وون چئون فریاد زد:« دارید چه غلطی می کنید؟». به هارگان و یو وون اشاره کرد:« این حروم زاده هارو بکشید! همین الان یه راه باز کنید!»

وون چئون از ته گلویش فریاد زد.

این یک اقدام بیهوده بود. حتی بدون فریاد زدن او شغال ها از قبل برای زنده ماندن به سمت آن دو نفر دویده بودند و وقتی به آنها نزدیک می شدند یا سرشان قطع می شد یا با حمله الکتریکی می سوختند.

فوششش-

و قبل از اینکه متوجه شوند آتش به طرز وحشتناکی به وون چئون نزدیک شده بود.

«آییی!»

وون چئون از آنجا که چاره ی دیگری نداشت شمشیرش را بیرون کشید. برای زنده ماندن مجبور به جنگیدن بود.

«هی-یاه!»

وون چئون در حالی که مانا را روی پاهای خود متمرکز کرده بود به جلو دوید. او یو وون را که حواسش به نابود کردن یک شغال پرت شده بود را نشانه گرفت.

فشش-

یو وون سرش را برگرداند و چشمانش را بر روی او قفل کرد. چشمانش قرمز بودند.

-من نمیتونم تکون بخورم…

برای یک ثانیه بدن وون چئون خشک شده بود. مثل این بود که تبدیل به سنگ شده باشد.

بریدن-

خرچچ-

یو وون با تاب دادن شمشیر خود به سمت بالا، بدن وون چئون را در یک حرکت از بالا تا پایین از وسط نصف کرد.

خط قرمزی روی بدن وون چئون ظاهر شد. سرش تیر می کشید و دیگر نمیتوانست فکر کند. انگار که زمان ایستاده بود. همه چیز به نظر کند می رسید و قبل از اینکه هوشیاری خود را از دست دهد، چشم در چشم یو وون ، توانست آخرین کلمات زندگی خود را بشنود.

«از این پولی که بهم دادی استفاده خوبی می کنم.»

پایان قسمت 36