ورود عضویت
leveling with gods-3
قسمت ۳۸
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چرا زودتر به آن فکر نکرد؟ چرا زودتر متوجه آن نشد؟

برای چند روز بعد، آن تخم مرموز فکر او را به خود مشغول کرد.

-این واقعاً نماد خدای بیرونی هست؟

یو وون نمیتوانست چیزی حس کند. شروع به فکر کردن راجب اینکه شاید این از تصورات او بوده است کرد. اینکه پاداش آموزش مربوط به خدایان بیرونی باشد… او و هیچکدام از همرزمانش هرگز به این احتمال فکر نکرده بودند.

-هنوزهیچ راهی برای مطمئن شدن وجود نداره.

تمپ-تمپ-

یو وون برای قدم زدن بیرون رفت.

-ولی اگه درست باشه…

آیا چیزی که از این تخم بیرون می آید همراه ارزشمندی خواهد بود که به یو وون کمک میکند…؟ یا مانند خدایان بیرونی در خاطرات او ویرانی و تباهی به همراه خواهد داشت؟

یو وون سرش را تکان داد. او خیلی فکر کرده بود.

در حال حاظر هیچ کاری نمیتوانست بکند. او نه میتوانست تخم را دور بیندازد و نه میدانست چگونه آن را از تخم بیرون بیاورد.

چیزی که او نیاز داشت زمان بود.

«چه قمار احمقانه و مسخره ای.»

یو وون خنده ی گیج کننده ای کرد.

تخم یک خدای بیرونی؟

اکثر موجوداتی که از تخم بیرون می آیند کسی را که زمان زیادی از آنها نگهداری می کنند و برای اولین بار پس از بیرون آمدن از تخم میبینند را به عنوان مادر خود می شناسند. به همین دلیل است که برخی از رتبه دار ها برای بدست آوردن تخم جانوران افسانه ای برای همراهی آنها با مشکل مواجه شدند. اگر آنها را به درستی بزرگ می کردند، جانور افسانه ای میتوانست به یک متحد قدرتمند تبدیل شود.

-اگه بتونم ازاین تخم خوب مراقبت کنم و آن را بزرگ کنم….

یو وون رشته افکار را قطع کرد و سرش را تکان داد.

-بهتره تمومش کنم.

فکر کردن بیش از حد به چیزها منع شده بود. در حال حاضر او باید روی هدف پیش رویش تمرکز می کرد.

تششش-

یو وون وارد کارگاه ولکارو شد.

«من اینجام.»

«یک دقیقه صبر کن.»

فوششش-

ولکارو حتی زحمت نداد تا سرش را بچرخاند تا مهمانش را ببیند. او کریستال را داخل آتش گذاشت و شروع به پالایش آن با چاقو کرد. کریستال بعد از برخورد با جریان شدید گرما به آرامی شروع به تغییر شکل کرد.

-باید به طور باورنکردنی سخت باشه.

این اولین باری بود که یو وون شاهد فرآیند پالایش یک قطعه از (سه بزرگ) بود.

پالایش معمولی کریستال ها با خرد کردن آهسته آنها با یک چاقو انجام میشد اما قطعه تاج نامرئی بدون اینکه در آتش فرو رود حتی ذره ای خراش بر نمیداشت.

ولکارو به پالایش ادامه داد.

زمان کمی گذشت.

«نچ.»

ولکارو قبل از فرو بردن قطعه در آب کمرش را صاف کرد.

تششش-

قطعه داغ فوراً لیترها آب را تبخیر کرد و کارگاه را از بخار پر کرد.

«پس اینجایی.»

ولکارو درحالی که به سمت یو وون می رفت عرق روی پیشانی اش را باحوله پاک کرد.

هردو روی صندلی روبه روی هم نشستند.

«اره. بهم گفتی که بیام.»

«یه چیزی هست که باید ازت بپرسم.»

«چی؟»

«از چه نوع سلاح و زرهی استفاده میکنی؟ اگه از شمشیر استفاده میکنی چه نوعی از شمشیره؟ بلنده یا ضخیمه؟ چه نوع زره ای رو ترجیح میدی؟ چقدر سنگین یا سبک…؟»

«برای چی می پرسی؟»

«من آخرش از کریستال ضایعات گیرم میاد.» ولکارو این جواب را در حالی که بطری کوچکی که داخلش پودری سیاه بود را بیرون آورد داد. « میخوام سعی کنم با این چیزی بسازم.»

پودری که از پالایش کریستال تاریکی الهی بدست آمده بود. مقدار زیادی از آن وجود نداشت اما ارزش آن را نمیتوان دست کم گرفت. از آنجایی که کریستال تاریکی الهی دارای قدرت زیادی بود، پودر آن از سایر کریستال ها ارزشمندتر بود.

یو وون هیچ دلیلی برای رد کردن ساختن آیتمی از ضایعات کریستال نداشت.

-داس هادس از پودری که در حین پالایش قطعه بیرون اومده بود ساخته شده اما…

« به مواد اولیه دیگه ای نیاز نداری؟»

به دست آوردن موادی که بتواند قدرت کریستال تاریکی الهی را پشتیبانی کند آسان نبود. و با شناخت شخصیت ولکارو او نمیخواهد از این نوع مواد برای ساخت آیتم های نیمه کاره استفاده کند. هر چند یو وون هم هنوز هیچ ماده ای با چنین گنجایشی نداشت.

«من ماده ای مثل آدامانتیوم ندارم ولی یه چیزی شبیه به اون دارم. از اونجایی که کریستال پالایش شده نیست، میتریل برای مهارکردنش باید کافی باشه.»

«میتریل…؟»

«من یکم دارم.»

تاپ-

ولکارو سریع از روی صندلی بلند شد و آن را واژگون کرد. سپس رفت و میلگرد را از روی دیوار برداشت. میله از گرمای داخل کارگاه باید خیلی گرم می شد اما ولکارو آن را یکباره در دست گرفت.

«حدود۱.۸کیلوگرمه. زیاد نیست اما به اندازه هست تا با ترکیب کردن اون تجهیزات درست کرد.»

میتریل ماده زیاد سختی نبود اما یک ماده معدنی کمیاب بود که دارای رسانایی مانا و بسته به اینکه چطور ساخته شده است حتی میتوانست مقاومت در برابر مانا را بدست آورد.

در داخل برج میتریل یک ماده معدنی کمیاب در نظر گرفته می شد. فقط با ترکیب نیم کیلوگرم از آن با فلز میتوان یک آیتم بسیار مناسب ساخت. با این حال در اینجا ولکارو به صورت اتفاقی به انداز۱.۸کیلوگرم از آن را داشت.

«۱.8 کیلوگرم میتریل… که باید قیمت بالایی داشته باشه.»

یو وون درحال حاضر بیش از صدهزار امتیاز داشت اما مقدار کافی برای 1.8 کیلوگرم نبود. کم کم باید سیصد هزار امتیاز بپردازد.

­-اگر پول های آسگاردی رو به امتیاز تبدیل کنم میتونم اون را بپردازم.

با احتساب امتیازهایی که یو وون از شغال ها گرفت او در حال حاضر پانصد هزار امتیاز داشت. با این حال هیچ راهی برای او وجود نداشت که درحال حاضر بتواند انقدر پول را به امتیاز تبدیل کند.

­-فکر کنم فقط میتونم یک سومش رو بخرم.

زمانی که یو وون در حال بررسی گزینه های خود بود…

«میتونی بعداً پول را به من بدی. میزنم به حسابت.»

«میزنی به حسابم؟»

این یک پیشنهاد شوکه کننده بود. او پیشنهاد داده بود که میتریل را که صدها هزار امتیاز ارزش داشت را به حساب بازیکن جدیدی که به تازگی به طبقه اول رسیده است بزند.

«و اگر آخرش بدون پرداخت پول فرارکنم چی؟»

«این حرص و طمع من به عنوان یک صنعتگره که باعث میشه بخوام با این یه آیتم خوب بسازم. من این پیشنهاد رو به خاطر این دادم که براش بی تابم. پس اگه در نهایت آیتم رو برداری و فرار کنی از تو کینه به دل نمیگیرم.»

«بازم…»

«اگه واقعاً این رو به صورت تخصصی در نظر بگیریم، آیتمی که پیش من گذاشتی ده ها برابر ارزشمندتر از میتریله. در واقع حتی نمیتونی ارزش این آیتم را با امتیاز تعیین کنی.»

مطابق انتظار، ولکارو ارزش واقعی کریستال تاریکی الهی را میدانست. و همچنین به همین دلیل بود که چرا تصمیم گرفته که در مورد میتریل به یو وون اعتماد کند.

«تو به دلایلی به من اعتماد کردی پس منصفانه‌ست که من هم همین کار را انجام بدم.»

زدن 300000 امتیاز به حساب از روی هوی و هوس… یو وون مجبور شد جلوی لبخندش را بگیرد. ولکارو دقیقاً همانطور بود که او به یاد می آورد.

«اونجارو نگاه کن و تجهیزاتی انتخاب کن. اگه چیزی بود که دوست داشتی من بر اساس اون شروع به ساختن میکنم.»

«من یک شمشیر نیاز دارم.»

شینگ-

یو وون فوراً شمشیر را بیرون کشید و درحالی که دسته آن به سمت ولکارو بود آن را به آهنگر داد.

«وزنش مهم نیست. تا زمانی که اونقدر سنگین نباشه که نتونم از اون استفاده کنم، سریع به اون عادت میکنم. در مورد شکل و اندازه، این اندازه کافیه.»

«که میگی یه شمشیر…»

ولکارو شمشیری را که یو وون به او داده بود با دقت بررسی کرد. این شمشیر خیلی تیز بود که یو وون از مرحله آموزشی خریده بود. یک شمشیر ساده و بدون تجملات بود که ساخت آن خیلی سخت نبود.

ولکارو با حالتی مطمئن لبخند بزرگی زد.

«این دقیقاً تخصص منه.»

این اولین باری بود که بعد از ملاقات با یو وون لبخند می زد.

***

یک هفته بعد در خانه انجمن الیمپوس واقع در مرکز شهر…

کلک-!

در حیاط بزرگ خانه، آگاممنون درحال پوشیدن زره نقره ای رنگ بود. زیردستانش به او کمک کردند تا آن را درجای خود محکم کند و شمشیرش را برای او آوردند.

«همه اینجا هستند؟»

«بله قربان. ما همه بازیکنان بین طبقه اول و دهم رو جمع کردیم.»

«چند نفر هستند؟»

«حدود 200 نفر قربان.»

اگاممنون در جواب زیردستش سرش را تکان داد.

200 بازیکن. عددی معادل با اندازه اکثر انجمن های متوسط بود. چند روز طول کشیده بود تا این تعداد نفر جمع شوند.

«تا زمانی که بتونیم این کار رو به درستی انجام بدیم، میتونیم از ناتوانی در مدیریت شغال ها قسر در بریم.» آگاممنون این را با چهره ای مصمم گفت. بعد سرش را تکان داد:«نه شاید حتی بهتر. ممکنه حاکم آسمان ها حتی به ما توجه کنه.»

حاکم آسمان ها. شنیدن این نام افراد آگاممنون را پر از امید کرد.  حتی با وجود اینکه می دانستند ماموریت پیش رو چقدر خطرناک است، توانستند با انتظارات روی ترس خود سرپوش بگذارند.

آگاممنون به مردانش نگاه کرد و لبخندی زد.

-فکر کردن به اینکه چنین فرصتی برای من پیش اومده.

چند روز پیش که او فهمیده بود شغال ها به طور کامل نابود شده اند، در ناامیدی به سر میبرد. نزدیک بود به طور کامل موقعیت خود را در الیمپوس از دست دهد و به یک بازیکن معمولی تنزل رتبه پیدا کند.

خوشبختانه، اراده برج او را رها نکرده بود. نه، در عوض فرصتی به او داده بود، فرصتی مشابه بازیکنانی که از آزمایشات سخت عبور میکردند و قدرت های بزرگی بدست می آوردند.

«مکان کجاست؟»

«اینجاست…»

چشمان آگاممنون از جواب زیردستش گشاد شد. این مکانی کاملاً غیر منتظره بود.

«جای تعجب نداره که تاحالا پیدا نشده بوده.»

زیردست سرش را به خاطر حرف آگاممنون تکان داد.

برای یافتن (او)، آنها هرگوشه از طبقه اول را برای مدت طولانی جستجو کرده بودند اما نتوانسته بودند حتی اثری از او پیدا کنند. فقط الان بود که توانسته بودند او را پیدا کنند.

آگاممنون شمشیرش را از دست زیردستش گرفت و آن را به کمر خود بست.

«در مورد قوای کمکی چطور؟»

«با در نظر گرفتن مداخله مدیر و محدودیت های برج، نیروی کمکی مناسبی به تازگی وارد شده.»

«خوبه.»

آگاممنون سوار اسبش شد و خود را آماده کرد تا به راه بیفتد.

«…راه بیفتید.»

کلپ-کلپ

کلپ-

ارتش الیمپوس متشکل از صدها بازیکن از جمله آگاممنون برای ماموریت خود به راه افتادند.

***

خرچچ-!

تق-

یک مار غول پیکر پنج متری به زمین افتاد. با شکم تکه تکه شده اش به اطراف میپیچید و خونریزی میکرد تا اینکه بی حال شد و زندگی اش را از دست داد.

[شما تجربه بدست آوردید.]

[نرخ تکمیل ستاره بهشت کش 0.006% افزایش یافت.]

نرخ تکمیل به آرامی بالا رفت.

یو وون شمشیر خود را تاب داد تا خون از روی آن پاک شود.

روی زمین، یک بلبشوی نسبتاً بزرگ و خونین از گرگ ها و پلنگ های مرده وجود داشت. همه آنها طعمه ای بودند که یو وون در طبقه اول شکار کرده بود.

در ده روز گذشته، یو وون روی شکار تمرکز کرده بود. این تا حدی به این دلیل بود که نمیخواست در حالی که پالایش درحال اتمام بود زمان خود را تلف کند و همچنین برای افزایش نرخ تکمیل ستاره بهشت کش نیز بود.

-فکر کنم واقعاً دیگه نمیتونم داخل طبقه اول سطح خودم رو بالا ببرم.

سرعت شکار یو وون فوق العاده بالا بود اما محدودیتی برای مقدار تجربه ای که میتوانست در طبقه اول جمع کند وجود داشت. بعد از ده روز تمام شکار کردن او فقط توانست یکبار سطح خود را بالا ببرد. این سرعتی به شدت کم بود اما او حریص نشد و از برج بالا نرفت.

-برای بدست آوردن یک رکورد بالاتر نیاز دارم که قطعه پالایش بشه.

بنابراین تنها کاری که میتوانست در حال حاضر انجام دهد این بود که هنگام افزایش نرخ تکمیل ستاره بهشت کش صبور باشد.

همانطور که یو وون میخواست به شکار ادامه دهد…

دینگ-

… کیت بازیکنی که در جیبش بود زنگ خورد.

در حال حاضر فقط دو نفر بودند که شماره بازیکن یو وون را داشتند. هارگان و ولکارو.

یو وون شمشیرش را غلاف کرد و کیت خود را چک کرد.

پیام…

[ولکارو: پالایش رو تمام کردم. بیا اینجا.]

…خبری بود که منتظرش بود.

پایان فصل 38