ورود عضویت
leveling with gods-5
قسمت ۸۲
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

فوشش-!

با تاب دادن شمشیر، مانا در اطراف منطقه پخش شد.

این یک مهارت خاص نبود بلکه یک تکنیک ساده بود که از مانا استفاده می­کرد و باقی ماجرا تنها از فشار شمشیر بود.

«آق!»

«کاق!»

«ا-این دیگه چه مهارتیه؟!»

چند نفر پرت شدند درحالی که چند نفر که کمی ماهر بودند، توانستند با استفاده از مهارت از خود دفاع کنند. اما با یک حمله، ترکیب آنها از هم پاشیده بود.

پرش-

یو وون شروع به یورش به سمت بازیکنان کرد.

«داره میاد سمتمون!»

«نه! اون همین الآن هم اینجاست!»

«سمت راست!»

«نه، اون سمت چپه!»

«کدوم طرفی هست؟!»

بازیکنان سعی کردند با یکدیگر همکاری کنند، انگار که از قبل بهم قول داده بودند اما نتیجه آنچنان خیره کننده نبود.

پشک-!

«کاقق…!»

علاوه بر ضربه شمشیری که به سینه­اش خورد، یک ضربه قوی بازیکن را چندین متر به هوا پرتاب کرد.

وووش-

بازیکن به پایین برگشت و به زمین کوبیده شد.

بعد از آن، بازیکنان دیگر شروع به فریاد زدن بر سر یکدیگر کردند.

«اینجا!»

«این شمشیر نیست!»

«پس اون چیه؟»

«نمی­دونم! ولی بیشتر شبیه یک شئ سفت بود…»

«ممکنه که قسمت صاف شمشیر باشه؟»

این هرج و مرجی کاملاً مطلق بود.

تقریباً هیچکس قادر به همراه شدن با حرکات یو وون با چشمان خود نبود اما سئو مون چانگ حداقل می­توانست ردی ضعیف از حرکات یو وون را ببیند.

چانگ فکر کرد: اونجا.

او می­توانست نوک شمشیر که درحال حرکت بود را ببیند اما نمی­توانست به آن واکنش نشان دهد.

فوووش-!

شمشیر به یکباره به او رسید، نه، چند برابر سریعتر از آنچه پیش بینی می­کرد به او رسید.

چانگ خودش را آماده کرد: من می­میرم…!

تپ-

نوک شمشیر به آرامی به بینی او ضربه زد.

یک ضربه سبک بود، انگار که یک بزرگسال کودکی را سرزنش می­کرد.

ووام-!

«آیی…!»

یک لگد چانگ را به هوا پرتاب کرد و او روی زمین افتاد.

او به سختی توانست که جلوی بالا آوردن دل و روده­اش را بگیرد.

«اوهووع، آیی!»

چانگ هنگام سرفه کردن خون بالا آورد و دندان­هایش را به هم فشار داد تا درد قفسه سینه خود را تحمل کند.

چانگ با خودش فکر کرد: حداقل چندتا دند­ه­ام شکسته.

ادامه جنگ در این حالت برای او غیرممکن بود. خدا می­دانست که او هنوز توانایی جنگیدن دارد یا نه، اما او اراده خود را از دست داده بود.

حداقل یک نفر باید در زمین مسابقه باشد تا این تبدیل به یک مبارزه واقعی شود پس با وجود فاصله زیاد بین او و یو وون، تعجبی نداشت که او دیگر نمی­خواست بجنگد.

«آ-آییی…»

«آخ…»

­نیمی از آنها غش کرده بودند درحالی که نیمی دیگر به خاطر جراحات دراز کشیده بودند.

طبق چیزی که چانگ می­دید هیچکس نمرده بود.

او نمی­توانست باور کند: همه زنده هستن؟

این مسابقاتی بود که در آن مردم با استفاده از سلاح می­جنگیدند پس مرگ بعضی از آنها غیرقابل اجتناب بود.

با این حال، تصادفی نبود که در چنین مسابقاتی حتی یک نفر هم نمرده بود.

چانگ تعجب کرد و نمی­توانست باور کند: یعنی اون بهمون آسون گرفته؟

افرادی که تصمیم می­گرفتند تا در مسابقات بزرگ هنرهای رزمی شرکت کنند تا حدی به مهارت­های خود اطمینان داشتند. در چنین شرایطی، چانگ به سختی می­توانست باور کند که یو وون نه تنها به یک یا دو نفر بلکه در حالی که همزمان با هشت نفر از آنها روبه­رو می­شد، به آنها آسان بگیرد.

درآن موقع یادش آمد…

قبل­تر… چانگ به یاد آورد که چگونه یو وون ضربه­ای تمیز به سر او زده بود. او خودش را برای مرگ آماده کرده بود اما به جای اینکه او را بکشد، فقط به او لگد زد.

در تب و تاب آن لحظه، او فکر کرده بود که شمشیر باید تقلبی بوده و ضربه­ای که زد حمله واقعی او باشد اما پس از فکر کردن به همه چیز، این دو حرکت خیلی غیرطبیعی به هم متصل شدند.

چانگ گیج شد: ها…هاها…

شاید که این فقط مرحله مقدماتی بوده باشد اما در “مسابقات بزرگ هنرهای رزمی” یو وون مانند یک بزرگسال در برابر کودکان رفتار می­کرد.

***

پس از پایان مسابقه، یو وون منتظر مسابقه هارگان ماند. مبارزه هارگان مسابقه بعدی بود.

«برنده، هارگان!»

«ووووااآ-!»

«اون فوق العادست!»

«اون تنهایی ترتیب همه رو داد…»

«اون هم آدم دیگه­ای مثل کیم یو وون بود؟!»

وززز-وززت-

هنوز بقایای حمله الکتریکی هارگان در میدان مسابقه وجود داشت.

همه چیز در مورد هارگان در سطحی بود که یک بازیکن در طبقات پایین آنها را نداشت، از حمله الکتریکی گرفته تا توانایی­های فیزیکی و مانا.

اون واقعاً قوی­تر شده.

حتی یو وون تحت تاثیر قرار گرفت و فهمید که چگونه هارگان موفق شده بود در هر طبقه بعدی  رتبه بندی­اش را بالاتر می­برد.

سرعت رشد او باورنکردنی بود.

یو وون شنیده بود که او به تازگی طبقه 25ام را فتح کرده اما مهارت­های او با بازیکنان طبقات بالا مطابقت داشت.

توانایی­های اون احتمالاً حتی از اینم بیشتر باشه.

مانای هارگان بیشتر شبیه مانای زئوس بود. از استعدادش در دستکاری الکتریسیته گرفته تا مهارت­ها و ظاهرش، همه عیناً شبیه زئوس بودند.

وقتی رتبه دار بشه نیرویی خواهد شد که میشه روش حساب کرد.

یو وون فهمید که منتظر بودن برای دیدن مسابقه او ارزشش را داشت، بعد از آن از روی صندلی بلند شد. او دلیلی برای تماشای بازی­های باقی مانده ندید و از آنجا رفت.

وقتی که داشت از خروجی طبقه اول خارج می­شد…

صدایی ضعیف اما آشنا فریاد زد: «خودشه!»

یو وون به مردی که انگشتش را به سمت او نشانه رفته بود، خیره شد.

چهره­اش هم تا حدودی آشنا بود…

«درسته.» یو وون بالاخره به یاد آورد. «اسمت چی بود؟»

…اما او فقط چهره را با یاد آورد. او نمی­توانست نامش را به یاد بیاورد.

صورت مرد به خاطر نگاه تحقیر آمیزی که به او می­شد صورتش قرمز شد.

مرد فریاد زد: «این یانگ ونیله.» و به یو وون نزدیک شد و از سر عصبانیت هارت و پورت کرد.

…یا حداقل سعی کرد که به یو وون نزدیک شود.

«صبرکن.» مردی که پشت سر ونیل ایستاده بود، شانه او را گرفت.

یو وون وقتی به مرد نگاه کرد، احساس دلواپسی کرد.

یو وون از خودش پرسید: اون یه رتبه داره؟

قدرت مرد در سطحی کاملاً متفاوت نسبت به ونیل بود. او تقریباً دو متر قد و هیکلی عضلانی داشت. معلوم بود که این مرد قوی است.

مرد گفت: «معذرت می­خوام. یکی از شاگردای مدرسه ما بیش از حد به شما بی­ادبی کرده.»

یو وون پرسید: «تو کی هستی؟»

«من رئیس مدرسه شمشیر یاقوت کبود هستم. اسمم مون سوبیکه*.»

Moon SoBaek*

یو وون این تصور را داشت که او یک بازیکن معمولی نیست. رئیس یک مدرسه رزمی بودن به این معنی بود که او باید حداقل در سطح یک رتبه دار باشد.

اینکه چنین فردی شخصاً به اینجا بیاید… طبق تجربه یو وون، آنها معمولاً فقط کاری با او داشتند.

یو وون رد کرد: «من علاقه­ای ندارم.»

سوبیک پرسید: «نمی­خوای حتی بشنوی که من چی می­گم؟»

«نیومدی اینجا تا منو برای مدرسه خودت استخدام کنی؟»

سوبیک کمی شوکه به نظر می­رسید اما این فقط یک ثانیه طول کشید. او بلافاصله خونسردی خود را به دست آورد. به نظر می­رسید که او تا حدودی انتظار چنین واکنشی را داشت.

سوبیک گفت: «درسته. شنیدم که همه­ی پیشنهاد های استخدامی انجمن­های بزرگ رو رد کردی.»

«آره.»

سوبیک سعی کرد یو وون را متقاعد کند: «برای روشن شدن، مدرسه شمشیر یاقوت کبود یک انجمن نیست. ممکنه که بخشی از انجمن رزمی باشیم اما ما بیشتر یک مدرسه رزمی هستیم تا یک انجمن.»

یو وون فکر کرد که منطق او خنده دار است. اینکه به کسی بگویی که به مدرسه­شان ملحق شوید بدون اینکه آزمون بدهید هیچ فرقی با پیشنهاد استخدام انجمن­ها ندارد. در اصل، از او می­خواست که به آنها وابسته شود.

«مطمئن نیستم که اطلاع داری یا نه ولی مدرسه شمشیر یاقوت کبود ما سابقه طولانی­ای داره. ممکنه که در چند وقت اخیر کمی ضعیف شده باشیم ولی میشه گفت که مدرسه ما اولین مدرسه­ای است که به سنت قلمرو رزمی ادامه داده.» سوبیک به سخنرانی طولانی و پرسر و صدای خود ادامه داد: «اگه به ما ملحق بشی می­تونیم به همه چیزی برای مدرسه خودمون برسیم. من وقتی تو رو در حال مبارزه در میدون مسابقه دیدم، متوجه شدم. آینده مدرسه ما…»

«من بهترین­هارو برای مدرست آرزو می­کنم، حالا خداحافظ.» یو وون در حالی که از کنار سوبیک عبور می­کرد و دیگر علاقه­ای به شنیدن صدای او نداشت این را گفت.

سوبیک غافلگیر شد. او انتظار نداشت که یو وون فقط حرف او را قطع کند و برود. او فکر می­کرد که یو وون ممکن است او را رد کند ولی نه به این راحتی و قاطعیت. او فکر می­کرد که حداقل فرصتی برای گپ زدن همراه با یک فنجان چای یا چیز دیگری پیدا می­کند.

سوبیک درحالی که شانه یو وون را می­گرفت، گفت: «لطفاً یه لحظه صبر کن.»

یو وون به سوبیک خیره شد.

سوبیک دیگر لبخند نمی­زد و با از بین رفتن لبخند، چهره خشن او آشکار شد.

­یو وون فکر کرد: به نظر عصبیه. و به این فکر کرد که صورت او  شبیه یک راهزن خطرناک است. اگر ریش داشت هم که دیگر نور علا نور بود.

مانایی که پر از روحیه جنگندگی بود در اطراف سوبیک می­درخشید.

یو وون توانست به خشم پنهان شده در پشت مانای سوبیک پی ببرد.

سوبیک حرف زد: «به نظر می­رسه که درست متوجه نشدی.»

«چی رو نفهمیدم؟»

«این یک پیشنهاد نیست.» سوبیک در حالی که شانه­اش را محکم گرفته بود گفت: «حالا فهمیدی؟»

یو وون به دستی که روی شانه­اش بود نگاه کرد.

او انتظار داشت که حداقل یک بار چنین جدلی رخ دهد، پس آماده بود تا در چنین موقعیتی دست به کار شود.

«مطمئنم خوب میدونی که چه اتفاقی می­افته برای رتبه داری که با یک شرکت کننده مسابقات در بیوفته.» یو وون این را گفت و لحنش عوض شد.

سوبیک با تغییر خلق و خوی خود لبخندی موذیانه زد. او گفن: «البته که می­دونم.»

«پس از قبیله نام گونگ نمی­ترسی؟»

مسابقات بزرگ هنرهای رزمی، یک تورنومنت بود که توسط قبیله نام گونگ، قبیله­ای که توسط رئیس اتحاد هنرمندان رزمی­کار رهبری می­شد، برگزار می­شد. پاکسازی هر حادثه­ای که در آن رخ می­داد برعهده قبیله نام گونگ بود. بنابراین درافتادن با یک شرکت کننده در مسابقات مانند این بود که مستقیماً  قبیله نام گونگ را به جنگ دعوت کنید.

مون سو بیک، رئیس مدرسه شمشیر یاقوت کبود ممکن بود که یک رتبه دار باشد اما مدرسه­ی او در مقایسه با قبیله بزرگ نام گونگ، هنوز یک مدرسه ضعیف و جزئی بود.

قبیله نام گونگ بیش از ده رتبه دار داشت و حتی نام گونگ جین وون را داشت که تقریباً یک رتبه برتر بود.

«به خاطر همینه که انقدر مغرورانه رفتار می­کنی؟ چون به قبیله نام گونگ اعتماد داری؟» سو بیک خنده­ای سر داد: «رئیس قبیله جی­گال برادر خونی منه. واقعاً فکر کردی من از قبیله نام گونگ می­ترسم؟»

یو وون دوست داشت بداند که چرا او انقدر پررو بود و معلوم شد که او یک برگ برنده دارد.

یو وون پرسید: «برادر خونیت می­دونه که برادر بزرگش انقدر حرومزادست؟»

«البته.» سوبیک این را با افتخار گفت.«حالا اینقدر بدخلق نباش. می­خوام رابطه خوبی باهات داشته باشم. اگه وقت بذاری به من گوش کنی، یاد می­گیری که مدرسه ما اونقدرها هم جای بدی نیست.»

یو وون درحالی که مچ سوبیک را گرفته بود، گفت: «رد می­کنم.»

یو وون با استفاده از زور سعی کرد که دستی که شانه­اش را گرفته بود کنار بزند.

ابروی سوبیک از میزان قدرتی که یو وون اعمال کرد، تکان خورد.

سوبیک فکر کرد: این یارو…

او می­دانست که یو وون برای بازیکن طبقه­ی پایین بودن بسیار ماهر بود اما داشتن این همه قدرت…

سوبیک تشخیص داد: این قرار نیست آسون باشه.

جرقه، تروق-

سوبیک پنجه­اش را تقویت کرد اما با اعمال قدرت بیشتر، جریمه به آرامی شروع شد.

با این وجود…

سوبیک نمی­توانست باور کند. ­­چیشد-؟

دست او کم کم حرکت می­کرد.

یو وون عملاً داشت دستش را کنار می­زد.

یو وون گفت: «گفتی که من مغرور هستم چون به قبیله نام گونگ اعتماد دارم.»

چلاندن، فشار دادن-

سوبیک به خاطر اینکه یو وون خیلی محکم مچ دستش را گرفته بود، کمی احساس درد کرد.

او نمی­توانست باورکند. او به خاطر جریمه با دقت قدرتی را که داشت به کار می­برد اما اینکه اینطوری به عقب رانده شود…

«نه.» یو وون ادامه داد. «من فقط به خودم اعتماد دارم.»

«آخ…» سوبیک از میزان درد غرغر کرد.

چرخیدن-

سوبیک به سرعت خودش را از چنگ یو وون جدا کرد.

او می­توانست جریمه را نادیده بگیرد و بیشتر از قدرتش استفاده کند اما او حتی وقت نداشت تا گزینه ها بسنجد.

در اصل، از آنجایی که سوبیک مجبور نبود بیش از حد در مورد عواقب بعدی با قبیله نام گونگ نگران باشد، فکر می­کرد که باید یو وون را با زور در هم بکوبد.

سوبیک نظر داد: «پس خیلی ماهر هستی.»

معلوم شد که همه چیز به این راحتی نخواهد بود.

شینگ-!

سوبیک شمشیرش را کشید.

این یک شمشیر آبی رنگ بود که درخور نام رئیس مدرسه شمشیرزنی یاقوت کبود بود.

سوبیک سریعاً شروع به ارزیابی وضعیت کرد و بررسی کرد که آیا کسی در این نزدیکی است یا خیر.

سوبیک فکر کرد: مسابقه با قدرت کامل برگزار میشه. حداقل مدتی طول می­کشید تا مردم ورزشگاه را ترک کنند.

سوبیک خیالش راحت شد: خوشحالم به یکی دستور دادم تا محض احتیاط مراقب باشه.

او از همان ابتدا قصد داشت که اگر یو وون به او گوش نمی­‌داد، از زور استفاده کند. زیرا تا زمانی که می­توانست به گونه­ای یو وون را به مدرسه­اش ببرد، می­توانست یو وون را وادار کند که هرطوری که شده به او گوش دهد.

سوبیک با خودش کنار آمد: بیا زیاد کشش ندیم…

«درسته. در یک چیز وجود داره.»

«چی؟»

یو وون گفت: «چیزی که بهش اعتماد دارم.»

نگاه یو وون به سمت پشت سوبیک چرخید.

گام گذاشتن-

از ناکجا آباد، حضوری احساس می­شد.

چیزی در نزدیکی آنها وجود نداشت اما در یک لحظه، حضور آن شخص به آنها نزدیک شد.

سوبیک احساس عجیبی کرد، انگار که یک جانور وحشی از پشت به او نزدیک می­شد.

مردی صحبت کرد: «فکر کردم بیشتر از اینا می‌خوابد کشش بدید قربان.»

سوبیک سرش را برگرداند و متوجه شد که مردی بزرگ به آنها نزدیک شده است. لباس و طرز گفتار او باعث می­شد که او شبیه فردی از قلمرو رزمی به نظر بیاید اما سوبیک تا به حال هرگز این مرد را ندیده بود.

نگاه مرد بین یو وون و سوبیک رد و بدل شد. «اینجا چیکار می­کنی…»

او لرد مشت بهشتی، پانک باک­لیم بود.

مردی که در طول آزمون فرقه اهریمن بهشتی با یو وون جنگیده بود، مودبانه تعظیم کرد و به یو وون ادای احترام کرد: «… نائب فرمانده؟»

پایان قسمت 82