ورود عضویت
leveling with gods-2
قسمت ۴
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

گوواااااااا!!

گیاااااااا!!

صدای زجه زدن زامبی‌ها در فضا می‌پیچید.

یه جورایی لذت بخشه که ببینی زامبی‌ها توی عذاب فریاد می‌کشن. معمولا اونا جیکشون در نمیاد، مهم نیست چندبار چاقو بزنی یا تکه تکه شون کنی.

[سطح شما افزایش یافت.]

[سطح شما افزایش یافت.]

[سطح شما…]

تعداد زیادی از پیام‌های اعلان به سمت او سرازیر شد.

یو وون همینطور که کیسه نمک رو خالی می‌کرد، زیر لب گفت: «این آخریش بود؟»

بعد از گذشت ۲۰ دقیقه، وقتی که تعداد زامبی‌ها به اوج خودش رسید، یو وون بسته‌ی نمک رو گرفت و آماده رفتن به بالای ساختمان شد. همین‌طور که از پشت بام خانه‌ها می‌‌پرید، بسته‌های نمک رو در میان دسته‌ی زامبی‌ها رها می‌‌کرد.

پوووووف

آخرین کیسه نمک رها شد. بلور های نمک تا فاصله زیاد پراکنده شدن و  مثل قطره‌های بارون روی سر زامبی‌ها ریختن. سر و بدن زامبی‌ها با این اتفاق کم‌کم شروع به از هم پاشیدن کرد.

تعداد زیادی اعلانِ بالا رفتن سطح ظاهر شد و خنده رضایت روی صورت یو وون نشست.

«چه حس خوبی داره.»

یو وون می‌خواست بدونه چند تا زامبی رو قتل عام کرده. پیش خودش مطمئن بود حداقل هزار تا می‌شدن. ولی سوال یو وون به زودی جواب خودش رو پیدا می‌کرد.

[نتیجه نهایی اولین امتحان.]

[باز مانده : ۴۰۷۷]

[محاسبه جایزه شکست دادن دشمنان.]

[تعداد دشمنان شکست خورده :۱۴۲۷]

[شما ۵۰۰ امتیاز بدست آوردید.]

[شما به یک موفقیت باور نکردنی رسیدید.]

[شما ۱۰۰ امتیاز به دست آوردید.]

[توزیع ۱۴۲۷ امتیاز.]

[شما مقداری امتیاز سطح اضافی را برای برخی از سطوح  خود بدست آوردید.]

[افزایش قدرت ۱ واحد.]

[افزایش قدرت ساختار بدنی ۲ واحد.]

[شما یک واحد افزایش قدرت تصادفی بدست آوردید.]

[تمرینات مرحله دوم در 10 دقیقه‌ آینده شروع می‌‌شوند.]

«آدمای زیادی مردن، هه.»

بعد از دیدن آمار بازماندگان نفس یو وون بند اومد.

جمعیت ابتدایی منطقه هونگ دایه تقریبا ۱۲.۰۰۰ نفر بود این به این معنیه که ۸.۰۰۰ تنها در این بخش کشته شدن.

«فکر کنم ۴.۰۰۰ باز مانده اونقدرا هم بد نیست.»

قبل‌تر توی مرحله اول تمرینات بیش از 80% مردم موفق نشدن زنده بمونن، مخصوصاً توی بخش هونگ دایه جایی که تعداد زیادی زامبی وجود داشت. اونجا جائیه که معمولا کسی زنده بیرون نمیاد.

پس با این حساب ۴.۰۰۰ بازمانده زیادم تعداد بدی نیست.

«… و من قطعا تعداد خیلی خیلی زیادی زامبی رو کشتم.»

۱۴۲۷، این تعداد زامبی‌هایی بود که یو وون کشته بود. اگر می‌خواست بی مهابا زامبی‌ها رو با چاقو بزنه، غیر ممکن بود توی نیم ساعت این تعداد رو سلاخی کنه.

۱۰۰ تا برای اولین کشتن، ۵۰۰ تا برای بیشتری تعداد کشتن، ۱۰۰۰ تا برای شاهکار باورنکردنی و ۱۴۲۷ هر زامبی یک امتیاز سر جمع بالای ۳۰۰۰ امتیاز.

این مقدار از امتیاز، توی مرحله اول به‌دست آوردنش کار غیر ممکنیه. بیشتر شرکت کننده‌ها یک یا دو زامبی یا نهایتا ده تا رو می‌تونستند بکشن بنابراین اکثرا با یک تا ده امتیاز کار رو شروع می‌کردن.

فکر کنم من دفعه قبلی با هفت امتیاز شروع کردم

از اون جایی که یو وون فرد ورزشکاری بود، به یادداشت که چندتا زامبی رو شکار کرده. نسبت به اون موقع‌ها این یه نتیجه شگفت انگیزه بود.

[نام: کیم یو وون]

[سطح : ۱۶]

[قدرت : ۲۳]

[مهارت : ۲۰]

[تناسب بدنی: ۲۴]

[درک : ۲۱]

[امتیاز کل : ۳۰۲۷]

[امتیاز سطح ثبت نشده: ۴‌]

]سطح ۱۶.[

امتیاز سطح کلی اون به ۸۸ رسیده بود و اگه امتیازات سطح ثبت نشده رو هم حساب می‌کردیم جمعا به عدد ۹۲ می‌رسید.

«این تعداد مسخره‌ای واسه‌ی مرحله‌ی اوله.»

کشتن زامبی‌ها مقدار تجربه‌ی زیادی به شخص نمی‌دن. مهم نیست که چه تعداد ازشون کشته باشی، هرگز سطحشون داخل مرحله‌ی اول از ۳ یا ۴ بیشتر نمیشه.

مرحله‌ی بعدی باید…

در حالی که یو وون سر جای خودش ایستاده بود، صدایی گفت:

«سلام به همه!»

اون صدای خیلی شادی داشت. صدایی که با وضعیتی که در اون قرار داشتن کاملا متفاوت بود. اون جمله باعث شد تا یدفعه همه‌ی هم‌همه و هیاهوی جمعیت ساکت بشه و همه سر جای خودشون ثابت بمونن.

«کی بود؟»

«عه، توام اون رو شنیدی؟»

«آره منم شنیدمش…»

«این صدا از کجا میاد؟»

صدا بلند نبود اما همه می‌تونستن اون رو به وضوح متوجه بشن.

صدایی که به گوششون رسیده بود با پیام‌های سیستمی عادی فرق می‌کرد. اون صدا احساس داشت و از حالت کامپیوتری به دور بود.

یو وون سرش رو بلند کرد و بعد متوجه شد که این صدا متعلق به کیه.

«یه مامور.»

این صدا متعلق به مامور یکی از مدیرهای طبقه بود. اون‌ها برخلاف مدیرهای اصلی که وظیفه‌ی مدیریت کامل یک طبقه رو داشته، کارشون نظارت بر تنها یکی از هزاران منطقه‌ی هر طبقه بود. البته در زمان فعلی اون‌ها رو می‌شد به عنوان یک موجود مافوق طبیعی و قدرتمند در نظر گرفت.

«یادم نمیاد که هرگز یکی از اونا سر دومین آزمون ظاهر شده باشه.»

احتمالا به‌خاطر اون فرده که حاضر نیستن تا قبل از مرحله‌ی سوم خودشون رو نشون بدن.

«زنده موندن شما رو تبریک می‌گم. تعداد زیادی از شماها زنده موندن مگه نه؟ راستش رو بخواید حسابی از تعدادتون شوکه شدم.»

آزمون اول دو هدف اصلی داشت. اول، خلاص شدن از شر افرادی که صلاحیت لازم رو برای رسیدن به قسمت دوم ندارن و دوم، سنجیدن افرادی که میشه بهشون امدی داشت.

با این‌حال، داخل این منطقه افراد خیلی بیشتری از اون چیزی که انتظار داشتن تونستن زنده بمونن. البته دلیلشم ساده‌ست.

به‌خاطر من اینطوری شد.

از اونجایی که یو وون موفق شد تا قبل از هرکس دیگه‌ای شروع به تار و مار زامبی‌ها کنه، باعث شد تا تاثیر ذهنی قدرتمندی رو افراد بذاره.

روش‌های مختلفی برای خلاصی از دست ترس وجود داره و یکی از اون‌ها، دیدن غلبه کردن یک فرد دیگه بر ترسشه. شجاعت و مبارزه‌ی یو وون باعث شده بود تا امید توی دل خیلی‌ها زنده بمونه و به مبارزه ادامه بدن.

البته در کنار این مورد، کشتار گسترده‌ی زامبی‌ها به کمک کیسه‌های نمک هم تاثیر زیادی رو سریع شکست خوردنشون داشت.

فکر کنم بشه اینطوری در نظر گرفت، اون‌جاهایی که نمک پاشیدم بیشترین تعداد بازمانده‌ها رو داشته.

احتمالا باید به همین خاطر بوده باشه درسته؟ صدای اون مامور پر از هیجان و امید بود. طوری که انگار یه سرگرمی تازه پیدا کرده باشن.

«من در حالت عادی می‌بایست بعد از پایان مرحله‌ی آموزشی دوم این پیغام رو به همه اعلام می‌کردم ولی از اونجایی که یکی رو اینجا داریم که خیلی سریع تونسته خودش رو به شرایط مورد نیاز برسونه، فکر می‌کنم اینبار رو لازمه تا استثناء قائل بشیم.»

به زبون آوردن کلمه‌ی «پیغام» برای همه‌ی افراد حاضر در اونجا امید رو به ارمغان آوردن.

«یه پیغام؟»

«خوب چیه؟»

«ببینم، حالا می‌تونیم به خونه‌هامون برگردیم؟!»

همه‌ی افرادی که اونجا حضور داشتن یک خواسته داشتن “برگشتن به خونه‌”. این یک خواسته‌ی کاملا منطقی و عاقلانه‌ست چرا که هیچ‌کسی دلش نمی‌خواد تا ابد از دست زامبی‌ها فرار و با اون‌ها مبارزه کنه.

«تنها پیغامم برای شما، نحوه‌ی استفاده از امتیازاتتونه. خوب حالا همراه من دست بزنید!»

همه مطیعانه دست زدن و تظاهر کردن که هیجان دارن. اما چهره‌هاشون می‌شد فهمید که در واقعیت اصلا اینطوری نیست. این راهی برای برگشتشون به خونه نبود. این پیغام فقط ناامیدی اون‌ها رو افزایش می‌داد.

البته افرادی هم در این بین بودن که سریع تونستن با شرایط کنار بیان و به دقت به گفته‌های اون مامور گوش بدن.

«دو راه اصلی برای استفاده از امتیازاتتون وجود داره. اولین مورد استفاده کردن از فروشگاهه. این مورد رو اصلا دست کم نگیرین آخه کلی آیتم‌های خفن و خاص داخلش وجود داره که حتی تصورشم نمی‌تونید بکنید!»

فروشگاه. شاید اسم خیلی ساده و مِلویی به‌نظر برسه ولی توی این دنیا، فروشگاه‌ها نقش خیلی مهمی دارن.

قدیما اینطوری می‌گفتن که تا وقتی امتیازاتت کافی باشن، هرکسی با رفتن به فروشگاه می‌تونه خدا بشه.

سطوح و امتیازات. از اینجا به بعد، زندگی همه قراره برای به‌دست آوردن این دو مورد باشه.

«اما روش دوم، مثل استفاده کردن از پوله. همه‌ی شما پول دوست دارین مگه نه؟ اینجا هم کافیه تا باهم به توافق برسین باهمدیگه دست بدین تا بتونید امتیازاتتون رو بهم منتقل کنید.»

دقیقا. همه می‌تونن امتیازاتشون رو داخل فروشگاه مصرف کنن یا اینکه در قبال انجام کار به‌خصوصی یا حتی جبران کردن یسری خسارت‌های وارده، امتیازاتشون رو بهمدیگه منتقل کنن. درست شبیه مثالی که اون مامور برامون زد، امتیازات درواقع پول رایج این دنیان و می‌تونن برای همه قدرت رو به ارمغان بیارن.

«خیلی خوب دیگه کافیه. فکر می‌کنم هممون تونستیم تا به اندازه‌ی کافی استراحت کنیم پس…»

]آغاز مرحله‌ی آموزشی دوم.[

«دوباره وقتش رسیده تا شروع به دست و پا زدن کنید.»

این آخرین‌ حرف‌های اون مامور بود و بعد از اون مرحله‌ی دوم شروع شد.

]در مرکز این منطقه، یک ناحیه‌ی امن ایجاد شده ‌است.[

]لطفا وارد ناحیه‌ی امن شوید.[

]هر سه ساعت یک‌بار، ۱۰۰ امتیاز میان افراد حاضر توزیع می‌شود.[

«ناحیه‌ی امن؟»

«منظورش اینه که بلایی سرمون نمیاد؟»

مردم درون ناحیه‌ی بیضی شکلی که ایجاد شده بود قرار گرفتن. طول بیضی دراز بود و به کمک رنگ‌هایی تقسیم‌بندی شده بود. از مرکز که به رنگ بنفش بود تا انتهای اون که قرمز رنگ بود.

«هی، بیا بریم.»

«لعنت بهش… اینجا چه خبره؟»

«چانگ‌هو کجاست؟»

«من از کجا بدونم، حتما کشته شده.»

میونگ هون و دوست‌هاشم در حالی که حرف می‌زدن به سمت منطقه‌ی امن حرکت کردن. خوشبختانه اون منطقه حسابی نزدیک بود و اونا تونستن تا سریع به نزدیکی منطقه‌ی مرکز برسن.

میونگ هون با سر درگمی به اطراف نگاه می‌کرد.

«چی شده؟ دنبای چی می‌گردی؟»

«آم، هیچی، ولش کن.»

«حالا که دارم فکر می‌کنم، خبری از اون یو وون حرومی نیست…»

مردم کم‌کم در ناحیه‌ی امن جمع شدن.

البته اینکه نمی‌تونستم وسط همچین جمعیتی ببینمش هم زیاد عجیب نیست.

«امکان نداره مرده باشه…»

«امکان نداره، شک نکن که زنده مونده.»

«موافقم. مثل یه حیوون وحشی مبارزه می‌کرد.»

مهارت یو وون اصلا شوخی بردار و سرکاری نبود. به همین خاطر هم میونگ هون و دوستانش به دنبال او می‌گشتن. اون‌ها در این فکر بودن که آیا با دنبال کردن اون می‌تونن سالم بمونن یا نه.

«همم؟»

در این موقع بود که میونگ هون از بین جمعیت متوجه یو وون شد و با کنار زدن دسته‌ای از افراد، شروع به صدا زدن و دست تکون دادن برای اون کرد.

«هی، هیی، کیم یو وون!»

یو وون که اسم خودش رو شنید، از حرکت ایستاد و شروع به نگاه کردن به سمت صدا کرد.

«کیم میونگ هون؟»

«داری کجا میری؟ حواست هست که داری از ناحیه‌ی امن خارج می‌شی؟ مگه حواست نبود که گفتن باید توی این ناحیه بمونیم؟»

میونگ هون دیگه کاملا متوجه شده بود که اصلا نمی‌تونه با یو وون رقابت کنه پس اینبار با لخمتی خیلی دوستانه و صمیمی شروع به حرف زدن با اون کرد.

اصلا دلم نمی‌خواد بهش اعتراف کنم، ولی موندن پیش اون حرومی مطمئن‌ترین انتخابه.

خوشبختانه به‌نظر نمی‌رسید که یو وون از نظر ذهنی در شرایط نامناسبی باشه. میونگ با خودش فکر کرد که: حتی اون پسرم می‌دونه که داخل همچین شرایطی باید تا می‌تونه آرامشش رو حفظ کنه چون هیچ سودی به حالش نداره. یو وون هم می‌بایست به یه تیم نیاز داشته باشه. مطمئنا نمیشه همه‌ی کارها رو به تنهایی انجام داد. هر چی نباشه وقتی چندنفر دیگه پیشت داشته باشی شانس زنده موندنت بیشتر میشه. باید سعی کنم همینطوری بهش نزدیک بشم.

«می‌دونم.»

«عه؟»

یو وون ضربه‌ی به شونه‌ی میونگ زد و گفت: «فعلا باید برم یه جایی. توام اگه می‌خوای زنده بمونی بهتره اینطوری خودت رو به بقیه نچسبونی. بهتره حد خودت رو بدونی و یه گوشه آروم و ساکت منتظر بشینی.»

«چی؟ ای حرومزا-»

یو وون بدون اینکه ذره‌ای نگران حرف‌های میونگ باشه راهش رو کشید و در جهت مخالف ناحیه‌ی امن شروع به حرکت کرد.

باید همینطوری یو وون رو ول کنم؟ ولی مطمئنا چسبیدن بهش ایمن‌ترین راهه.

میونگ کمی فکر کرد و تصمیم قطعیش رو گرفت و به سمت ناحیه‌ی امن حرکت کرد.

خوب هرچیم باشه اینجا اسمش ناحیه‌ی امنه. امکان نداره که اینجا از پیش اون بودن بدتر باشه.

در اون لحظه…

بومم!

«آخخ!»

مردی که پشت میونگ قدم می‌زد به محکمی سر به چیزی برخورد کرد و چند قدم به عقب رفت.

«چ-چه خبر شده؟»

«اونجا بسته شده…!»

«ببینم مگه ازمون نخواسته بودی که وارد اون ناحیه بشیم؟»

بووم بام بووم!

افرادی که در حال وارد شدن به ناحیه‌ی امن بودن یکی یکی به دیوار نامرئی برخورد می‌کردن. درست در همون لحظه، کلماتی روی دیوار نامرئی ناحیه‌ی امن ظاهر شد.

]ظرفیت: ۲۰۳۸ / ۲۰۳۸[

این تعداد دقیقا نصف اندازه‌ی افرادی بود که از مرحله‌ی اول زنده بیرون اومده بودن.

میونگ هون یکی از آخرین افرادی بود که موفق شده بود وارد اون ناحیه‌ی امن بشه. در حالی که از پشت دیوار نامرئی بیرون رو نگاه می‌کرد به فکر فرو رفت.

صدایی که ظاهر شده بود به اون‌ها گفته بود که این ناحیه‌ی امن در ابتدای آزمون دوم بوجود اومده و یک ظرفیت مشخص هم داره. پس این یعنی که…

«ا-اونجا رو ببینید!!!»

«یه هیولا اونجاست!»

وجود این ناحیه دقیقا به این معنی بود که خارج از این دیوارها قرار بود شدیدا خطرناک باشه.

«آآآآآ!»

«ا-این دیگه چه کوفتیه؟ کمککک!»

خرررچ!

میونگ هون با ترس به ترس و وحشتی که بیرون از دیوار نامرئی اتفاق می‌افتاد خیره شده بود.

ناگهان، تعداد بی‌شماری از حشرات، با دهن‌هایی بزرگ و ترسناک از دل زمین شروع به خارج شدن کردن و با خوراکی که برای اون‌ها آماده شده بود، شروع به جشن گرفتن کردن. جشنی به طعم خون و گوشت انسان‌های وحشت‌زده!