ورود عضویت
leveling with gods-4
قسمت ۷۲
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

شعله­های بنفش عادی نبودند. حداقل، هون قبلاً آنها را ندیده بود و چیزی راجب آن نشنیده بود.

هون فکر کرد: این صرفاً نمی­تونه فقط یک تصادف باشه. و آثار به جا مانده در سیاه چال آگرا را به یاد آورد.

او می­توانست زخم­های باقی مانده روی رئیس سیاه چال آگرا، عنکبوت ملکه را به خوبی به یاد بیاورد. جای زخم شمشیر آنقدر برجسته، دقیق و ویرانگر بود که او را به این فکر انداخته بود که آیا کار یک رتبه دار بوده است یا نه.

از خودش پرسید: پس چرا…؟

ضربات شمشیری که او هنگام مبارزه با یو وون احساس کرد با آن چیزی که بدن آگرا را بریده بود کاملاً متفاوت بود. با قدرت یو وون، بریدن گوشت بدن رئیس سیاه چال با یک ضربه غیرممکن بود.

که این فقط دو احتمال را باقی می­گذاشت.

هون به نتیجه رسید: یا من اشتباه می­کنم… یا اون به من آسون گرفته.

با در نظر گرفتن اینکه فشار حمله‌ی یو وون نسبت به قبل یا بعد از تقویت روئل تغییری نکرده، او تصوری در مورد حقیقت بدست آورد.

هون دندان­هایش را به هم فشرد. دوئل اساساً تمام شده بود و اگر یو وون واقعاً کسی بود که سیاه چال آگرا را فتح کرده بود…

هون با استفاده از تله پاتی صوتی* با روئل صحبت کرد:«بیا عقب نشینی کنیم.»

*یک مهارت رزمی که در آن فرد از کی برای انتقال صدا به هدف خود استفاده می­کند.

روئلِ شوکه شده سرش را به سمت هون چرخاند. بعد با گیجی به او خیره شد. او نمی­توانست بفهمد که چرا او میخواهد آنها عقب نشینی کنند.

«اگه یو وون همون کسی باشه که بهش فکر می­کنم، این مبارزه بی معنیه.» هون به صحبت مخفیانه با روئل ادامه داد و به آتش بنفشی که در اطراف یو وون شناور بود خیره شد. «هممون میمیریم.»

روئل به خاطر اطمینان در صدای هون در دوراهی قرار گرفته بود.

هون معمولاً تا زمانی که مطمئن نبود چیزی نمی­گفت. همراه با این حقیقت که او همیشه اعتماد به نفس داشت و مهارت­های لازم برای پشتیبانی از آن را داشت، روئل به این فکر کرد که چه چیزی می­تواند باعث شود هون به آنها پیشنهاد کند که اول عقب نشینی کنند.

نگاه یو وون بین هون و روئل رد و بدل شد. پس از لحظه­ای ایستادن، چشمانش حالا قرمز شده بود و قدمی به سمت آنها برداشت و پرسید:« صحبتتون تموم شد؟»

هون قبل از اینکه سرش را تکان دهد با تعجب به خود لرزید.

یو وون متوجه شده بود که او از طریق تله پاتی صوتی با روئل ارتباط برقرار کرده بود، با این حال منتظر آنها مانده بود.

هون گفت:«میتونم یه سوال بپرسم؟»

یو وون سرجایش ایستاد و سرتکان داد. «اگه فقط یه سوال باشه.»

«تو کسی هستی که سیاه چال آگرا رو فتح کردی؟»

سیاه چال آگرا. ذکر آن باعث شد بازیکنان اطراف او با تعجب شروع به زمزمه کنند. آن سیاه چال سختی است که مدتهاست فتح نشده بود. این واقعیت که سیاه چال فتح شده شوکه کننده بود اما بازیکنان می­توانستند قبول کنند که این اتفاق افتاده، با توجه به اینکه او یو وون بود.

یو وون پاسخ داد:«چی میشه اگه بهت بگم که اینطور بوده؟»

هون جواب داد:«…پس حق با من بود.» در آن لحظه او توانست به طور غیرمستقیم ذره­ای از قدرت یو وون را بچشد.

« اگه میخواید باهاش بجنگید، ما دیگه نیستیم. بیاید بریم.» هون به هم تیمی­هایش دستور داد.

«ها؟»

«هِی، هون!»

«واقعاً داریم میریم؟»

حرکات غیرمنتظره هون باعث شد تا هم تیمی­های شوکه شده­اش او را دنبال کنند.

روئل به خاطر این روند ناگهانی لبش را گاز گرفت:«بر خلاف شایعات، تو یه ترسو هستی.» او به هون توهین کرد.

«با خیال راحت هرچی دلت میخواد بگو.» هون درحالی که به یو وون نگاه می­کرد، گفت:« برای زندگی هم تیمی­هام بیشتر از غرورم ارزش قائلم.»

همیشه می­توان یک آزمون رو دوباره امتحان کرد.

هزینه آزمون بسیار زیاد بود اما امتیازها برای هون مشکل نبود. نه تنها او مقدار زیادی امتیاز جمع کرده بود بلکه در صورت نیاز، او همیشه می­توانست از قبیله خود درخواست امتیاز کند.

با این حال، هیچ تکراری برای زندگی شما وجود نداشت.

حتی اگر همه­ی تیم B به یکباره به یو وون حمله کنند و هرجوری که هست موفق به شکست یو وون شوند…

هون پیش بینی کرد: حداقل نصف… نه، اکثرمون می­مردیم. او نمی­خواست آزمون را اینطوری بگذراند.

از ابتدا، او از این آزمون خوشش نمی­آمد، پس ترک اینجا به خودی خود یک گزینه بود.

«هون…»

«فین…»

«تو خیلی…»

هم تیمی­های هون تحت تاثیر اظهارات او قرار گرفتند.

در پاسخ، هون برای آنها دست تکان داد تا عجله کنند.

یو وون هیچ قصدی برای متوقف کردن آنها نداشت. یو وون فکر کرد: به نظرم خوبه  اگه که خودشون بیرون بکشن.

برای یو وون بد نمی­شد اگر که دشمنان کمتری برای مبارزه وجود داشتند.

هون پرچمش را روی زمین گذاشت و هم تیمی­هایش همان کار را انجام دادند. واضح بود که هم تیمی­های هون اعتماد بسیار زیادی به او داشتند.

«لعنت بهش…» روئل با اخم زیر لبش این را زمزمه کرد و دور شدن هون و هم تیمی­هایش را تماشا کرد.

حالا فقط 40 نفر از تیم B حضور داشتند. آنها هنوز هم بسیار بیشتر از یو وون بودند اما غیبت هون ضرر بزرگی بود چون او ماهرترین بازیکن تیم B بود.

روئل در حالی که به یو وون نگاه می­کرد با خودش فکر کرد: هنوزم…. یو وون واقعاً طعمه دلپذیری بود.

با رفتن هون، اگر آنها یو وون را شکست می­دادند، تمام افتخارش به او می­رسید.

«باید چیکار کنیم؟»

«هنوزم تعدادمون بیشتر از اونه…»

«اینجا مسئله تعداد نفرات نیست!»

«لعنتی. کاش با هون رفته بودم.»

بسیاری مردد بودند اما هیچکس واقعاً تسلیم نشده بود. این به لطف قدرتی بود که در درون آنها برخاسته بود و آنها را پر از شجاعت کرده بود.

یو وون با ناامیدی گفت:«پس هیچکس دیگه­ای نمیخواد تسلیم بشه. نچ.» او امیدوار بود که با رفتن هون، تعداد بیشتری نظرشان تغییر کند.

هرکول قهرمان گفت:«محض احتیاط اینو میگم اما زیاد بچه هارو نَکُش. زشته که یه بزرگسال وسط دعوای بچه­ها از کوره در بره.» حتی در وسط جلسه برای انتخاب کسی که به گذشته برمی­گردد، هرکول درباره جان بازیکن­ها نگران بود.

«درسته.»

«اونها افرادی هستن که ما باید بعداً همراهشون در مقابل بیرونی­ها بجنگیم…»

«نمیدونم چه کسی رو می­فرستیم اما هرکسی که ممکنه باشه، احتمالاً به رتبه دارهای آینده برخورد می­کنه.»

«و این یک ضرر برای جبهه ما خواهد بود.»

این قولی بود که در اواسط جلسه داده شده بود. تا زمانی که در حد تواناییشان بود، باید از برج به گونه­ای بالا می­رفتند که به جای کشتن، جان بازیکنان را نجات بدهند زیرا در نهایت درونی­ها، موجودات داخل برج بودند که باید با بیرونی­ها می­جنگیدند. پس در صورت امکان آنها باید از کشتن بازیکنان و رتبه­دار ها اجتناب کنند.

نه تنها این، بلکه آنها باید از اتفاقاتی که می­تواند منجر به تلفات بزرگی برای درونی­ها شود جلوگیری می­کردند. این وظیفه درحال حاضر یو وون بود.

یو وون فکر کرد: این کاریه که من باید انجامش بدم…

تا الآن او به بهترین شکل ممکن به این قول عمل کرده بود. تا زمانی که آنها مثل کیم میونگ هون یا تبهکاران واقعی نبودند، او آزمون را به گونه­ای انجام می­داد که مردم را نجات دهد.

یو وون فکر کرد: ولی چیکار میتونم بکنم وقتی انقدر دندوناشون رو تیز کردن…

هرکول اصرار داشت که به جای کشتن مردم باید آنها را نجات داد و واقعاً راهی برای آن پیدا می­کرد. او توانایی انجام چنین چیزهایی را داشت چون به عنوان یک قهرمان، این چیزی بود که برای آن زندگی می­کرد.

با این حال، یو وون فرق داشت.

نمیتونم هیچ چیزیو تضمین کنم.

یو وون هرکول را به خاطر قهرمان بودنش دوست داشت اما خودش نمی­توانست قهرمان باشد.

فوششش-

[ آتش مقدس]

آتش اطراف یو وون شروع به شدت گرفتن کرد.

در جواب، بازیکنان تیم B یکی یکی شروع به آماده کردن مهارت­هایشان کردند.

یو وون فکر کرد: نهایت سعیمو میکنم…

اراده او آتش را بزرگتر کرد.

…اما اگه نشه کاریش کرد، دیگه کاریه که شده.

آتشی که بدن یو وون را فرا گرفته بود دهانش را باز کرد.

حالا وقت آن رسیده بود که او در دعوای بچه­ها دخالت کند.

***

تمپ، تمپ-

هون به سمت نقطه شروع اصلی تیم B حرکت کرد.

هم تیمی­هایش در تلاش برای سنجش وضعیت بودند. آنها ابتدا خواسته هون آنجا را ترک کردند، اما با خود فکر کردند که آیا این واقعاً مشکلی ندارد؟

یکی از هم تیمی­های هون پرسید:«واقعاً میخوای تسلیم بشی؟»

این سوال باعث شد هون در جای خودش بایستد و بچرخد.

هون پرسید:«منظورت چیه؟»

هم تیمی­اش که این سوال را پرسیده بود تعجب کرد. او فکر نمیکرد هون تا جایی پیش برود که بایستد و بچرخد.

«ف-فقط تو اینطوری نبودی.»

هون تعجب کرد:« اینطوری نبودم؟»

«درک می­کنم که حریفِ واقعاً قوی­ای بود، اما تو اینطوری نبودی که بدون حتی یه مبارزه درست حسابی تسلیم بشی.»

هون آهی کشید. هم تیمی­اش اشتباه نمی­کرد.

هون هنوز آنقدر سنی نداشت که طعم سرد و گرم زندگی را چشیده باشد، اما این اولین باری بود که این اتفاق می­افتاد.

هون گفت:«دوستش نداشتم.»

«چیو دوست نداشتی؟»

هون ادامه داد:«اینجوری قبول شدن در آزمون و اینجوری شکست دادن یو وون رو.»

هون به سمتی که از آن آمده بود نگاه کرد.

او راه زیادی را طی کرده بود اما می­توانست احساس کند که مبارزه با شدت جریان مانا آغاز شده بود.

«حتی اگه می­جنگیدیم، نمی­تونستیم ببریم… اما اگه این تنها معیار بود، شاید می­جنگیدم. چون اگه هممون با هم می جنگیدیم، ممکن بود حتی یه ذره هم شانس داشته باشیم. با این حال…»

هون قبل از ادامه دادن مکث کوتاهی کرد.

«…کسی که شایسته قبولی در این آزمونه من نیستم.»

«آو…»

«راست میگی…»

توضیحات هون باعث شد هم تیمی­هایش به نشانه تایید سر تکان دهند.

برای شروع، لیست اسامی این آزمون با عقل جور در نمی­آمد. تفاوت میان تیم A و B به طور مضحکی نامتعادل بود.

با این وجود، یو وون داشت این شکاف را خودش به تنهایی جبران می­کرد.

بنابراین، صرفاً بر اساس مهارت­ها، یو وون بیشتر از حد واجد شرایط برای رفتن به طبقه بعدی بود.

«تو خیلی بدقلقی.»

«ولی حرفت زیادم بی‌مورد نیست.»

«فکر کنم همیشه یه آزمون بعدی هم وجود داره.»

«به نظر می­رسه که اینجوری شانس تیم رو بر باد دادن بیهودست ، ولی به خاطر همینه که ازت خوشم میاد.»

هم تیمی­های هون آنقدرها هم نا امید نشدند زیرا تا زمانی که مهارت هایشان را داشتند، همیشه می­توانستند با آزمون بعدی به طبقه بعدی بروند.

لبخندی از سر رضایت بر صورت هون شکوفا شد.

او خیالش راحت شد زیرا به احتمال زیاد نگران بود که هم تیمی­هایش از تصمیم او ناراضی باشند.

اونها واقعاً تیم خوبی هستن. هون با خودش این فکر را کرد و به آن چیزی که پدرش، نام گانگ جین وون گفته بود فکر کرد.

پدرش اصرار داشت که چیزهایی که برای بالا رفتن از برج لازم است تنها قدرت و مهارت عالی نیست. آن چیزی که به همان اندازه مهم بود، هم تیمی­های شگفت انگیزی بود که همراه با آنها از برج بالا بروند.

هون از مرحله آموزشی شروع به جست و جوی به دنبال هم تیمی­هایی کرد که با او از برج بالا بروند و از آنجا که او وظیفه بالا رفتن از برج را جدی می­گرفت، زمان طولانی را صرف انتخاب کردن هم تیمی­های خود کرد.

اینطوری بود که او سر از تیم فعلی خود درآورد. تیمی که نه تنها ماهر بود بلکه قوانین اخلاقی مشابهی با او داشت. و هون به شدت به تیم فعلی خود علاقه داشت.

«خب حالا بیاید برگردیم…» هون در حالی که می چرخید تا به برگشتن به نقطه شروع ادامه دهد، حرفش را ناتمام گذاشت.

او بازیکنی را دید که به رنگ طلایی می­درخشید و از دوردست به سمت او می­آمد.

هون تعجب کرد: پادشاه؟

او پادشاه تیم B بود. پادشاهی که نام و چهره اش را نمی­شناخت. بازیکنی که هیچ چیزی از آن را به خاطر نمی­آورد، ظاهر شد.

***

[شما یک پرچم بدست آوردید.]

[شما ده امتیاز مشارکت بدست آوردید.]

[شما دو پرچم بدست آوردید.]

[شما …]

چندین پیام پشت سرهم به صدا در آمد.

یو وون پرچم­هایی را که افتاده بودند برداشت و بازیکنانی که روی زمین دراز کشیده بودند را زیر و رو کرد.

این پیامی بود که دیدنش حس خوبی داشت زیرا هرچه تعداد پرچم­های او بیشتر می­شد، شانس او برای قبولی در این آزمون بالا می­رفت و هرچه امتیاز مشارکت بیشتری بدست می­آورد، پاداش او بزرگتر می­شد.

«آییی!»

«گ-گرمه!»

«یه نفر، نجاتم بده…»

«ا-اون یه شیطانه! آییی!»

«گمشو!»

تمام مکان پر از هرج و مرج شده بود.

برخلاف نام «آتش مقدس»، یو وون برای بازیکنان مثل یک شیطان به نظر می­رسید. این این اجتناب ناپذیر بود.

یو وون با خودش فکر کرد: قدرت بیرونی­ها اینطوریه.

قدرت بیرونی­ها قدرتی از بیرون برج بود.

مردم ترس غریزی از ناشناخته ها داشتند. آتش مقدس برای آنها قدرتی بیگانه بود پس به چیزی تبدیل شد که آنها بیشتر از همه از آن می­ترسیدند.

و اینگونه آتش مقدس با خوردن ترس آنها بزرگ تر شد. این باعث شد که کار یو وون کنترل و تسلط بر شعله باشد، نه بزرگتر کردن آن.

اگه آتیش خیلی بزرگه بشه، حتی برای من هم کنترل کردنش سخت تر میشه.

یو وون مقداری از آتش را خاموش کرد و به اطراف نگاه کرد.

محل آزمون در هرج و مرج مطلق فرو رفته بود. ده ها بازیکن دیگر قادر به مبارزه کردن نبودند.

چند بازیکن بودند که خوب آتش مقدس را تحمل کرده بودند اما زیاد دوام نیاوردند.

هیچ راهی نداره که اینجا همه چیز ختم به خیر بشه…

این آزمون صحنه­ای بود که الیمپوس برای به دام انداختن یو وون ترتیب داده بود. هیچ راهی وجود نداشت که تنها دامی که برای او درست کرده اند آزار دادن او توسط برهم زدن  تعادل تیم­ها باشد. مطمئناً تله­ای مطمئن­تر و نتیجه بخش تر برای او ترتیب داده بودند.

پس از اجرای تور بهشتی، یو وون با چشمان سوزانش به دنبال یک بازیکن می­گشت و سرانجام…

پس اینجایی… یو وون با خودش فکر کرد و بازیکنی را در دوردست دید که دنبالش می­گشت.

پادشاه.

پایان قسمت 72