ورود عضویت
leveling with gods-4
قسمت ۶۹
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

«خب، این قراره که یک پیاده روی تفریحی بشه.»

برخلاف تیم A ، هیچ روزنه­ای از استرس در تیم B وجود نداشت.

آنها فقط کمی سرگرم این شده بودند که پادشاه چه کسی است. هیچ صحبتی در مورد نحوه استفاده از شاه وجود نداشت.

«فقط یه تفاوت بزرگ وجود داره.»

«کسی از شما در مورد پسری که اسمش وَنسه [1]چیزی شنیده؟ من قبلاً باهاش یک آزمون دادم و مَرد؛ اون کاملاً مایه خندست.»

«چرا؟»

«اون مهارت­های زیادی نداره و سطحش هم پایینه. مهم­تر از همه کاملاً بی عرضه هست. انصافاً شوکه کنندست که تا اینجا اومده.»

«فکر میکنی که تیم A پر از اینجور آدماس؟»

«احتمالاً.»

«به غیر از کیم یو وون، راجب به بقیشون چیزی نشنیدم. علاوه براین، اختلاف خیلی زیادی تو تعداد وجود داره.»

فضا کاملاً آرام بود.

هون به همراهانش که با او آمده بودند نگاه کرد و همین موضوع را مشاهده کرد.

«خیلی عصبی بودن خوب نیست.» صدای عمیقی در سراسر تیم پخش شد :« ولی آسون گرفتن خیلی بدتره.»

کلمات هون همراهانش را کمی دچار تنش کرد.

این چیزی بود که او چندین بار به آنها گفته بود. در هر آزمون، هون بر نیمه هوشیار بودن تاکید داشت.

بهترین شرایط نیمه هوشیار بود بود. بهترین حالت دوم کاملاً هوشیار بودن بود و بدترین حالت بی احتیاطی بود.

«درسته.»

«این یک آزمونه…»

«و تیم دشمن کیم یو وون رو داره.»

تنها حریفی که آنها در این آزمون باید مراقبش می­بودند، یو وون بود. این یعنی تنها متغیرها برای آنها یو وون و وجود پادشاه بود.

«راست میگه. بیاید یکم بیشتر گوش به زنگ باشیم. بعد از پایان آزمون هم میتونیم خوش بگذرونیم.»

«آره. میتونیم باهم بیرون بریم یا یه چیزی تو همین مایه ها.»

«هممون؟»

«به نظرم خوبه.»

«پس بیاید عجله کنیم.»

بازیکنان تیم B سریع شروع به حرکت کردند.

ابروهای هون با تماشای آنها در هم رفت. فکر کرد: یه کلمه هم از حرفهای منو نفهمیدن.

51 نفر در مقابل 200 نفر بودند. با چنین تفاوت واضحی در تعداد، نمیشد کاری برای عصبی نبودن آنها کرد. این در مورد هون نیز صدق می­کرد.

اما این فراتر از عصبی نبودن بود. آنها کاملاً بی خیال بودند و طوری صحبت می­کردند که انگار پیروزی آنها از قبل تضمین شده است و به جشن بعد از آن فکر می­کردند. انگار که حرف های او از یک گوش می­گرفتند و از آن یکی در می­کردند.

صدایی از پشت هون گفت :« نگرانی؟» و باعث شد که او سرش را برگرداند.

او زنی بود با موهای بلوند خیره کننده که به کمرش رسیده بود. زیبایی پرطراوت او به همراه لباس­های سفید خالص کافی بود تا توجه همه را به خودش در اطراف جلب کند.

هون چندان به دیگران علاقه مند نبود اما نام او را می­دانست.

«اسمت روئل[2]* بود، نه؟»

«باعث افتخاره که اسممو میدونی.»

به او فرشته روئل می­گفتند. نام مستعار فرشته هم گرفته شده از زیبایی و توانایی او بود.

نسیم ملایمی در اطراف او می­وزید.

هون احساس کرد که بدنش سبک تر شده. چشمانش را باریک کرد و فهمید که این نتیجه توانایی روئل است.

­باخودش فکر کرد:شفادهی و تقویت کردن. توانایی­های غیرمعمولی هستن.

بازیکنانِ پشتیبانِ زیادی وجود نداشتند. نه تنها جنگیدن به تنهایی برای آنها سخت بود بلکه مستعدترین افراد در معرض خطر بودند. این حقیقت که به دست آوردن مهارت های تقویت کننده سخت بود، به شدت تعداد بازیکنان پشتیبان را محدود کرده بود.

روئل ستاره­ای نوظهور در میان معدود بازیکنان پشتیبان بود. به لطف آن، علیرغم اینکه فقط در طبقه یازدهم بود به اندازه بازیکنان طبقه بالا ارزش زیادی داشت.

او به هون گفت: «زیادی نگرانی نباش. این یک واقعیت غیرقابل انکاره که تفاوت زیادی در قدرت وجود داره.»

«این یک واقعیت غیرقابل انکاره یا اون چیزیه که در ظاهر به نظر میرسه.»

روئل پرسید:« منظورت چیه؟»

هون در حالی که به بازیکنانی که درحال پخش شدن بودند نگاه می­کرد، پاسخ داد:« به نظرت عجیب نیست؟ برای تصادفی قرارگرفتن، تفاوت زیادی بین تیم ها وجود داره.»

«این فقط تصادفی نیست؟»

«در دنیایی که من از اون هستم، ضرب المثلی وجود داره. چیزی به نام تصادف در دنیای قوی­ها وجود نداره.»

وقتی چیزی شبیه به تصادف به نظر می­رسد، احتمالاً دلیل پنهانی برای اتفاقاتی که می­افتد وجود دارد. هون احساس کرد که چیزی در این آزمون اشتباه است و این برای روئل هم همینطور بود.

او احمق نبود. طبیعی بود که فکر کند چیزی عجیب است وقتی چنین تفاوت بزرگی در تیم­ها اتفاق می­افتد، اما وسعت افکار او همینقدر بود.

او به هون گفت:« اما هنوز هم ما تو تیم B هستیم. دلیلش واقعاً مهمه؟»

«… فکرکنم.» هون این جواب را داد اما در چهره او شک و تردید بود. آیا واقعاً دلیلش مهم بود؟

ممکن است همانطور که روئل گفته ،باشد. تا زمانی که به نفع آنها بود دلیل مهم نبود اما هنوز وضعیت کلی برای هون بسیار آزاردهنده بود. این احساسی غریزی بود و به ندرت غریزه او اشتباه می­کرد.

روئل پرسید: «به هرحال، پادشاه تیم ما کیه؟ کسی میدونه؟»

همراهان هون در جواب سر تکان دادند. همراهان روئل هم همینکار را کردند و نیازی به زحمت پرسیدن از هون که به سختی اسم روئل را به خاطر می­آورد، نبود.

روئل با بی حوصلگی صحبت کرد:« اون باید یک بازیکن نه چندان شناخته شده باشه چون هیچکس نمیدونه.» او واقعاً اهمیت نمی­داد که پادشاه کیست و این اجتناب ناپذیر بود زیرا حتی اگر اتفاقی برای پادشاه می­افتاد، این برای آنها یک بازی غیرقابل شکست به نظر می­رسید.

در همین حال، تیم A در موقعیتی قرار داشت که باید از پادشاه محافظت می­کرد.

هون فکر کرد: فکر کنم این که اهمیتی نمیده رو نمیشه کاریش کرد.

برتری واضح احتمالاً دلیل این بود که چرا هیچکس توجهی به پادشاه نمی­کرد.

-ولی… هون در مورد چهره پادشاه که به رنگ طلایی می­درخشید تعجب کرد. اون چه شکلی بود؟

این عجیب ترین چیز بود. به دلیل حافظه عالی خود، از کودکی هرگز چیزی را که یکبار دیده بود فراموش نمی­کرد، با این حال نمی­توانست چهره پادشاه در تیم خودش را به خاطر بیاورد.

***

هالیمان به تنهایی حرکت نمی­کرد. به بیان دقیق تر، او نمی­توانست. او را افراد زیادی علاوه بر همرزمان همیشگی­اش همراهی می­کردند.

دلیلش ساده بود. نور طلایی بود که از بدن هالیمان می­تابید زیرا او پادشاه تیم A بود.

«پیداش کردم!»

«خوبه. پس تو چنین مکانی هست.»

«توی مکان نسبتاً خطرناکی نیست؟»

«میرم بگیرمش.»

در پایین یک صخره، پرچم قرمزی دیده می­شد. این چهارمین پرچمی بود که آنها پیدا کردند.

یکی از اعضای تیم A از صخره پایین رفت تا پرچم را بیاورد.

«تعداد کمی پرچم در اطراف مسیر پخش شده. سه پرچم دیگه همشون دست هیولاها بودن…»

«این احتمالاً جاییه که بیشتر پرچم­ها هستن. اگه همه اونها در میانه راه بودن این فقط یک آزمون مبتنی بر شانس می­شد.»

«درسته.»

«اما هنوز هم تعداد خوبی داریم.»

آنها درحالی که پادشاه را اسکورت می­کردند، پرچم­ها را هم جمع می­کردند. به همان اندازه که محافظت از شاه مهم بود، اگر آنها نمی­توانستند هیچ پرچمی را جمع کنند، کاملاً بی فایده بود.

«و اینم یک پرچم دیگه برای پادشاه…»

هالیمان پرچم را از هم تیمی­اش گرفت و تعداد پرچم­ها از 6 به 8 تغییر کرد.

«وقتی که پرچم رو به پادشاه میدی یک پرچم اضافه هم می­گیری. علاوه بر اون پادشاه و شخصی که پرچم رو گرفته امتیاز اضافه هم میگیرن. معامله پر سودی هست.»

«تا حد زیادی می‌تونه آدمو جلو بندازه.»

« در صورتی که بتونیم پادشاه تیم حریف را بگیریم، ممکنه واقعاً قابل انجام باشه.»

آنها در آزمونی که در ابتدا محکوم به شکست در آن بودند، ذره­ای امید به دست آوردند. این به لطف تعداد پرچم­هایی بود که دو تیم در اختیار داشتند.

[تیم A : 59 پرچم]

[تیم B : 110 پرچم]

تفاوت تقریباً حدود دوبرابر بود اما این لزوماً به معنای ناامید شدن آنها نبود.

هالیمان فکر کرد: اگه بتونیم پادشاه اونارو بگیریم میتونیم بر این تفاوت غلبه کنیم.

تفاوت فقط کمی از دوبرابر کمتر بود و تیم A هنوز تمام پرچم­های خود را به پادشاه نداده بودند.

این احتمال وجود داشت که تیم B هم هنوز تمام پرچم­های خود را به پادشاه خود نداده باشد، اما چه این را درنظر بگیریم یا نه، این واقعیت عوض نمی­شود که آنها همچنان می­توانند با بدست آوردن پادشاه دشمن تفاوت را جبران کنند.

و تنها کسی که میتونه این کارو بکنه… هون در حالی که پرچمش را محکم گرفت فکرکرد: اونه.

کیم یو وون. به احتمال زیاد تعداد زیادی از 59 پرچم توسط یو وون پیدا شده است.

«اما اینجا واقعاً بزرگه. گشت و گذار در این اطرافم شوخی بردار نیست…»

«دوست دارم بدونم نقطه شروع تیم B کجاست.»

«از اونجایی که توافق کردیم نیمه شب با هم ملاقات کنیم و پرچم­هامون رو کنار هم جمع کنیم، باید عجله کنیم.»

«از اونجایی که گروهمون ده نفره هست باید بیشتر هم تلاش کنیم.»

«باید حداقل ده تا پیدا کنیم…»

ترق-

این صدای شکستن شاخه بود و هیچ یک از اعضای گروه باعث آن نشده بودند.

هالیمان و بقیه بازیکنان سرشان را به سمت منبع صدا بردند.

«کی اونجا میره؟»

محوطه آرام شد و حضور هیچ کسی احساس نمی­شد اما این مدت زیادی طول نکشید.

ناگهان منطقه اطراف پر سر و صداتر شد و آنها میتوانستند حضور چندین نفر را احساس کنند.

«راه بیفت.»

«اونها متوجه شدن.»

«کی بود پاشو روی شاخه گذاشت؟»

«بهتون گفتم مراقب قدم­هاتون باشید.»

خش-خش، خش-خش-

گروهی از مردم از میان شاخ و برگ بیرون آمدند.

و همراه با آن…

[بازیکنان تیم حریف ظاهر شدند.]

[از پرچم خود دفاع کنید.]

پیامی برای بازیکنان تیم A ظاهر شد.

آنها بازیکنانی از تیم B بودند.

در هرطرف، بازیکنان تیم حریف درخشش قرمز کم رنگی داشتند. احتمالاً این مشابه نحوه درخشش طلایی پادشاه بود.

«داخل تیم A من فقط نگران یو وون هستم.»

«حتی یو وون هم اگه پادشاه نداشته باشه نمیتونه هیچ غلطی بکنه.»

«مثل آب خوردنه.»

«به این نکته اشاره نکنم که میشه از گرفتن پادشاه دشمن امتیاز گرفت…»

چند بازیکن در تیم B بعد از شنیدن هشدار هون هوشیارتر شده بودند. آنها بازیکنانی بودند که از نام یو وون ترسانده شده بودند. با این حال، آنها همچنین می­دانستند که دلیلی وجود ندارد که مجبور شوند مستقیماً با یو وون روبه رو شوند.

هدف آنها یو وون نبود بلکه پادشاه بود.

با توجه به قوانین آزمون، تا زمانی که آنها پادشاه تیم A را داشتند، بدون توجه به پرچم­ها و امتیازاتی که از سقوط پادشاه بدست می­آوردند، عملاً پیروزی برای آنها بود.

«چ-چرا این همه آدم اینجاست؟»

«دوازده…نه، سیزده نفر؟»

«نه. حتی بیشتر از اینها هستن.»

«لعنت بهش. ترسو نباش. ما هم ده نفر سمت خودمون داریم!» کسی از تیم A فریاد زد ولی فایده­ای نداشت.»

یک نفر در تیم B با پوزخند گفت:« ده نفر؟» او بازیکنی بود که ماسک سیاهی پوشیده و خنجری در دستش گرفته بود. « فکر کنم منظورت نه نفر بود.»

«منظورت….. چی…..» خط قرمز کمرنگی بر روی گردن بازیکنی که میخواست بپرسد منظورش چیست ظاهر شد. پس از مدت کوتاهی سرش روی زمین افتاد.

این یک قتل بود.

«ل-لعنتی!»

«وحشتناکه!»

«م-ما تسلیم می­شیم!»

«متاسفانه شما نمیتونید تو این آزمون تسلیم بشید.»

بازیکنان تیم A به وحشت افتادند. آنها می­دانستند که تفاوت در مهارت­ها وجود دارد اما نمی­دانستند که انقدر بزرگ خواهد بود.

«بدو!»

«اینوری، هالیمان!»

«من یجوری نگهشون میدارم…!»

هم تیمی­های هالیمان او را با دست کشیدند.

در ابتدا، سر هالیمان خالی شده بود، اما با این فکر شروع به حرکت کرد که هر طوری که باشد باید زنده بماند.

«نجاتم بده!»

«آی!»

«من تسلیمم…. آیییی!»

هرج ومرجی کاملاً تمام عیار بود.

هالیمان در دویدن آنقدر سریع نبود.

«فکر کردی کجا داری میری؟!»

«سر پادشاه مال منه!»

«نه، مال منه…!»

او از هرطرف توسط دشمنان تعقیب می­شد، بنابراین هالیمان چاره­ی دیگری جز کشیدن شمشیر نداشت.

هالیمان فریاد زد: «وا-وایستید! وایستید…!»

«داری به چی نگاه می­کنی؟» هالیمان صدایی از پشت سرش شنید که باعث شد لرزه بر ستون فقراتش بیفتد.

چشمان هالیمان گشاد شد. او قاتلی بود که اولین بار هم­ تیمی­هایش را کشت.

او می­توانست احساس کند که تیغه سرد به گردنش نزدیک­تر می­شود، پس چشمانش را بست و در انتظار مرگ نشست.

هالیمان فکرکرد: دیگه کارم تمومه…

«و با این، بردمون…» صدای قاتل محو شد.

سر هالیمان سالم باقی ماند.

او که گیج شده بود چشمانش را باز کرد و صدایی آشنا شنید.

«گفته بودم که سرجاتون بمونید.»

این صدایی بود که او بیشتر از هر صدای دیگری میخواست بشنود.

«چرا مردم هیچوقت به حرف من گوش نمیدن؟»

پاشیدن-

خون بر پشت هالیمان پاشیده شد.

یو وون رسیده بود.

 

  • پایان 68

 

[1] vance

[2] Ro’el