ورود عضویت
After infinite player – 4
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:

چپتر ۷۶:

یه‌جیا سنگ رو از چشمش دور کرد.

 صندلیِ سرِ میز خالی بود.

 ولی از اونجایی که دو طرف به هم متصل بودن، به این معنی بود که اون شبح درنده باید روی اون صندلی بشینه.

 این دامنه‌ی شبحی نیمه‌آشکار، اثرِ پیوستنِ یکسانی روی افراد خارجی[1] و ارباب دامنه داشت، اما اقدام جی‌شوان در آخرین لحظه برای بیرون روندنِ یه‌جیا در واقع به بیرون روندنش از قوانین بازی کمک کرده بود و به اون یه موقعیت فوق‌العاده و مزیت بزرگی داد.

 تا زمانی که این شبح درنده کشته بشه، طبیعتاً دامنه‌ی شبحی ناپدید و همه چیز حل می‌شه.

 انگشت یه‌جیا کمی تکون خورد و شکل کم‌رنگ داسش به آرومی ظاهر شد. اون چشم‌هاش رو کمی باریک کرد، میل به قتل در اعماق چشم‌های کهرباییش مشهود بود.

 به نظر می‌رسید که هنوز می‌تونه لمس سرد طرف مقابل رو روی مچ دستش احساس کنه.

 انگار صدای آروم و آهسته‌ای رو در کنار گوشش شنید:

 —— 《این کار رو نکن….》

یه‌جیا در سرجاش ایستاد و متفکرانه به صحنه‌ی روبروش خیره شد. به نظر می‌رسید که داره به طور جدی در مورد چیزی فکر می‌کنه.

 بالاخره پس از مدت‌ها نفسش رو به آرومی بیرون داد و نگاهش رو به سمت دیگه‌ای معطوف کرد.

فقط همین یه بار به اون اعتماد می‌کنه.

 یه‌جیا دست‌هاش رو تکون داد و آهی بلند کشید. نور تیره‌ای در چشم‌هایی که تا نیمه توسط مژه‌هاش پنهان شده بودن درخشید – مدت‌ها بود که اون در یه مرحله نبود. اون نمی‌دونست که آیا مهارت‌هاش ضعیف شدن یا نه.

 واقعا دلش براش تنگ شده بود.

 در این صورت، باید فقط به این مورد به عنوان یه قدم زدن کوتاه در یه مرحله فکر کنه.

سپس داس رو عقب کشید و به سمت یکی از درب‌های پشت صندلی رفت. پس از فشار دادن یکی از اون‌ها، اون به سرعت وارد شد.

 دربِ پشت سرش ناپدید شد.

روبروش یه اتاق نبود، بلکه یه دنیا بود. نور خورشید بالای سرش می‌تابید، جاده‌هایی در اطرافش وجود داشتن و انبوهی از انسان‌ها در اطراف پرسه می‌زدن.

هرچند، یه چیزی کاملاً درست به نظر نمی‌رسید.

 یه‌جیا دستش رو دراز کرد و بازوی یکی از رهگذرها رو گرفت، اما فقط احساس کرد که آستینی که گرفته بود در دستش آویزونه.  چشم‌هاش رو باریک کرد و آستین رو کشید و باعث شد پیراهن شل بشه و حشرات رنگارنگ بی‌شماری از زیرش به بیرون پرواز کنن.

 یه‌جیا پیراهن رو دور انداخت و با احتیاط دنیای اطرافش رو نگاه کرد.

از زمین گرفته تا ساختمون‌ها تا عابران پیاده و ماشین‌ها، همه‌ی اون‌ها از گرو‌ه ‌های متراکم حشرات با رنگ‌های مختلف ساخته شده بودن.  اون حشرات دائماً در اطراف حرکت می‌کردن و باعث می‌شدن که تموم دنیا جوری به نظر برسه که در نوعی فیلتر عجیب و غریب پوشیده شده که دائماً تغییر می‌کنه. با هر قدمی، حشرات زیر اون له می‌شدن و از بدنشون اندام‌های داخلی با رنگ‌های مختلفی بیرون می‌اومد. بی‌نهایت حال به هم زن بود.

 یه‌جیا می‌تونست حدس بزنه این اتاق متعلق به کیه.

 چشم دانای کل رو بالا برد و در این دنیای حشرات جستجو کرد. سرانجام حرکاتش متوقف شد.

 در یکی از ساختمون‌های دور، یه نقطه‌ی درخشان کوچیک وجود داشت که در بین دریای حشرات بی‌نهایت آشکار بود.

 یه‌جیا سنگ رو کنار گذاشت و به اون سمت دوید.

 اون یه ساختمون مسکونی بود که در داخل و خارج تقریباً به طور کامل خراب شده بود. بوی سوخته‌ای از دور به مشام می‌رسید. حشرات بی‌شماری از همه جهات به شیوه‌ای بسیار منظم بیرون خزیدن و به آرومی ساختمون رو به شکل اولیه‌ی خودش برگردوندن.

 یه‌جیا بدون اینکه تغییری در واکنشش ایجاد بشه، دربی رو که از حشرات تشکیل شده بود باز کرد و وارد شد.

 هرچی جلوتر می‌رفت، اون بو قوی‌تر می‌شد و حتی آثار سوختگی در امتداد دیوارها و کف‌‌های زمین وجود داشت. راهرو کج و معوج بود، جوری که انگار طبقات سوم و دوم تقریباً یکی بودن. انگار کل ساختمون کم‌کم در حال کوچیک شدنه.

 به دنبال راهنمایی سنگ، یه‌جیا یکی دیگه از درب‌ها رو باز کرد.

همون‌طور که اون درب رو باز کرد، صدای شکستنی شنید و حشرات متعددی از سقف افتادن و روبروش به زمین کوبیده شدن. حشرات همه رنگ‌های متفاوتی داشتن که به اون‌ها اجازه می‌داد جهان رو تشکیل بدن، اما حشرات روی زمین بیشتر شبیه یه استخر رنگی غول‌پیکر بودن. کاملاً منظره‌ی خیره کننده‌ای بود.

 یه‌جیا:《….》

یادش اومد که انفجار چجوری به سوال وی‌یوییچو توی بوریاو پاسخ داده بود.

 راه حل اون برای دوری از حشرات سوزوندنشون با آتیش بود. به محض اینکه اون‌ها برن، اون دیگه نمی‌ترسید.

کاملا واضح بود که آتیش روی این حشرات در اینجا کار نمی ‌کنه. نه تنها غیرممکن بود که کسی بتونه همه‌ی حشرات اینجا رو بسوزونه، بلکه اگر آتش‌سوزی ساختار ساختمون رو از بین ببره، نتیجه‌ی اون فروریختن کل ساختمون و مدفون کردن افراد در داخل آوار خواهد بود.

 خیلی کار بی‌رحمانه‌ای بود.

 یه‌جیا کنار حوض رنگی خم شد، آستینش رو بالا زد و دستش رو به اون نزدیک کرد.

 از طریق استخر حشرات، دستش زود با مچ دست دیگه‌ای برخورد کرد.

 یه‌جیا لبه رو نگه داشت و به آرومی انفجار رو از بین حشرات بیرون آورد.

اون مردی که قبلا خوش تیپ و فوق‌العاده مغرور بود، الان در وضعیت بسیار تاسف باری قرار داشت. موهای قرمزش بطور بی‌جونی آویزون شده بودن و انگار تمام وجودش در آستانه‌ی فروپاشی روانی قرار داشت.

 یه‌جیا با ملاحظه به صورت اون دست زد:《هی، حالت خوبه؟》

انگار که الان دیگه انفجار به آرومی به هوش اومد. چشم‌هاش از حوضچه‌ی حشرات روی زمین به سمت دیوارهای حشرات حرکت کردن وانگار به حالتی که دمبش رو آتیش زده باشن، بلافاصله به هوا پرتاب شد و گفت:《آههههه!》

 از استخر بیرون اومد و سپس به در چسبید و شروع به استفراغ کرد:《بلعععع!》

 یه‌جیا به آهستگی نگاهش رو برگردوند. اون دلش نمی‌اومد که به انفجار بگه که حشرات در چیزی که اون استفراغ کرده بود وول می‌خورن.

 پس از اینکه انفجار اساساً هر چیزی رو که توی شکمش بود بالا آورد، صورت رنگ پریده‌ش رو بالا برد و در نهایت متوجه شد که دربی که خودش رو باهاش نگه داشته…..یکم حس نرمی داره!

به اون سمت نگاه کرد–

 《آههههه!!》

اشک‌هاش سرازیر شدن. انفجار از ترس خودش رو به سمت یه‌جیا پرت کرد و محکم به تنها فرد عادی حاضر چسبید، مثل مردی که در حال غرق شدنه و محکم به تیکه چوبی می‌چسبیده تا روی آب شناور بمونه.

 اون همچون یه کوالا از یه‌جیا آویزون شد:《خاک عالم! لعنتی! کثافت!》

 یه‌جیا:《….》

 چقدر سنگینه….

 چقدر پر سر و صداس…..

سپس نفس عمیقی کشید و هر کلمه رو به وضوح بیان کرد:《آروم.باش.》

 انفجار همچنان محکم به چسبیدن به یه‌جیا ادامه داد:《ن..ن..نه….》

 یه‌جیا تقریبا نمی‌تونست بخاطر اون نفس بکشه.

سپس چشمانش رو چرخوند و اقدام به جدا کردن انفجار از خودش کرد. پس از انجام این کار، اون فک طرف مقابل رو گرفت.

اون موقع بود که انفجار احساس کرد چقدر قدرت طرف مقابل حیرت آوره. مثل گیره‌ی یخی به دور فکش، سرش به آرومی به یه طرف چرخید، جوری که مجبور شد به حوضچه‌ی حشراتی که تازه ازش بیرون اومده بودن نگاه کنه.

 صدای طرف مقابل سرد و بی‌رحمانه بود:《نکنه می‌خوای دوباره تو رو اون تو پرت کنم؟》

 انفجار:《!》

اون ناگهان احساس کرد مثل طعمه‌ی کوچیکیه که توسط یه شکارچی وحشتناک مورد هدف قرار گرفته. این حس فوراً بر ترسش از حشرات غلبه کرد و لرزی رو در ستون فقراتش فرو برد. اصلاً به حرف‌های طرف مقابل شکی نکرد.

 انفجار بلافاصله از یه‌جیا جدا شد.

پس از اینکه بدن یه‌جیا بالاخره آزاد شد، یه‌جیا به آرومی نفس راحتی کشید و به انفجار نگاه کرد:《می‌تونی درست راه بری؟》

 انفجار به حالت عصبی آب دهانش رو قورت داد و سری تکون داد.

انفجار مرد جوانی که در مقابلش ایستاده بود رو با دقت گرفت.

 موها و چشم‌های روشن، چهره‌ای زیبا و پوستی رنگ پریده.

کاملا واضح بود که همون چهره‌ی قبلنش بوده اما بنا به دلایلی کاملاً متفاوت از قبل بنظر می‌رسید.

جو بی‌ضررِ قبلا در زمان نامشخصی ناپدید شده و بجاش جو بسیار وحشتناک و تهاجمی همچون هوای متعلق به یه جانور گوشتخوار بزرگ جایگزین شده بود. وقتی نگاه انفجار روی بدن یه‌جیا افتاد، بیشتر یه تیغه‌ی تیز دید که نور سردی رو منعکس می‌کنه جوری که‌می‌تونه گوشت و خونش رو ببُره. فقط یه نفر در گذشته بود که دقیقاً همین حس رو به انفجار داده بود……

 در حالی که اون به شدت مشغول بررسی یه‌جیا بود، زمین ناگهان شروع به لرزیدن کرد.

اون حشرات موزون روی زمین همراه با لرزش تکون خوردن.

 صورت انفجار رنگ پریده بود. ناخودآگاه دستش رو دراز کرد تا آستین یه‌جیا رو بگیره.

 یه‌جیا چشم‌هاش رو باریک و به سمت خاصی نگاه کرد. سپس مچ دست انفجار رو گرفت و گفت:《بیا بریم…》

 در حین گفتن این حرف، یه‌جیا انفجار رو که هنوز نتونسته بود به خودش بیاد رو از راهرو به سمت خیابون‌ها بیرون کشید.

 انفجار در پشت سر اون تلوتلو می‌خورد. سپس هر از چند گاهی در حالی که صورتش به رنگ سبز دراومده بود، بخاطر حشراتی که روش می‌افتادن از ترس به خودش می‌لرزید، اما دیگه جیغ نمی‌زد یا خودش رو به سمت یه‌جیا پرتاب نمی‌کرد.

 وقتی اون دو نفر موفق شدن به بیرون فرار کنن، ساختمون‌های اطراف رو دیدن که تحت یه نیروی نامرئی فرو ریختن و دریای حشرات به سمت خاصی هجوم بردن.

 چشم یه‌جیا کمی سفت شد و به بالا نگاه کرد.

 شاید چون این دنیا از حضور یه مزاحم آگاه شده بود، انگار داشت خودش رو برای مقابله با این تغییر تنظیم می‌کرد.

 اون‌ها گروه متراکم حشرات رو دیدن که به شکل یه حشره‌ی غول پیکر در هم جمع شدن و به آرومی به سمت اون دو انسان حاضر نزدیک‌تر شد. اون جسم بزرگ وحشتناک تقریباً می‌تونست تموم آسمون رو بپوشونه و جلوی خورشید رو بگیره. حشرات کوچیکی هر از‌چند گاهی از روی اون می‌افتادن، اما تعداد بیشتری وارد بدنش می‌شدن و بهش اجازه می‌دادن تا به رشدش ادامه بده.

 《غرش —-》

حشره‌ی غول پیکر، دهانش رو باز کرد و غرش کرکننده‌ای سر داد.

 انفجار کاملا مات و مبهوت بود.

 با حالتی رنگ پریده، به آرومی آب دهانش رو قورت داد در حالی که دونه‌های ظریفی از عرق سرد روی پیشونیش شکل گرفتن.

 انفجار همچنان به یاد داشت که یه‌جیا فقط یه فرد معمولی بود. بنابراین بلافاصله جلو رفت و سپر طرف مقابل شد.

 یه گلوله‌ی آتشین در دستش ظاهر شد، اما از اون جایی که صاحبش ترس شدیدی رو متحمل شده بود، اون آتیش بی‌نهایت بی‌جون و ضعیف به نظر می‌رسید.

 انفجار محکم وایساد و با لکنت گفت:《ن..نترس. ب..بذار من حساب این رو برسم…》

پیش از اینکه حرفش رو تموم کنه، دستی رو روی شونه‌ش احساس کرد و سپس نیرویی اون رو به عقب کشید.

 مرد جوان با چشم‌های کهربایی نگاهی ملایم به انفجار انداخت. هیچ حالت دیگه‌ای در چهره اش دیده نمی‌شد و حتی چشم‌هاش هم نگاهی بی‌حال داشتن.

 اون چشم‌ها انگار می‌گفتن:

 فقط یکم استراحت کن.

 لحظه‌ای که اون دو نفر از کنار هم گذشتن، انفجار دید که چیزی به آرومی در دست مرد جوان ظاهر شد.

یه ثانیه بعد، انفجار اون شیء رو به وضوح دید. اون یه داس هلالی شکل بود که تیغه‌ی تیزش نور سردی رو منعکس می‌کرد. گویا جلوه‌ی فیزیکی نور مهتاب رو در خودش داشت، جوری به نظر می‌رسید که حتی با نگاه کردن به اون هم می‌تونه شما رو از بین ببره.

 انفجار:《….》

 چشم‌هاش به اندازه‌ای که جا داشت به آرومی گشاد شدن.

 حالت چهره‌ی انفجار از مبهوت به شوکه بعد به ناباوری تبدیل شد و سپس به رنگ سفید، قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی و بنفش تغییر کرد.  تقریباً انگار یه پالت رنگ کامل روی صورتش ظاهر شده بود.

دهانش رو باز کرد و با لرزش دستش رو بالا برد تا به مرد جوانی که جلوش بود اشاره کنه:《ت..ت..ت..تو… تو اونی…》

 یه‌جیا برگشت و با نگاهی سرگرم‌کننده و لبخندی ملایم به اون نگاه کرد:《اوه، انگار نیازی به معرفی خودم ندارم.》

[1]– غیر خودی.