ورود عضویت
leveling with gods-5
قسمت ۸۶
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

اثر قدرتمند حمله الکتریکی هارگان میدان را به سکوت فرو برد.

«این چی بود؟»

«هارگان؟»

«چرا اینطوری رفتار می­کنه؟»

بازیکنان درحالی که هارگان را تماشا می­کردند که بر سر بازیکنان اطرافش غرغر می­کند در اطراف محوطه به حرکت خود ادامه دادند.

آنها می­خواستند بدانند که هارگان درحال انجام چه کاری است اما آنقدر مشغول جنگیدن بودند که در هر شرایطی نمی­توانستند او را در آرامش تماشا کنند.

صدای برخورد شمشیر-!

انفجار، بومم-!

شمشیرها و نیزه­ها در اطراف میدان مسابقه در میان انبوهی از مهارت­ها که در هرج و مرج منفجر می­شدند، به یکدیگر برخورد می­کردند.جیم چون بادبزن خود را تا کرد و با چهره­ای جدی به هارگان خیره شد.

او پرسید:«میتونم اینو به عنوان کمک کردن به کیم یو وون در نظر بگیرم؟»

هارگان ابرویی بالا انداخت و جواب داد:«خب که چی؟»

«قبیله من فکر می­کرد که ما می­تونیم با تو رابطه خوبی برقرار کنیم.»

هارگان ریشخند زد:«نمی­دونم که فکر کی بوده ولی این یه فکر احمقانست.»

صورت جین چون در هم فرو رفت.

این ایده از ژنرال اتحاد هنرمندان رزمی، ژوگه جینگ بود و به عنوان یک استراتژیست، او بود که سازمان را از سایه­ها اداره می­کرد.

جین چون نمی­توانست تحمل کند که به پدرش که به اعتقاد او بزرگ و باهوش است، اینگونه توهین شود.

هارگان پرسید:«مشکلت چیه، پلشت؟»

«چطور می­تونی چیز انقدر بی ادبانه­ای بگی…؟»

هارگان در حالیکه به اطراف نگاه می­کرد گفت:«به خاطر اینکه رفتارت اینقدر بی مزه هست که من جوری صحبت می­کنم که تو بفهمیش.»

او خصومت آشکاری را نسبت به بازیکنانی که چند لحظه پیش درحال یورش به یو وون بودند، نشان داد.

«چ-چه خبره اینجا؟»

«چطوری قراره که جلوی کسی مثل اون بجنگیم؟»

«اون یه هیولای واقعیه…»

این بازیکنان با دیدن حمله بزرگ هارگان روحیه خود را از دست دادند.

جَو رو به افسردگی برده بود که این پیشرفت بدی برای جین چون بود.

یک نفر بی اختیار گفت:«به ما نگفته بودن که یو وون و الیمپوس به وضوح با هم دشمن هستند؟»

هارگان که شنوایی قوی­ای داشت، چیزی که مرد زمزمه کرد را شنید.

هارگان پرسید:«از کجا اینو می­دونی؟»

یو وون هم آن را شنیده بود. او فکر کرد:پس قبیله ژوگه حتی با الیمپوس هم ارتباط داره.

این اطلاعات جدیدی برای یو وون بود.

او می­دانست که در اتحاد رزمی کاران بین قبیله نام گونگ و ژوگه جنگ بر سر قدرت وجود دارد اما نمی­دانست که الیمپوس هم در آن دخیل است.

برای یو وون مشخص شد که یکی از دلایلی که آنها تصمیم گرفتند با این طرح پیش بروند این بوده که فکر می­کردند هارگان هم با یو وون مبارزه خواهد کرد.

هارگان با تلخی گفت:«… پوسیدگی خیلی زیادی تو اینجا به چشم میاد.» با این حال، این یک نظر برای قبیله ژوگه نبود، بلکه نسبت به الیمپوس بود.

جین چون گفت:«به جزئیات بی اهمیت توجه نکن. در عوض همین الآن تصمیم بگیر. با یو وون می­مونی یا در مقابلش می­ایستی؟»

حرف­های جین چون باعث شد که یو وون نگاهی به پشت هارگان بیندازد.

آنها نه تنها الآن در میان یک فضای عمومی بلکه در حال شرکت کردن در مسابقات بزرگ هنرهای رزمی بودند. چشم­های تعداد بی شماری از تماشاگران بر روی آنها بود و علاوه بر آن مسابقات از هرکجا و در هر زمان از طریق کیت­های بازیکن قابل مشاهده بود. بنابراین هر اقدامی که هارگان الآن انجام دهد، الیمپوس متوجه خواهد شد.

از آنجایی که یو وون دشمن الیمپوس است، کمک کردن به یو وون در تضاد با خواسته های الیمپوس است.

«شما اعضای قبیله ژوگه همیشه زیاد حرف می­زنید.» هارگان درحالی که مشت­هایش را به هم می­کوبید، گفت:«چرا حرف مفتت رو تموم نمی­کنی و در عوضش با من نمی­جنگی؟ چون من خیلی وقته که تصمیممو گرفتم.»

جین چون درحالی که بادبزن خود را دوباره باز می­کرد گفت:«…که اینطور.» او به بقیه گفت:«من الآن باید با اون بجنگم. سریع ترتیب یو وون رو بدید و بیاید به من کمک کنید.»

باد در اطراف جین چون شروع به وزیدن کرد.

«مشکلی نداری؟»

«تو قراره جلوی هارگان وایستی…»

همراهان جین چون نگرانی خود را ابراز کردند.

جین چون گفت:«می­دونم. من هم در مورد اون زیاد شنیدم.»

او می­توانست همین الآن از حمله او متوجه شود که هارگان چقدر قوی است. او از هر بازیکن دیگری که تا به حال دیده بود، قوی تر بود.

یو وون بهترین بازیکن نامیده می­شد اما او با از نزدیک دیدن هارگان، او را یک پله بالاتر از یو وون در نظر گرفت. با این وجود…

او با اعتماد به نفس به همراهان خود اطمینان داد:«ولی من ژوگه جین چون هستم.»

درست بود. او یکی از بازیکنان نخبه­ای بود که قرار بود به همراه هون، قلمرو رزمی را رهبری کند.

و اعتماد به نفس جین چون جان تازه­ای به باقی افرادش داد.

ولی از سوی دیگر…

فلش-

ویززت-

در یک لحظه، هارگان در مقابل جین چون قرار گرفت.

«گفتی کی هستی؟»

«…!»

بوم-!

ویزززت-!

مشتی به سمت جین چون پرتاب شد و او ده ها متر به عقب پرتاب شد. او حتی نمی­توانست در حالی که در هوا پرواز می­کرد فریاد درستی بیرون دهد.

جین چون ناله کرد:«آخ-آه…»

جرقه، ترقق-

بدنش برق گرفته و سوخته شده بود.

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.

جین چون تمام تلاشش را کرد تا بدن ناپایدارش را نگه دارد. تمام وجودش را گذاشت تا هوشیاری­اش را از دست ندهد.

جین چون فکر کرد:یعنی….چی…

وقتی که به هارگان نگاه می­کرد ذهن و دیدش ناواضح و تار بود.

او می­دانست که یک اصیل زاده از الیمپوس قدرتمند خواهد بود، به ویژه با توجه به اینکه هارگان پسر زئوس، پادشاه الیمپوس بود. طبیعی بود که هارگان شگفت انگیز باشد.

هنوزم…! جین چون درحالی که دندان­هایش را به هم فشار می­داد فکر کرد. هیچ راهی وجود نداره که انقدر این تفاوت زیاد باشه.

غرور او جریحه دار شده بود. در ابتدا جین چون فکر کرد که این غیرممکن است اما با این وجود ضمیر ناخودآگاهش بر سر او فریاد زد:هیچ راهی برای پیروزی مقابل این مرد وجود نداره.

هارگان درحالی که مشت­هایش را به هم می­کوبید صحبت کرد:«باید جایگاه خودتو بدونی، مردک بی­اهمیت.»

او با وجود اینکه جین چون از قبیله ژوگه بود، او را بی اهمیت خطاب کرده بود.

هارگان درحالی که به جین چون نزدیک می­شد تهدید کرد:«جرات داری سعی کن کار موذیانه­ای بکنی.»

هارگان نگاهی به یو وون انداخت تا به او علامت دهد.

قدم زدن-

یو وون درحالی که به بازیکنان قلمرو رزمی که دور او دایره تشکیل می­دادند نزدیک می­شد، گفت:«باید از همون جایی که متوقف شدیم ادامه بدیم.»

یو وون تصمیم گرفته بود قبل از مبارزه واقعی ترتیب بچه­های مزاحم را بدهد.

***

«م-من تسلیمم!»

«م-منم همینطور!»

«من هم تسلیم می­شم!»

«خب من تسلیم ن-آیییییی!»

مسابقه صحنه اصلی شروع به رسیدن به اوج خود کرد.

با گذشت زمان، استقامت آنها از بین رفت و بازیکنان بیشتری به خاطر مصدومیت از مسابقه دست کشیدند. بازیکنانی هم بودند که تا آخر حاضر به تسلیم شدن، نشدند و جان خود را از دست دادند.

و در میان این هرج و مرج، جین چون در حالی که هر دو دستش را بلند کرده بود فریاد زد:«من شکست خوردم!»

فووش-

مشت هارگان که به سرعت به سمت صورت جین چون می­رفت، متوقف شد. او از آن دسته افرادی نبود که به حریفی که اراده برای مبارزه را از دست داده بود، حمله کند.

جین چون با دیدن هارگان که حمله­اش را متوقف کرد، آسوده خاطر شد و در حالی که نفس راحتی می­کشید گفت:«این باخت منه. من تسلیم میشم.»

«پس تو کنار می­کشی؟»

«درسته.»

مبارزه آنقدرها هم ادامه پیدا نکرده بود. تنها کاری که با مهارت­هایش می­توانست انجام دهد این بود که چند تا از مشت­های هارگان را متوقف کند. و حتی آنوقت هم، اگر هارگان جدی بود، احتمالاً نمی­توانست حتی یکی از آنها را هم متوقف کند.

هارگان گفت:«باورم نمیشه که می­خواستی با مهارت­هایی که داری یه تجارت مسخره راه بندازی.»

«…اگه تو دخالت نمی­کردی، ما موفق می­شدیم.»

هارگان پرسید:«واقعاً بهش باور داری؟» و به یو وون در میان بازیکنان قلمرو رزمی در حال پرواز بود، نگاه کرد. «واقعاً فکر می­کنی که تو فرقی داری که بتونی اونو شکست بدی؟»

جین چون ساکت ماند. سکوتش، بلندتر از کلمات حرف می­زد.

هارگان در حالی که به یو وون خیره شده بود، زیرلب گفت:«با این وجود…»

اون گیج شده بود که چرا یو وون یکی یکی آنها را با تاب دادن شمشیرش از پا در می­آورد.

هارگان از خودش پرسید:فکر نکنم که مهارت­هاش بدتر شده باشه. شاید داره قدرتش رو ذخیره می­کنه؟

مدتی بود که آن دو نفر همدیگر را ندیده بودند. پس از مرحله آموزشی و اتفاقات طبقه اول، هارگان رشد شدیدی را پشت سر گذاشت. و او تصور می­کرد که همین اتفاق برای یو وون هم می­افتد با توجه به اینکه حتی شایعه شده بود که او قوی ترین بازیکن تاریخ است.

اگه اینجوریه… هارگان در حالی که به سمت یو وون قدم برمی­داشت فکر کرد. قراره که من از اون رو ازش بیرون بکشم.

ترتیب بیشتر بازیکنان قلمرو رزمی که مزاحم بودند، داده شده بود.

هارگان با دیدن اینکه حال و هوای صحنه اصلی چقدر سینمایی شده، فکر کرد که این به اندازه کافی برای صحنه خوب است.

کوبیدن پا-

با هر قدمی که هارگان برمی­داشت، زمین زیر پایش فرو می­رفت.

یو وون که در حال تاب دادن شمشیرش بود بعد از اینکه متوجه شد هارگان به او نزدیک می­شود، شمشیرش را کنار گذاشت.

یو وون پرسید:« میخوای الآن شروع کنی؟»

هارگان جواب داد:«به اندازه کافی صبر کردم.»

صورتش به وجد آمده بود.

وزززت-

جریان قوی برق شروع به احاطه کردن هارگان کرد، انگار که او آماده انفجار بود.

هارگان گفت:«هیچ چیزی شیرین تر از چیدن میوه­ای که کاملاً رسیده، نیست.»

یو وون می­توانست تشخیص دهد که هارگان چقدر برای مبارزه دوباره با او مشتاق است. و حالا که هارگان دیگر نمی­توانست صبر کند، داشت به او نزدیک می­شد.

یو وون فکر کرد:هنوز تعداد زیادی از اونها باقی مونده ولی…

برای او فرقی نمی­کرد کع مبارزه نهایی الآن اتفاق بیفتد یا بعداً.

قبل از قرار گرفتن در آرایش، یو وون تصمیم گرفت که بگوید:«بذار اول من ازت دوتا سوال بپرسم.»

«دوتا سوال کامل؟»

 «تو مدت زیادی صبر کردی، پس اینطوری نیست که اگه یکم دیگه صبر کنی تورو ­بکشه.»

هارگان سر تکان داد:«چی هستن؟»

«اول از همه، قرار نیست همین الآن از تصمیمت پشیمون بشی؟»

هارگان به یو وون، دشمن الیمپوس کمک کرده بود و با قبیله ژوگه، قبیله ای که با الیمپوس متحد شده بود، جنگیده بود. این نشان دهنده مخالفت آشکار علیه الیمپوس بود.

«من احمق نیستم.» هارگان بدون هیچ تردیدی این را گفت. «میدونم که کارهام چه نتیجه­ای داره. من قبل از فکر کردن عمل کردم.»

«به معنیه که…؟»

«البته که پشیمون نیستم.»

یو وون پاسخ اولین سوال خود را گرفت.

«و سوالت دومت چیه؟»

هارگان بیشتر هیجان زده شد زیرا می­دانست که در هر لحظه­ای ممکن است انجامش دهند.

یو وون نیز به همان اندازه هیجان زده بود.

«سوال دوم من…»

وومم،ووووم-

مانای خوش رنگی شروع به پوشاندن شمشیر خاکستری رنگ کرد.

«فراموش نکردی که چطوری با یه مشت پرتت کردم؟»

یادآوری آن حادثه باعث شد رگی روی پیشانی هارگان ظاهر شود.»

«البته که یادمه.»

هیچ راهی وجود نداشت که هارگان بتواند آن را فراموش کند. این اولین باری بود که به کسی که رتبه دار نبود باخت و شوک آن لحظه هنوز هم مثل روز برایش روشن بود.

هارگان گفت:«الآن یه چیزی ازت می­پرسم.» و در حال حاضر در فاصله­ی خیلی کمی از یو وون بود. «به نظرت من همونی هستم که اون موقع بودم؟»

یو وون جواب داد:«نه.»

پاسخ یو وون حالت عصبی روی صورت هارگان را کاهش داد اما این مدت زیادی دوام نیاورد.

یو وون ادامه داد:«خیلی کوچولو­تر به نظر می­رسی.»

«…خیلی خب.» الکتریسیته هارگان به آسمان پرتاب شد. «پس بزن بریم.»

چرخاندن-

هارگان آماده شد تا مشتش را بچرخاند.

شمشیر یو وون و مشت هارگان به هم رسیدند.

یو وون تلاشی برای ایجاد فاصله نکرد و همچنین سعی نکرد که از حمله هارگان فرار کند. او قصد داشت تا با مشت تمام برقی هارگان روبه رو شود.

ووووم، ووومم-!

یو وون [شمشیر مقدس] خود را آماده کرد که آن لرزش خفیفی را منتشر کرد.

درینگ-!

شمشیر و مشت با هم برخورد کردند و زنگی با صدای بلند در سراسر میدان پخش شد.

ترق-

از میزان ضربه، یک شکستگی کوچک روی شمشیر یو وون ظاهر شد.

او فکر کرد:این چیز به حد خودش رسیده باشه.

پایان 86