ورود عضویت
leveling with gods-4
قسمت ۷۵
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

یو وون عاشق احساس سر ریز شدن مانا در بدنش بود.

با خودش فکر کرد:  این فوق العاده ست.

او شمشیر را محکم تر گرفت.

[تیغه نیمه شب] شمشیر کاملی نبود. این محدودیت را داشت که فقط در شب یا تاریکی می‌توانست قدرت کامل خود را نشان دهد.

این یک ضعف بزرگ بود.

اما الان نه تنها شب بود بلکه مهارت هیپنوس تاریکی تقریبا کاملی ایجاد می‌کرد و در موقعیتی مانند این…

این یه آیتم عالیه.

توانایی هفایستوس در این لحظه واقعاً برای یو وون شادی آور بود.

«فوووو-»

یو وون درحالی که حواسش را تیز می­کرد ، نفسش را کنترل کرد. او شاید بتواند که او را مجروح کند اما هنوز هم حریف او یک رتبه دار بود. او نمی‌توانست در مقابل او آرام باشد.

هیپنوس رتبه داری هست که تخصصش  توهمه.

خوشبختانه، یو وون از قبل کمی درباره هیپنوس می‌دانست.

اون یک جادوگر برد نزدیکه و از ویژگی مانا تاریک استفاده میکنه که برای مهارت‌های نوع توهم ایده آله.

فززززت-!

چشمان یو وون می­درخشید. او میتوانست قدرت سرریز شده از [آتش مقدس] و [کریستال تاریکی الهی] را احساس کند.

من در مقابل افرادی مثل اون جلوی خودمو نمیگیرم.

کرررک- کرررک-

هر دو دست یو وون به خاطر فعال سازی غول آسایی شروع به باد کردن کردند و آتش مقدس به دور شمشیرش میچرخید.

فسس- فسس-

مانای هیپنوس که در اطراف محیط پخش شده بود، شروع به حرکت کرد.

تمپ-

فاصله بین دو نفر کم شد.

یو وون و هیپنوس. سبک مبارزه آنها متفاوت بود اما هر دو دوست داشتند که بین خود و حریفشان فاصله ای مشابه داشته باشند.

وووش-!

تیغه تیز هیپنوس به سمت او پرتاب شد. تند و سریع حرکت می‌کرد اما یو وون اجازه نداد تصویر او را فریب دهد.

خرد کردن-!

سراب هیپنوس ناپدید شد و یک هیپنوس دیگر دقیقا کنارش ظاهر شد. این فقط یک توهم دیگر بود.

یو وون می‌توانست تمام توهم‌های هیپنوس را با [چشمان سوزان] ببیند.

ووشش-

کنگ-!

ووم- وووم-

دو تیغه به یکدیگر برخورد کردند و دومانا با رنگ متفاوت در سراسر منطقه موج زد.

شمشیر یو وون توسط هیپنوس به عقب رانده نشد. اندازه شمشیر آنها متفاوت بود اما هیپنوس نمیتوانست آنچه که اتفاق می‌افتد را باور کند.

وووش- ووش-!

[آتش مقدس] بنفش شدت گرفت و هیپنوس را تهدید کرد.

هیپنوس آتش را برید و تاریکی اش آن را بلعید.

هر بار که آتش به او نزدیک می‌شد، ترسی مرموز او را غافلگیر می‌کرد.

هیپنوس تعجب کرد:  این چه مهارتیه؟

این احساس وهم آور از  اولین باری که آتش یو وون را دید وجود داشت. او هرگز آتشی که رنگش بنفش باشه را ندیده بود و بنا به دلایلی وقتی به آن نگاه می‌کرد به طور غریزی برایش نفرت انگیز بود.

اما با افزایش تنفر و ترس از او، آتش داغ تر شد.

نه. هیپنوس سریعا به ماهیت واقعی آتش یو وون پی برد. اون واقعا گرم تر نمی‌شه.

 هیپنوس دستش را دراز کرد و اتش که در هوا در حال پرواز بود را ربود.

با داشتن قابلیتی که میتوانست رویا را به واقعیت تبدیل کنه، هیپنوس می­توانست چیز هایی که فرم فیزیکی ندارند را بگیرد.

فوشش- ووش-

دستی که آتش را گرفته بود احساس گرمایی که قبلا بود.

فقط احساس گرما میده.

این یک مهارت عجیب بود.

هیپنوس شوکه شده بود که آن می‌توانست ترس حریف را برانگیخته کند و قدرت را متناسب با احساسات آنها تغییر دهد.

«چقدر درد سر ساز.» هیپنوس این را گفت و سرش را تکان داد.

ویززز- ویزززت-

جرقه‌ها در اطرافش میچرخیدند. این علامتی بود که نشان می‌داد جریمه آغاز شده و گواهی بر میزان قدرتی که او استفاده کرده بود، بود.

فوشش-

[آتش مقدس] در چندین جهت پخش شد. انگار سوراخ بزرگی در حال باز شدن بود. یو وون قبل از تاب دادن شمشیرش برای ثانیه ای دچار تردید شد.

ویزززت-!

مانا در [کریستال تاریکی الهی] گسترش یافت و قدرتی به شمشیر اضافه کرد.

هیپنوس که دیگر دلیلی برای توجه به آتش مقدس نداشت، توجه اش را به یو وون معطوف کرد.

کلینگ- کلنگ- کلنگ-!

همانطور که شمشیر‌ها به یکدیگر برخورد و هوا را می­بریدند، آثار شمشیر بی شماری بر روی زمین نقش می‌بست.

آن دو نفر در حال حاضر ده‌ها ضربه را رد و بدل کرده بودند و با گذشت زمان، هیپنوس بیشتر و بیشتر تحت تاثیر قرار می‌گرفت.

او فکر کرد:  این یه استعداد بی نظیره.

در ابتدا هیپنوس او را نادیده گرفته بود و فکر کرده بود:  یک بازیکن طبقه یازدهم چقدر می‌تونه عالی باشه؟ اما این پیش داوری حالا نابود شده بود.

یک بازیکن از طبقات پایین ترهیچوقت نمیتوانست یک رتبه دار را شکست دهد. این قانون قدیمی و غیر قابل تغییر بود.

هر از چند وقت یک بار، در میان نخبگان اصیل زاده، کسانی بودند که استعداد بالایی داشتند و قبل از اینکه رتبه دار شوند می‌توانستند از رتبه دار‌ها پیش بگیرند. با این حال، این همیشه بعد از اینکه تا حد زیادی از برج را بالا رفته بودند اتفاق می‌افتاد.

اگر در آینده تبدیل به یک رتبه دار بشه…

هیپنوس نمیتوانست تصور بکند که یو وون  چه طور هیولایی می‌شد.

نمیتونم بذارم اتفاق بیفته-

هیپنوس بالاخره فهمید که چرا هرا به بازیکن رتبه دار پایین اهمیت می‌داد.

هیپنوس مصمم شد:  من باید همینجا بکشمش.

[رویای مهتابی]

ویزززت-

جریمه بدن هیپنوس قوی تر شد.

در همان زمان، دایره بزرگی بالای محوطه تاریک آنها شناور بود. انگار یک ماه کامل آنها در آسمان شب بود.

کررک- کرک-

ماه شروع از هم گسیختگی کرد…

کابووم-!

…و منفجر شد.

تکه‌های خرد شده ماه شروع به باریدن کرد و جایی برای فرار کردن نبود.

یو وون اظهار نظر کرد: «فکر کنم که از مدیر نمی‌ترسی.»

حرف‌های او باعث شد هیپنوس برای یک لحظه متوقف شود. حتی مانای آشفته هیپنوس برای لحظه ای منجمد شد.

اما کمی بعد، هیپنوس لبش را گاز گرفت و پاسخ داد: «من فقط به الیمپوس وفادارم.»

«چه مسخره.»

«هرچی دلت می‌خواد بگو.»

 غرر- غرر-

زمین و آسمان به لرزه در آمد.

«هیچ راهی وجود نداره که نخاله ای مثل تو محفل برتر رو درک کنه.»

یو وون در حالی که تکه­های ماه به سمتش می­آمدند، زمزمه کرد: «محفل برتر رو میگی…»

«اینو یادت بمونه.»

یو وون چیزی را که کرونوس وقتی که اولین بار [حرکت ساعت] را آشکار کرد گفته بود، به یاد آورد.

«هرکسی که قراره اینو استفاده کنه تا به گذشته برگرده…» کرونوس در حالی که همه دور هم جمع شده بودند گفت: «اون باید بار تمام برج رو به دوش بکشه.»

این برج مجموعه­ای از صدها جهان مختلف بود. این جهانی از تریلیون­ها موجود زنده بود و این جهان در مسیری بود که به سوی نابودی می­رفت.

یو وون پایان جهان را دیده بود.

«پس کسی که به گذشته برمی­گرده باید بتونه سنگینی اونو تحمل کنه.»

یو وون فقط بعد از بازگشت به گذشته متوجه شد که این بار واقعاً چقدر سنگین است.

هیپنوس هیچوقت نمی­توانست سنگینی روی دوش یو وون را درک کند.

یو وون به هیپنوس گفت: «ممکنه که نتونم، ولی حداقل یه چیز رو می­دونم.»

محفل برتر. این چیزی نبود که به راحتی بتوان بیانش کرد. نه تنها گفتنش شرم آور بود بلکه شخص نیازمند مسئولیت و داشتن حق بود تا بتواند بی­شرمانه آن را بیان کند.

یو وون هم واقعاً معنی آن را نمی­دانست اما از یک چیز مطمئن بود.

یو وون به هیپنوس پوزخند زد: «مشکلی در مورد محفل برتر وجود داره اینه که زمانی این رو میگن که خودشون رو قربانی می­کنن نه کس دیگه­ای رو.»

مانند یو وون که به گذشته بازگشته بود تا یکبار دیگر آن مبارزه جهنمی را تکرار کند.

یو وون پرسید: «اینطوری باحال­تره، نیست؟»

در بین آن دو نفر، یو وون بیشتر حق داشت تا در مورد آن صحبت کند.

غرررر-

بوممم-درق-!

خردشدن-!

تکه­های ماه نابود شده زمین را پوشاند.

همانطور که یو وون زیر انبوه سنگ­ها له می­شد، زمین زیر پایش خم شد و نتوانست وزن را تحمل کند.

***

استفاده کننده مهارت، هیپنوس، خوب بود زیرا هیچکدام از تکه‌های ماه در اطراف او نیفتاده بود.

یو وون اکنون جایی در زیر کوهی از سنگ­ها دفن شده بود.

«باحال‌تر؟» هیپنوس با تلخی گفت: «چطور جرات می­کنی این حرف رو بزنی وقتی حتی عزم و اراده الیمپوس رو درک نمی­کنی….»

هیپنوس مشتش را گره کرد.

او به خوبی می­دانست که کاری که در حال حاضر انجام می­دهد یکی از جنایات نابخشودنی در برج است اما چاره­ای نداشت.

همه چیز برای الیمپوسه. هیپنوس چشمانش را بست و یک چیز را بارها و بارها در سرش تکرار کرد. برای الیمپوسه…

پشک-

احساس گرما در پشت و سینه­اش رسوخ کرد.

هیپنوس به پایین نگاه کرد و شمشیری سیاه را دید که غرق در خون شده بود.

«آق…»

یو وون در حالی که شمشیرش را فشار می­داد گفت: «تو جنگ هیچوقت نباید گاردتو پایین بیاری.»

هیپنوس با دستش تیغه را گرفت و با استفاده از نیروی محض به سختی مانع از نصف شدن بدنش شد.

با این حال، نمی­توانست هیچکاری برای دستش که در حال نصف شدن توسط شمشیر بود بکند.

«آیییی!»

فوشش-!

به همراه متحمل شدن جریمه سنگین، مانا از بدن هیپنوس خارج شد.

این مانا به اندازه کافی تهدید کننده بود که یو وون شمشیر را از بدن هیپنوس بیرون بکشد و با یک پرش از او فاصله بگیرد.

فسس-فس-

تکه­های ماه در اطراف به آرامی شروع به ناپدید شدن کردند.

هیپنوس نگاهی شوک زده در چهره­اش داشت هنگامی که مناظر به حالت عادی بر می­گشتند.

با خودش فکر کرد:  چ-چطور….!؟

[رویای مهتابی] قوی ترین مهارتی بود که او در ترکیب با [شب تیره] استفاده می­کرد. این مهارتی بسیار قوی بود که می­توانست توهمات را در محدوده مانایش به واقعیت تبدیل کند.

[رویای مهتابی] توهم انتخاب شده توسط هیپنوس را به حریف نشان می­داد. حتی اگر حریفانش به توهم بودن آن مشکوک بودند هم برایشان سخت بود که مطمئن شوند سنگ­هایی که درست جلوی رویشان می­افتد تقلبی­اند. این قدرت خیال بود. توانایی برانگیختن ترس در کسی حتی با دانستن آنکه همه ساختگی است.

و [رویای مهتابی] این قدرت را داشت که این ترس را به واقعیت تبدیل کند.

دو شرط برای بی اثر کردن مهارت لازم بود. اولین مورد این بود که بفهمند منظره مقابل آنها یک توهم است. دومی این بود که بعد از دیدن تکه­های ماه که روی آنها می­افتد حتی ذره­ای احساس ترس نکنند.

اگر کسی حتی برای یک ثانیه هم شک می­کرد که واقعی است یا نه، توهم به واقعیت تبدیل می­شد.

هیپنوس به یو وون خیره شد و پرسید: «به خاطر اون چشم­هاست؟»

چشمان یو وون قرمز بودند. هیپنوس جریان عجیبی از مانا را در اطراف آنها احساس کرد.

در ابتدا او اهمیتی نمی­داد چون مهارت­های زیادی در ارتباط با چشم وجود داشت اما به نظر می­رسید که این یک مهارت عادی نیست.

یو وون آن را انکار نکرد: «اونا چشم­های خوبی هستن.»

در این مبارزه، یو وون بیشتر از هرچیزی انرژی خودش را روی [چشمان سوزان] متمرکز کرده بود.

او از قبل می­دانست که هیپنوس چگونه می­جنگد، پس مسئله این بود که بتواند توهمات او را ببیند. مهارت هیپنوس واقعیت و توهم را با هم ترکیب می­کرد، پس تشخیص اینکه چه چیزی واقعی است یا نه بسیار مهم بود.

یو وون با خودش فکر کرد:  هیچ چیزی بهتر از چشمان سوزان طلایی نیست برای اون.

[چشمان سوزان] مهارت کاملی نبود. از آنجایی که هنوز به [چشمان سوزان طلایی] تبدیل نشده بود، اثرات آن هنوز نصف و نیمه بود.

با این وجود، [چشمان سوزان] بهترین مهارت برای مقابله با مهارت­های توهمی بود. دلیل اینکه یو وون در این مبارزه مطمئن بود همه به لطف چشمان سوزان بود.

«هنوز تموم نشده.» هیپنوس این را گفت، زخمش را بست و به سمت یو وون رفت. « اگه مهارت‌های توهمی کار نمی­کنن، از یه روش دیگه استفاده می­کنم-!»

«نه.» یو وون حرفش را قطع کرد و شمشیر خونینش را پایین آورد. «تمومه.»

هیپنوس از سر گیجی گفت: «چی؟»

او می­دانست که در وضعیت خوبی نیست ولی اینکه یو وون اینگونه گاردش را پایین آورده بود…

علاوه بر آن، یو وون شروع به آرام کردن روحیه جنگدگی خود کرد.

هیپنوس تعجب کرد:  یعنی دوباره سعی می­کنه که منو غافلگیر کنه؟

با این حال، هیپنوس نمی­خواست یو وون را دست کم بگیرد. یو وون آنقدر عالی قدرتش را به نمایش گذاشته بود که او دیگر قدرتی برای انجام این کار نداشت.

فشردن-

چشمان هیپنوس درحالی که خنجرش را محکم گرفته بود، درخشید.

هیپنوس با خودش فکر کرد:  این دفعه گلوش رو می­برم.

وزززت-

جریمه در بدن هیپنوس سرازیر شد.

هیپنوس دیگر قصد آسان گرفتن نداشت چون می­دانست یو وون می­تواند توهماتش را ببیند.

با این حال… او نمی­توانست خنجرش را حرکت دهد، انگار که یک نیروی قدرتمند اسلحه او را گرفته بود.

«پشت سرت.» یو وون در حالی که می­خندید گفت: «نگاه کن کی اینجاست.»

عرق سرد روی پیشانی هیپنوس جمع شد.

لازم نبود که به او بگویند تا بداند چه کسی در لحظه­ای مانند الآن می­آمد. هیپنوس با احتیاط سرش را به اطراف چرخاند تا مردی بدخلق، سرخ پوست و غول پیکر را ببیند.

«قربان…» صدای هیپنوس محو شد.

این مدیر طبقه­ی یازدهم بود که به هیپنوس موقعیت برگزار کننده آزمون را داده بود.

پایان قسمت75