ورود عضویت
leveling with gods-5
قسمت ۷۸
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

مسابقات هنرهای رزمی بزرگترین رویداد در قلمرو رزمی بود و نمایانگر طبقه دهم، و جشنواره­ای بود که رتبه داران بی­شماری را به خود جذب می­کرد.

هنگامی که به زمان مسابقات نزدیک می­شد، شهر مملو از جمعیت می­شد.

«واقعاً افراد زیادی اینجا هستن.»

«موفق شدی مسافرخونه پیدا کنی؟»

«به معنی واقعی کلمه جایی برای موندن نیست، اما حتی اگه وجود هم داشت مجبور بودیم که اتاق­ها رو اشتراک بذاریم.»

«چه کنیم؟»

«نمیدونم. بهت گفتم، باید زودتر میومدیم تا یه مکان مطمئن پیدا کنیم.»

«ولی پنج روز قبل از جشنواره اومدن به نظر وقت تلف کردنه.»

«مسابقه تنها چیز اونجا نیست. منظره­های زیادی برای دیدن وجود داره. تو واقعاً احمقی.»

«جیان بینگ[1] می­فروشیم! همچنین سبزیجات سرخ شده و کوفته هم داریم.»

خیابان­ها پر از فروشندگانی بود که غذاهای ساده می­فروختند.

مردم مشروب می­نوشیدند، غذای خود را به اشتراک می­گذاشتند و درحالی که فهرست شرکت کنندگان برای مسابقات را بررسی می­کردند، با یکدیگر بحث می­کردند.

«باید هون باشه. نه تنها قبیله نام گانگ میزبان مسابقاته، بلکه بی دلیل هم بهش نابغه نمی­گن.»

«قبیله نام گانگ اونقدرها هم عالی نیست. انجمن هنرهای رزمی حتی یکی از انجمن اصلی هم نیست.»

«پس فکر می­کنی که هارگانه؟»

«اون هم تو این مسابقات شرکت می­کنه؟»

«البته. اون بهترین اصیل زاده در چندصد سال اخیره. شنیدم که قبل از اینکه منتظر مسابقات باشه تو یک چشم به هم زدن تمام راه تا طبقه 25ام رو رفته.»

«چه سرعت وحشتناکی.»

«با این سرعت، حتی ممکنه که اون بتونه در کمتر از ده سال رتبه دار شود.»

هارگان یکی از افرادی بود که دوست داشتند در مسابقات بزرگ هنرهای رزمی برنده شود. نه تنها او به طبقه 25ام راه یافته بود- آخرین طبقه­ای که می­توانید قبل از واجد شرایط بودن به آن برسید- بلکه در هر طبقه­ای را که گذرانده بود رتبه بالایی کسب کرده بود.

«هی! یه خبر بزرگ دست اول گیرم اومده!»

«چی بوده که باعث شده انقدر دیر کنی؟»

«بشین دیگه. میشه یه اگاردینته دیگه بیاری اینجا؟»

«من هم یکم دیگه مخلفات میخوام…»

«این چیزی نیست که الان مهمه!» مردی که دیر رسیده بود، با نفسی بریده بریده به گروهش گفت: «کیم یو وون شرکت می­کنه.»

«هاه؟»

«واقعاً؟»

«فکر می­کردم که می­خواد طبقه بعدی رو فتح کنه.»

«فکر نمی­کردم که به چنین چیزهایی علاقه داشته باشه.»

بازیکنانی که در مسابقات بزرگ رزمی شرکت می­کردند انگیزه­های مختلفی داشتند. رایج ترین آنها نشان دادن مهارت­هایشان و گرفتن حمایت از سوی بهترین انجمن­های ممکن بود.

انجمن­های بیشماری به این مسابقات توجه می­کردند، پس اگر در آن خوب عمل می­کردید مثل آب خوردن می­توانستید حمایت یک انجمن را بگیرید.

یکی دیگر از دلایل رایج ارتقای جایگاه انجمن­ها بود.

بازیکنان طبقات پایین اساساً آینده­ی انجمن­ها بودند. آنها از برج بالا می­رفتند، تبدیل به یک رتبه دار می­شدند و یک روز تبدیل به هسته اصلی جنگی انجمن می­شدند.

همچنین، شهرت یک انجمن بسته به تعداد بازیکنانی که در مسابقات عملکرد خوبی داشتند، تغییر می­کرد، پس به همین خاطر انجمن­های مختلف بازیکنان خود را به شرکت در تورنومنت تشویق می­کردند. هرچه تعداد بازیکنان انجمن خودشان در مسابقات رتبه­های بالایی کسب می­کردند، شهرتشان بیشتر می­شد و به آنها امکان گسترش دادن را می­داد.

«شک دارم که به خاطر این باشه که توجه انجمن­ها رو به خودش جلب کنه…»

«فکر می­کنی که برای جایزه هست؟»

«شرط می­بندم که اون شرکت می­کنه و فکر کنم که از کار خودش مطمئنه.»

گروهی که مشغول غذاخوردن بودند اکنون نگاه دیگری بر چهره خود داشتند.

این رتبه­داران این همه راه را فقط برای سرگرمی تا طبقه دهم نیامده بودند.

مردی که در مرکز گروه بود پرسید:« آخرین باری که به یو وون نزدیک شدیم کی بود؟»

او کسی بود که وقتش را برای شایعات بیهوده تلف نمی­کرد، به همین خاطر وقتی که صحبت می­کرد حال و هوا به شدت تغییر می­کرد.

«بعد از این بود که طبقه هشتم را فتح کرد.»

«پس مدت زیادی گذشته.»

«اون از آن زمان تونسته به طبقه بیستم صعود کنه ولی در واقع از نظر زمان اونقدر هم طولانی نبوده، قربان.»

«وایستا.»

«ما یک پیک فرستادیم، ولی حتی زحمت نداد جواب بفرسته.»

مردی با صورت پوشیده از فلس های آبی گفت: «این بار خودم شخصاً میرم.»

او براهیل، رتبه­داری متعلق به نژاد اژدها بود.

او گفت:«با در خطر انداختن افتخار و آبروی انجمن خودمون، دوازده خدای زمینی[2]

***

«از اینجا برو.»

این چیزی بود که شد بعد از به هر دری زدن برای پیدا کردن یو وون جلوی در به براهنیل گفته شد.

براهنیل چهره­ای مات و مبهوت داشت. باورش نمی­شد که به او گفته شده بود که برود. او فکر می­کرد قبل از اینکه او را رد کند، برای صرف یک فنجان چای دعوت شود و یک صحبت کوتاه داشته باشند.

او همچنین می­خواست از این فرصت استفاده کند تا ببیند چرا همه از به خدمت گرفتن یو وون نا امید شده­اند.

بنابراین او از اینکه با او چنین رفتاری شده، انگشت به دهان مانده بود.

براهنیل پرسید: «خیلی بی ادب نیستی؟»

یو وون فقط با چانه­اش به پشت براهنیل اشاره کرد.

براهنیل به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن چهره­ای آشنا شوکه شد.

«تو…» براهنیل جمله­اش را ناتمام گذاشت.

«تو از 12 خدای زمینی نیستی؟ شنیدم که همه چیز براتون بر وفق مراد نبوده ولی تصور نمی­کردم که رئیس انجمن خودش شخصاً بیاد.»

«ساریل؟»

ساریل به عنوان رتبه دار انجمن اصلی ژیون، یک فرشته مقرب بود که گفته می­شد در آستانه تبدیل شدن به یک رتبه برتر است.

قلوپ-

یک رتبه دار از ژیون با مقام فرشته مقرب شخصاً برای دیدن یو وون آمده بود. معمولاً ژیون فقط یک بازیکن از طبقات پایین را می­فرستاد تا یک نفر جذب کند.

براهنیل فکر کرد: ­ممکنه دیگران هم مثل من همین کارو بکنن…

به ندرت پیش می­آمد که یک رتبه دار شخصاً بیاید و پیشنهاد استخدام بدهد پس براهنیل قصد داشت با پیشی گرفتن از همه، یو وون را به دست آورد.

روند فکری او این بود که هرچقدر هم که یک بازیکن بزرگ باشد، هیچ راهی وجود ندارد که یو وون بتواند فشار وارد شده توسط یک رتبه دار را شکست دهد.

اما براهنیل کاملاً در اشتباه بود. اما اولین باری نبود که یک رتبه دار شخصاً با یو وون ملاقات می­کرد.

یو وون مدت زیادی بود که با رتبه دارها مواجه شده بود، حتی قبل از اینکه پا به طبقه دهم بگذارد.

ساریل گفت:« منظره قشنگیه. امیدوارم به عنوان رئیس گروه سخت به کارت ادامه بدی.»

براهنیل با تعارف پشت دستی او زبانش را گاز گرفت. حتی اگر او یک رتبه دار از نژاد اژدها بود هم نمیتوانست کاری کند که در مقایسه با فرشته ژیون احساس کوچکی نکند.

ساریل گفت:« به هم می­خواید بگید که برم؟» و بین یو وون و براهنیل نگاهش را رد و بدل کرد.

ساریل به این نتیجه رسید که نیازی به صحبت طولانی نیست. به نظر می­رسید که یو وون خیلی به این وضعیت عادت کرده است.

یو وون پاسخ داد: «خب شما نهمین و دهمین بازدیدکننده امروز هستید.»

«که اینطور.»

با اینکه چندین انجمن به او سر زدند، یو وون درخواست ملاقات همه­ی آنها را رد کرد.

این اولین باری بود که یک رتبه دار در سطح ساریل می­آمد، اما مهم نبود که چه کسی می­آمد، یو وون قصد نداشت که پاسخ متفاوتی بدهد.

«خب، اگه به طور تصادفی قصد تغییر عقیده داشتی، با ما تماس بگیر. ژیون همیشه برات جا داره.»

« میتونم قول بدم که همچین اتفاقی نمی­افته.»  یو وون این پاسخ را داد و ذره­ای امید باقی نگذاشت.

برخلاف ساریل که شروع به ترک کردن آنجا کرد، براهنیل در جای خود ایستاد و میخواست که از این برخورد چیزی به دست آورد.

این در زمانی بود که یک بازدیدکننده جدید آمد.

«من چطور؟ منم باید برم؟»

یو وون که قصد داشت به اتاقش برگردد، در جای خود ایستاد.

عصبانیت او به سرعت از بین رفت و بعد از اینکه دید کیست کمی احساس آرامش کرد.

بازدیدکننده جدید گفت: «خیلی وقته ندیدمت، رفیق.»

براهنیل فکر کرد: ه-هارگان؟

مردی عضلانی و خوش تیپ با موهای بلوند طلایی و چشمانی تیز. هارگان دقیقاً همانطور که شنیده بود به نظر می­رسید.

براهنیل به یاد آورد که هارگان هم رزمی بود که یو وون همراه با او آموزش را انجام داده بود.

یو وون گفت: «آره. برو.»

«صبرکن! واقعاً؟»

یو وون گفت: «شوخی کردم. میتونی بیای داخل.» و بدون اینکه در را ببندد به اتاقش رفت.

هارگان درحالی که یو وون را دنبال می­کرد خنده­ای گیج کرد:« شوخی­هات خنده دار نیست مرد.»

کوبیدن-

 در بسته شد و براهنیل از سر گیجی زمزمه کرد: «فقط باید از اینجا برم…»

***

مسافرخانه­ای که یو وون در آن اقامت داشت بسیار بزرگ بود و حدود 65 متر مربع مساحت داشت. این یکی از بهترین جاهایی بود که می­شد در منطقه پیدا کرد.

«چطور یه جایی مثل اینو پیدا کردی؟»

«با پرداخت یه پول گزاف.»

«باید ثروتمند باشی.»

«خب، من فقط به جمع کردن امتیاز ادامه می­دم. به سختی جلوی صعودم رو گرفتم. چاره­ای جز تجملی استراحت کردن نیست.»

«اینطوریه؟»

«یو وون مقداری آب برای هارگان ریخت.»

لیوان آب سرد برای یک روز گرم مثل امروز عالی بود.

در حالی که هارگان می­خواست نوشیدنی را بنوشد…

بنگ-بنگ-

«آقای کیم یو وون اینجاست؟»

هارگان گفت: «یکی اومده دنبالت.»

«نادیدش بگیر. اگه واقعاً فوری باشه با شکستن در یا چیز دیگه­ای میاد داخل.»

«خیلی آرومی. این باید زیاد اتفاق افتاده باشه.»

«افرادیو داشتم که مرتب به من سر می­زدن، اما مخصوصاً اینجا خیلی بد بوده.»

«احتمالاً به خاطر مسابقه هست. انجمن­ها تو این زمان در قلمرو رزمی جمع میشن تا بازیکنارو جذب کنن.»

یو وون سرش را تکان داد. این آزار دهنده بود اما در بهترین حالت قرار بود فقط چند روز طول بکشد و احتمالاً با ترک طبقه دهم اوضاع دوباره آرام می­شد.

یو وون پرسید:« خب چطور منو پیدا کردی؟»

«میدونی، تو واقعاً یه سلبریتی هستی. تنها کاری که باید انجام می­دادم این بود که یکم این دور و بر سوال بپرسم.»

«اگه می­پرسیدی بهت می­گفتم.»

«ولی چه لذتی داره؟ اینجوری دیگه سر زدن سورپرایز کننده نیست، هست؟»

«به هرحال واقعاً منو غافلگیر نکردی.»

یو وون فکر می­کرد که هارگان خیلی تغییر می­کند، اما او همچنان همان بود. شخصیتی آرام، چشمانی جدی و نگرشی مطمئن.

او یکی از معدود «واقعی­هایی» بود که یو وون تصدیق می­کرد.

«هم تیمی­هات چطورن؟»

«اونها تو مسافرخونه استراحت می­کنن. من یواشکی بیرون اومدم تا بیام ببینمت.»

«تا حالا  کسی مرده؟»

«تو بگو یه نفر.»

«خوشحالم که اینو می­شونم.»

هارگان با اطمینان گفت: «همه ما قراره رتبه دار بشیم. همه اونها هرچیزی که لازم هست رو دارن.»

و حرفهای او بوی واقعیت داشت. برخی از هم­ تیمی­های او واقعاً به رتبه دارهایی تبدیل می­شدند که یو وون در آینده می­شناخت.

یو وون با خودش فکر کرد: اگرچه در مورد لی سونگ یون مطمئن نیستم…

سونگ یون یکی از متغیرهای پیش بینی نشده بود.

او مانند یو وون بازیکنی از زمین بود و استعداد زیادی برای مانا داشت و در اوایل میتوانست از [انفجار مانا] استفاده کند. پس برای یو وون سخت بود که میزان رشد او را بسنجد.

یو وون تصمیم گرفت: فکر کنم اگه حضوری ببینمش بتونم به این موضوع پی ببرم.

اطلاعات زیادی در مورد سونگ یون شناخته نشده بود و او در اصل بازیکنی بود که باید در مرحله آموزشی می­مرد. شاید به این دلیل بود که آنها از یک مکان آمده بودند، اما به یاد ماندنی ترین هم تیمی هارگان برای یو وون بود.

هارگان گفت:«شنیدم این سری از پس چیز بزرگی بر اومدی.»

یو وون چهره گیجی داشت.

او تظاهر نمی­کرد. او واقعاً نمی­دانست که هارگان در مورد چه چیزی صحبت می­کند از آنجایی که می­توانست در مورد چند چیز باشد.»

«شنیدم تو بودی که الیمپوس رو از گرفتن هفایستوس بازداشتی.»

«چطور متوجه شدی؟»

«ممکنه که مورد علاقه خانوادم نباشم ولی هنوز پدرم زئوسه. علاوه براین، میدونی چند نفر بعد از اینکه جای من اومدن رتبه دار شدن؟»

یو وون به خاطر صحبت­های هارگان سرش را تکان داد. بچه های حرامزاده تعداد انگشت شماری بودند. معروف ترینشان آپولو و آرتمیش رتبه برترهای الیمپوس بودند. آنها هردو فرزندان نامشروع زئوس بودند.

«من می­تونم بیشتر اطلاعات رو در اختیار داشته باشم. جداً وقتی اون رو شنیدم فکر کردم که تو واقعاً دیوونه هستی.نچ نچچ. به چی فکر می­کردی؟ تحت تاثیر قرار گرفتم که تونستی از یک مبارزه رو در رو با یه رتبه دار جون سالم به در ببری ولی الآن با الیمپوس دشمن شدی.»

«تعجب کردم که با وجود دونستن اینها اومدی اینجا.»

«خب… من هرگزکسی نبودم که به نظر بقیه اهمیت بدم. علاوه بر این، این جناح هرا است که به هرحال دست به کارشده.»

هارگان هرگز با هرا و آرس رابطه خوبی نداشت، پس تصمیم گرفته بودکه نیازی به توجه به آنها ندارد.

«زئوس چطور؟»

«… تو اولین کسی هستی که تا به حال دیدم انقدر بی­تفاوت اسم پدرم رو به زبون میاره.»

«خب؟»

«پدر مدتهاست که از مسائل مربوط به الیمپوس فاصله گرفته. اون روی پاکسازی طبقه بعدی تمرکز کرده.»

این برج به داشتن 100 طبقه شناخته می­شد اما این واقعاً درست نبود.

مردم یه بازیکنانی که به طبقه صدم صعود کرده بودند رتبه دار می­گفتند اما این فقط به این دلیل بود که آزمون طبقه صدم هنوز پاکسازی نشده بود.

مکان بالاتری در برج وجود داشت و مردم به مکان بالای طبقه صدم را “سقف” نامیده بودند.

«به هرحال، الیمپوس خوشحال نیست چون تو هفایستوس جنایتکار رو نجات دادی، پس یکم باید مراقب خودت باشی. وقتی فرصتی پیدا کنم، با پدرم صحبت می­کنم و سعی می­کنم سفارشتو بهش بکنم.»

«به نظر می­رسید که هارگان از آنچه در طبقه یازدهم اتفاق افتاده بود، بی خبر بود.

یو وون شگفت زده نشد. این واقعیت که یک برگزارکننده آزمون به یک شرکت کننده در آزمون حمله کرده بود، فوق سری خواهد بود. حتی هارگان نیز نباید بتواند چنین اطلاعاتی را به راحتی بدست آورد.

هارگان حسن نیت خود را نشان می­داد اما یو وون هنوز از حرف هارگان نا امید بود.

یو وون گفت:«پس تو هم اون رو اونطوری می­بینی.»

«منظورت چیه؟»

«دارم درمورد اون پیری صحبت می­کنم. اون به عنوان یک جنایتکار در الیمپوس شناخته میشه.»

بعد از تمام کردن لیوان آب، یو وون از روی صندلی بلند شد.

او از هارگان پرسید:«میخوای با من بیای؟»

«کجا؟»

«به طبقه اول.»

یو وون در آنجا کار داشت و به هرحال قبل از شروع مسابقات به آنجا می­رفت.

«برای دیدن هفایستوس پیر.»

این کلمات باعث شد که حالت چهره هارگان تغییر کند.

پایان قسمت 78

[1] یک غذای خیابانی چینی که شبیه یک کرپ خوش طعم است.

[2] 12 خدای زمینی اشاره به 12 زودیاک چینی دارد.