ورود عضویت
leveling with gods-2
قسمت ۹
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

یو وون به آرامی قدم به ناحیه‌ی امن گذاشت. مردم با دیدن این منظره‌ی باور نکردنی در میان خودشان پچ‌پچ می‌کردند.

​«ا-اون الان چیکار کرد؟»

«تونستی اون‌ها رو بکشی؟»

«پس…»

​​​​​چشمان مردم از یو وون به تکه‌های بی شماری از اجساد روی زمین افتاد. اگر کرم‌های زمینی قابل کشتن بودند، پس هزاران نفری که در خارج از ای منطقه‌ی امن قتل‌عام شده بودند هم می‌توانستند زنده بمانند؟ ​

«هی، یو وون!»

​​​​​​​​یک نفر به یو وون نزدیک شد.

​​​​​​​​هنگامی یو وون سر خود را به سوی صدای آشنا چرخاند، کیم میونگ هون را دید که راه خود را از میان جمعیت به سوی او پیش می‌برد. ​

«تو کجا رفتی؟ چون یدفعه‌ای ناپدید شدی حسابی نگرانت شدم.»

یو وون با خودش فکر کرد که میونگ هون باید در بازیگری مهارتی مادرزاد داشته باشد. در مقابل همه‌ی این افراد، او می‌توانست به راحتی، به رفتار دوستانه‌ای با یک پسر زیر سن قانونی داشته باشد که تا همین دیروز از آن به عنوان یک کیسه بوکس استفاده می‌کرد. ​

میونگ هون می‌دانست که نشان دادن “دوستی‌اش” با یو وون به مردم برای او سودمند خواهد بود. ​

به جای جواب دادن به میونگ هون, یو وون اطراف خود نگاه کرد. ​

هوا سنگین بود. در نگاه مردم ترکیبی از ترس، نگرانی و امید وجود داشت. ​

یو وون بدون توجه به اعدادی که روی دیوار نامریی در مرکز ناحیه‌ی امن حکاکی شده بودند، به راه افتاد. ​

[‏ ۱۴۲۷ / ۱۵۰۰ ]

حداکثر ظرفیت آنجا ۱۵۰۰ نفر بود. ۱۴۲۷ از آن جمعیت ابتدایی، تعداد بسیار کم‌تری بود. همچنین… ​

یو وون با اشاره به غذایی که مردم در دست داشتند، پرسید: «غذایی که اونا دارن…»

غذاهایی که به نظر می‌رسید از فروشگاه‌ها و رستوران‌های فست فود به غارت رفته‌اند. «برای به‌دست آوردنشون از ناحیه‌ی امن رفته بودین بیرون؟»

نزدیک‌ترین فروشگاه در فاصله ۲۰ متری ناحیه امن قرار داشت. طوری به نظر می‌رسید که انگار غذایی که در دست داشتند از خارج از ناحیه‌ی امن به‌دست آورده شده بود. ​

میونگ هون گفت: «ما چاره دیگه ای نداشتیم. ما غذای زیادی نداشتیم و مراحل سوم و چهارم قطعا سخت‌تر از اینن.»

” پس چیزی که شما می‌گید اینه که… اینه که شماها به جیره نیاز دارین.»

«آره درسته.»

«خوب شماها اشتباهم نمی‌کنید.»

کم‌تر از سه دقیقه به مرحله‌ی دوم باقی مانده بود. ​

آشوب قبلی هم احتمالا برای افرادی بوده که قبل از پایان مرحله‌ی دوم آموزشی در مورد تامین جیره غذایی بیشتر عصبی و نگران بودند. ​

«پس این اونا تیم تامین منابعن؟» یو وون به مردم نگران و شوک زده نگاه کرد. «اونا مردمی هستن که به منطقه‌ی بیرونی پرت شدن، مگه نه؟»

آن‌ها افرادی بودند که در ناحیه امن نارنجی بودند. مردمی که تقریبا مرده بودند. آن‌ها کسانی بودند که جیره غذایی را برای گروه درون ناحیه جمع می‌کردند. ​

«خوب بعدش چی؟ بازم می‌خواید به همچین کارایی مجبورشون کنید؟ تا همینطوری بتونن غذای بیشتری براتون جمع کنن؟»

«خوب اونا در هر صورت قرار بود که بمیرن.»

حق با میونگ هون بود. آنها ادمایی بودند که باید می‌مردند. ​

با این حال، مردمی که آن‌ها را به سمت مرگشان تبعید کرده بودند، هیچ حقی برای تصمیم‌گیری درباره سرنوشت آنها نداشتند. ​

«پس از اونجایی که اون‌ها باید می‌مردن، شما می‌خواین که اونا جون خودشون رو به خطر بندازن و مواد غذایی براتون جمع کنن…» یو وون این را گفت و مستقیم به چشم‌های میونگ هون خیره شد.

​ میونگ هون ‏پس از دیدن چهره‌ی یو وون ‏شروع به لرزیدن کرد. یو وون به جز خیره شدن به او کاری انجام نمی‌داد، اما نمی‌توانست از ترسش جلوگیری کند. این همان یو وونی نبود که او زمانی می‌شناخت.

​میونگ هون از نگاه یو وون پرهیز کرد, اما وقتی به گروهی که در آن نزدیکی ایستاده بودند توجه کرد, شهامتش را پس گرفت. ​

میونگ هون در حالی که مستقیما در چشم‌های یو وون نگاه می‌کرد شروع به صحبت کرد. «به‌نظر می‌رسه که تو هنوز با شرایط خو نگرفتی.»

«که یعنی؟»

​​​​​​​​

«هنوزم فکر می‌کنی که این همون دنیای مضحک و راحتی که در اون زندگی می‌کردی؟ دنیایی با قوانین و اخلاقیات؟ دنیایی با قوانین و اخلاقیات؟» میونگ هون پس از پرسیدن این سوال به چهره‌ی افرادی که در کنارش بودند نگاه کرد.

او یک باقی را دید که سرشان را تکان می‌دادند. بخشی از آن به این خاطر بود که آن‌ها موافق بودند، اما بخشی دیگر هم به این خاطر بود که آن‌ها تلاش می‌کردند تا اقداماتشان را توجیه کنند. از آنجایی که دنیا تغییر کرده بود نمی‌شد با کارشان مخالفتی کرد. برای زنده ماندن، باید دیگری را قربانی می‌کردی. ​

این طرز فکری بود که باعث شد تا آنها گروه کوچکی از باقی افراد را برای جمع کردن غذا از ناحیه‌ی امن به خارج بفرستند. ​

«یو وون، برای اینکه بتونی زنده بمونی، باید ترسو باشی. ترسو و صد البته خودخواه. اینا رو نه به‌عنوان یه بزرگتر بلکه دارم به عنوان یک هم‌نوع بهت میگم.»

​ «پس این میشه معنی خو گرفتن…»

​​​​​​​​یو وون نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. فکر اینکه چنین چیزی را از میونگ هون بشنود، آنهم از میان آن همه آدم…

​ [‏ پایان آزمون دوم.]

​​​​​​​​ [توزیع ۵۰۰ امتیاز برای همه شرکت کنندگان حاضر در ناحیه‌ی امن.]

​​​​​​​​

[‏ شما یک کیسه اموال به دست آوردید.]

​​​​​​​​[‏ کیسه اموال شما پس از مرگ ناپدید خواهد شد.]

​​​​​​​​تلپ

​​​​​​​​یک کیف کوچک روی سر همه افتاد. یو وون کیف را پیش از صحبت کردن برداشت. ​

«راه‌های زیادی برای زنده موندن وجود داره. من واقعا نمی‌خوام توی کارت دخالتی کنم یا نصیحتی بهت بدم. اما بذار اینو بهت بگم.»

[‏ سومین آزمون شروع خواهد شد.]

​​​​​​​​«از خطت عبور نکن. مهم نیست چی بشه.»

یو وون مشخص نکرد که این “خط” چیست، اما زمان زیادی برای ایستادن و صحبت کردن نداشت. ​

به محض اینکه حرف زدن را تمام کرد یو وون از میونگ هون دور شد. حالا دیگر وقتش بود. ​

همه بر روی محتوای برنامه آموزشی بعدی تمرکز کردند. [‏ هیولاهای این بخش را شکار کرده و ۵۰ عدد از گوهر وجود آنها را جمع کنید.]

​[‏ پس از ۷۰ ساعت، دروازه فعال خواهد شد.]

[‏ پس از محدودیت زمانی، این بخش نابود خواهد شد.]‏

​ [‏ زمان: ۷۲ ساعت ]

ووووم، ووووو! ​

در وسط خیابانی ناحیه‌ی امن، یک تونل طولانی و مبهم پدیدار شد. چندین تونل در کنار هم. ​

[‏ ۰ / ۵۰ ]

این تعداد گوهری بود که شرکت کنندگان در سومین دوره آموزشی می‌بایست آن را جمع‌آوری می‌کردند. رنگ مات آن به این معنا بود که دروازه هنوز فعال نشده است. ​

«این… یه تونله؟»

​ افراد می‌توانستند بعد از جمع‌آوری ۵۰ گوهر به بخش آموزشی بعدی بروند. آن تونل مسیری بود که افراد را به بخش آموزش بعدی منتقل می‌کرد.

این یک ماموریت ساده بود.

هر کسی که توضیحات آموزش را شنیده بود، همین فکر را داشت. ​

«این درست مثل یه بازی ویدئوییه…»

هیولاها را شکار و آیتم‌های آنها را جمع کنید. این یک ماموریت است که هر کسی مقداری هم بازی ویدئویی کرده‌ باشد، حداقل یک‌بار آن را تجربه کرده. با این حال، دنیای واقعی یک بازی ویدیویی نبود. انجام این کار به سادگی بازی‌ها نبود. ​

«ا-اونجا!»

«زامبی؟ اونا زامبی نیستن؟»

چند عدد زامبی وسط خیابان دیده می‌شد. مردم فکر می‌کردند که آنها بعد از اولین مرحله‌ی آموزشی ناپدید شده‌اند. ​

اما فقط زامبی‌ها نبود. هیولاهای دیگری نیز ظاهر شدند. عنکبوت‌های غول‌پیکری نیز در کنار خوک‌های با خز تیز و سیخ سیخ آنجا وجود داشتند. حتی هزارپایی هم به اندازه‌ي دست انسان، از گوشه و کنار ساختمان‌ها بالا می‌خزیدند. ​

«اوووع!»

«این دنیا…»

تمام دنیا تبدیل به یک سیاه‌چال شده بود. ​

در این حال فردی به زمین اشاره کرد و گفت: “ناحیه‌ی امن هنوز اینجاست!»

«بله – واقعا همین طوره!»

یو وون دندان‌هایش را به هم فشرد و از خوشحالی آن‌ها ناراحت شد. ​

«لعنت…»

افرادی که شادی می‌کردند احتمالا دیگر زنده نمی‌ماندند. هدف از آموزش سوم، زنده ماندن نبود بلکه “شکار” بود. ​

۵۰ عدد گوهر. تنها راه برای زنده ماندن این بود که آن‌ها را جمع‌آوری کنید و اینگونه شما اجازه داشتید تا

به مرحله‌ی بعدی بروید. با حفاظت از خود در منطقه امن، نمی‌توانید پیشرفت کنید.

یو وون از جایش بلند شد و دوباره حرکت کرد. ​

«یو وون!»

صدای میونگ هون، باعث توقف یو وون شد. وقتی که یو وون قصد خارج شدن از ناحیه‌ی امن را داشت ایستاد و به میونگ هون نگاه کرد. او چهره‌ای آزرده به صورتش داشت که می‌گفت: «اگه چیزی برای گفتن داری سریع‌تر حرفت رو بزن.»

«نظرت درباره‌ی متحد شدن چیه؟ اگر با همراهات باشی برات راحت‌تر نیست؟» میونگ هون دستش را دراز کرد. ​

این دومین باری بود میونگ هون دستش را به سمت یو وون در طول آموزش دراز کرد. اولین بار در آغاز دومین آموزش بود و حالا یک‌بار دیگر در سومین آموزش. ​

یو وون پیش از جواب دادن به دستش خیره شد. ​

«فکر نمی‌کنم که هنوز حتی یک روزم گذشته باشه. به همین زودی فراموش کردی؟»

«چی؟»

میونگ هون قبل از اینکه عصبانی شود از واکنش او گیج شده بود.

«اگه می‌خوای زنده بمونی، اینقدر خودت رو به بقیه نچسبون. پسر خوبی باش و همونجا منتظر باش. جایگاهت بشناس.»

این همان چیزی بود که یو وون درست قبل از شروع آموزش دوم به او گفته بود. ​

میونگ هون خشمگین شد. حالت چهره‌اش برای سوال یو وون کافی بود. ​

«پس هنوز فراموشش نکردی.»

این آخرین کلماتی بود که یو وون قبل از اینکه از ناحیه‌ی امن بیرون برود به زبان آورد. ​

به محض اینکه یو وون دور شد، میونگ هون دندان‌هایش را به هم فشرد. ​

«اون حرومزاده طوری رفتار می‌کنه که انگار از دماغ فیل افتاده و با ما فرق داره…!»

یو وون حال می‌توانست آزادانه در خارج از ناحیه‌ی امن قدم بزند. محیط بیرونی پر از هیولاها بود، اما او را هیچ خطری تهدید نمی‌کرد. ​

میونگ هون با خود فکر کرد: پس باید اینا رو شکست بدم و گوهر یا هر چیز دیگه‌ای که اسمش بود رو بدست بیارم؟

به هیولاهای بیرون نگاه کرد. این بار انواع مختلفی از آنها وجود داشت. ​

آموزش سوم با دو آموزش قبلی متفاوت بود. اینبار نمی‌شد تنها با فرار جان سالم به در برد. در این ماموریت افراد مجبور بودند که مبارزه کنند و ۵۰ گوهر هیولاها را برای زنده ماندن به‌دست آورند. ​

«پس میگی ۵۰ تا…»

او فرض کرد که کیسه‌ها، به همه‌ی شرکت کنندگان داده شده‌تا از آن‌ها به عنوان وسیله‌ای برای حفظ گوهرهایشان استفاده کنند. ​

جهت نگاه میونگ هون، مدام بین کیف و هیولاها در رفت و آمد بود. بعد از اینکه به این نتیجه رسید، لبخندی گوشه‌های لبش خودنمایی کرد.

میونگ هون لبخند را از صورتش پاک کرد و رو به همه پرسید: «همه تون شنیدید درسته؟»

در میان جمعیت دو نوع آدم وجود داشت. اول کسانی بودند که از این واقعیت که مجبور بودند با هیولاها مبارزه کنند وحشت داشتند. دوم کسانی بودند که عزمشان برای جنگیدن را جزم کرده بودند. ​

«مطمئنم که همه‌تون می‌دونید برای زنده موندن باید چکار کنیم.»

میونگ هون چاقویش را بلند کرد . ​

«بیاید اینکارو باهمدیگه انجام بدیم!»

یو وون دوباره به میونگ هون که یک‌بار دیگر مردم را دور هم جمع کرده بود نگاه کرد.

 اون مطمئنا زیرک و آب زیرکاهیه.

دنیایی که ناگهان وارونه شده بود، کافی بود تا فکرش هم افراد را دیوانه کند. در این چنین زمان‌هایی، مردم اغلب ظالم و خودخواه می‌شدند. بنابراین تغییر میونگ هون ‏واقعا چیز غیر منتظره‌ای نبود. ​

این واقعا اتفاق عادی و ساده‌ایه.

به همین خاطر بود که یو وون قصد نداشت با مردمی مثل میونگ هون سر و کله بزند. ​

حقیقتا راه‌های زیادی برای زنده ماندن وجود داشت، که به همین خاطر هم او نمی‌توانست با تک‌تک افراد فقط به خاطر این که روش آن‌ها غیراخلاقی بود، بحث کند. ​

به علاوه…

یو وون وارد ایستگاه مترو شد . «به هرحال، من دیگه قرار نیست بعد از این مرحله دیگه چشمم بهش بخوره.»

​ زییییپ

یو وون کیفی که برعکس به کمر کرده بود را چرخاند. ​

ریختن… ​

تیله‌هایی شیشه‌ای از کیف بیرون ریخت و داخل کیسه جدیدی شد که به دست آورده بود. تعداد آنها از صد عدد هم بیشتر بود. ​

[‏ گوهر مانا ]

[‏ ۱۳۲ / ۵۰ ]

آیا دلیلش این بود که آزمون سوم شروع کرده بود؟ ​

او می‌توانست تعداد تیله‌ها را در کیسه پولش ببیند. ​

یو وون کیفش را دور انداخت و کیسه را روی رانش وصل کرد. ​

واقعا خوش شانسم که تونستم این همه گوهر رو توی مرحله‌ی دوم به‌دست بیارم.

داشتن گوهر مانا برای عبور از سومین آموزش ضروری بود. این گوهرها از کرم‌های زمینی موجود در دومین آموزش قابل به‌دست آوردن بودند. به همین دلیل بود که تا پایان دومین آموزش، یوون بر جمع‌آوری گوهر مانا با شکار کرم‌های زمین تمرکز ویژه‌ای کرده بود. ​

سرعت شکار یو وون بسیار بالا بود. ​ تنها در یک روز، او بسیار فراتر از تعداد مورد نیاز برای عبور از آموزش گوهر به‌دست آورده بود. او می‌توانست بدون انجام هیچ کار خاصی، مستقیما به آموزش چهارم برود اما… ​

«در عجبم که می‌تونم تعداد گوهرهام رو به هزارتا برسونم یا نه.»

یو وون هیچ قصدی نداشت که صرفا به ۱۳۲ گوهر قانع باشد. ​

«گررررر»

«شهررق، شییک»

در آغاز سومین آموزش، داخل ایستگاه مترو به سیاه‌چال دیگری تبدیل شد. نه تنها کرم‌های خاکی، بلکه زامبی، عنکبوت و حتی مار زمینی نیز وجود داشتند. ​

همه نوع هیولا در ایستگاه مترو جمع شده‌بودند تا بزرگ‌ترین سیاه‌چال را در بخش هونگ دائه ایجاد کنند. ​

«واقعا تعدادشون خیلی زیاده.»

آیا این یک خوشامد به اولین کسی بود که وارد سیاه‌چال می‌شد؟ همه هیولاها به سوی یو وون هجوم بردند. ​

با دیدن این خوش‌آمدگویی گرم، یو وون زیر لب به خودش گفت: «چطوره دوباره اون کار رو امتحان کنم؟»

شررریییی، وووووووش! ​

یو وون دست‌هایش را بلند کرد. مانا موجود در محیط شروع به جمع شدن در کف دست‌هایش کرد. ۳۰ واحد قدرت مقدس با ۰.۵ درصد مهارت در [استاد مانا.]‏ در مقایسه با اولین تلاش خود، او تنها ۴ قدرت مقدس بیشتر و یک مهارت دیگر داشت اما…

ووووووووش! ​

گویی که انگار همان میران هم کافی باشه، گویِ مانای بی‌ثبات کف دست‌هایش کم‌کم شروع به ثبات پیدا کردن کرد. او برای چه مدت تمرکز کرده بود؟ ​

[‏ شما یک انفجار مانای مناسب ایجاد کردید.]‏

​[‏ انفجار مانا به عنوان یک مهارت برای شما ثبت شد.]

و بدین شکل در بالای دست یو وون، یک انفجار مانای مناسب و عالی شکل گرفت. ​