ورود عضویت
leveling with gods-3
قسمت ۴۳
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

ووووو بووووم!

​این صدای از هم پاره شدن هوا بود.

​هفایستوس چکش خود را با نیروی دیوانه‌ وار تاب می‌داد. هر بار که او از قدرتش استفاده می‌کرد، مجازات بر روی بدنش اعمال می‌شد، اما هفایستوس بی‌رحمانه به چرخاندن چکش خود ادامه می‌داد.

این یک نمایش از خشم بود، و آن خشم فقط با همین حرکات خالی نمی‌شد. ​

«آ-آآآه!»

​«اون واقعا عصبی به‌نظر می‌رسه…!»

​«گوشام!!»

بازیکنانی که توانستند از انفجار صوتی چکش جان سالم به در ببرند، شروع به عقب‌نشینی کردند. ​

چکش هفایستوس از شمشیر آگاممنون ترسناک‌تر بود. اگر حتی یک قدم جلو می‌رفتند، فشار ضرباتش بدن آن‌ها را له می‌کرد. ​

این ترس واقعی بود. ​

بدن هفایستوس به سرخ شدن و قرمز شدن ادامه داد. مانای او طوری جلوه می‌کرد که انگار یک غول بزرگ در مقابلشان قرار گرفته. او به طور مشخص نشان می‌داد که قصد دارد مجازات را نادیده بگیرد و به هر کسی که بخواهد او را به چالش بکشد، مرگ را هدیه می‌دهد. بازیکنان می‌دانستند که امکان ندارد هفایستوس که یک رتبه‌دار بوده به‌صورت مستقیم به آنها آسیبی برساند. اگر او بیخیال مجازات ده‌ها بازیکن رده پایین را سلاخی می‌کرد، چنان مجازات سختی بر او نازل می‌شد که امکان داشت جانش را هم از دست بدهد. ​

بنابراین یکی از دو سناریو اتفاق می‌افتاد. یا قبل از اینکه بتواند همه بازیکنان را بکشد، شاید یک مدیر وارد عمل می‌شد یا اینکه خودش به‌خاطر مجازات‌ها کشته می‌شد. به این معنا بود که هفایستوس در حال حاضر فقط مانایش را را هدر می‌دهد و چکش را در هوا تاب می‌دهد.

آگاممنون فکر کرد:من می‌تونم از این وضعیت به نفع خودم استفاده کنم… ​

هنوز شانسی وجود داشت. هفایستوس به‌خاطر اینکه تازه از حالت سنگ‌شدگی خارج شده بود، قدرت واقعیش را در اختیار نداشت. پس اگر می‌توانست کاری کند که بیشتر و بیشتر مجازات برج را دریافت کند… ​

با دیدن هفایستوس که چکشش را به سوی او تاب می‌داد، رشته افکارش قطع شد.

ووووش

بوووووم!

هفایستوس ضربه‌ای به هوا زد که در طول مسیرش به آگاممنون اثابت کرد. ​

«کااع!»

ضربه چکش مستقیما به بدن آگاممنون اصابت کرد. ​

جیزززززز

یک شوک الکتریکی قوی به عنوان جریمه در بدن هفایستوس جریان پیدا کرد. گویی که فقط غلغلکش آمده باشد، به آرامی در جای خود ایستاد و چکش را روی شانه‌اش گذاشت. ​

برخلاف بازیکنان دیگر، آگاممنون بازیکنی از طبقات نسبتا بالا بود. بنابراین با وجود اینکه اولین نفری بود که قربانی حمله‌ شده بود، جریمه‌ای که بر روی هفایستوس اعمال شد به طور قابل‌توجهی کم‌تر بود. ​

«من کاری به بقیه ندارم، ولی تو قراره همینجا جون بدی.»

هفایستوس چکش به دست شروع به حرکت کرد.

«اوووع، هووع…»

آگاممنون که روی زمین افتاده بود، در حالی که دهانش کاملا خونی شده بود، با یک دست تلاش کرد تا بلند شود. با خونی که بالا آورده بود، تکه‌هایی از اندام داخلی بدنش هم وجود داشت. ​

هفایستوس به او نزدیک‌تر شد، بخار گرم و داغ از بدنش بیرون می‌زد. ​

مجازات؟ به نظر می‌رسید که او دیگر به چنین چیزی ذره‌ای اهمیت نمی‌دهد. ​

هفایستوس عقلش را از دست داده بود و یا اینکه مطمئن بود با کشتن آگاممنون بلایی به سرش نخواهد آمد و کاملا دلش قرص بود. ​

در حالی که هفایستوس حملات بازیکنان دیگر را نادیده می‌گرفت، نگاهش تنها به آگاممنون دوخته شده بود. ​

جزززز

چکش هفایستوس به آسمان بلند شد. ​

آگاممنون به خاطر فشار طاقت‌فرسا و مانای قدرتمند هفایستوس نمی‌توانست حرکتی کند. باورش نمی‌شد که قصد داشته تا چنین هیولایی را دستگیر کند. ​

م-من اینجا میمیرم…

او می‌دانست که این آخرین لحظات او خواهد بود. آگاممنون همچنان که مرگ به او نزدیک می‌شد چشمانش را تنگ بسته بود. ​

باااااام!

صدای زنگین برخورد چکش در فضا پیچید. ​

آگاممنون مرگش را حس کرد یا فکر می‌کرد که این کار را کرده‌است. ​

ولی نتیجه متفاوت بود. ​

چه اتفاقی افتاد؟

آگاممنون ‏در غیاب یک ضربه، چشمانش را به دقت باز کرد. ​

یک سایه بزرگ تمام بدنش را پوشانده بود. ​

کسی میان او و هفایستوس قدم گذاشته بود. ​

«زیادی داغ کردی.»

آگاممنون نیم‌رخ یک مرد بزرگ را دید که حدود سه متر قد داشت. با دست‌هایی به اندازه سر یک انسان معمولی، چکش هفایستوس را متوقف کرده بود. ​

به جز غول‌ها، افراد زیادی نبودند که این قدر بزرگ بوده و قادر به متوقف‌ کردن چکش هفایستوس ‏تنها با یک دست باشند. و تنها کسی که می‌توانست در چنین زمانی خود را برساند… ​

«مدیر؟»

حتی قبل از این آگاممنون این حرف را بزند پی برد که آن مرد غول‌پیکر که در جلوی او ظاهر شده چه کسی بوده‌است. ​

مدیر اولین طبقه. ​

حقیقتا عجیب نبود که او در این لحظه ظاهر شده باشد. در واقع، کمی دیر هم رسیده بود. ​

«از بین این همه وقت، دقیقا همین الان باید ظاهر می‌شدی؟»

«چیه، نکنه فکر کردی تا ابد قراره دست روی دست بذارم و تماشا کنم؟»

مدیر با شنیدن شکایت هفایستوس، چکشش را گرفت و آن را به پشت سرش پرتاب کرد. بعد از اینکه دست هفایستوس را رها کرد، چکش با صدای بلندی به زمین افتاد و گودال عمیقی در زمین ایجاد کرد. ​

«اگه می‌خوای با تمام وجود مبارزه کنی باید بری اون بالا، نه اینجا. اینجا طبقه‌ی اوله…»

مدیر تقریبا هرگز در خارج از تست بر مسائل دخالتی نمی‌کرد. بیشتر چیزها را به خود بازیکن‌ها، رتبه‌دار، و قبیله‌ها می‌سپارد. و معمولا وقتی یک مدیر دخالت می‌کرد، به این دلیل بود که در طول تست مشکلی رخ می‌داد. ​

البته در طبقات پایین استثناهایی که در این مورد وجود داشت. مدیران مراقبت ویژه‌ای از دهمین طبقه و زیر آن، به ویژه طبقه اول، می‌کردند. ​

با این وجود، معمولا قبیله‌ها مسئولیت را به عهده می‌گرفتند و طبقات را اداره می‌کردند، ولی در اینجا، قبیله‌ی اولیمپوس باعث بروز مشکلاتی شده بود. و از آنجا که این مشکلی بود که یک قبیله نمی‌توانست آن را حل و فصل کند، طبیعی بود که مدیر شخصا وارد شود. ​

«من اصلا قصدی برای جنگیدن نداشتم.»

«خوبه که اینو می‌شنوم.»

مدیر سرش را برگرداند. چشم‌های آگاممنون با رئیس تلاقی کرد و چیزی شبیه به گستره عظیم جهان در چشمانش دید. ​

مدیر. همان طور که از نامش پیدا بود، آن‌ها موجوداتی بودند که طبقات را مدیریت می‌کردند. آن ها موجوداتی بودند که نه تنها با آرس، بلکه با فردی که آگاممنون به‌ آن خدمت می‌کرد، یعنی پادشاه اولیمپوس یعنی زئوس هم رقابت می‌کردند. ​

«تو یکی از حرومزاده‌های اولیمپوسی؟»

«ب-بله؟ چ-چی؟ یعنی، بله! درسته قربان.»

دیدن آگاممنون که مثل یک احمق به تته‌پته افتاده، باعث شد که برای او تاسف بخورد. ​

«این رو به زئوس منتقل کن. اگه دوباره یه همچین کاری بکنه، دوباره میام اون ریش مسخرش رو با دستام می‌کشم بیرون.»

«ب-بله قربان…»

«اینطوری بهم یه جواب ساده نده.»

مدیر دستش را دراز کرد. ​

با وجود دستی بزرگ که به سویش می‌امد، آگاممنون ‏نمی‌توانست از آن اجتناب کند. احساس می‌کرد که اگر سعی کند از آن طفره برود، دست مدیر فورا سرش را از تن جدا می‌کند. ​

«مهم نیست که دلت بخواد یا نه، تو مجبوری که بهش بگی.»

وززز

علامت سیاهی بر پیشانی آگاممنون نقش بست. ​

نشانه‌ای منحصر به فرد که به یک زبان خاص شباهت داشت. آگاممنون پیشانیش را مالید.

هفایستوس که با علامت آشنایی داشت قهقهه زد. ​

«خخخ، پففف…»

در برج، دستورهای یک مدیر مطلق بود. با این حال، مدیر یک علامت بر روی سر آگاممنون ‏گذاشت تا مطمئن شود. بدین شک اگر آگاممنون با زئوس ملاقات می‌کرد، او دقیقا همان چیزی را که مدیر گفته بود تکرار می‌کرد، از جمله کشیدن ریش‌هایش. ​

آگاممنون ‏که احساس درماندگی می‌کرد، نگاهش بین هفایستوس و مدیر جابه‌جا می‌شد. بین این دو موجود عظیم چه می‌توانست بکند؟ ​

زیاد طول نکشید. با دخالت مدیر، هیچ کاری از دستشان بر نمی‌آمد. ​

بازنده‌ی این جنگ… اولیمپوس بود. ​

* * *

یو وون احساس می‌کرد تمام بدنش روی کباب‌پز سوخته شده‌. ​

خیلی طول نکشید که هوشیاریش را از دست بدهد، هرچند که به یاد داشت که تمام سعیش را برای به هوش ماندن کرده بود. ​

کمی بعد، آنچه را که بعد از آن اتفاق افتاد به یاد آورد. ​

[تخم ؟؟؟ دندان‌هایش را بیرون آورده.]

این یک پیام مسخره بود چطور موجودی که حتی از تخم بیرون هم نیامده بود می‌توانست دندان‌هایش را آشکار کند؟

برای مدتی تخم در جیبش به لرزه افتاد، انگار که می‌خواست مبارزه کند. ​

غریدن-

تخم‌ با طرح بنفش. او در ذهنش فکر می‌کرد که چیزی مثل دندان‌های نیشش را توانسته ببیند. آن‌ها واقعا قابل‌رویت نبودند، اما مطمئن بود که آن‌ها وجود دارند. ​

یو وون فکر کرد: این واقعا خطرناکه. او احساس کرد که موهای دستش سیخ شده‌اند. چیزی که حتی وقتی مستقیما با یک رتبه‌دار هم مبارزه کرده بود این چنین نشده بود.

این تخم چه بود؟ ​

یو وون در ترس و افکارش گم شد. ​

شاید می‌خواسته ازم محافظت کنه؟ ولی هدفش از اینکه از اون داخل دندون‌هاش رو نشون بده چی بوده؟ یا شاید هم وقتی که من ضعیف بودم می‌خواسته من رو بخوره؟

او دلیل دقیقش را نمی‌دانست، اما قبل از آنکه بتواند چیزی پیدا کند، پیغام دیگری دریافت کرد. ​

[تخم ؟؟؟ به خواب باز می‌گردد.]

موجود درون تخم که مدتی قبل دندان‌هایش را بیرون کشیده بود،‌حالا دوباره به خواب فرو رفت. ​

این پیام چیزی نبود که در زمانی که یو وون از هوش رفته بود ظاهر شده باشد. بلکه دقیقا همین الان ارسال شده بود. ​

ناگهان متوجه شد که به هوش آمده‌است. ​

«من…»

در این فکر بود که چه مدت بی‌هوش بوده، اما قادر نبود جمله‌اش را تمام کند. ​

«من؟ من چی؟» صدای کلفتی به گوشش رسید. ​

یو وون چشمانش را باز کرد. با نگاهی مبهم، به طرف منبع صدا برگشت، و یک سر بزرگ دید. ​

«پیرمرد…؟»

«پیرمرد؟ تو واقعا آداب معاشرت نداری، نه؟»

صدای هفایستوس خواب از سر یو وون پراند. کمی بعد، دید مبهمش به حالت عادی برگشت و او بلند شد و به اطراف خود نگاه کرد. ​

یک خانه کوچک در محله‌های فقیرنشین بود. به نظر می‌رسید هفایستوس برای مدتی تصمیم گرفته بود تا خانه یک ولگرد را که به خاطر هیاهو و فرار کرده بود قرض بگیرد. ​

یو وون پرسید:«کی بیدار شدی؟»

«هه، اینجا رو ببین. من باید اون کسی باشم که این رو از تو می‌بپرسم.»

هفایستوس باورش نمی‌شد. اولین چیزی که این پسر بعد از به‌هوش آمدن پرسیده بود، زمان بیدار شدن او بود. ​

با اینکه تعجبی نداشت. وقتی هفایستوس بیدار شد، یو وون هوشیاری خود را از دست داده بود، بنابراین این دو چاره‌ای جز نگرانی برای یکدیگر نداشتند. ​

«وضعیت بدنت چطوره؟»

«کم و بیش خوب به نظر می‌رسم.»

یو وون نمی‌دانست که چه مدت بی‌هوش بوده ولی حس می‌کرد که بیشترسوختگی‌هایش ترمیم شده باشند. او بهبودی خود را به [‏چشم‌های سوزان]‏ و مقاومت شدید او در برابر آتش نسبت داد. ​

«خودت چطور پیرمرد؟»

«هی، تا کی می‌خوای من رو با اون اسم صدا بزنی؟»

«خوب، می‌خوای بهت بگم پیرزن؟»

«واقعا زبون تیزی داریا…»

«اما تو به لطف من زنده موندی، پس چه اهمیتی داره که من چی صدات کنم؟»

یو وون گستاخ بود، اما هفایستوس واقعا پاسخ خوبی نداشت. سرش را خاراند چون حقیقت داشت. یو وون دلیلی بود که او هنوز می‌توانست در این طبقه بماند و به اولیمپوس نرود. ​

هفایستوس در حالی که انگار می‌خواست چیزی بگوید، به خود فشار می‌آورد. ​

یو وون با دقت به او نگاه کرد، و در این فکر بود که چه می‌خواهد بگوید. ​

خیلی زود؛ هفایستوس دهانش را باز کرد. ​

«ممنون.»

«ببخشید؟»

«بهت گفتم ممنون. چندبار باید بهت بگم تا متوجه بشی؟»

با وجود اینکه فقط دو بار این حرف را زده بود، هفایستوس بلند شد و شروع به سرفه کردن کرد. کاملا دست‌پاچه شده بود. ​

یو وون واقعا تحت‌تاثیر قرار گرفته بود که حاضر شده دو بار این حرف را بزند. ​

اون واقعا حسابی به خودش فشار آورده.

هفایستوس در خاطره یو وون کسی بود که از کلمات تشکر کردن استفاده نمی‌کرد. او بیشتر مرد عمل بود تا سخن، زیرا این فلسفه زندگی او بود. با این حال، هفایستوس با فشار آوردن به خود حاضر گفتن چنین کلمه‌ای شده بود. ​

به خاطر این بود هفایستوس می‌دانست که او باید صادق باشد. ​

هفایستوس با نگاهی جدی به صورتش گفت: «اسم من در واقع ولکارو نیست. ​اسم واقعی من هفایستوسه. من آهنگر اولیمپوس بودم.»​

«که اینطور.»

«این باعث نشد تعجب کنی؟»

«چرا، من خیلی تعجب کردم.»

«تو از اونایی که نمی‌تونن دروغ بگن یا اینکه حاضر نیستی خودتو به زحمت بندازی تا براش تلاش کنی؟»

بعد از پرسیدن این سوال هفایستوس شروع به قهقهه زدن کرد. پیش از آن حدس زده بود که یو وون احتمالا با دانستن هویت واقعی او دنبالش می‌گشته. و به خاطر زمان‌بندی دقیق حمله، حتی فکر کرده بود که ممکن است یو وون عضوی از اولیمپوس باشد.

«اما الان کاملا مطمئنم.»

شکی نبود که برای مدتی بر افکارش پافشاری می‌کرد. آیا یکی از اعضای اولیمپوس بود؟ اگر نبود، عجیب بود. چگونه توانسته بود او را پیدا کند؟ اما اگر از طرف اولیمپوس بود، این هم به همان اندازه عجیب بود . چرا سعی نکرد او را دستگیر کند؟ ​

هفایستوس در ابتدا هیچ پاسخی برای هیچ یک از این پرسش‌ها نداشت، اما به لطف این رویداد، او از یک چیز مطمئن شد. ​

«تو از طرف اولیمپوس نیستی و صد البته یک بازیکن معمولی هم نیستی.»

مطمئنا یو وون یک بازیکن معمولی نبود. چریسس پس از درگیری با او شدیداً مجروح شده بود و او مجازات قابل‌توجهی دریافت کرده بود. اما برای یک بازیکن تازه‌ وارد که بتواند در یک نبرد تن به تن با یک رتبه‌دار شرکت کند و زنده بیرون بیاید… ​

«چه خوبی کنی و چه بدی، من کسیم که همیشه ده برابرش رو بهت برمیگردونم.»

یو وون از قبل از مورد را به خوبی می‌دانست. ​

او گفت:«از اونجایی که مدیر در این قضیه ورود پیدا کرد، مطمئنا اولیمپوس به این زودی‌ها دیگه حرکتی برای دستگیری من انجام نمیده. به همین خاطر برای چند روز یه کارگاه بزرگ رو داخل شهر اجاره کردم.»

یک کارگاه جدید. آن هم برای مردی که تا مدتی پیش چاره‌ای جز این نداشت که در یک کارگاه کوچک اقامت کند و خود را در کارگاه آهنگری پنهان کند. ​

«فقط چند روز صبر کن.»

با این حال، این تاثیری بر سرعتی که او می‌توانست چیزی بسازد، نداشت. ​

«من بهترین شمشیر تمام دوران رو برات می‌سازم.»