ورود عضویت
leveling with gods-4
قسمت ۷۰
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

۱۲ ساعت از شروع آزمون گذشته بود و دقیقا به میانه‌ی زمان کلی رسیده بود.

در آن زمان، یو وون در حال نفوذ و طی کردند جنگل بود. هر چند هیولا، یکی از آنها یک پرچم داشت و هر زمان که با بازیکنان تیم B برخورد می کرد، پرچمشان را می گرفت.

یو وون مثل یک تانک غیرقابل توقف بود. هر چقدر هم که تعداد افراد زیاد بود، نمی‌توانستند جلوی او را بگیرند.

«م-من مال خودم را تحویل می دم!»

«منم! بیا. من بیخیالش میشم.»

«لطفا فقط از من بگذر. لطفا…»

بازیکنان تیم B همگی ترسیدند و پرچم هایشان را وقتی به یو وون رسیدند تحویل دادند.

از آنجایی که آنها با کمال میل پرچم هایشان را تحویل می دادند، دلیلی وجود نداشت که یو وون با آنها بجنگد. بنابراین آن فقط پرچم هایی را که جا گذاشته بودند را جمع می کرد.

[شما 2 پرچم به دست آوردید.]

[شما 20 امتیاز مشارکت به‌دست آوردید.]

[شما یک پرچم به دست آوردید.]

[شما ….]

یو وون این بار هفت پرچم به دست آورد.

اینطوری میشن 100 تا پرچم.

یو وون امتیاز مشارکتش را بررسی کرد که دقیقاً 1000 امتیاز بود.

«و اگه اینا رو به پادشاه بدم 1000 امتیاز دیگه میگیرم.»

یو وون هنوز به هالیمون اعتماد نکرده بود. برای اون، هالیمون اساساً یک مهره‌ی سوخته بود. اگر تصادفاً بمیرد یا پرچمش توسط بازیکنان دشمن دزدیده شود، شانس پیروزی در آزمان در نهایت از بین می‌رفت.

یو وون پرچم را در آخرین لحظه، درست قبل از پایان 24 ساعت تحویل می‌داد. این چیزی بود که یو وون منتظرش بود.

یو وون با فکر کردند به بازیکن هایی که به تازگی دیده بود، با خودش گفت: اما این عجیبه. آنها از کجا چهره ی من رو می شناسن؟

اسمش خیلی معروف بود. آزمون ها، رکورد های عمومی و با ثبت رکورد های جدید، معروف شده بود و شنیده شدن اسمش اجتناب ناپذیر بود. اما فقط به این دلیل بود که اسمش شناخته شده بود، به این معنی نیست که چهره اش باید شناخته شده باشد و با این حال بازیکن ها با دیدند او پرچم هایشان را بلافاصله تحویل دادند، انگار که یو وون را می شناختن.

این فقط یک معنی داشت.

یو وون گفت: «اونا باید اطلاعات رو رد و بدل کرده باشن.»

هالیمون پرسید: «ها؟ اطلاعات؟»

«احتمالاً آنها به وسیله‌ی تبادل اطلاعات فهمیدن که من با “شاه” هستم. به عنوان هم تیمی، آنها باید شماره‌شون رو بهم می‌دادن.»

«پس آنها می دونن که در با من هستی…»

«و بنابراین از مقابله با من دوری کردن. از این گذشته…»

یو وون ادامه داد: «الان، نه، حتی قبل از اون، اقدامات بازیکن های تیم B هماهنگ شده بود. احتمالاً قرار گزاشتن که اگه با من برخورد کردند فرار کنند.»

«با واگذاری پرچم هاشون؟»

«آره.»

«اما آنها چطوره قراره در این آزمون برنده بشن؟»

مهم نیست که تفاوت در قدرت تیم ها چقدر زیاد باشد، کنار گذاشتن پرچم هایی که به سختی به دست آورده بودند، احتمالاً یک استراتژی برنده نخواهد بود.

علاوه بر این، یو وون به قدری سریع حرکت می کرد که هالیمون به سختی می توانست با او همراهی کنه.

هالیمون با تعجب فکر کرد: نه، امکان نداره که آنها چنین چیزی رو ندونن.

یو وون گفت: «این برای اینه که بتونن پیروزی قطعی رو کسب کنن…»

حالا 12 ساعت به پایان آزمون باقی مونده بود. در حالی که نیمی از آزمون همین حالا هم تمام شده بود. ازمون با پویایی در حال شکل گیری بود.

«اونم با گرفتن من و تو.»

یو وون بحث را تمام کرد.

هالیمون می خواست بپرسد: «منظورت از این حرفا چیه…؟»

اما با قرمز شدند چشمان یو وون و حالاتش، حرفش نصف نیمه ماند.

«… دارن میان.»

خش خش-

 وووش-! 

یو وون تیری که در هوا به سمت‌شان پرواز می کرد راگرفت.

قاپیدن-! 

«آه!»

فلاپ-

هالیمون از تعجب عقب رفت و زمین افتاد.

هدف تیر یو وون نبود بلکه هالیمون بود. هدف اصلی آنها حذف “پادشاه” بود.

یو وون سرش را به سمت منبع تیر چرخاند.

بازیکنان تیم B با همدیگر زمزمه کردند.

«اون گرفتش!»

«چرا “پادشاه” رو اول هدف گرفتی؟»

«چون امکان نداره که چنین چیزی روی یو وون جواب بده.»

«”پادشاه”باید حضور داشته باشه، بنابراین زمان  مبارزه آن در مضیقه است چون باید از “پادشاه” محافظت می کرد.»

«این چیزیه که در فکر می کنی. تا زمانی که می تونیم “پادشاه” رو بدست بیاریم، چرا باید مهم باشه که یو وون زنده است یا نه؟»

«درسته، بدون “پادشاه” حتی یو وون بزرگ هم نمی تونه کاری انجام بده…»

چند بازیکن… نه، این چیزی بیش از چند بازیکن بود.

یو وون به اطراف نگاه کرد. بعضی از آنها خیلی دور تر بودند، اما تعداد زیادی از بازیکن ها آنها را محاصره کرده بودند.

یو وون فکر کرد:

«این باید تور بهشت باشه.»

تور بهشت به معنای توری بافته شده از آسمان‌ها بود. تکنیکی که مدت‌ها در قلمرو رزمی برای محاصره کردند شخص استفاده می‌شد.

یو وون توسط تعداد زیادی از بازیکن های تیم B احاطه شده بود. بر اساس یک تخمین تقریبی، حداقل 50 بازیکن محاصرش کرده بودند، که هیچ کدام از آنها مبارزین ساده و تازه‌واردی نبودند.

حتی تیری که همین الان به سمت هالیمون پرتاب شده بود، خیلی سریع و دقیق بود.

گروهی متشکل از 50 بازیکن. در بین آنها بازیکن هایی نیز بودند که یو وون تسلیم شدنشان را قبول کرده بود

یو وون گفت: «فکر کنم باید همه‌شون رو میکشتم.»

هالیمون با چشم هایی پر از ترس به یو وون نگاه کرد. گفتن چنین حرف گستاخانه و بی پروایانه ای در این موقعیت، آن هم آنقدر معمولی خیلی عجیب بود. در عین حال، یو وون خیلی آرام و با اعتماد به نفس رفتار میکرد.

هالیمون اب دهنش را قورت داد.

 

با خونسردی ای که سعی در شباهت به آرامش یو وون داشت، از یو وون پرسید: «حالا چیکار کنیم؟»

«خودت چی فکر میکنی؟»

شینگ-

یو وون شمشیرش را کشید و به اطرافش چرخاند. در یک پلک زدن، دایره ای دور هالیمون رسم شد.

یو وون به هالیمون هشدار داد: «این دایره رو ترک نکن. لحظه ای که ازش بیرون بری، خودت رو مرده بدون.»

هالیمون جواب داد: «چی؟ از اینجا؟»

هالیمون به اطرافش نگاه کرد. آنها داخل یک جنگل بودن، اما در یک نقطه نسبتا باز ایستاده بودند.

دلیل اینکه تیرانداز از تیم B در این موقعیت به سمتش نشانه رفته بود، احتمالاً به دلیل برتری مکانی بود.

بنابراین هالیمون نمیتوانست توصیه ی یو وون را درک کند که چرا باید در فضای باز بایستند و شروع به پنهان شدن در اعماق جنگل نکنند.

پرسید: «ه-هی، می‌خوای هر دومون رو به کشتن بدی؟»

«کی بهت گفته بمیری؟ فقط میگم اونجا بایستی و جایی نری.»

«ولی…!»

«من از اول بهت گفتم. من بهت گفتم که اگه زیاد این دور و اطراف بپلکی میمیری و تنها به خاطر این طرف و اون طرف رفتنت به قتل می رسی.»

جواب یو وون دهن هالیمون را بست.

یو وون حق داشت. او به هالیمون هشدار داده بود که در نقطه ی شروع بی حرکت بماند، اما چون قادر به درک درست توصیه های یو وون نبود، هالیمون با همراه هانش به جستجوی پرچم ها رفت.

و بعد از مرگ چند نفر، کسی که نجاتش داد یو وون بود.

یو وون با قاطعیت بهش گفت: «اگه دوباره این کار رو انجام بدی، این بار نمی تونم کمکت کنم.»

«آه…»

هالیمون در حالی که به زمین نگاه می کرد سکوت کرد.

این یک دایره کوچک بود که فقط حدود چهار متر قطر داشت. به اندازه ای کوچک بود که اگه فقط چند قدم برمیداشت از آن خارج می شد.

هالیمون پرسید: «پ-پس من فقط باید در این دایره بمونم؟»

«بله.»

«و اون وقت من زنده می مونم؟»

«بله.»

«تو واقعاً، صادقانه قول میدی که من رو نجات بدی-»

«قبلا هم گفتم “بله”»

یو وون حرفش را قطع کرد و شروع به حرکت کرد.

هالیمون شوکه شد.

 

چرا با اینکه بهش گفت بی حرکت بماند، اما یو وون حرکت می کرد؟

هالیمون فریاد زد: «کجا میری؟!»

آنقدری شوکه شده بود که تقریباً مثل بچه ای که در حال رها شدند بود، یو وون را تعقیب کرد.

یو وون سرش را برگردوند و گفت: «دایره.»

هالیمون با همین کلمه متوقف شد. خط درست جلوی پاش بود.

یو وون بهش هشدار داد: «دایره رو ترک نکن.»

تمپ- تمپ-

هالیمون که نمی توانست کاری انجام بدهد، در حالی که ایستاده بود بیرون را نگاه می کرد. احساس می کرد که آن را وسط لانه زنبور انداخته است.

***

55 نفر. این تعداد بازیکن هایی بود که برای بدست آوردن یو وون و “پادشاه” اعزام شدند. اما همه آنها جزو بازیکن‌های درجه اول این آزمون بودند تا یو وون را شکست بدن.

وار فکر کرد: این باور نکردنیه.

او یکی از بازیکن های تیم B بود و از همه بازیکن هایی که برای این کار گردهم آمده بودند شگفت زده شده بود.

نام گونگ هون، روئل، سالاموف، اسپیروس، کایچل، اورول.

همه آنها بازیکن هایی بودند که اسمشان را شنیده بود، به خصوص هون و روئل. آنها برای بازیکن های طبقه پایین مثل ستاره بودن.

وار فکر کرد: اینکه بتونم با اونها یه گروه تشکیل بدم…

این واقعیت که آن عضوی از این گروه بود اعتماد به نفسش را افزایش داد.

وار همچنین در طبقات پایین تا حدودی به دلیل قدرتش شناخته می شد. با کمی شناختی که از خودش داشت، آن مطمئناً شایستگی حضور در این گروه را داشت.

«اگه بتونم ازش به درستی استفاده کنم، شاید بتونم توجه قبیله‌های بزرگ‌تر رو به خودم جلب کنم.»

این یک واقعیت بود که خیلی از قبیله‌ها این آزمون را زیر نظر داشتند. این به وضوح برای هر بازیکنی که حتی کمی از اوضاع داخل برج خبر داشت واضح بود.

مبارزه بین 55 بازیکن و کیم یو وون. این مبارزه تعیین می کرد که کدام بازیکن ها در طبقات پایین می‌توانستند بیشترین توجه را به خودشان جلب کنند.

یکی از بازیکن هایی که یو وون و “پادشاه” را با مهارت هایش زیر نظر داشت، گفت: «اون داره حرکت میکنه.»

این حرف وار را از رویا های شادش بیرون کشید و باعث شد که دوباره روی وضعیت موجود تمرکز کند. این وظیفه‌ی هم تیمی هایش بود که حرکات یو وون را زیر نظر بگیرن، اما حالا زمانش رسیده بود که وار و هم تیمی هایش حرکت کنند.

«میخواد فرار کنه؟»

«نه. اون داره به سمت جنگل میاد.»

«داره داخل جنگل قدم می زنه؟»

بازیکنی که یو وون را دید می زد، با چشم های گشاد شده گفت: «فکر میکنم میخواد مبارزه کنه، اما…»

وار که عصبانی شده بود، بهش فشار آورد: «اما چی؟»

«اون “پادشاه” رو همونجا گذاشته و به تنهایی داره به این سمت حرکت میکنه.»

«تنهایی داره میاد اینجا؟»

آنها شنیده بودند که یو وون و “پادشاه” همراه هم حرکت میکنند که درست هم بود، بنابراین این موضوع وار را گیج کرد که چرا حالا و به یکباره تاکتیکش را تغییر داده بود.

وار به سرعت این سردرگمی را کنار گذاشت و پوزخند زد.

وار از جایش بلند شد و دو تا از بازیکن ها را کنار زد و گفت:«یه ثانیه برو کنار.»

تمپ- تمپ-

وار به نیزه ای که روی زمین گذاشته بود چنگ زد.

نیزه بیش از دو متر طول داشت و تماماً از فولاد ساخته شده بود.

وار اسلحه اش را بالا گرفت و در موقعیتی قرار گرفت تا نیزه‌اش را پرتاب کند.

وار گفت: «تیرهای عادی ضعیفن.»

مشت کردن

دستش دور نیزه سفت شد و عضلات بازویش خودنمایی کردند. انگار داشت زه یک کمان غولپیکری را میکشید، پشتش خیلی به عقب خم شد.

یک دو

«سه…!»

بوم-! 

نیزه از دست وار پرتاب شد.

یه تیرانداز عالی می‌توانست حتی قبل از شلیک نیزه هم متوجه شود که شلیکش به هدفش میخورد یا نه و یک نیزه‌دار می دانست که پرتابش در لحظه‌ی خروج نیزه از دستانش، به هدفش اصابت میکند یا خیر.

و در این لحظه، وار مطمئن بود.

«قراره ضربه ی خوبی بشه!»

نیزه ای که از دستش خارج شد به خوبی می‌توانست “پادشاه” تیم A را بکشد. نیزه اش در یک مسیر عالی پرواز می‌کرد.

وار پوزخندی زد. او کسی بود که تیمشان را به تنهایی پیروزی رساند و تبدیل می‌شد به پرتاب کننده بزرگ نیزه، وار…

وار در حالی که به نیزه شتابان خود نگاه می کرد فریاد زد:

«ها؟!»

نیزه ناگهان ایستاد و در هوا شناور شد.

وار گفت: «چی؟»

یکی از هم تیمی های وار پرسید: «چه خبره…؟»

پشک-! 

صدای مهیبی از کنار وار آمد.

به سمت بالا نگاه کرد و هم تیمی که درست کنارش ایستاده بود، حالا نیمی از سرش را از دست داده بود.

«این …»

وار زخم را بررسی کرد. این زخمی بود که یک نیزه ایجاد کرده بود.

«یعنی ممکنه که…؟»

وار به سرعت سرش را برگردوند و دید که نیزه ای که در هوا بود ناپدید شده.

یکی دیگه از هم تیمی هاش فریاد زد: «وار! اینجا – اخ!»

هم تیمی‌اش صدای خفگی بیرون داد. وار به بالا نگاه کرد و جسد هم تیمی اش را دید که در هوا شناور بود.

هر کسی با قدرت تعقل و تفکر سالم می توانست بگوید که چیزی آنجاست.

«تو کی هستی؟»

«پس این طرفم یکی بود.»

فسسس-

از بین مه، شکل فردی ظاهر شد که هم تیمی او را از گردند گرفته بود و خفه اش می کرد.

قــرچ-

استخوان‌ها در چنگ قدرتمندش شکستند.

دو هم تیمی اش که همراهیش می کردند مرده بودند.

کسی که گردند هم تیمی اش را له کرده بود به سمت وار برگشت و به آرامی قدم برداشت.

قدم- قدم- 

«حالا جواب منو بده.»

یو وون با چشمان سرخ رنگی که برق می زدن، پرسید:«نام گونگ هون کجاست؟»

 

پایان قسمت – ۷۰