ورود عضویت
leveling with gods-4
قسمت ۷۳
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

[برکت مقدس]

[بالهای فرشته]

[قدرت غول]

روئل با عجله مهارت های خود را به سمت بازیکنانی که در اطراف او پخش شده بودند هدایت کرد.

او بدن آنها را سبک تر کرد، از بدن آنها در برابر آتش محافظت کرد، قدرت آنها را افزایش داد و موارد دیگر. او بیش از ده نوع جادوی پشتیبانی را در تیمش استفاده کرده بود.

توانایی های او به قدری همه کاره بود که هر تیمی با داشتن او می توانست قدرت خود را دو برابر کند.

اما پس چرا…؟

روئل با تعجب گفت: “اینجا چه خبره؟” با دیدن یو وون که هنوز ایستاده بود شروع به عرق کردن کرد.

او نتوانست آتشی که یو وون با مهارت خود کنترل می کرد را متوقف کند.

علاوه بر آن، ده‌ها بازیکن مشغول فرار از آتش بودند که گویی در یک نوع توهم قرار گرفته بودند.

مهم نبود که چقدر جادوهای تقویتی و پشتیبانیش قوی بودند، هیچ چیز تغییر نمی کرد. او نه می‌توانست جلوی آتش را بگیرد، نه می‌توانست به یو وون آسیب برساند، چه برسد به نزدیک شدن به او.

روئل دندان هایش را به هم فشار داد، نگاه خود را متمرکز کرد و دستانش را به سمت یو وون گرفت.

او در درمان کردن و اجرای جادوهای تقویتی تخصص داشت، اما اینها تنها توانایی‌های او نبودند. اگر اینطور بود، او نمی توانست به اندازه اسمش مشهور شود.

ویرررر

بالای سر یووون، شمشیری غول پیکر، زرد و درخشان ظاهر شد.

[شمشیرِ اعدام]

این تنها مهارت حمله ای بود که روئل از آن برخوردار بود، اما به اندازه کافی خوب بود زیرا گفته می شد این مهارت یکی از کشنده‌ترین مهارت های تهاجمی نفر به نفر است.

روئل در حالی که دستانش را پایین می آورد فریاد زد: «بمیر!»

شمشیر ساخته شده از نور، به سمت او سقوط کرد.

در پاسخ اما…

بیرون کشیدن-

…یو وون که در تمام این مدت بی حرکت ایستاده بود، شمشیر خود را کشید.

وووش-

[شمشیر اعدام] نور قدرتمندی را ساطع کرد که برای روشن کردن کل جنگل کافی بود.

روئل و سایر بازیکنان صدای زنگ بلند که ناشی از برخورد بود را شنیدند.

صدا در گوششان طنین‌انداز شد.

در بین روشنایی طریق کور کننده، روئل توانست شمشیر خود را که در حال شکستن بود ببیند.

شمشیر اعدامم…

چشمان روئل گشاد شد.

شوک ناشی از آنچه که او شاهدش بود او را در برابر نور کور کننده بی حس کرد.

شمشیر اعدامش نه به کمک مهارت خاصی، بلکه در اثر تاب خوردن معمولی یک شمشیر نابود شد.

در آن لحظه روئل آنچه که هون به او گفته بود را به‌خاطر آورد.

«هممون کشته میشیم.»

چشمان روئل به یو وون قفل شد. لرزی در ستون فقراتش احساس کرد و حتی ناخودآگاه یک قدم به عقب رفت.

به نظر نمی رسید که بتواند علیه او کاری انجام دهد.

زیر لب گفت: «این دیگه تقلبه…»

پس از نگاه کردن به اطرافش، روئل متوجه شد که بیشتر بازیکنان قبلاً فرار کرده بودند.

پس بالخره او نظر خود را تغییر داد.

دیگه جنگیدن فایده‌ای نداره…

حق با هون بود روئل نمی دانست چه چیزی او را به این نتیجه رساند، اما یو وون حریفی نبود که بتواند با آن روبرو شود.

با وجود اینکه او هنوز فقط یک بازیکن بود، قدرتش فراتر از حد و اندازه آنها بود.

روئل لبش را گاز گرفت. سپس از طریق تله پاتی با تمام بازیکنان تیم B که با او بودند گفت: «بچه‌ها، بیایید عقب نشینی کنیم. ما شانسی نداریم. اگه حتی اگه “پادشاه” اون رو هم به‌دست بیاریم باز هم این آزمون رو شکست می‌خوریم چون اون هممون رو می‌کشه.»

پس از شنیدن صحبت های روئل، بازیکنان تیم B به یکدیگر نگاه کردند و سرشان را تکان دادند.

حق با او بود.

برنامه اولیه آنها این بود که یو وون و “شاهش” را بدست بیاورند، اما در حال حاضر هر دو مورد غیرممکن به نظر می رسید.

یو وون با صدای بلند گفت: «فقط مطمئن بشید که قبل از رفتن پرچم هاتون رو پشت سرتون رها کردین.»

این موضوع روئل را غافلگیر کرد. «حرف‌هامون رو شنیدی؟»

یو وون پاسخ داد: «نیاز به شنیدن حرف‌هاتون ندارم تا بفهمم چی داخل سرتون می‌گذره.»

«…و اگه بگم پرچم‌هامون رو تسلیم نمی‌کنیم؟»

یو وون در حالی که با انگشتانش علامت می‌داد پرچم‌ها را تحویلش دهد، گفت: «اون موقع دیگه رفتنی در کار نیست.»

او احساس می کرد که دارد پول ناهار یک بچه را می گیرد، اما این چیزی بود که اتفاق می افتاد.

پس از تفکر، روئل در نهایت پرچم های خود را تحویل داد.

[شما 8 پرچم به دست آوردید.]

[شما ۸۰ امتیاز همکاری به دست آوردید.]

همانطور که انتظار می رفت، او چند پرچم همراه خود داشت.

این یک پرچم بیشتر از هفت پرچمی بود که هون با خود داشت.

یو وون فکر کرد: یه جادوگر ساپورتر نقش مهم‌تری توی تیم داره تا یه شمشیرزن تنها. پس این اتفاق زیادم عجیب نیست.

این یک روش طبیعی برای یک تیم در توزیع دستاوردها بود.

سایر بازیکنان روئل را دنبال کردند و پرچم های خود را به یو وون دادند.

تا آن لحظه هنوز هیچ تلفات جانی‌ای نداشتند.

وقتی یو وون مشغول جمع آوری پرچم ها بود، روئل پرسید: «واقعا کسی رو نمی‌کشی؟»

یووون سری تکان داد. از آنجایی که او همه پرچم های آنها را به دست آورده بود، نیازی به کشتن کسی نداشت.

«ولی چرا؟ فکر نمی‌کنم آدمی باشی که برای کشتن بقیه بخوای به دلت تردید راه بدی.»

«درسته ولی اینطوریم نیست که از کشتن بقیه خوشم بیاد.»

«واقعا مشکلی نداری؟ شاید الان همه‌ی پرچم‌های ما رو گرفته باشی، اما ما الان فقط میریم تعداد بیشتر جمع می‌کنیم. ولی تو تنهایی و ممکنه توی این مدت باقی مونده بیایم و پادشاهت رو یه جوری شکار کنیم.»

یووون پرسید: «اینقدر از جونت سیر شدی؟»

نگاه سنگین یو وون به روئل، باعث شد بترسد و چند قدم عقب رفت.

یو وون با یک سوال دیگر ادامه داد: «رک بگو ببینم چی می‌خوای.»

«می‌خوام باهات حرف بزنم.»

«حرف بزنی؟»

«شنیدم که تو پیشنهاد همه‌ی قبیله‌های بزرگ رو رد کردی.»

یووون سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.

بسیاری از بازیکنان قبیله‌های بزرگ با او ملاقات کرده بودند. او حتی شخصاً با چند رتبه‌دار هم ملاقات کرده بود.

اما هر بار جواب رد به آنها می‌داد.

روئل این را می دانست و به همین دلیل به یو وون نزدیک شده بود.

«چرا این کار رو کردی؟»

«منظورت چیه؟ داری بهم پیشنهاد عضویت داخل جایی رو میدی؟»

روئل با برقی در چشمانش گفت:«قلمروی بهشتی می‌تونه بهترین پیشنهادهای ممکن رو بهت بده و به بهترین شکل باهات همکاری کنه. من مطمئنم که اونا حتی بهتر از من باهات رفتار می‌کنن.»

یو وون نمی‌توانست باور کند که او چنین پیشنهادی را ارائه می‌کند، آنهم زمانی که همین چند لحظه پیش آن‌ها بر سر پرچم‌ها مبارزه می‌کردند.

یو وون با خود فکر کرد: پس اون عضو قلمروی بهشتیه… او از اینکه بازیکنی در طبقات پایین توسط چنین گروه بزرگی حمایت شده بود شگفت زده شد، اما این منطقی بود چرا که توانایی روئل با آنها مطابقت داشت.

یو وون اما پیشنهاد او را رد کرد. «نه متشکرم.»

«چرا؟»

«آزاردهنده‌ست که هربار بخوام حرفم رو تکرار کنم. فقط بیخیالش شو.»

«پس حداقل شماره کیتت رو بهم من بده…»

«خوشحال میشم که بتونم شماره‌ی یه خانوم زیبا رو داشته باشم، مگر اینکه از اینکارشون یه قصد مخفی دیگه‌ای داشته باشن.» یو وون در حالی که او را دور می زد، گفت: «تسلیم شو. چه آزگارد باشه یا قلمروی بهشتی، من قصد ندارم که عضو هیچکدوم از قبیله‌ها بشم.»

«چرا؟»

روئل حاضر به تسلیم نشد.

بدون این شخصیت پیگیرش، او احتمالاً نمی توانست با این سرعت به این سطح برسد پس ادامه داد: «چرا همه پیشنهادات این قبیله‌های بزرگ رو رد می‌کنیی؟ من مطمئنم که تو خودتم می‌دونی، اما برج مکانی نیست که بتونی خودت اون رو فتح کنی. پس اگه چیزی وجود داره که می خوای…»

یووون با لحنی ناراحت حرف روئل را قطع کرد. «حتی بدون یک قبیله‌ی بزرگ هم میشه. نه، من مجبورم که تنهایی انجامش بدم.»

این بزرگترین چیزی بود که یک بازگشته باید به خاطر می داشت.

«تو نمی‌تونی فقط برای اینکه خیالت راحت باشه و به مشکل برنخوری عضو یه قبیله بشی. اینکار باعث میشه که فوراً به کارها و اعمالت مشکوک بشن.»

«و برای اینکه هسته‌ای باشیم که همه‌ی افراد برج حاضر به همکاری با اون میشن، نباید حمایت هیچ قیبله‌ای رو با خودت داشته باشی.»

«هسته…»

«اصلا کار آسونی نیست.»

«اما این کاریه که حتماً باید انجام بشه، به‌خصوص وقتی که قبیله‌های بزرگ برای کنار زدن همدیگه حرکاتشون رو شروع می‌کنن.»

«ای حرومزاده های لعنتی.»

«هی، خودمونم جز همون حرومزاده‌ها بودیم!»

قبیله‌ها طبیعتاً علیه یکدیگر بودند اما در میان قبیله‌های اصلی، آنهایی که در تلاش برای به‌دست آوردن حق مالکیت برج بودند بدترین بودند.

و قبیله‌های اصلی برای مدت طولانی و زیادی قصد این کار را داشتند و رقابت طولانی مدت، باعث ایجاد سوء ظن و غرور شدیدی شده بود.

بنابراین برای اینکه آنها را در کنار هم قرار بگیرند، باید یک رهبر و هسته‌ی جدید برای بازیکن‌های برج بوجود می‌آمد.

«حالا اینقدر پر سر و صدا نباش و برو. اگر بیشتر بمونی، ممکنه واقعا بمیری.»

روئل به یو وون خیره شد و با تعجب پرسید: “چی؟”

بازیکنان دیگر قبلاً پراکنده شده بودند و روئل متوجه شد که او آخرین بازیکن آنجاست.

او سرش را تکان داد و پاسخ داد: «…فهمیدم. خوب، امیدوارم دوباره ببینمت و امیدوارم دفعه بعد داخل یه تیم باشیم.»

«هر چه آید خوش آید.»

سپس روئل سرش را چرخاند و برگشت.

یو وون برای یک ثانیه به او نگاه کرد و سپس اضافه کرد: «شرمنده ولی هر کاریم بکنید پادشاه ما قابل شکار شدن نیست.»

روئل سرش را به سمت او برگرداند.

یوون در حالی که بازیگوشانه دستش را تکان می داد، ادامه داد: «پس فقط خدا می‌تونه برای شکست دادن من کمکت کنه.»

روئل که گیج شده بود پرسید: «منظورت چیه…؟»

یوون گفت: «خوش بگذره.»

روئل با وجود سردرگمی، تصمیم گرفت به حرکتش ادامه دهد.

یووون در جای خود ایستاد و منتظر بود تا همه ناپدید شوند.

بعد از گذشت چند دقیقه…

یو وون گفت: «همه رفتن.»

خش خش –

صدایی از پشت یو وون به سمتش آمد در حالی که هیچ کس دیده نمی شد.

سپس از ناکجا، نوری طلایی ظاهر شد.

«از کی می‌دونستی اینجام؟»

یو وون در حالی که برمی گشت و رو در رو با “پادشاه” تیم B ملاقات می کرد، گفت: «یه مدتی میشه.»

مردی بدون چهره، به رنگ طلایی درخشان، که نماد «شاه» بود در کنارش ایستاده بود.

* * *

این مرد به تنهایی آمده بود تا یو وون را بگیرد.

“پادشاه” گفت: “تو به همون اندازه‌ای که شایعات میگن باهوشی، ناگفته نمونه که ماهرم هستی.»

او به اطراف نگاه کرد و بسیار تحت تأثیر قرار گرفت. پس از چنین درگیری بزرگی، عجیب نبود اگر آتشی بزرگ جنگل را فرا می گرفت. اما به جای آتش، حتی کوچک‌ترین اثری از آثار سوختگی وجود هم نداشت.

مهارت‌های زیادی با قدرت آتش وجود داشت، اما “پادشاه” هرگز در مورد مهارتی نشنیده بود که بتواند اهداف را به‌صورت انتخابی مانند این بسوزاند.

“پادشاه” در حالی که سرش را تکان می داد زمزمه کرد: «آتشی که اراده داره… اگه اون فرد اینو می‌دید حتما می‌خواست به‌دستش بیاره.»

“پادشاه” کاملاً آرام عمل می کرد، حتی طوری صحبت می کرد که انگار می دانست بین یو وون و سایرین تیم B چه اتفاقی افتاده است.

«واقعا دوست دارم بدونم که سرپرست آزمون، اونم به این نقاب عجیب اینجا چکار می‌کنه.»

سؤال یو وون “پادشاه” را شوکه کرد. حتی با وجود اینکه چشم‌ها، بینی و دهان او به حدی مبهم بودند که هیچ‌کس نمی‌توانست آن‌ها را درست تشخیص دهد، یو وون می‌توانست او را به وضوح ببیند.

“پادشاه” یک بازیکن معمولی نبود. او هیپنوس، یکی از رتبه‌داران برج بود.

هیپنوس پرسید: «تو می‌تونی منو ببینی؟»

«شفاف مثل شیشه.»

پیش از این، چشمان یو وون به [چشم های سوزان] تبدیل شده بود که می‌توانست حقیقت اجسام را به او نشان دهد.

حتی اگر بازیکن مقابل او یک رتبه‌دار هم بود، فقط با یک توهم ساده نمی توانست قدرت تشخیص [چشم های سوزان] را شکست دهد.

«…این امکان نداره.»

«گاهی اوقات غیرممکن‌ها ممکن میشن.»

«هاه. تو واقعاً یه چیز دیگه‌ای.»

مکالمه کوتاهی بود، اما هیپنوس واقعا شگفت زده شد.

با وجود اینکه او متوجه شده بود، اما لباس مبدل خودش را کنار نزد. بسیار وحشتناک می‌شد اگر مردم می‌فهمیدند که سرپرست آزمون المپوس در یک آزمون مداخله کرده است.

«راستش واقعا تعجب کردم. اصلا انتظار نداشتم که به‌جای پادشاهشون،‌ تصمیم بگیری که تنهایی با همشون مبارزه کنی.»

هیپنوس به یک دلیل نقش “پادشاه” را بر عهده گرفته بود. او فرض کرده بود که یو وون بلافاصله پس از شروع آزمون به دنبال “پادشاه” می‌رفت و او هم دقیقا چنین موقعیتی را می خواست. فرصتی برای مبارزه‌ی تک به تک با او.

اما یووون به جای جستجو برای “پادشاه” دشمن، با سرعتی آرام حرکت کرد و سپس با افراد برتر تیم B مبارزه کرد.

«بالاخره دارم می‌فهمم که چرا بالا دستی‌ها اینقدر تو رو آدم خطرناکی می‌دونن.»

درخشش ضعیفی از هیپنوس خارج شد.

جریان ضعیفی از مانا به آرامی در محیط پخش شد.

همانطور که نگاه و ذهن او مبهم می‌شد، یو وون تمام تلاش خود را کرد تا آگاهیش را از دست ندهد.

هیپنوس یک رتبه‌داری بود که به خاطر مهارت‌های توهم پردازی‌اش معروف بود.

یو‌ وون فکر کرد: پس اونا حتی حاضر شدن که از یه سرپرست آزمونم استفاده کنن…

فووش-!

یووون مانا خود را بیرون کشید و “آتش مقدس” را شعله ور کرد.

بر خلاف مبارزه با بازیکنان، [آتش مقدس] بزرگ و بلند می سوخت.

این مبارزه‌ای بود که او نمی‌توانست مانند گذشته با آسان گرفتن در آن پیروز شود.

یووون فکر کرد: عجب دردسری.

یک رتبه‌دار که به‌طور رسمی ثبت‌نام در آزمون مداخله کرده بود. به‌نظر می‌سید که اولیمپوس دست به ریسک بزرگی زده بود که اگر مدیر طبقه متوجه می‌شد، واکنش شدیدی نشان می‌داد.

یو وون نتوانست جلوی لبخند زدنش را بگیرد.

یک رتبه‌دار اولیمپوس علیرغم اینکه سرپرست آزمون بود، در آن مداخله کرده بود. یو وون می‌دانست که برای او تله درست کرده‌اند اما تا این حد…

حرف نداره.

اما حالا او باید هدف خیلی بزرگ‌تری را نسبت به آنچه که انتظارش را می‌کشید شکار می‌کرد.

 

پایان قسمت ۷۳