ورود عضویت
After infinite player – 5
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:

چپتر ۱۰۰:

زود، یه اتاق انتظار شیک و مبله بهشون نشون داده شد که یه لوستر طلایی به سبک اروپایی در بالای سرشون آویزون بود، و فرش قرمز ضخیمی روی زمین و صندلی‌های راحتی نرمی داشت. تنقلات مختلفی هم روی میز گذاشته شده بود تا ازشون لذت ببرن.

انفجار نتونست جلوی خودش رو بگیره و به یکی از اون بشقاب‌ها نزدیک شد.

وی‌یوییچو دستش رو کنار زد و بی‌صدا بهش چشم‌غره رفت.

انفجار پشت دستش رو که ضربه خورده بود، پوشوند و زمزمه کرد:《قرار نبود که بخورمش. نمی‌تونم حتی یه نگاه بهشون بندازم؟》

در این لحظه خانم پذیرشِ روبروشون برگشت و با لبخند پرسید:《می‌تونم بپرسم که به طرح تجاری یا طرح شخصی علاقه دارید؟》

یه‌جیا برگشت و به سه نفر دیگه‌ی پشت سرش نگاه کرد و گفت:《تجاری…》

رفتار طرف مقابل حرفه ای بود:《لطفا جزئیات ثبت‌نام تجاری و ثبت مالیاتتون رو بهمراه کپی مدارک مربوطه رو ارائه بدید.》

یه‌جیا:《……》

سپس یه‌جیا بدون تغییر در واکنشش گفت:《پس طرح شخصی…》

حرفه‌ای بودن اون خانم بسیار جالب بود. لبخند روی صورتش تغییری نکرد:《پس می‌تونم بپرسم سایر همراهانتون چه کسانی هستن…؟》

سه نفر دیگه به همدیگه نگاهی رد و بدل کردن.

وی‌یوییچو گفت:《من هم به طرح شخصی علاقه‌مندم.》

چن‌شینگیه عینکش رو بالا زد و گفت:《من فقط اینجام تا اون‌ها رو همراهی کنم. بیرون منتظرشون می‌مونم.》

انفجار شونه‌هاش رو بالا انداخت و با بی‌تفاوتی گفت:《منم همینطور…》

به عنوان بازیکن، اون‌ها به خوبی می‌دونستن که همه‌ی تخم‌مرغ‌ها رو توی یه سبد نذارن.

از اونجایی که وی‌یوییچو و ایس وارد شرکت خواهند شد، دو نفر از اون‌ها باید در صورت وقوع اتفاق غیرمنتظره‌ای بیرون بمونن. در طول مسیر، اون‌ها همچنین می‌تونستن این مکان عجیب رو از بیرون کشف کنند.

یکی دیگه از خانم‌های پذیرایی اومد و به وی‌یوییچو لبخندی زد:《از این طرف لطفا…》

انگار قصد ندارن بهشون اجازه بدن که باهم بمونن.

وی‌یوییچو سری به یه‌جیا تکون داد و هر دو وارد دو آسانسور جداگونه شدن.

یه‌جیا وارد آسانسور شد.

خانم پذیرش یکی از دکمه‌ها رو فشار داد.

لحظه‌ای که یه‌جیا وارد آسانسور شد، به نظر می‌رسید ناگهان متوجه چیزی شد، بنابراین بلافاصله به بالا نگاه کرد … در محلی که قرار بود دوربین باشه، یه نور قرمز عجیبی سوسو زد. انگار چشمی از پشت شیشه نوری از خودش ساتع می‌کرد.

اما وقتی یه‌جیا به سمتش نگاه کرد، دوربین به حالت عادی برگشته بود.

خانم پذیرش گوشی توی گوشش که به اندازه‌ی یه ناخن بود رو در گوشش فشار داد و سپس برگشت و با لبخندی شیرین به یه‌جیا گفت:《سلام نمی‌دونستم مشتری قدیمی شرکت دی‌ام ما هستید.》

یه‌جیا کمی شوکه شده بود، اما همچنان با خونسردی پاسخ داد:《چطور مگه؟》

طرف مقابل فقط پاسخ داد:《خدماتش متفاوته.》

پس از گفتن این حرف، دستش رو در جیبش برد و کارتی بیرون آورد. پس از اسکن کارت، بالاترین دکمه رو انتخاب کرد.

دکمه روشن شد.

آسانسور کم‌کم بالا رفت.

فضای باریک و محدود بسیار ساکت بود و چون باکیفیت بود، سر و صدای خیلی کمی وجود داشت، بنابراین فقط صدای نفس‌هاشون شنیده می‌شد. چشم یه‌جیا به اعدادی که به تدریج در حال افزایش بودن افتاد و به آرومی تغییرشون رو تماشا کرد.

خیلی زود آسانسور به یکی از طبقات رسید.

این همون طبقه‌ای بود که خانم پذیرش همون اول انتخاب کرده بود.

یه‌جیا چشم‌هاش رو بالا برد و به دوردست‌ها نگاه کرد. در انتهای راهرو، درب بزرگی از چوب ماهون بود. بیرون اون درب مردی که ناآروم به نظر می‌رسید، نشسته و انگار که منتظر چیزی بود.

در این لحظه، دربِ چوب ماهون باز شد.

پیش از اینکه یه‌جیا بتونه به وضوح ببینه، درب‌های آسانسور جلوش به آرومی بسته شدن. خانم پذیرش لبخندی زد و گفت:《شما یه مشتری ویژه هستید، این طبقه‌ی شما نیست.》

اعداد همچنان به بالا رفتن ادامه دادن.

زمان فوق‌العاده کند گذشت. پس از مدت‌ها، صدای دینگی به گوش رسید و درب‌های آسانسور باز شدن.

خانم پذیرش لبخندی زد، دستش رو دراز کرد و گفت:《بفرمایید لطفا…》

یه‌جیا از آسانسور بیرون رفت و درب فلزی به آرومی پشت سرش بسته شد.

به اطراف نگاه کرد.

طبقه‌ی بالا کاملاً متفاوت از طبقه‌ی قبلی به نظر می‌رسید — پنجره‌های بزرگ و شفاف از کف تا سقف، تزئینات مجلل و فرش‌های ضخیم که می‌تونستن همه‌ی صداها رو جذب کنن. در انتهای راهرو هم یه درب بزرگ چوبی قرار داشت، اما به وضوح کیفیتش بسیار بالاتر از درب طبقه‌ی پایین بود.

دست یه‌جیا که کنارش آویزون بود کمی خم شد و نور ضعیفی درخشید.

اگرچه اون واقعاً باید تلاش کنه و شانس مقابله با یه شبح درنده رو به حداقل برسونه، اما اگر با موقعیتی مواجه بشه که زندگیش در خطر باشه، نباید از استفاده از سلاحش هم ابایی داشته باشه.

به هر حال، وضعیت دفعه‌ی قبل با چشم‌انداز متفاوت بود.

اون زن توسط مادر فرستاده شده بود تا بمیره.

چشم‌انداز با بقیه‌ی اشباح درنده فرق داشت. اون در اصل انسان بود، اما بخشی از مادر رو در خودش داشت که اون رو به یه شبح درنده تبدیل کرده بود.

و بنابراین، مادر امیدوار بود که یه‌جیا بتونه اون رو بکُشه و قدرتش رو جذب کنه تا یه‌جیا بتونه یکی از افراد مادر بشه.

در حالی که وضعیت رویاساز متفاوت بود. اون فقط یه شبح درنده بود.

یه‌جیا به آرومی در راهرو قدم زد.

جلوی درب ایستاد و به آرومی دستش رو دراز کرد، اما پیش از اینکه انگشت‌هاش به اعضای درب برخورد کنه، درب بی‌صدا به سمت داخل باز شد.

داخل درب، یه اتاق بزرگ حلقه‌ای شکل بود و اطرافش رو پنجره‌های بزرگی از کف تا سقف احاطه کرده بودن. مثل یه توپ شیشه‌ای بود که در آسمون آویزون شده بود و بسیار مجلل به نظر می‌رسید.

اون مرد جلوی پنجره ایستاده بود در حالی که پشتش به یه‌جیا بود.

یه‌جیا چشم‌هاش رو باریک کرد و تیغه‌ای بین انگشت‌هاش ظاهر شد.

《مهمونی نادر، یه مهمون واقعاً نادر…》مرد در حالی که برمی‌گشت، این حرف رو زد.

اندام متوسطی و کت و شلواری خوش‌پوش به تن داشت. لبخند ملایمی روی صورت رنگ پریده و باصفاش بود:《ایس! فکر می‌کردم دیگه هرگز تو رو نمی‌بینم!》

یه‌جیا جوابی نداد.

اون در حالی که عمیقاً در فکر فرو رفته بود، به مرد روبروش نگاه کرد.

رویاساز صندلی‌ای رو بیرون کشید و نشست. لبخندش به طور ویژه‌ای استقبال کننده بود:《بشین….》

صندلی روبروش توسط نیرویی نامرئی بیرون کشیده شد.

رویاساز دستی به حالت حرکت دعوت کردن، دراز کرد.

انگار با دوستی که مدت‌ها از دست داده بود، یه‌جیا خنده‌ی کوتاهی کرد و بدون ‌عجله نزدیک‌تر شد و بدون اینکه تغییری در چهره‌ش ایجاد کنه، روی صندلی نشست و گفت:《ممنونم…》

رفتارش خیلی آروم بود، رویاساز با تعجب ابروش رو بالا انداخت و گفت:《با وجود دیدنت بعد از مدت‌ها، انتظار نداشتم هنوز هم مثل قبل باشی. اصلاً تغییر نکردی.》

یه‌جیا آروم موند:《اوه؟ پس ….فکر می‌کنی خودت خیلی تغییر کردی؟》

رویاساز از خنده منفجر شد. انگار یه جوک خیلی خنده‌دار شنیده بود. حتی از شدت خندیدنش اشک جمع شد.

یه‌جیا بی‌سر و صدا منتظر موند تا خنده‌ش تموم بشه.

مدت‌ها بعد بالاخره خنده‌ی رویاساز تموم شد. لبخند روی صورتش همچنان وجود داشت:《البته که من خیلی تغییر کردم…》

بعد از گفتن این حرف موهاش رو گرفت و کشید.

شکاف قرمز رنگی در گردنش باز شد که با کارهاش به سرعت رشد کرد. زود، یه شکل صاف ضربدری آشکار شد. به نظر می‌رسید که با یه سلاح بسیار تیز بریده شده بود.

سرش رو پایین آورد تا یه‌جیا بتونه ماهیچه‌های قرمز روشن و استخوان‌های سفیدش رو در مقطع گردنش ببینه.

بلافاصله پس از اون، رویاساز مشتش رو شل کرد، و اجازه داد سری که تنها با یه تیکه پوست نازک متصل شده بود، به سرجای خودش برگرده و سپس گردن و شونه‌هاش رو کمی حرکت داد تا همه چیز دوباره تنظیم بشه.

اون لبخندی زد و گفت:《بااینکه من تقریباً بهبود پیدا کرده‌م، رویش دوباره‌ش همچنان غیرممکنه… هر چی نباشه، هر شبحی که از نسل مستقیم مادر نیست و نمی‌تونه پس از سوراخ شدن از طریق قفسه‌ی سینه به طور کامل بهبود پیدا کنه.》

کلمات رویاساز معنای عمیقی داشتن.

یه‌جیا با تعجب چشم‌ها رو باریک کرد.

آیا رویاساز منظورش این بود که…….یه‌جیا کسی بود که سرش رو بریده بود؟

جای زخم التیام یافته‌ی روی مچ دستش کمی داغ شد.

رویاساز به حالت بی‌تفاوتی دستش رو تکون داد و گفت:《اوه درسته، احتمالا چیزی یادت نمیاد…به حافظه‌ی من نگاه کن، تقریباً این رو فراموش کرده بودم.》

یه‌جیا ابرویی بالا انداخت و گفت:《پس…شاید بتونی کمکم کنی یادم بیاد؟》

رویاساز چشم‌هاش رو باریک کرد و گفت:《چرا؟ می‌خوای خاطراتی که از دست دادی رو پس بگیری؟》

سپس لبخند زیرکانه‌ای بر لب‌هاش نقش بست و گفت:《در ازاش چه می‌دی؟》

یه‌جیا به آرومی خندید. اون به طور معمولی شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:《فقط به خاطر خاطراتی که چجور باهم آشنا شدیم؟ ممنون اما نیازی نیست. چرا باید چیزهای بی‌اهمیت رو به خاطر بیارم؟》

حالت چهره‌ی رویاساز در یه لحظه تیره و تار شد.

ولی به سرعت بهبود پیدا کرد:《از اونجایی که قرار نیست با من تجارت کنی، چرا به اینجا اومدی؟》

یه‌جیا پاهاش رو روی هم گذاشت و با مهربونی لبخند زد:《معلومه، من اینجام تا این مکان رو نابود کنم.》

رویاساز با حالت نگرانیِ ساختگی اخمی کرد و گفت:《این دردسر سازه…پس در این صورت، من فقط می‌تونم با پلیس تماس بگیرم.》

یه‌جیا:《………》

اون دید که رویاساز به آرومی انگشتش رو بلند کرد و یه درب کابینت در نزدیکی باز شد و قاب عکس‌های داخلش رو نمایان کرد:《این یه تجارت قانونی با مجوز رسمیه. من همچنین مالکیت این مکان و قرارداد اجاره رو دارم…من یه شهروند قانونمندِ خوب و یه مالیات‌دهنده‌ی با پیشینه‌ی پاک هستم.》

یه‌جیا:《…..》

سپس با تمسخر گفت:《آیا یه شهروند خوب و قانونمند، قراردادهایی رو امضا می‌کنه که شامل گرفتن روح مردم عادیه؟》

رویاساز شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:《معاملات من همیشه از روی اختیار انجام شده. در واقع، من هرگز برای پیدا کردن کسی به بی‌راهه نرفتم. همه به اختیار خودشون به سراغ من اومدن.》

سپس به آرومی ادامه داد:《و من همون کاری رو انجام می‌دم که یه تاجر عادی انجام می‌ده … من از فرصت تجارت استفاده کردم.》

مرد برگشت و به آرومی به سمت پنجره‌ی کف تا سقف رفت و به پایین نگاه کرد. صداش هیجان سرکوب شده‌ای به همراه داشت:《توی بازی هرگز فکر نمی‌کردم که چنین مکان شگفت‌انگیزی وجود داشته باشه. روح‌هایی که توسط میل سیاه شدن، مشتاقانه به دنبال راهی برای فروش خودشون می‌گردن. مهم نیست که قیمتش چقدر باشه، اون‌ها برای ارائه‌ی روحشون، عجله می‌کنن.》

صداش با حرص هیس‌هیس کرد:《رقبای زیادی در بازی وجود داشتن. همه‌ی اون‌ها با گرسنگی می‌جنگیدن و رقابت می‌کردن تا یه لقمه بخورن، اما اینجا فرق می‌کنه… بازار خیلی بزرگه. تا زمانی که من بخوام، می‌تونم انحصارِ…》

《میدونی اسم این کار چیه؟》

رویاساز برگشت و به یه‌جیا نگاه کرد. لبخند روی صورتش بخاطر هیجان، کمی پیچ خورده بود که خیلی وحشتناک بنظر می‌رسید:《به این می‌گن سرمایه‌ی انحصاری.》

یه‌جیا: 《…》

لعنتی….

رویاساز به یه‌جیا نزدیک شد. لبخند روی صورتش ناپدید و بار دیگه آروم شد:《ببین، من با اون اشباح بی‌مغز و وحشی فرق دارم. من صلح رو دوست دارم. فقط با آرامش، بازار من رونق بیشتری پیدا می‌کنه.》

سپس دستش رو دراز کرد و با انگشتش مچ یه‌جیا رو نوازش کرد.

نگاه یه‌جیا به پایین افتاد.

روی مچ دستش، جای زخمی که به صورت افقی و عمودی بود، در واقع شروع به بیرون زدن کرده بود. با رنگ قرمز کم رنگی که داشت، روی پوست روشنش جلوه می‌کرد.

چشم‌های رویاساز به جای زخم روی مچ یه‌جیا خیره شد و حالتی حریصانه روی صورتش ظاهر شد:《و …. روحی که زمانی از دست‌هام در رفت، ممکنه روزی دوباره در مقابلم ظاهر بشه. اگر موافق باشی، من می‌تونم مبلغ زیادی رو ارائه بدم…》

اما در این لحظه انگار توسط چیزی داغ، سوخت. چشم‌های رویاساز ناگهان گشاد شدن و زبون درازش در هوا پرواز کرد و بزاق دهش رو به همه جا پاشید.

سپس بلافاصله به یه‌جیا خیره شد و گفت:《ای..این…تو…چی با خودت آوردی؟!》

در این لحظه صدای آهسته‌ی مردی از پشت یه‌جیا به صدا دراومد:《من….》