ورود عضویت
leveling with gods-5
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

دنیای طبقه بیستم بسیار وسیع بود. از قضا جای تنگی هم بود.

دنیا به خودی خود بزرگ بود اما فضای زیادی برای زندگی مردم در آن وجود نداشت. با توجه به اینکه 90 درصد این دنیا اقیانوسی‌ست، مگر اینکه از یک نژاد آبزی باشید، نمی­توانستید در طبقه بیستم زندگی کنید.

البته این به آن معنا نیست که ده درصد باقی مانده زمین رها شده است. در واقع دقیقا برعکس بود.

علیرغم اینکه این سرزمین تنها 10 درصد دنیا را تشکیل داده بود اما باز هم وسیع و پر رونق بود، بنابراین این دنیا پیشرفت زیادی کرده بود.

پادشاهی دریایی، پورتوگیا.

در آن پادشاهی افسانه­ای وجود داشت…

«کسی که “سنگ دریا” رو پیدا کنه خدای دریا خواهد شد…»

در نپتو، کوچک ترین جزیره و یکی از دوازده جزیره پورتوگیا جنگ بی پایانی در جریان بود.

شخص ادامه داد: «…چه افسانه جذابی. اینکه فقط بتونی با تو دست گرفتنش تبدیل به خدا بشی.»

ده ها بازیکن، پسر و دختر بزرگی را تهدید می­کردند. آن دو بیش از دو متر قد داشتند و درحالی که به سمت دیوار عقب عقب می­رفتند، به خود می­لرزیدند.

«ل-لطفاً بهمون آسیب نزن…»

«م-ما چه کار اشتباهی انجام دادیم؟ چرا این کارو با ما می­کنید؟»

«هاه! لطفا بهمون آسیب نرسون… هیچ کار اشتباهی انجام ندادیم… هه­هه­هه.»

«شماها با این اندازتون باید از خودتون خجالت بکشید که انقدر ترسو هستید.»

«همه­ی غولها مثل این جوجه­های کوتوله هستن؟»

«حالا که انقدر بزرگ شدید قایم کردن خودتون سخت شده، اینطور نیست؟»

«اگه سن انسان­ها رو در نظر بگیریم احتمالاً این کوتوله­های احمق حتی ده سالشون هم نباشه.»

«واقعاً؟ ولی اونا اینقدر بلند هستن؟»

«این حشره­های موذی قدشون به حداقل چهار متر می­رسه.»

«تا وقتی که آزگارد بهتون کمک می­کرد باید وضعتون خوب بوده باشه پس چرا رفتید و با اونا جنگ راه انداختید…»

آزگارد و غولها در ابتدا روابط دوستانه­ای داشتند. اما پس از شروع همکاری تعدادی از غولها با شیاطین آزگارد روابطش را با آنها قطع کردند. و از آن موقع این موقعیت­ها رایج شده بود.

همه نوع الفاظ رکیک بر دو غول روانه شد.

آن دو بازیکن بیشتر از پیش به گوشه­ رانده شدند و از ترس به خود می­لرزیدند.

مرد مو قرمزی که گروه را رهبری می­کرد درحالی که به غول ها نزدیک می­شد، پرسید: «افسانه­ای که قبلاً دربارش صحبت کردم رو می­دونید؟»

یکی از غول­ها در جواب پرسید: «چ-چه افسانه­ای­؟»

«اونی که در مورد سنگ دریا هست.» مرد مو قرمز ادامه داد: «اون کجاست؟»

غول­ها به نمادهایی که روی سینه بازیکنان بود، نگاه کردند. نمادها نگاره­هایی کشیده شده از یک گرگِ یال قرمز بودند.

آنها اعضای انجمن گرگ سرخ، انجمنی بدنام در طبقات پایین و میانی بودند.

مرد مو قرمز گفت: «شنیدم که غول­ها سنگ دریا رو مخفی کردن.»

غول پسر پرسید: «تو واقعاً همچین شایعه بچه گانه­ای رو باور می­کنی؟»

مرد مو قرمز در جواب پوزخندی زد: «البته که باور نمی­کنم، ولی هنوز هم قابل تصورترین شایعه‌ست.»

«و می­دونی که منبع اون شایعه کیه؟»

«الیمپوس نیست؟ اونها به اندازه یک منبع موثق قابل اعتمادن.»

«پس مطمئنم که از رابطه ما و الیمپوس هم خبر داری، نه؟»

مرد مو قرمز درحالی که دستش را به سمت چاقویش می­برد گفت: «خبر داریم و دقیقاً به همین خاطره که داریم این کارو انجام میدیم.»

«الیمپوس به اینکه ما غولهارو می­کشیم هیچ اهمیتی نمیده.»

طبقه بیستم دنیایی در تحت اختیار الیمپوس بود. رتبه دارها و بازیکنان الیمپوس بیش از نیمی از دفترها را در اختیار داشتند و هر زمان که حوادث مربوط به غولها رخ می­داد، بر روی بیشتر آنها سرپوش می­گذاشتند.

این فقط به این خاطر رخ می­داد که الیمپوس می­خواست غولها را ریشه کن کند.

مرد مو قرمز غولها را تهدید کرد: «اگه نمی­خواید بمیرید، همین الان به من بگید. سنگ دریا کجاست؟»

یکی از آنها فریاد کشید: «بهت گفتم ما همچین چیزی نداریم!»

غول دیگر در ادامه گفت: «این یه شایعه الکی هست که الیمپوس برای خلاص شدن از شر مردم ما منتشر کرده!»

با وجود مخالفت­های شدید غول­ها هیچ چیز قرار نبود تغییر کند.

مرد مو قرمز که از نگرفتن جوابی که می­خواست، ناراضی بود گوشش را گرفت و گفت: «اوه، واقعاً؟»

سپس سرش را به سمت هم‌رزمانش برگرداند.

آنها هم انجمنی­هایی بودند که برای مدت طولانی با او بودند و هرکدامشان فقط از نگاه چشمان یکدیگر می­توانستند بفهمند که به چه چیزی فکر می­کنند.

«خب، بیاید ببینم شماها بعداً هم می­تونید سر این حرفتون بمونید یا نه.»

شینگ-

شِننک، شَنک-

بازیکنان شروع به آماده سازی سلاح­ها و مهارت­های خود کردند.

غول­های محاصره شده دندان­هایشان را به هم ­فشردند. آنها می­داستند که هرچیزی که بگویند این افراد به آنها گوش نمی­دهند.

مرد مو قرمز به افرادش دستور داد: «اونها را نکشید. فقط یکی یکی دست و پاهاشون را قطع کنید. بعدش ممکنه نظرشون رو تغییر بدن و-»

صدایی حرف او را قطع کرد: «تو همچین زمان صلح‌آمیزی اراذل اینجا چیکار میکنن؟»

نام مرد مو قرمز هورانگ بود و یکی از مدیران انجمن گرگ­های سرخ بود. او سرش را چرخاند و با نگاهی برافروخته مردی را دید که درحال قدم زدن در کوچه است.

«اراذل؟»

«این عوضی دیگه کیه؟»

«به نظر میاد که نمی‌دونه که نباید نخود هر آشی بشه.»

«نمی­دونی ما کی هستیم؟»

انجمن گرگ سرخ از بازیکنان طبقه 20 تا 50ام تشکیل شده بود و از آنجایی که رئیس انجمن رتبه‌دار سطح بالایی بود، آنها در طبقات پایین شهرت داشتند.

«هی، رفیق! سعی نکن قهرمان بازی در بیاری مگه اینکه بخوای آسیب ببینی!»

«می­خواید همینجوری بذارید بره؟»

«اگه کسی که غول نیست رو بکشیم خصوصاً باتوجه به هوشیاری اخیر آزگارد شرایط برامون اذیت کننده میشه.»

«اون حرومزاده­ها همیشه طوری رفتار می­کنن انگار که آدمای باشخصیتی هستن.»

«منم همینو میگم.»

اعضای گروه تصمیم گرفته بودند که او را نادیده بگیرند زیرا می­دانستند که او فقط یک نفر است اما صدا نزدیکتر شد.

«من قهرمان بازی نمی­کنم. من خود قهرمان واقعیم.»

سسک-

یو وون از میان گروه رد شد و گفت: «و منم با اونها کار دارم.»

«چی؟»

«این عوضی هم دنبال سنگ دریاست؟»

«هی، مراقب باشید.»

اعضای گرگ سرخ با تماشا کردن راه رفتن یو وون در میانشان هوشیارتر شدند.حتی یک احمق هم می­فهمد که کسی که انقدر جسور است باید برای این میزان اعتماد به نفس دلیل خوبی داشته باشد.

«تو از کدوم انجمنی؟»

«بهمون بگو. ولی از هر انجمنی هم که باشی، این درست نیست، مرد.»

«حتی بین ما هم یه سری قوانینه…»

«صبرکنید.» هورانگ هم تیمی­های خود را متوقف کرد و فقط به یو وون که به دو غول نزدیک می­شد نگاه کرد.

هورانگ فکر کرد: این یارو آشنا به نظر میاد… او قطعاً این چهره را قبلاً در جایی دیده بود.

در آن لحظه بود که بالاخره فهمید.

«هی، اون…»

«به همون چیزی که من فکر می­کنم، فکر می­کنی؟»

چند نفر از اعضای انجمن شروع به پچ پچ کردن کردند. به نظر می­رسید که آنها با هورانگ اتفاق نظر داشتند.

هورانگ به یو وون گفت: «کیم یو وون.» او با صدایی عمیق و با ترسناک ترین چشم غره­ای که می­توانست به چشم بیاورد صحبت کرد. «درست میگم؟»

یو وون سرش را تکان داد.

پس از مسابقات بزرگ هنرهای رزمی تعداد افرادی که چهره او را می­شناختند بسیار افزایش یافته بود.

هورانگ هم یکی از آنها بود.

یو وون پرسید: «به این معنیه که فقط با حرف زدن می­تونیم این موضوع رو حل کنیم؟»

هورانگ گفت: «ممکنه که برای طبقه بیستم خیلی ماهر باشی ولی این چیزی نیست. میدونم که تو فوق­العاده­ای ولی ما مدت­ها پیش طبقه بیستم رو پاکسازی کردیم.»

اکثر باریکنان در انجمن گرگ سرخ بازیکنانی از طبقه 25ام و بالاتر بودند.

 هورانگ یک مدیر اجرایی و بازیکنی از طبقه­ای خیلی بالاتر از طبقه بیستم بود. بنابراین از نظر او حتی اگر یو وون برنده مسابقات بزرگ هنرهای رزمی بود، او را فقط به عنوان بازیکن طبقه بیستم می­دید.

«به خاطر اینکه به فرقه شیطان بهشتی تعلق داری اینطوری رفتار می­کنی؟»

«نه.» یو وون این را گفت و درحالی که در مقابل غولها ایستاده بود،  به سمت افراد انجمن برگشت تا با آنها روبه­رو شود. «من به هیچ کسی تعلق ندارم.»

هورانگ درحالی که با یو وون چشم در چشم شده بود ابروهایش را در هم کشید.

او فقط یک نفر بود. بازیکنی که تازه وارد طبقه بیستم شده بود.

با این وجود، هورانگ نمیتوانست از بالا به او نگاه کند. این وزنی است که اخیراً نام “کیم یو وون” با خود حمل می‌کرد.

هورانگ فکر کرد: باید یه دلیلی وجود داشته باشه که چرا اون انقدر گستاخانه عمل می­کنه.

یو وون با مهارت­هایی که داشت باید مٌی­توانست هر زمانی که بخواهد به هر انجمن بزرگی بپیوندد.

هورانگ به فکر کردن ادامه داد: ما نباید به مهارت­های که تو مسابقات نشون داده ببازیم. ولی چی میشه اگه همرزمی نزدیک اینجا داشته باشه؟ یا چی میشه اگه فردی از قبیله شیطان بهشتی اونو اسکورت کنه؟

یو وون به عنوان نایب فرمانده‌ی فرقه شیطان ­بهشتی شناخته می­شد.

پس با اینکه به نظر می­رسید که هیچ کس دیگری در این نزدیکی نیست هنوز هم مبارزه با این تعداد نفر که همراهش بودند ریسک بود.

شرم آوره که باید چندتا غول رو ول کنیم ولی… هورانگ فکر کرد که مبارزه با دوازده نفر خطرناک است پس دستش را از قبضه شمشیرش برداشت و برگشت.

هورانگ گفت: «اینجارو ترک می­کنیم.»

«ولی، قربان!»

«اون کاملاً تنهاست!»

هورانگ سرش را تکان داد. «ما برمی­گردیم و این تصمیم نهاییه.»

هورانگ به عنوان یک رهبر پس از تصمیم گیری نظر خود را تغییر نداد. پس یارانش پس از اندکی تردید طبق دستور او، رفتند.

«تو خوش شانسی.» هورانگ غرولند کرد: «اگه به خاطر فرقه شیطان بهشتی نبود، همینجا تو رو تیکه تیکه می­کردم.»

یو وون به او که با خونخواهی به عقب نگاه می­کرد، نگاه کرد. چشمان هورانگ زرد شده بود. نگاهش مثل یک جانور وحشی تند و تیز بود.

یو وون از مانایی شدیدی که هورانگ منتشر می­کرد احساس کرد: اون یه مرد معمولی نیست.

برای یو وون عجیب بود. او فکر کرد: چرا همچین مردی بیشتر شناخته نشده؟

یو وون با اکثر رتبه دارها آشنا بود و هورانگ یک بازیکن معمولی نبود. با موقعیت نسبتاً بالایی که در انجمن خودش داشت، باید مهارت­های لازم برای رتبه دار شدن را داشته باشد.

صدای بلندی از پشت یو وون شنیده شد: «آا…»

او سرش را برگرداند.

این غول دختر بود. به نظر می­رسید که او سعی کرده بود آرام صحبت کند اما صدای یک غول بسیار بلندتر از صدای یک انسان بود.

غول دختر گفت: «مرسی که مارو نجا-»

«اگه نجاتتون نداده بودم چی می­شد؟» یو وون حرف او را قطع کرد.«فقط قرار بود تحملش کنید؟»

«چی؟»

«شما دوتا غول هستید. نباید از اینجور آدما بترسید.»

غول­ها یک نژاد قوی بودند. آنها که با قدرتی مقتدر متولد شده بودند، با شیاطین و اژدهازادها همترازی می­کردند.

یو وون پرسید: «پس چرا نجنگیدید؟»

غول دختر من من می­کرد و نمی­توانست جواب درستی بدهد.

غول پسر وسط حرف پرید: «تو باید خیلی خوب غول­ها رو بشناسی.»

او حالا خیلی گوش‌به‌زنگ‌تر شده بود زیرا متوجه شده بود که یو وون بهتر از افراد معمولی غول­ها را می­شناسد.

یو وون سرش را تکان داد: «یکم.»

«با کی هستی؟ الیمپوس؟ آزگارد؟»

«خان داداش، فکر می­کنم نباید انقدر به کسی که بهمون کمک کرده بی ادبی کنیم.»

پسر از اعمال خودش در مقابل خواهر کوچکترش دفاع کرد: «اون هنوزم انسانه. هیچ راهی وجود نداره که بدون انتظار داشتن چیزی از ما بهمون کمک کنه.»

«ولی بازم…»

یو وون سرش را تکان داد: «اون راست میگه.»

یو وون مستقیماً به چشمان غول پسر که حدود دو تا سه فوت* از او بلندتر بود نگاه کرد.

*هر فوت حدوداً معادل 30 سانتی متر است.

یو وون ادامه داد: «من بی دلیل به شماها کمک نکردم.»

«پس تو هم دنبال سنگ دریا هستی؟»

«درسته.»

“سنگ دریا” آیتمی بود که تمام بازیکنانی که طبقه بیستم رویای آن را در سر داشتند.

علیرغم اثبات نشدن وجودش، به عنوان آیتمی که می­تواند فردی را به خدا تبدیل کند، بازیکنان و رتبه دارهای بی­شماری به دنبال آن بودند.

یو وون به جز در یک چیز هیچ تفاوتی با آنها نداشت.

یو وون می­دانست: ­سنگ دریا واقعیه.

برخلاف دیگرانی که دنبال نخود سیاه بودند، یو وون حقیقت و چگونگی یافتن آن را می­دانست.

صدای گریه‌ی پسر ناامید در کوچه پیچید: «لعنتی، چرا حرف ما بیچاره‌ها رو باور نمی­کنید؟! ما نمی‌دونم کجاست!»

وقتی با یو وون حرف می‌زد، ماهیچه­های پسر بلند قامت منقبض شد: «بهم گوش کن. ما واقعاً نمی­دونیم ما حتی نمی­دونیم که سنگ دریا واقعیه یا نه و حتی اگه وجود داشته باشه هم نمی­دونیم کجاست!»

یو وون گفت: «اینو می­دونم.»

پسر گیج شده بود: «چی؟»

یو وون توضیح داد: «شماها نمی­دونید که کجاست پس مطمئناً شماها اونو ندارید.»

پسر درحالی که سوالش را می­پرسید ابروهایش را در هم کشید: «پس با ما چه کاری داری؟»

«من با یه غول که شما بچه­ها می­شناسید کار دارم.»

«یه غول دیگه؟»

«اورفا.»

این دو با نامی که یو وون مطرح کرد چهره­های متعجبی پیدا کردند.

غول­های روبروی او تنها چند دهه عمر داشتند. از نظر انسان­ها آنها فقط بچه دبستانی بودند. یو وون هم هیچ کاری با این بچه ها نداشت.

«من می­خوام با بزرگترتون ملاقات کنم.»

پایان89