ورود عضویت
Lightening – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 31 – نبود مأموریت

درب گیلد شکار محکم باز شد. مردی که در جلوی یک گروه شکار بزرگ بود فریاد زد: «ما برگشتیم!»

او زخم‌های متعددی روی صورتش داشت و لبخندی پیروزمندانه نشان می‌داد. پشت سر او یک شمشیر غول‌پیکر دو دستیِ غرق در خون آویزان بود. هفت‌نفر با سلاح‌های مختلف پشت سر او ایستاده بودند.

اکثر افراد در گیلد شکار یک صدای “هییییی!” بلند و یکپارچه بیرون دادند و لیوان‌های مشر*وب خود را بلند کردند. گروه پیروزمندانه وارد شد. رهبر گروه متوجه شد که اوضاع کمی متفاوت است. معمولاً همه بلند می‌شدند و تشویق می‌کردند، اما خیلی‌ها این‌بار ساکت بودند. رهبر ابروهایش را درهم کشید.

او به‌سمت یکی از افرادی که می‌شناخت رفت و پرسید: «اتفاقی افتاده؟ تشویقا این‌بار…. آروم‌تر به‌نظر می‌رسه.». مردی که از او سوأل کرد همان کسی بود که در روز اول گراویس را تازه‌کار خطاب کرده بود.

آن شخص لبخند تلخی زد: «خب، وقتی تو رفتی یه اتفاقی افتاد، اما فعلاً مهم نیست. پس حدس می‌زنم موفق شدین؟»

رهبر دوباره لبخند زد و سری تکان داد: «آره! سمندر خاکی سلاخی شد!»

پشت میز نشست و از آبج*وی آن مرد جرعه‌ای نوشید: «پسر، خیلی طول کشید! مثل چی مبارزه می‌کرد. فقط زمانی که منسک را گاز گرفت و بلعید، فرصت کردیم بهش یه آسیب‌جدی بزنیم. اونم فرار کرد و ما مجبور شدیم تقریباً یه دو هفته‌ای ردیابیش کنیم. متأسفانه، جیکوب در کمین یه مار وحشی قرار گرفت و اونم مرد. همیشه یه نفر در شکار جونورای اهریمنی رده‌پایین می‌میره.». رهبر آهی کشید.

مرد مقابلش هم آهی کشید: «اونا مردان خوبی بودند.»

خواست یک جرعه دیگر از لیوانش بنوشد، اما خالی بود. او بلند شد و فریاد زد: «هی، تو کل مشروبم رو خوردی آنتونی!»

رهبر، آنتونی، فقط با صدای بلند خندید و آبجوی بیش‌تری سفارش داد: «آروم‌باش! بعدی به حساب منه. ما این‌بار خوب سود کردیم. جسد کامله، همه‌مون باید چندتا طلا ازش گیرمون بیاد. با این کار باید پول کافی برای خرید یه قرص پوست برای پسرم داشته باشم.»

آنتونی به‌عقب خم شد و از یکی از پنجره‌ها به‌بیرون نگاه کرد: «اگه بتونه وارد گیلد عنصری بشه، تو زندگییش خیلی از پدرش موفق‌تر میشه.»

مرد مقابلش لیوان جدیدش را بلند کرد: «به سلامتیش» و جرعه‌ای نوشید.

آنتونی به مرد نگاه کرد و احساس کرد چیزی اشتباه است. او پرسید: «خب، چی شده؟ انگار یکی زده لگدمالت کرده.»

مرد فقط لبخند تلخی زد. او در‌حالی‌که جرعه دیگری می‌نوشید گفت: «خوب، یه یارو جدید اومده.»

آنتونی با گیجی پرسید: «خب؟ این‌که به‌نظر چیزه خوبی میاد.»

مرد آهی کشید: «چرا یه نگاهی به تابلوی ‌مأموریتا نمی‌کنی. بعدش می‌فهمی چی میگم.»

آنتونی ابروهایش را در‌هم کشید، بلند شد و به سمت تابلو مأموریت‌ها رفت. وقتی رسید، نفسش را با صدای بلندی حبس کرد. خالی بود. چرا خالی بود؟ همیشه ده‌ها ماموریت برای گرفتن وجود داشت. آنتونی به سمت مرد برگشت و با نگرانی پرسید: «اون یارو جدیده همه این کارا رو کرده؟»

مرد فقط سرش را تکان داد و یک جرعه بزرگ دیگر خورد: «کاشکی فقط همون بود. وقتی همه متوجه شدن که مأموریتای جونورای وحشی کم‌تر شده، یه گروه برای شکار یه جونور اهریمنی رده‌پایین تشکیل شد. حدس بزن چی شد.»

آنتونی ابروهایش را بیش‌تر درهم کشید: «چی؟»

مرد تلخ خندید و گفت: «اون یارو قبل از این‌که جونورای وحشی رو تموم کنه، تمام جونورای اهریمنی رده‌پایین رو شکار کرده بود.»

آنتونی بر سر مرد فریاد زد و بلند شد: «غیرممکنه! هیچ‌کس نمی‌تونه این تعداد جونور اهریمنی رده‌پایین رو تو همچین مدت زمان کوتاهی شکار کنه، به‌خصوص وقتی بخواد تنهایی شکارشون کنه. حتی کسی‌که ماهیچه‌های معتدل داره فقط شانسش تو برنده شدن 50/50‌ست. اگه بخواد بکشتش که کمترم میشه!»

مرد دوباره تلخ خندید. مرد به زن پشت پیشخوان اشاره کرد و گفت: «دارم راستشو می‌گم. اگه حرفمو باور نمی‌کنی از سیمون بپرس.»

آنتونی حرفش را باور نکرد و به‌سمت سیمون رفت که فقط روی صندلی پشت پیشخوان نشست و کتاب می‌خواند. مؤدبانه پرسید: «هی، سیمون. می‌تونی لطفاً مأموریتای جونورای اهریمنی رده‌پایین رو بهم نشون بدی؟»

خانم فقط با بی‌حوصلگی دستش را تکان داد. در‌حالی‌که به‌خواندن ادامه می‌داد گفت: «تموم شدن.»

صورت آنتونی رنگ گچ شد. او فریاد زد: «ولی فقط دو هفته شده!»

سیمون با اخم به آنتونی نگاه کرد: «سر من داد نزن! تقصیر من نیست. شیطان همه‌شونو انجام داد.»

آنتونی با ابرویی بالا انداخته پرسید: «شیطان؟»

سیمون آهی کشید: «آره، لقبش اینه. حداقل ما این‌جوری صداش می‌کنیم.»

او به‌سمت میزها، جایی‌که همه شکارچیان نشسته بودند، اشاره کرد: «دور و برت رو یه نگاه بنداز! همه فقط منتظر مأموریتای جدیدن. پیدا کردن جونوران وحشی تو این اطراف حتی سخت‌تره چون شیطان اونا رو می‌کشه. تو به کسی که اساساً کل یه گیلد شکار رو با رعایت قوانین نابود می‌کنه چی میگی؟»

آنتونی تقریباً نمی‌توانست چیزی را که می‌شنید باور کند. فقط دو هفته بود که رفته بود و حالا همه چیز زیر و رو شده بود. به‌سمت دوست شرا*ب‌خورش برگشت و نشست. مشتش را گره کرد و روی کوبید. صدای بلندی طنین‌انداز شد و شکارچیان مبهوت به آنتونی نگاه کردند.

او بر سر کل گیلد فریاد زد: «چرا هیچ‌کس هیچ کاری نکرد؟»

همه از نگاه او روی برگرداندند. وقتی آنتونی این را دید، دندان‌هایش را روی هم فشرد. او با خشم فریاد زد: «به خودتون نگاه کنین! یکی داره همه گوشت‌ها رو برای خودش می‌بره، حتی سوپی هم برامون نمیذاره و شما هم مثل یه مشت بچه‌ شدین که باهاشون بدرفتاری شده! یعنی این گیلد دیگه مردی نداره؟»

رفیق نوشیدنی آنتونی دوباره لبخند تلخی زد. او جرعه دیگری از آب*جویش را نوشید و لیوان را خالی کرد. سپس گفت: «اگه می‌تونستیم، می کردیم. تو یارو رو ندیدی. ما فقط می‌تونیم صبر کنیم تا شرش رو از این‌جا کم کنه. کسی مثل اون‌ مدت زیادی این‌جا نمی‌مونه.»

آنتونی با خشم در چشمانش عقب نشست و گفت: «اگه ببینمش-»

درب‌ گیلد شکار با صدای بلندی باز شد و جو تغییر کرد. هر شکارچی با ناراحتی عمیقی به لیوان‌های خود نگاه می‌کرد. سکوت سراسر گیلد را فرا گرفت و فقط صدای قدم‌های خفیف مردی که تازه وارد سالن شده بود شنیده می‌شد.

گراویس عصبانی بود! آخرین مهلت آزمون گیلدهای‌عنصری نزدیک بود و او هم‌چنان به قرص‌های بیش‌تری نیاز داشت. او هر مأموریتی را که می‌توانست پیدا کند به پایان رسانده بود، اما در مجموع فقط حدود 90‌طلا به‌دست آورد. او هنوز حدود 50‌طلا کم داشت! این معادل تقریباً سه جانور اهریمنی رده‌پایین با مأموریت بود.

او از زمان پیوستن به گیلد شکار چهار حیوان اهریمنی رده‌پایین را کشته بود. اولی ببر بود. دومی یک گراز بود. سومی مار بود و چهارمی گرگ.

مبارزه با گراز از زمانی‌که زیستگاه خود را در نزدیکی رودخانه ایجاد کرد، ساده‌ترین مبارزه بود. گراویس می‌توانست به طور کامل از همگامی‌عنصری خود در نبرد استفاده کند. گراز مجبور بود به طور مداوم با آبی که می‌خواست او را پایین بکشد مبارزه کند، بنابراین فرصتی برای فرار از حملات گراویس نداشت. مبارزه در عرض یکی دو دقیقه تمام شد.

مبارزه با مار از آن‌جایی‌که حملاتش سریع و سمی بود، مشکل‌ساز واقع شد. پس از یک مبارزه طولانی، گراویس تصمیم گرفت همه‌چیز را ریسک کند. او به مار اجازه داد تا او را نیش بزند در ازای این‌که شمشیر به داخل دهانش و درست در مغزش فرو کند. حتی با اندا‌م‌ها و خون مزاج، او با زهر می‌مرد. خوشبختانه او برنامه‌ای داشت. او زمانی‌که هنوز در دنیای خود بود با اورفیوس در مورد آن صحبت کرده بود و اورفیوس گفت که این‌کار نتیجه خواهد داد.

گراویس به‌سرعت آتشی درست کرد و به داخل آن پرید. او اجازه داد گرمای آتش در رگهایش عبور کند و زهر مایع را به گاز تبدیل کند. ترکیب زهر تغییر کرد و اثر آن را کاهش داد. او هنوز برای ساعت‌ها درد شدیدی را احساس می‌کرد، اما زنده مانده بود.

آخرین جانور اهریمنی، گرگ، حتی ماموریتی نداشت. گراویس آن را در حین شکار یک جانور وحشی دید. گرگ‌ها سریع‌تر از ببرها و شیرها بودند، اما آنها عمدتاً از نیش خود به عنوان حمله استفاده می‌کردند. گراویس مجروح شد و تقریباً بازوی خود را از دست داد، اما توانست تاندون پنجه جلوی گرگ را قطع کند. سپس مبارزه به‌طور کامل به نفع او شد و او پس از مدتی گرگ را به قتل رساند.

در چند روز گذشته، او فقط در اطراف بیابان می‌دوید و سعی می کرد هر جانوری را پیدا کند، حتی اگر مأموریتی نداشته باشد. او هنوز به 50‌طلا نیاز داشت که برابر با 100‌جانور وحشی بود. این جست‌و‌جوی مداوم، او را بدخلق کرده بود.

گراویس به‌سمت تابلوی مأموریت رفت و هیچ ماموریتی ندید. سپس به سمت زن پشت پیشخوان رفت. بدون این‌که او حتی نیاز به گفتن چیزی داشته باشد، زن فقط سرش را تکان داد.

«تچ.»

گراویس تف کرد و به‌سمت در ورودی رفت، اما وقتی رسید حدود هفت‌نفر راه او را بستند.

آنتونی گفت: «ما باید حرف بزنیم!»

گراویس چشمانش را تنگ کرد.