ورود عضویت
Ridge Land – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

ریج‌لند

سرآغاز

 

پرتوی طلایی خورشید آسمان خون‌گرفته سحرگاه را از هم شکافت. خورشید هنوز کاملاً طلوع نکرده بود و باد خنکی که از جانب غرب می‌وزید نشان از پایان تابستان داشت؛ آخرین ماه تابستان، تارموث[1]، بود.

مرداس[2] نسیم خنک صبحگاهی را بر روی صورتش احساس کرد؛ همین‌طور عطر چمن‌های تازه و خاک خیس شده از باران را. اما حتی آن‌ها هم حالش را بهتر نمی‌کردند. عصبی و آشفته به مردمی که در کنار سکوی اعدام جمع شده بودند نگریست. می‌توانست تشنج موجود در هوا را احساس کند نگاه‌های یخ‌زده مردمی که تا یک هفته قبل در معبد آتر به دعا مشغول بودند حالا به تیغه فلزی گیوتین دوخته شده بود؛ تیغه‌ای که قرار بود پایان‌دهنده  زندگی کاهنه جوان معبد آتر باشد؛ یوتا  نیرلیا[3] دختری که به استفاده از جادوی سیاه متهم و به مرگ محکوم شده بود.

صدای ضعیف پیرزنی سکوت اضطراب‌آور سحرگاه را شکست:

خداوندا ای سرور روشنی‌ها از دختر بیچاره محافظت کنید.

دست‌هایش را برهم فشرد و چشمان سفید و نابینایش را بست؛ ملتمسانه زیر لب دعا می‌خواند و با درماندگی نام تک‌تک الهگان معبد آتر را از بر می‌شمرد.

مرداس متوجه قطرات اشکی که از گوشه چشمان پیرزن چکید؛ شد. او آن پیرزن نابینا را می‌شناخت، آلما[4]ی پیر، همان پیرزنی که همه شهر از کمک‌های کاهن جوان به او خبر داشتند و به‌خوبی می‌دانستند که یوتا وعده‌های غذایش را با او شریک شده و شب‌ها اجازه می‌داده تا در معبد بخوابد و زمان‌هایی هم که بیماری به سراغش می‌آمده برایش دارو و مرهم تهیه می‌کرده است.

مردم هرگز باور نمی‌کردند که یوتا، آن دختر زیبا و دوست‌داشتنی، جادوی ممنوعه را انجام داده باشد؛ مرداس هم آن را باور نمی‌کرد. اما کاهنان معبد آتر در این باره رفتار متفاوتی نشان داده بودند، آن‌ها از وقتی محکمه، یوتا را گناهکار اعلام کرده بود، درهای معبد را بسته و کوچک‌ترین تلاشی برای اثبات بی‌گناهی‌اش نکرده بودند. مرداس با خود اندیشیده بود که آنها باید از لکه‌دار شدن نام معبد وحشت‌زده شده باشند و از اینکه با حمایت از یوتا آسیب بیشتری به معبد برسد. اما حتی این فکرها هم او را قانع و یا حالش را بهتر نکرده بود.

مردمی که برای تماشای اعدام آمده بودند زیر لب و با صدای آرامی پچ‌پچ می‌کردند؛ از چیزی وحشت داشتند که حتی جرئت حرف‌زدن را از آنها گرفته بود. این پنجمین اعدام در آن ماه بود و بیست و سومین اعدام در تابستان.

مرداس نگاهش به کاهن پیر آتر، پامِری[5] که در نزدیکی سکوی اعدام ایستاده بود، افتاد؛ ردای بلندش خاکی و کثیف بود و در چشمانش وحشت موج می‌زد. مرداس با دیدن چهره درهم‌شکسته و هراسان او متعجب شد؛ نمی‌فهمید که چرا  خشم و عصبانیتی که تا لحظه پیش در وجودش همچون آتشی زبانه می‌کشید به‌یک‌باره جایش را به تأسف و ترحم داد بود. شاید چشمان مرده و ماتم‌زده کاهن یا شاید چهره رنجورش که در این مدت به‌اندازه ده سال پیرتر شده بود باعث آن شده بود، به‌هرحال هر چیزی که بود در او مثل یک طلسم جادویی اثر کرده بود.

این فضای خفقان‌آور چندان دوام نیاورد؛ زیرا که صدای بلند شیپورها آن را شکست و ساحر اعظم لُرانُف[6] در ایوان بالای عمارت محکمه ایستاد.

حالا خورشید کاملاً طلوع کرده بود و نوری که راهش را از میان ابرها باز کرد بود، درخشش تیغه فلزی گیوتین را بیشتر می‌کرد. مرداس دستش را در جلوی چشمانش برد تا از تابش پرتوی خورشید در امان بمانند؛ سرش را بالا گرفت و نگاهش را به ساحر میان‌سال دوخت که ردای سبز تیره و کلاه استوانه‌ای‌شکلی با نوارهای طلایی به تن کرده بود و عصای بلندش را در دست داشت.

 او با صدای رسا و بلند عریضه بلندتری را خواند؛ اما مرداس توجهی به آن نمی‌کرد، به زن‌ لاغراندام و رنگ‌پریده‌ای که با زنجیر او را بسته بودند نگاه می‌کرد. باد پیراهن سفید بلندش را تکان می‌داد و موهای مشکی‌اش را نامرتب‌تر می‌کرد.

 سرانجام وقتی عریضه ساحر تمام شد، چند سرباز، زن را به‌طرف گیوتین بردند، او را روی زانوهایش نشاندند و سرش را به‌زور روی تخته چوب کهنه‌ای که پر از بریدگی و خراش‌های قدیمی و عمیق بود، قرار دادند.

مرداس به چهره آرام زن نگاه کرد، اصلاً وحشت‌زده نبود و چشمانش درست مثل زمانی که در معبد دعا می‌کرد، سرشار از حرارت و ایمان بود. ساحر اعظم دستش را بالا برد و فریاد زد:  «باشد که خدایت تو را از بهشت محروم و در آتش جهنم غوطه‌ور سازد!» دستش را پایین آورد، مرداس چشمانش را بست، جیغ خفه جمعیت در فضا پیچید و تیغه گیوتین سر از تن زن جدا کرد.

 خون سرخ کاهن بر روی سنگ‌فرش خیابان جاری شد و مردم از لبخند روی چهره‌اش به وحشت افتادند. او حتی در هنگام مرگ هم نترسیده بود.

پیرزن بیچاره روی زانوهایش افتاد و می‌لرزید. مرداس خواست تا کمکش کند؛ اما دختر جوانی قبل از او این کار را کرد؛  به آلمای پیر کمک کرد تا بلند شود و با مهربانی دلداری‌اش داد. مرداس به نشان طلایی روی شنل دختر نگاه کرد؛ یک رز طلایی گل‌دوزی شده که درست به رنگ موهایش بود. او آن نشان خانوادگی را می‌شناخت، دختر از خاندان ادهارت[7] بود.

کاهن اعظم هنوز در کنار گیوتین ایستاده و با ناباوری به سر جدا شده یوتا نگاه می‌کرد، گویی منتظر معجزه‌ای بود تا اتفاق بیفتد. اما هیچ اتفاقی نیفتاد، نه دخترک زنده شد و نه خدایان از آسمان هبوط کردند.

 مرداس با خود اندیشید که او چه پیرمرد بیچاره‌ای است. حتی آلمای پیر شجاعت بیشتری نشان داده؛ حداقل مرگ یوتا را پذیرفته و برایش سوگواری کرده بود؛ اما کاهن انگار مغزش هم مانند موهای سرش یه زوال رفته بود و توانایی درک خود را از دست داده بود.

سرانجام وقتی چند نفر برای بردن جسد آمدند و او را در گاری گذاشتند، پیرمرد به حرف آمد؛ با صدای آرامی که به‌سختی شنیده می‌شد زمزمه کرد: «تقاصش رو پس می‌دین کافرها!» سپس با خشونت مردها را به کناری هل داد و گاری را با خود کشاند.  «جسد یه کاهن پیش بقیه کاهن‌ها و قدیسه‌ها دفن میشه» صدایش این بار آرام نبود. مرداس به دورشدن کاهن و قطرات خونی که از گاری چکه می‌کرد نگاه کرد، او به حرف‌های کاهن فکر می‌کرد.

[1] Tarmoth

[2] Merdas

[3] Yota Nirellia

[4] Alma

[5] Pameri

[6] Loranofe

[7] Edheart