ورود عضویت
Lightening – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 3 – دردسر آسمان

آپوزر به آسمان پرواز کرد. او هزاران کیلومتر پرواز کرد و سرانجام متوقف شد. او مرکز تهذیب خود را آزاد کرد و تمام دنیا تکان خورد. هرکسی، مهم نیست که چقدر ضعیف یا قوی، هاله‌ای ستمگرانه را حس می‌کرد که از سمت او ساطع می‌شد. دنیا متوقف شد. همه منجمد شده بودند و جرأت حرکت نداشتند. حیوانات، هیولاها، شیاطین، خدایان، انسانها، گیاهان، باد، آسمان‌ها و زمین خاموش شدند.

صدایی تاثیرگذار در سراسر جهان طنین انداز شد. همه‌چیز آن را شنید و احساس کرد: «آسمان!»

اجداد فرقه‌های بلند و در اوج با این وضعیت آشنا بودند. این اولین‌بار نبود که این اتفاق می‌افتاد. اجداد ترسیدند، زیرا می‌دانستند مصیبتی در راه است. مقدار غیرقابل‌تصوری از خون، زمین را رنگ خواهد کرد. زندگی‌های بسیاری از دست خواهد رفت. تنها کاری که می‌توانستند انجام دهند این بود که امیدوار باشند این بار آن‌ها نباشند. آن‌ها با حس الهی خود شاگردان و نزدیکانشان را مشاهده می‌کردند. آن‌ها مرکز تهذیب خود را بررسی می‌کردند و امیدوار بودند که این‌بار در لیست نباشند.

آنان از آسمان و آپوزر بیزار بودند. هرگاه آن دو با هم برخورد می‌کردند، ضعیفان زجر می‌کشیدند و غیر از آن دو، همگی ضعیف بودند.

آسمان به صدای آپوزر واکنشی نشان نداد. آسمان قوانینش را زیر پا نگذاشته بود. درواقع با عصبانی کردن مخالف به هدف خود رسید. آیا آپوزر با وجود این‌که آسمان کار اشتباهی انجام نداده است، از مرز عبور می‌کند؟ نه، آپوزر هم باید طبق قوانین بازی می‌کرد وگرنه همه‌چیز دشمن او می‌شد.

آپوزر فریاد زد: «آسمان! تو نمی‌‌تونی منو سرکوب کنی، واسه‌همین حرصت رو سر خانواده من خالی می‌کنی. امروز، مطمئن می‌شم که همچین چیزی برای بار دوم اتفاق نیافته!»

تمام انرژی موجود در هوا به‌سمت او جریان داشت، اما قبل از این‌که به او برسد، متوقف شد. آسمان به او اجازه نداد انرژی خود را جمع کند. هنوز به او حمله نکرده بود. در عوض، به او نشان داد که نمی‌خواهد بجنگد. فقط انرژی را متوقف کرد.

«امروز، تقاص کارتو پس میدی!»

ناگهان حس ظالمانه الهی جهان را پوشاند و همه‌چیز را فرا گرفت.

آسمان رعد و برق زد. تمام دنیا لرزید. همه می‌دانستند که آسمان به او هشدار می‌دهد که پایش را از گلمیش درازتر نکند. آسمان عصبانی بود. او هیچ قاعده‌ای را زیر پا نگذشته بود، پس او چگونه جرات دارد چیزی را امتحان کند؟

آپوزر با عصبانیت خندید: «امروز، دردناک‌‌ترین تقاصو پس میدی.»

حس الهی او انجماد یافت و همه‌چیز را در جای خود قفل کرد. آسمان تمام انرژی جهان را بر فراز آپوزر جمع و او را تهدید کرد.

آپوزر در آسمان ایستاده بود و با حالتی سرد به‌زمین نگاه می کرد. همه‌چیز ساکت ماند. قلب اجداد، نزدیک بود از کار بیفتد و ترس بر آنها چیره شد.

بعد از چند ثانیه که چند سال‌  به‌نظر می‌آمد، بالاخره آپوزر صحبت کرد: «خدایان ستاره!»

برخی از اجداد، آهی از سر آسودگی کشیدند. برخی از اجداد در آمیخته‌ای از حسرت و درماندگی آهی کشیدند. برخی از اجداد کاملاً رنگ‌پریده شدند. برخی از اجداد با اندوه و درماندگی به چند تن از شاگردان خود نگاه می‌کردند. شاگردان فرقه‌های دیگر با وحشت به استادان خود خیره شده بودند.

آسمان فوراً انفجاری از قدرت را بروز داد، اما قبل از اینکه بتواند کاری انجام دهد، دیگر تمام شده بود.

هر خدای ستاره‌ که در جهان بود، چشمان خود را بست و روحش پراکنده شد تا هرگز دوباره متولد نشود. مثل این بود که همه خدایان ستاره با آرامش به خواب ابدی فرو رفته‌اند، بااین‌حال همه می‌دانستند که دیگر هرگز بیدار نخواهند شد. اندوه، خشم و غیظ جهان را فراگرفت. میلیون‌ها نفر مردند و میلیون‌ها خانواده برای عزیزانشان گریه کردند.

ناگهان زمین لرزید. ستون‌هایی با اندازه غیرقابل تصور از سراسر جهان در سطح زمین شکستند و همه به آپوزر حمله کردند. دریاها یخ زدند و تمام آب به نیزه‌هایی تبدیل شد که به‌سمت او پرواز می‌کردند. گدازه زمین را شکست و به طرف او شلیک شد. تمام هوای جهان با آپوزر در مرکز خود فشرده شد. کوه‌ها تبدیل به جانوران غول‌پیکری شدند که تمام توان خود را به‌سوی او انداختند و در آسمان، آسمان همچنان انرژی جمع می‌کرد.

با کمال تعجب، حتی با وجود تغییر کامل زمین، هیچ‌کس، حتی ضعیف ترین مورچه، زخمی نشد. انگار در فضایی جداگانه بودند.

همه جهان به آپوزر حمله کردند. او یک شمشیر سیاه بیرون آورد و چاک داد. با هر چاک، نیزه‌های زمین از هم می‌شکافتند، دریاها تبخیر می‌شدند، گدازه‌ها به خاک تبدیل می‌شدند، هوا ناپدید می‌شد و کوه‌ها ویران می شدند. جهان محو شد.

پس از پایان همه‌چیز، آپوزر به آسمان نگاه کرد. تمام انرژی دنیا در یک نقطه جمع شده بود. آپوزر یک زوزه حیوانی بلند کرد. تمام انرژی او به سلاحش انتقال یافت و در یک ضرب به سمت آسمان شلیک شد. انرژی آسمان به رعد و برق تبدیل شد و به‌طرف آپوزر شلیک شد. ضربه و صاعقه به یکدیگر برخورد کردند.

انفجاری مهیب که هیچ موجود زنده‌ای مانند آن را ندیده بود، جهان را ویران کرد. نور، قادر به سوزاندن همه‌چیز به هیچ. صدا، بادوام‌ترین مواد را از هم جدا می‌کند. موج‌شوک، خود فضا و زمان را نابود می‌کند. همه‌چیز ناپدید شد. تنها چیزهایی که تغییر نکرده بودند موجودات زنده بودند. همه‌چیز از کنارشان گذشت گویی همه این‌ها فقط یک توهم بود. حتی با وجود اینکه هیچکس از نظر جسمی تحت تأثیر قرار نگرفت، تریلیون‌ها موجود هنوز به‌دلیل تأثیر عاطفی مردند.

انفجار تمام شد و همه‌چیز ساکت بود.

آنها صدای آپوزر را شنیدند که هم‌چنان مثل همیشه باابهت به‌نظر می‌رسید: «دیگه هرگز به خانواده من دست نزن. و برو جهانتو تعمیر کن.»

آسمان هیچ عکس‌العملی نشان نداد. نمی‌خواست انرژی بیش‌تری هدر دهد. انرژی حتی برای آسمان هم بی‌نهایت نبود.

یک توپ کوچک از زمین ظاهر شد و به سرعت به اندازه قدیم جهان شد. بخار دوباره در دریاها و رودخانه ها متراکم شد. هوا از خلاء ظاهر شد و همه کوه‌ها شکل گرفتند. دنیا تغییر نکرده بود. هر شهر، جاده، جنگل و جهان مثل قبل بود، همه‌چیز به‌جز انرژی موجود در هوا که پایین آمده بود.

اما پس از آن، آسمان لرزید و انرژی در هوا دوباره افزایش یافت. رشد کرد تا این‌که به حالت عادی برگشت و مردم بالاخره دوباره زمین و باد را حس کردند.

بلا گذشته بود.

آپوزر به خانه استلا برگشت و در اتاق او فرود آمد. خانواده استلا و گراویس هنوز آن‌جا بودند. آن‌ها از شوک اتفاقی که رخ داده بود بهبود نیافته بودند. گراویس به پدرش نگاه کرد و پدرش به او.

آپوزر از پسرش پرسید: «چرا به قدرت نیاز داری؟»

گراویس به استلای بی‌جان نگاه کرد، به سرنوشت از پیش تعیین‌شده او که آسمان تحمیل کرده بود و به کاری که پدرش انجام داد فکر کرد. پدرش میلیون‌ها نفر را کشت. احتمالاً تمام دنیا از او متنفر بودند، با این حال جهان جرأت ابراز نفرت آن را نداشت. آسمان به او حمله کرده بود و او هم جواب داد. مهم نبود چه کار می‌کرد. با وجود این‌که زندگی همگان در جهان تغییر کرده، برای آپوزر همه‌چیز همان‌طور باقی‌مانده بود. همه چیز مثل قبل بود.

گراویس مشت‌هایش را گره کرد، آتشی در قلب و چشمان او شعله‌ور شد.

«آزادی! تا مظلوم واقع نشم. تا زیر فرمان کسی نباشم. تا از چیزی که می‌خوام محافظت کنم و به چیزی که می‌خوام حمله کنم.»

گراویس با درد و عصبانیت در چشمانش به استلا نگاه کرد: «و این‌که هرگز دوباره درد امروز رو حس نکنم.»

گراویس دوباره به چشمان پدرش نگاه کرد. او با خشم و جاه طلبی فریاد زد و تمام دردها در قلبش دفن شد و درحالی‌که آتشش را شعله‌ور می‌کرد، نفرتش نسبت به آسمان منفجر شد: «من به قدرت نیاز دارم!»

پدرش به پسرش نگاه کرد و سری تکان داد: «پس، قدرتت رو کسب کن و در دنیای تهذیب قدم بذار!»

چشمان گراویس درخشیدند و او تصمیم گرفت هر کاری کند تا دیگر تحت فرمانروایی آسمان نباشد.

آسمان آن روز اشتباهی بزرگ مرتکب شد.