ورود عضویت
leveling with gods-4
قسمت ۶۴
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

آزمون طبقه یازدهم یک نبرد تیمی بود.

بطور معمول وقتی در مورد تیم­ها فکر می­کنید، اصولا پنج یا شش نفر در هر طرف در نظر می­گیرید، اما در طبقه یازدهم فرق می­کرد و اینطور انجام نمی­شد.

این آزمون اینگونه بود که در کمترین حالت صد نفر و در بیشترین حالت دویست نفر در هر تیم حظور داشتند، تیم­هایی که بطور تصادفی از شرکت کنندگان تشکیل شده بود.

«لطفا ایندفعه…»هالیمون در حالی که دعا می­کرد این را زمزمه کرد. او اصلا به خدا اعتقاد نداشت، ولی در همچین مواقعی، همیشه به طرز جادویی مذهبی می­شد.

درحال حاظر، منتظر برنامه آزمون بود.

دیییییینگگگگ…

صدای زنگ پیام را شنید، و خیلی زود بعد از آن، یک صفحه بزرگ روبرویش ظاهر شد.

صفحه با پیام ها پر شده بود.

[208:208]

بطور کلی 416 شرکت کننده در آزمون حظور دارند.درحالی که حد نساب 400 شرکت کننده است،این عدد نه بزرگ و نه کوچک است.درواقع این بهتر از داشتن خیلی کم و یا خیلی زیاد شرکت کننده است، و حقیقتا عدد بدی هم نیست.

خواهش می­کنم…

به هرصورت، این بخش، بخش مهمی نبود. بخش خیلی مهم اعضای شرکت کننده در آزمون بودند.

من که طبیعتا تو تیم A ام، لارس و ملی هم همینطور. برای باقی بچه­ها هم که…

هالیمون وقتی از روی صفحه اسم های دیگر را دید، شروع کرد به عرق کردن.

«اینا دیگه کی­ان؟!»

بعد از رد کردن صدها اسم، متوجه شد که یک تعداد بسیار کمی از آنها را میشناسد و همه­ی آنها به طرز رقت انگیزی بی مهارت بودند.

حتی افرادی بودند که بخاطر ول گردی و چرخیدن در آزمون قبلی و در خطر قرار دادن تیمشان در لیست سیاه قرار گرفته بودند.

«یا خــــــدااااا…»

هالیمون طبیعتا به برسی تیم  B هم پرداخت.

از همان ابتدا اسم اول اصلا خوب نبود.

لوئل، بازیکنی با توانایی درمانی کمیاب، این دختر همین الان هم در طبقات پایینی کاملا معروف است و از آنجایی که لوئل در لیست است، پس قطعا هم تیمی­هایش هم در تیم B هستند.

صد درصد، معلومه که اونا باهاشن…صبر کن،این دیگه چیه؟!نامگونگ هون؟

این یکی هم اسم ترسناکی برای دیدن بود.هون یک اصیل زاده از قبیله نامگونگ بود. میگویند در طبقات پایینی تعداد خیلی کمی توانایی رقابت با او را داشتند و همین مرد عضوی از تیم B بود.

او رقیبی بود که به سادگی می­توانست آزمون طبقه یازدهم را تمام کند. بعنوان یک اصیل زاده از قلمرو رزمی، زاده شده در قبیله بزرگ نامگونگ، او از پایه و اساس با بازیکنانی که از دوره آموزشی وارد دنیای برج شده­اند فرق دارد.

«این دیگه چه جهنمیه….؟»

واقعا برایش غیر‌ممکن بود که از این وضعیت شاکی نباشد…

بعضی آزمون طبقه یازدهم را بازی اعداد تصادفی نامیده بودند.

نتیجه آزمون نهایتا براساس بازیکنان ماهری که بطور تصادفی برای تیم شما انتخاب شده­اند مشخص می­شود.

اما…

این آزمون بدترین آزمونیه که وجود داشته…

…هیچ کدام به بدی این یکی نبوده­اند.

از آنجایی که یک مبارزه تیمی بود، نام تعداد کمی از بازیکنان طبقه یازدهم را می­شناخت، ولی به طریقی تمام آن‌هایی که شناخته شده بودند سر از تیم B درآورده بودند.

و از طرف دیگر، بنظر می­رسید که تیم A کاملا از بازیکنان بدردنخور تشکیل شده است.

در حقیقت به این موضوع که تیم­ها بطور تصادفی تشکیل می­شوند شک کرده بود. ولی هنوز تسلیم نشده بود، به گشتن در فهرست تیم ادامه داد، تا در نهایت به یک اسم آشنا برخورد.

هـــــــاه؟

اسمی که هیچوقت فراموش نمی­کرد، به سه واژه آخر فهرست تیم A زل زد.

کیم یو وون؟

زمان کمی از وقتی که یو وون به طبقه دهم رسیده بود نمی‌گذشت. هالیمون شنیده بود که او، در آزمون فرقه اهریمن بهشتی قبول شده است، اما چون هیچکس نتوانسته بود در این آزمون قبول شود، همه فکر می­کردند او زمان زیادی را درگیر این آزمون باشد.

شاید این یارو یکی هم اسم اون باشه؟

برای یو وون که به تنهایی در تیم A باشد آنهم زمانی که باقی بازیکنان ماهر همگی در تیم B جمع شده­اند، اصلا متعادل و عادلانه بنظر نمیامد.

اگر واقعا خودش باشه که واقعا خیلی بدشانسه…

از توانایی های فوق­العاده یو وون کاملا مطمعن بود.هالیمون هیچ وقت خودش اون رو از نزدیک ندیده بود، ولی همان کسی بود که از طبقه اول تا به الان تمامی رکورد هارا شکسته بود، حتی آزمون فرقه اهریمن بهشتی را هم پشت سر گذاشته بود.

ولی با صرف­ نظر از تمام اینها، این آزمون تک نفره نبود. بلکه آزمونی تیمی با دویست بازیکن در هر تیم.

و به شکل بی­سابقه­ای شکاف بزرگی از لحاظ کیفیت بین تیم A و تیم B وجود داشت.

همین باعث شده که خیلی از این آدما از همین حالا تسلیم بشن…

این آزمون محکوم به شکست بود. هالیمون از این مطمئن بود که حتی یو وون هم توانایی برگردندان بازی به نفعشان را ندارد.

بعد از شناختن تمام شرکت کنندگان،هالیمون درحالی که تمام انرژی­اش را از دست داده بود برگشت.

آزمون قرار بود در یک هفته انجام شود.

×××

«این دیگه خیلی بچه­گونست…»

یو وون بعد از دیدن لیست شرکت کنندگان در حالی که آه عمیقی می­کشید این را گفت.

در تیم B تعدادی نام آشنا بود. تعدادی از آنها در حدی استعداد داشتند که در آینده دور تبدیل به یک رتبه­دار شوند.

اما در طرف دیگر، در تیم   A حتی یک نفر نبود که یو وون بشناسد.

تشخیص دلیل همچین تفاوت فاحشی بین دو تیم آنقدر ها هم سخت نبود.

اگه درست یادم باشه طبقه یازدهم به المپیوس تعلق داره.

طبقه یازدم یکی از طبقاتی بود که المپیوس نفوذ زیادی در آن داشت و اصلا امکان نداشت المپیوس به کسی که مانع دستگیری هفائستوس شده روی خوش نشان دهد.

هیپنوس ناظر آزمون بود، یکی از رتبه­دارهای المپیوس.

گرچه قرار بود تیم­ها تصادفی چیده شوند، اما ایجاد کمی تغییر برای یک ناظر با مهارت نباید آن چنان هم مشکل باشد.

البته، اگر یک مدیر متوجه کارشان شود برایشان عواقب شدیدی به همراه دارد، هرچند برای یک یا دوبار کمی محال است که یک مدیر از موضوع با خبر شود و حتی اگر مدیر کمی به موضوع مشکوک شود، براحتی می­گویند که یک اتفاق بیشتر نیست.

 نامگونگ هون، سالاموف…سپیروس؟ فکر کنم همشون اصیل زاده­های المپیوسی باشن. همچنین یک یارویی از آزگارد هم هست.

همگی کنار هم جمع شدند. حتی اگر اصیل زاده­های سطح بالایی مثل هارگان هم نباشند، بازهم یک اصیل زاده مستقیم از قبیله نامگونگ دارند، به علاوه تعداد زیادی بازیکن قوی.

آزمونی با همچین لیست شرکت­کنندگان باید حتی بتواند نظر گیلد های مختلف را هم جلب کند.

انگار فکر همه چیز رو کردن، هاه…

برای یو وون مثل روز روشن بود. می­خواستند یو وون برای جبران در آزمون شکست بخورد. همچنین مکان های خارج از تملکشان را که قتل در آن مجاز بود را هم امتحان کنند، حتی امکانش هست که نقشه­های بدتری برای یو وون داشته باشند.

بهرحال…

باشه، به درک…

یو وون بعد از برسی اعظای تیم بیخیال برگشت.

اگه این تمام چیزیه که دارن…

×××

طبقه یازدهم دنیایی به نام تاکلان بود. که نود درصد زمین هایش را کوه های جنگلی پوشانده بود و اصلا محیط مناسبی برای زندگی نبود. به علاوه، اکثریت ساکنین طبقه یازدهم گونه های سازگار با جنگل مثل الف­ها و دورف­ها بودند.

«۳۰ امتیاز؟ چرا یک مسافرخونه باید اینقدر گرون باشه؟»

«به نظر میاد تازه رسیدی، اینجا همه چیز همینطوریه. زمین صاف، نزدیک به محل آزمون و زیر ساخت خوبی هم داره. یعنی بدون تحقیق اومدی اینجا؟»

«ولی بازم…»

«اگه خوشت نمیاد، آزادی که هرکجا که دوستداری بری، هرچند که شک دارم بتونی جای ارزون تری پیدا کنی.»

این یک مکالمه معمولی بود که در تمام مسافرخانه های روستای نزدیک محل آزمون، بین بازیکنانی که برای انجام آزمون آمده بودند و بازیکنانی که اجازه اقامت گرفته بودند ولی هنوز نتوانسته بودند از پس خرید خانه بر بیایند انجام می­شد و همین موضوع دلیل افزایش قیمت مسافرخانه­ها بیشتر از قیمت جاهای دیگر بود.

با در نظر گرفتن اینکه بیشتر زمین­ها جنگل یا کوهستان بودند،کاملا طبیعی بود زمینی با همچین شرایط خوبی برای زندگی گران باشد.

«مشتری بعدی…»

خلیف صاحب مسافرخانه، در حالی که یک دستش زیرچانه­اش بود به مشتری بعدی خوش­آمد گفت.

چهره­ی جدیدی که این ­اطراف ندیده بود. طبق تجربه­اش تمام بازیکنانی که تازه به طبقه­ی یازدهم می­رسند واکنش یکسانی با نفر قبلی دارند. همگی از قیمت بالای غذا و اسکان شکایت می­کنند و متوجه می­شوند که هیچ راهی بجز پذیرفتن حقیقت طبقه­ی یازدهم ندارند.

«اتاقی مونده؟»

تازه‌کار جدید بود که می­پرسید.

«البته که اتاق خالی داریم، ولی طبقه­ی پایینی پر شده. خب بگو ببینم میخوای چیکار کنی؟»

بیشتر اتاق­های طبقه پایینی کوچک و کهنه بودند ولی با کمترین هزینه. در مقایسه با آن، اتاق­های طبقه بالایی بزرگتر بودند و در شرایط بهتری نگهداری می­شدند ولی قیمتشان بشدت گران بود.

نفر قبلی همان همان کسی بود که آخرین اتاق 30 امتیازی را گرفته بود.

«اگه مشکل اینه که، بهم یک اتاق از بالاترین طبقت بده.»

«بالای بالا؟»

خلیف درحالی که ژستش را مرتب می­کرد و دستش را به چانه­اش می‌گرفت پاسخ داد. «اتاق در طبقه بالا 100 امتیاز قیمتشه.»

«برام مهم نیست.»

برای کسی که به 100 امتیاز اهمیت نمیدهد کمی…مگر اینکه یک اصیل زاده از گیلدهای سطح بالا باشد، در غیر اینصورت این مقداری نبود که حتی بشود رویای خرج کردنش برای اسکان را دید. خلیف بوی پول را که به مشامش می­خورد را حس میکرد.

«به هرحال اینجا بزرگترین مسافرخانه این شهره، آره؟»

مشتری بود که می­پرسید.

«شما ها ارز هم تبدیل می­کنید، درسته؟»

چشمهای خلیف برق زد و به سرعت سرش را در جواب تکان داد: «البته، قربان. چه ارزی هستند؟»

این مشتری نه تنها گران ترین اتاق را می­خواست، بلکه قصد تبدیل ارز هم داشت. رفتار خلیف بعد از اینکه متوجه شد مشتری­اش آدم کله­گنده‌ایست،180 درجه تغییر کرد. دستانش را به هم نزدیک کرد و به یو وون ادای احترام کرد.

یو وون جواب داد: «آزگاردی.»

ارزهای آزگاردی مطمعن­ترین و قابل اعتماد ترین بودند. به همین دلیل هزینه تبدیلشان کم بود و همه­جا مورد قبول قرار می­گرفت، بعلاوه هیچ ریسکی در آن نبود.

«384.000 ارز امتیاز که دوست دارم برام تبدیلشون کنی، منهای هزینه تبدیل خودت البته.»

یو وون این را در حالی که یک پاکت سفید زخیم به مسافرخانه دار میداد گفت.

384 تا ارز باعظمت آزگاردی. دیدنشان باعث شد خلیف چشم­هایش از شوک شدید سفید شود.

…………

[شما376, 320 امتیاز بدست آوردید.]

مبادله ارزها برای یو وون مبلغ هنگفتی را به همراه داشت، اما حتی بدون این پول هم، بخاطر مقدار بسیار زیاد امتیازاتی که بطرز فاحشی از هر طبقه بدست آورده بود، ثروتمند شده بود.

[مقدار کل امتیازات:931.420]

931 هزار امتیاز مقداری بود که حتی بیشتر رتبه­دارها هم توانایی بدست آوردنش را نداشتند.

یو وون یک مقداری هم نا‌ امید شده بود چون نتوانسته به یک میلیون برسد. ولی میدانست که این هم خیلی زیاد است و آنچنان فرقی با یک میلیون ندارد.

«آهای مأمور.»

[آیا مایلید که یک مأمور خبر کنید؟]

یو وون در کیت بازیکنش حرف زد و یک پیام ظاهر شد.

یو وون به کیت بازیکنش پاسخ داده بود.

«بله.»

[لطفا کمی صبر کنید.]

زمان زیادی منتظر نمانده بود. چون مأمور ها توانایی بخصوصی در بالا کشیدن پول دارند.

«هی یو، چه کمکی از من ساختست؟»

با آن صدای واضح، چیزی که ظاهر شد یک دلقک نبود، بلکه بجایش یک پری به اندازه یک انگشت با دوبال ظاهر شده بود.

یو وون با خودش فکر کرد که سلیقه مدیر طبقه یازدهم خیلی بهتر از مدیر بخش آموزشی است. یک پری واقعا خیلی بهتر از نگاه کردن به آن دلقک با صورت خندان و تهوع آورش است.

«فروشگاه الان قابل استفادست؟»

«البته، لطفا بگید که چه چیزی احتیاج دارید. ما همه­چیز داریم البته بغیر از چیزهایی که نداریم.»

رفتار دوستانه پری کامل کاملا آشکار بود و از هر لحاظی با مأمور قسمت آموزشی فرق داشت.

«قطعا به این بستگی داره که من چقدر امتیاز داشته باشم.»

چیزی بود که در فکر یو وون می­گذشت.

هدف و خواسته های تمام مأمور ها همیشه امتیاز بود. برای فراهم کردن تسهیلات مختلف برای بازیکنان مأمور ها امتیازات را بعنوان هزینه دریافت می­کردند. یعنی تا زمانی که امتیاز کافی داشته باشید مأمور هرکاری برایت انجام می­دهند.

«خب قربان، چی لازم دارید؟»

مأمور این را با جرقه­ای در چشمانش پرسید.

یو وون با اینکه از همان اول می­دانست چه چیزی نیاز دارد، ولی دقایقی را وانمود کرد که در حال فکر کردن است.

یکی از راه­های خرید ارزان از مأمور ها این بود که وانمود کنید که خیلی­هم به آن چیز نیاز ندارید یا علاقه‌مند نیستید.

یا اینکه سریع قیمت رو بالا می­برن.

چیزی بود که در ذهن یو وون می­گذشت.

«اول بزار یکم بهش فکر کنم ببینم چی لازم دارم.»

«هرچی که شما بخواید قربان.»

با تکان دست مأمور، صفحه ای مبهم روبروی یو وون ظاهر شد که هزاران هزار آیتم مخلف در آن لیست شده بود.

یو وون بی­تعارف و راحت صفحه را بدنبال یک آیتم خاص گشت.

آدمانتیوم.

تنها ماده­ای بود که می­توانست [کریستال تاریک الهی] را کامل کند.

امیدوارم چیزی برای فروش مونده باشه.

پایان قسمت ۶۴