ورود عضویت
Ridge Land – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

ارتفاعات شمالی_قسمت اول

فلچر نیمه‌های شب گذشته، به دژ سفید رسیده و پیغام ولیعهد را به لرد سیمز رسانده بود. سه برج کوچک نگهبانی در هر ضلع این‌دژ قرار داشت که آن‌ها را با دیوارهای بلندی به هم متصل می‌کرد. در مرکز آن برج اصلی قرار داشت که فلچر تمام شب را در آنجا گذرانده بود. صبح روز بعد هم، به همراه لرد قلعه و بیست مرد برای استقبال از ولیعهد به راه افتادند. عبور از مسیر کوهستانی سخت و دشوار بود و از آنجایی که فلچر در خوردن صبحانه زیاده روی‌ کرده بود؛ با هر حرکت اسب معده‌اش به هم می‌پیچید.

 لرد سیمز در کنارش اسب می‌راند، او روی زین اسبش جابجا شد و گفت:« وقتی بهم خبر رسید که ولیعهد خودشون به اینجا میان تعجب کردم. ما خیلی خوشحالیم که میزبان خاندان سلطنتی هستیم.»

فلچر پاسخ داد:« ولیعهد زیاد اینجا نخواهند موند و به محض نابودی راهزن‌ها به پایتخت برمی‌گردن.»

سیمز پرسید:« به خاطر اتفاقات پایتخت؟»

-« بله، جادوی سیاه داره تموم پایتخت رو نابود می‌کنه، مثل آتیشی که هر لحظه داره بیشتر و بیشتر شعله‌ور میشه و حتی ممکنه به قصر هم برسه.»

سیمز با احتیاط پرسید:« و راجب اون جسدها، چیزهایی که میگن حقیقت داره؟»

چشمان فلچر گرد شد، اسبش را به لرد نزدیک‌تر کرد و نجوا کنان گفت:« شورا تصمیم گرفته صحبت در مورد این قضیه رو ممنوع کنه. نمی‌دونم چطور خبرش تا اینجا رسیده اما میگن به خاطر جادوی ممنوع‌اس. ساحر اعظم سعی داره پیداشون کنه و تنها خدایان می‌دونند که وقتی اونها رو پیدا کنه چه بلایی به سرشون میاره.»

سیمز با دلخوری گفت:« ولی اون یکی از خدمتکارهای خدایان رو اعدام کرده. مردم برای معبد احترام زیادی قائلن. حتی از بین خود اشراف زاده‌ها، لردهای زیادی هستن که معبد آتر رو مقدس می‌دونند.»

-« چاره‌ای نبود. اون کاهنه مخفیانه به دیدن یکی از جادوگرهای سیاه تو زندان قصر رفته بود. حتی برای اون بی همه‌چیز دعای آمرزش خونده بود. وقتی هم که اتاقش رو گشتیم، چنتا وسیله که برای جادوی سیاه استفاده میشدن رو پیدا کردیم. این تنها عدالت خدایان بود که در حقش اجرا شد.»

سیمز ریش کنار چانه‌اش را خاراند:« واقعا وسایل جادوگری داشت؟»

-« با چشمای خودم…» فلچر جمله‌اش را ناتمام گذاشت؛ از دور دود سیاه بزرگی را در نزدیکی فال‌ریور دید و کلاغ‌های سیاهی که به دور آن می چرخیدند و با صدای بلندی قار قار می‌کردند.

وحشت زده بنظر می‌رسید:« اون دود!» با عجله اسبش را به طرف دود حرکت داد.  بقیه هم به دنبالش به راه افتادند؛ بخاطر شیب تند زمین، چند اسب روی زمین افتادند و دیگران با بی‌اهمیتی از کنار آنها گذشتند.

وقتی زمین هموار تر شد، کلاغ‌ها قار قار کنان به هوا برخاستند و اسب فلچر با دیدن جسدی که روی زمین افتاده بود، شیهه بلندی کشید.

لرد شمشیرش را از غلاف بیرون آورد:« خدایان! اینجا چه اتفاقی افتاده؟!».

فلچر توجهی به او نکرد و از اسب وحشت‌زده‌اش پیاده شد. هر چه جلوتر می‌رفت، بوی زننده خون را بیشتر احساس می‌کرد، بویی شبیه به ماهی مرده. از کنار چندین جسد تیر باران‌شده و چادرهای سوخته‌ گذشت. از شدت دود به سرفه افتاد و شروع به دویدن کرد. تمام چیزهایی که اطرافش را احاطه ‌می‌کرد، اجساد بودند.

فلچر با دیدن جسد تامی و لئو سریعتر از قبل به دویدن ادامه داد، چشمانش سرگردان و وحشت زده اطراف را می‌گشت. آرزو می‌کرد که هرگز او را پیدا نکند. در کنار رودخانه، جسد شوالیه پیر را در حالی‌که تیر‌ها بدنش را پوشانده‌بودند، دید. خون سرخش همانند ماری به طرف رودخانه می‌خزید و بعد با جریان آب محو می‌شد. کمی دورتر چشمش به ردایی که آرزو می‌کرد هرگز آن را پیدا نمی‌کرد افتاد‌؛ ردایی سرخ که با قرمزی خون در هم می‌آمیخت. پایش به یکی از اجساد گیر کرد و روی صورت به زمین افتاد. از دستان گلی‌اش خون جاری بود اما او بی‌توجه به آن به طرف ردا دوید. در بالای آن بی‌حرکت مانند مجسمه‌ای سنگی ایستاد، بدن بی‌جان ولیعهد در جلوی چشمانش بود.

قلبش در سینه می‌کوبید و بی‌قراری می‌کرد. وحشت زده جسد را برگرداند تا صورتش را ببیند، مو‌های طلایی دنی، از خون چسبناک شده و بدنش مثل سنگ سفت شده بود.[1] رنگ پوستش پریده بود و  بریدگی‌های زیادی بدنش را می‌پوشاند. چند لحظه‌ای به جسد خیره ماند، آنچه را می‌دید نمی‌توانست باور کند.

“واقعا مرده بود؟!” او هنوز می‌توانست به وضوح حرف‌های دیروزشان را به یاد بیاورد، تنها یک نصفه روز از آن موقع گذشته بود. تمام خاطراتش مثل دود آتش در وزش باد محو می‌شد.

لرد سیمز سراسیمه خودش را به فلچر رساند:« ولیعهد کجاست؟!!»

فلچر ساکت ماند. یکی از مردان سیمز فریاد زد:« هیچ کس زنده نمونده قربان!»

سیمز  دستور داد:«‌تمام اطراف رو بگردید! شاید هنوز کسی زنده باشه!» او یقه فلچر را محکم قاپید:« این جسد ولیعهده؟ جوابم رو بده لعنتی!»

فلچر احساس کرد خونش به جوش آمده است؛ با خشونت او را به عقب هل داد و روی زمین انداخت. «تو! باید اخطار می‌دادی که اونها این قدر زیادن! همه‌ی صد و پنجاه مرد اینجا سلاخی شدن!»

مردی درشت‌هیکل، مشت محکمی به صورت فلچر زد که باعث شد بینی‌اش خونی شود.« حق نداری با لرد ما اینطوری رفتار کنی! دفعه بعدی دستات رو قطع می‌کنم!» صدایش خشن بود.

سیمز در حالی که سعی می‌کرد بلند شود، گفت:« اونها اینقدر زیاد نبودن.»

یکی از مردان سیمز به لباس یکی از جسد‌ها  اشاره کرد:« این علامت‌ها! قربان، اونها مال راهزن‌ها نیست! اونا پرچم‌های میرای ان سرورم!»

فلچر بلند شد و خون روی چانه‌اش را پاک کرد:« میرای!؟» بنظر گیج شده بود.

سیمز به نقش گلدوزی شده روی نیم‌تنه جسد نگاه کرد:« این بدون شک پرچم کشور میرایه!» با خنجرش علامت گلدوزی شده را برید:« یه پیک این پرچم رو فورا به به پایتخت ببره! و چند نفر دیگه‌هم به شهر‌های اطراف درخواست کمک بفرستن!»

فلچر پرسید:« چرا؟ برای چی اونها باید حمله کنن؟!»

لرد غرید:« من از کجا بدونم احمق؟! این یه اعلام جنگه که نباید بی‌جواب بمونه و نمی‌مونه!» سپس به یکی از مردانش اشاره کرد و گفت:« جسد ولیعهد و مردانش رو به قلعه بر‌گردونید.»

پسر جوانی گفت:« سرورم هنوز یه نفر زنده‌اس، تقریبا سیصد متر پایین‌تر، کنار رودخونه بی‌هوش افتاده!»

-« واقعا؟! کارت خوب بود. شاید اون بتونه بهمون بگه چی شده.»

[1] ریگور مورتیس: حالتی که از یک تا دو ساعت پس از مرگ شروع می‌شود و در آن ماهیچه‌های بدن سفت می‌شود، این حالت یک تا دو روز ادامه دارد.