ورود عضویت
leveling with gods-4
قسمت ۵۱
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

مدرسه شمشیرزنی یاقوت کبود نام خود را به این دلیل به دست آورده بود که شمشیرش مانند آسمان صاف پاک بود. ممکن است که آنها جزئی از قبیله های نجیب نباشند اما قطعاً مدرسه کوچک و ضعیفی نبودند بلکه مدرسه متوسطی بودند که صدها استاد هنرهای رزمی داشتند.

به همین دلیل بود که یانگ ونیل افتخار میکرد که بخشی از مدرسه شمشیرزنی یاقوت کبود است.

«تو ده روز ده تا خارجی بیار وگرنه از مدرسه اخراج میشی.»

این مجازاتی بود که ونیل از رئیس مدرسه شمشیرزنی یاقوت کبود دریافت کرده بود. این به خاطر ایجاد دعوا در مدرسه و فلج کردن همکار رزمی کارش بود.

صادقانه بگوییم در مقایسه با گناه او مجازات نسبتاً سبکی بود. تا زمانی که میتوانست ده خارجی را جذب کند، بخشیده میشد.

مشکل این بود که جذب ده نفر کار آسانی نبود.

-چطور قراره که ده نفر رو تو ده روز جذب کنم؟!

در قلمرو رزمی فعلی اعتبار یک مدرسه بسته به تعداد بازیکنان آنها تغییر میکرد.

اگر بازیکنی مدرسه خاصی را بگذراند، از برج بالا برود و تبدیل به یک رتبه دار شود طبیعتاً شهرت مدرسه بالا میرود و دانش آموزان بیشتری جذب میکند. به همین دلیل بود که مدارس رزمی نمیتوانستند تلاش زیادی برای جذب بازیکن نکنند.

-هر طور که شده…

ونیل تصمیم گرفت تا بازیکن جذب کند.

کار گیرآوردن در یک مدرسه متوسط مانند مدرسه شمشیرزنی یاقوت کبود کار آسانی نبود. ونیل تلاش زیادی کرده بود تا بالاخره در طبقه دهم مستقر شده بود.  نمیتوانست اینطور اخراج شود.

او در زندگی اش هرگز کار دیگری جز شمشیر زدن انجام نداده بود اما آماده شده بود تا هرکاری انجام دهد- به این معنی که اگر کلماتش کارساز نبودند از زور استفاده کند.

سطح بازیکنانی که به طبقه دهم رسیده بودند کاملاً مشخص بود. مشکل جمع شدن مجازات وجود داشت اما او بازیکن طبقه پایینی بود که نتوانسته بود به طبقه پانزدهم صعود کند. تا وقتی که ده نفر را جذب میکرد دیگر نگران مجازاتش نبود.

یا همه چیز اینطور باید پیش میرفت…

-ها…؟

چشمانش چرخید و به نظر میرسید که زمان کندتر حرکت میکند. ونیل قبل از اینکه بفهمد روی زمین پخش شده بود.

نمیدانست که چه اتفاقی افتاده است. مطمئن بود که اول خودش او را هل داده بود اما باید برای یک لحظه از حال رفته باشد.

وقتی به هوش آمد متوجه نگاه جمعیتی شد که به او خیره شده بودند.

نفس نفس زدن!

ونیل با تعجب از جایش بلند شد اما پاهایش از کار افتادند و دوباره روی زمین افتاد.

«چی شده؟»

«این یانگ ونیل نیست؟»

«یانگ ونیل؟»

«شرمساری مدرسه شمشیر یاقوت کبود. شنیدم که اخیرا مشکل ایجاد کرده پس چرا اینجاست؟»

«رئیس مدرسه شمشیر یاقوت برای خارجی ها حریص نیست؟ احتمالاً به عنوان مجازات بهش گفته که اونارو جذب کنه.»

«ولی چرا اینجوری روی زمینه؟»

«خب، از  اون چیزی که من قبل تر دیدم…»

ونیل زمزمه های جمعیت را می شنید.

او خجالت میکشید که در نهایت جلوی همه این افراد به زمین افتاده بود.

ونیل قدرتش را در پاهایش جمع کرد و با احتیاط از جایش بلند شد. سپس شروع به گشتن دنبال یو وون کرد اما باید مدتی سپری شده باشد چون هیج جایی اورا نمیدید.

­-لعنت بهش!

او مشتش را گره کرد.

ونیل از میان جمعیت عبور کرد و تمام تلاشش را میکرد تا با بهترین وضع ظاهر دیده شود. سرش را پایین انداخت و به سرعت از آنجا خارج شد. در ذهنش حقیقتی وجود داشت که رهایش نمیکرد.

­-دفعه دیگه که همدیگه رو دیدیم…

خونخواهی چشمان ونیل را دربرگرفت.

***

ده روز گذشت.

بعد از رسیدن به طبقه دهم یو وون بدون استراحت به حرکت روی پاهای خود ادامه داد.

او به قلمرو رزمی علاقه داشت اما این مطمئناً یک مشکل بود. آنها هیچ روش خوبی برای حمل و نقل در اینجا نداشتند. هیچ جادوی پیشرفته یا موجودات جادویی وجود نداشت که جابه جا شدن را آسان تر کند. پس چاره ای جز دویدن روی پاهایش نداشت.

«خیلی دوره.»

ده روز. این مدت زمان کوتاهی نیست و در این زمان یو وون بیش از 4000 کیلومتر را پیموده بود. تمام مسیر را از شهر رزمی، منطقه شروع طبقه دهم واقع در مناطق شمالی تا کوه بهشت واقع در منطقه غربی. به خاطر مسافت، مهم نبود که یو وون چقدر سریع باشد چون باز هم زمان میبرد.

-پس این کوه بهشته.

جلوی چشمانش کوهی بزرگ و آسمانی صاف و آبی بود. خیره شدن به عظمت بی نظیر طبیعت جذاب بود.

یو وون دوباره شروع به حرکت کرد.

تقریباً زمانی که او توانست از نیمی از کوه بالا رود خورشید شروع به غروب کرده بود.

­خش-خش-

 یو وون صدای خش خش برگ ها را وقتی که بی صبر و عصبی شده بود شنید.

سرش را برگرداند. گروهی بزرگ از مردم جمع شده بودند.

« کی هستی؟»

صدایی پر از احتیاط بود.

برای پنهان کردن مکانشان، صدا از طریق مانا به او منتقل میشد که در سراسر جنگل انعکاس پیدا میکرد. تنها یک صدا وجود داشت اما یو وون میتوانست حضور بیش از یک نفر را احساس کند.

در کوه خورشید به سرعت غروب کرده بود. حالا هوا تاریک شده بود و یو وون در تاریکی از چشمان سوزان استفاده میکرد.

-تقریباً بیست نفر هستن.

تعداد افراد مشکل ساز بود و هریک از آنها نسبتاً ماهر بودند.

همانطور که از کوه بهشت انتظار میرفت. این مکان پر از افراد هیولامانند بود.

«لطفاً انقدر محتاط نباشید. من دشمن نیستم.»

«به نظر میرسه که گم نشدی. میدونی که اینجا چجور مکانی هست، نه؟»

این سوالی بود که یو وون منتظرش بود.

او به سمت صاحب صدا که در جنگل مراقب او بود نگاه کرد و پاسخ داد:«مگه اینجا خانه فرقه اهریمن بهشتی که واقع در کوه بهشت در منطقه غربیه نیست؟»

چشمان آن دو نفر در هم گره خورد و به محض اینکه پاسخ داد، بیست نفر خودشان را نشان دادند.

ششک-شوو-

سسک-سسسک-

آن بیست نفر یو وون را محاصره کردند.

یو وون به یاد آورد که اتفاقی مشابه برای او افتاده بود. درست مثل زمانی بود که پس از ورود به برج توسط گروهی از شغال ها محاصره شده بود. با این حال، این یک وضعیت کاملاً متفاوت بود.

-نمیشه حتی اونها رو با شغال ها مقایسه کرد.

فرقه اهریمن بهشتی گروهی است که مدتهاست برعلیه اتحاد میان رزمی کاران جنگیده است. درحال حاضر آنها نمیتوانستند کوه بهشت را ترک کنند اما اگر به قدرت هر مدرسه به صورت جداگانه نگاه کنید فرقه اهریمن بهشتی بزرگترین مدرسه هنرهای رزمی محسوب میشود.

و افرادی که در اینجا هستند همان اعضای فرقه اهریمن بهشتی هستند.

«پس قبل از اومدن تحقیق کرده بودی.»

یک رزمی کار از فرقه اهریمن بهشتی به سرتا پای یو وون نگاه کرد. این کار احتمالاً برای در نظر گرفتن مواردی مانند لباس، سلاح ها و انرژی که از خودش ساطع میکرد بود.

جو و انرژی که یو وون از خودش ساطع میکرد آنقدرها هم بد نبود.

رزمی کار با دیدن یو وون سرش را تکان داد.

«پس میخوای عضو فرقه ما بشی؟»

واضح بود که چرا یک بازیکن به دنبال فرقه اهریمن بهشتی است. مگر اینکه یک نفر واقعاً دیوانه باشد، هیچکس هرگز به اینجا نمی آید تا دعوا راه بیاندازد.

ماجرا از این قرار است که هر کسی که به اینجا آمده، آمده بود تا فرقه را خانه خود کند و فرقه اهریمن بهشتی در مورد بازیکنانی که میخواستند به آنها بپیوندند بسیار حساس بود.

«بازیکن چه طبقه ای هستی؟ اگه میخوای که عضو فرقه ما بشی طبقه و اسمت رو بگو و مهارت هات رو به ما نشون بده…»

«موضوع این نیست.»

یو وون سرش را تکان داد. او با فرقه اهریمن بهشتی کار داشت اما قصد نداشت که عضو دائمی شود. فکر این که مانند دیگر رزمی کاران اینجا بالا رفتن از برج را رها کند تا در طبقه دهم مستقر شود هرگز به ذهنش خطور نکرده بود.

یو وون میتوانست این را بطور واضح بگوید اما میدانست که این چیزی نیست که باید به رزمی کار ساده ای که مقابلش بود، بگوید.

یک نگاه بزرگتر وجود داشت که از قبل به او نگاه میکرد. یو وون به آن نگاه چشم دوخت و صحبت کرد.

«من، بازیکن کیم یو وون، مایل به شرکت در آزمون فرقه اهریمن بهشتی هستم.»

به محض اینکه این را گفت…

[آزمون فرقه اهریمن بهشتی اکنون آغاز خواهد شد.]

آزمون شروع شد.

***

هوا به سرعت تاریک شد. به دلیل بلندی کوه خورشید برای مدت زمان کوتاه تری در آسمان بود.

یو وون با رزمی کاران فرقه اهریمن از کوه بالا رفت.

تمپ-تمپ-

کوه آرام بود. صدای قدم زدن افراد روی برگ ها به وضوح شنیده می شد.

رئیس این گروه، گوانگ هاموک، تصمیم گرفت که سکوت را بشکند.

«مدت زیادی از وقتی که بازیکنی میخواست تست بده گذشته.»

گوانگ هاموک بازیکنی بود که از طبقه چهلم بالاتر رفته بود. او آنقدر ماهر بود که مسئول واحد خودش باشد.

«با دیدن اینکه چطور تا اینجا اومدی، همین الان هم میدونی، نه؟ دلیل دوری کردن بازیکنا از آزمون فرقه اهریمن بهشتی رو.»

«به خاطر این نیست که میزان قبولی پایینه؟»

«اشتباه میکنی.»

هاموک سرش را هنگامی که لبخند میزد تکان داد.

«به خاطر این نیست که پایینه بلکه به خاطر اینه که غیر ممکنه.»

«…»

«تا حالا یه بازیکن هم وجود نداشته که بتونه آزمون فرقه رو قبول بشه. اینطوری بوده که این قانون ناگفته به وجود اومده که هرگز در آزمون فرقه اهریمن بهشتی شرکت نکنید.»

هاموک به یو وون نگاه کرد.

«ولی شاید تو متفاوت باشی.»

حتی یک نفر هم در قلمرو رزمی وجود نداشت که درباره فرقه اهریمن بهشتی چیزی نداند. دو دلیل برای این وجود داشت. اولین دلیل این بود که فرقه دارای قدرت کافی بود تا به عنوان بزرگترین مدرسه هنرهای رزمی در نظر گرفته شود. دومین دلیل این بود که هیچ بازیکنی تا به حال موفق به قبولی در آزمون فرقه نشده بود.

-به خاطر همینه که نیروی اونها کم کم ضعیف تر میشه.

یک مدرسه هنرهای رزمی که قادر به جذب بازیکنان جدید نبود. به همین دلیل بود که تنها راهی که فرقه اهریمن میتوانست نیروهای خود را افزایش دهد این بود که بازیکنانی که از طبقات بالاتر می آمدند را استخدام کند.

به همین دلیل کوه بهشت تا این حد ساکت بود.

مدت ها پیش، این فرقه مریدان زیادی داشت که تمام این کوه عظیم را اشغال کرده بودند.

«از این طرف.»

شووو-

در حالی که پشت هاموک راه میرفت، یک مانای شیطانی شروع به پوشاندن بدن یو وون کرد.

[شما وارد حصار شدید.]

[شما سعی کردید در برابر اثرات حصار مقاومت کنید.]

[شما نتوانستید در برابر اثرات مقاومت کنید.]

[اگر از مسیر از پیش تعیین شده خارج شوید تحت تاثیر وضعیت توهم قرار خواهید گرفت.]

یک حصار. در مقایسه با قبیله جیگال که به داشتن قوی ترین حصار ها معروف بود سد فرقه آنقدر قوی نبود اما هنوز هم چشمگیر بود.

مسیر مقابل او اکنون کاملاً متفاوت به نظر میرسید. ده ها راه مختلف وجود داشت و یکی مجبور بود تا راه واقعی را در میان آنها پیدا کند. همانطور که پیام هشدار داده بود اگر شخصی به طور تصادفی در مسیر اشتباه قدم بگذارد، دچار توهم حصار میشود.

«اگه حتی یک قدم اشتباه برداری، گم میشی. حتی اگه منتظر اهریمن بهشتی هم باشی، هیچ کس نمیتونه پیدات کنه پس مراقب باش و دنبالم…»

هاموک سرش را چرخاند تا به یو وون هشدار دهد که دیگر حرف نزند. چشمانش گشاد شد.

یو وون رفته بود.

هاموک میتوانست قسم بخورد که تا چند لحظه پیش آنجا بود اما حالا… او رفته بود.

«اون کجا رفت…؟»

هاموک اطراف را بررسی کرد. تمام منطقه را حصار فرقه اهریمن بهشتی پوشانده بود و اگر او در اینجا ناپدید میشد…

«لعنتی.»

…ممکن بود که یو وون هرگز نتواند راه خود را پیدا کند.

***

تمپ-

یو وون بدون تردید راه رفت.

همانطور که در یک مسیر پیش می رفت به یک تقاطع رسید.

[چشمان سوزان]

چشمان قرمزش به او اجازه میداد تا در میان توهم ایجاد شده توسط حصار بتواند ببیند.

حصار حقیقتاً آنقدر هم شگفت انگیز نبود. ممکن است که آنها فرقه اهریمن بهشتی باشند اما هنوز هم بخشی از دنیای طبقه دهم بودند. چشمان سوزان یک مهارت ناقص نبود که نتواند از میان حصار این مکان ببیند.

­­-این تا کجا پیش میره؟

مسیر خیلی طولانی بود.

او تا الان مجبور شده بود ده بار مسیر را انتخاب کند اما هربار یو وون موفق میشد تا مسیر واقعی را انتخاب کند  نه مسیری جعلی که توسط حصار ایجاد شده بود.

سی دقیقه از زمانی که او شروع به حرکت در حصار کرده بود میگذشت. زمان آن رسیده بود تا پایانش را ببیند…

سسک-

… پایان مسیر انتخاب شده را.

یو وون یک بار دیگر به یک دوراهی رسید که باعث شد او متوقف شود. این دوراهی با بقیه تقاطع ها فرق داشت.

­-دو تا راه وجود داره.

هردو مسیر واقعی بودند و جعلی نبودند.

یو وون کنجکاو شده بود که کدام را باید انتخاب کند.

در نهایت تصمیم گرفت که به غریزه‌ی خود اعتماد کند. بدون توجه به انتخابش، او تحت تاثیر توهم حصار قرار نمیگرفت. پس او راه سمت چپ را انتخاب کرد.

با این حال انتخاب او کاملاً بر اساس غریزه نبود. بر اساس باد هم بود.

تمپ-

با هر قدم، مناظر اطراف او تغییر میکرد. جنگل انبوه و متراکم دورتر شده بود و اتاق کوچکی ظاهر شد.

اتاق ساکت و ساده بود و با یک شمع اتاق روشن شده بود و در وسط اتاق یک نفر نشسته بود و پشتش به یو وون بود.

«پس تو اومدی.»

صدایی آهسته و کلفت داشت.

همان موقع بود که…

[شما آزمون اول اهریمن بهشتی را گذراندید.]

… پیامی که منتظرش بود ظاهر شد.