ورود عضویت
After infinite player – 5
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

 مو به تن یه‌جیا سیخ و بدنش بلافاصله سفت شد[1].

خیلی سریع از جایی که اول ایستاده بود دور شد و با صدایی بلند گفت:《به اندازه‌ی کافی نقش بازی کردی؟》

اون زن زیبای قد بلند و مو مشکیِ جلوش، ابرویی بالا انداخت. موهای فِرش رو دور انگشت‌های باریکش پیچوند و جفت چشم‌های قرمز رنگش رو کمی باریک کرد جوری که باعث شد بسیار جذاب به نظر برسه. سپس در حالی که صداش کمی عمیق و تقریباً معمولی بود گفت:《کار تو که واقعا می‌خواست این رو بهشون ثابت کنه[2]…》

 یه‌جیا:《……》

آره جون خودت.

سپس دندون‌هاش رو روی هم فشار داد و گفت:《نمی‌تونی زمان و مکان و مناسِبَت رو در نظر بگیری؟!》

جی‌شوان چشم‌های بلند[3] و باریکش رو گشاد کرد تا یه حالت معصومانه رو از خودش نمایان کنه و گفت:《مشکلی با این زمان، مکان و مناسِبَت وجود داره؟》

سپس یه بار دیگه بدنش رو به یه‌جیا تکیه داد، جوری که انگار هیچ استخونی نداشت.

 یه‌جیا سریع چند قدم به عقب رفت.

در حالی که میلش رو برای کتک‌زدن یه شخص خاص رو فرو می‌برد، ابروهاش از عصبانیت می‌پریدن. سپس به حالتی که انگار هر کلمه‌ به زور از گلوش بیرون زده می‌شد دستور داد:《به حالت قبلیت برگرد!》

 جی‌شوان:《نمی‌خوام……》

 《به حالت قبلیت برگرد!》

 《نمی‌خوام…..》

 شبح درنده‌ در اون گوشه:《….》

در حالی که اون اشباح شوخی و معاشقه‌ی بین اون دو نفر رو نگاه می‌کردن، اون یکی شبح از عصبانیت لرزید و گفت:《شماها…..شماها…….》

 چقدر بی‌شرم.

خیلی بی‌شرم.

 فقط الان بالاخره به یاد آوردن که هنوز گروهی از اشباح درنده در اطرافشون هستن. هر دو هم‌زمان به شبح بزرگ و درنده نگاه کردن.

اون زن زیبای مو مشکی روبروی اون‌ها لب‌هاش رو به هم فشار داد تا لبخندی جذاب نشون بده و گفت:《اوه خدای من، تو هنوز اینجایی. من چقدر فراموشکارم.》

 شبح درنده:《…….》

اون شبح اونقدر عصبانی شده بود که تقریباً نمی‌تونست نفس بکشه.

 یه‌جیا هم ابرویی بالا انداخت.

شونه‌هاش رو گرم کرد و سپس به سمت شبح درنده‌ی اسکلتی که توی باتلاق خونین به دام افتاده بود حرکت کرد. لبخند گرمی روی لب‌هاش نشست و گفت:《حالا که یادمون اومد، چرا سر کارمون برنگردیم؟》

 این حصار می‌تونه هم انرژی اشباح و هم نور رو مسدود کنه، اما صداها همچنان می‌تونن از دهانه خارج بشن.

هیچ کسی تا به حال چنین فریادی از روی بدبختی رو نشنیده بود. صدای دردناک شکستن استخون‌ها و فریادهای وحشتناک که در شب تاریک طنین‌انداز می‌شد، باعث می‌شد بدن آدم مورمور بشه.

 بیرون از حصار……

 اعضای ارتش رزمی وقتی به فریادهای وحشتناکی که از دور می‌اومد گوش می‌دادن، سیخ مونده بودن[4]. یه لحظه فکر کردن که توی جهنم هستن.

یکی از اعضای تیم به آرومی آب دهنش رو قورت داد و با ترس پرسید:《ف…فرمانده…چرا…..چرا ما نریم که…》

 فرمانده نگاهی بهش انداخت و پاسخ داد:《اون دست اسکلتی که همین الان دیدیم، فکر می‌کنی می‌تونیم باهاش مبارزه کنیم؟》

 عضو تیم:《…….》

فرمانده به عقب نگاه کرد و گفت:《می‌بینی؟ در هر صورت، ما نمی‌تونیم عجولانه عمل کنیم.》

هر چی نباشه مسئولیت اون‌ها حفاظت از غیرنظامی‌ها بود.

حتی اگر این فریاد وحشتناک توسط همون انسانی که الان دیدن انجام شده بود و اگرچه اون شخص[5] اون‌ها رو همین چند لحظه پیش نجات داده بود، اون‌ها نمی‌تونستن عجولانه برای کمک بهش بشتابن. در هر حال، اگر قرار باشه تغییراتی رخ بده، اون‌ها باید آماده‌ی کنترل اوضاع تا رسیدن نیروهای کمکی و تخلیه‌ی مناطق مسکونی باشن.

 و اگر ….. اون فریاد متعلق به شبح درنده بود ….

فرمانده در حالی که نمی‌تونست اون مورد رو تصور کنه، نفس عمیقی کشید.

 …چطور ممکنه چنین اتفاقی بیفته؟

 اما پس از دیدن اون صحنه‌ای که همین الان رخ داد، نتونست خیال پردازی نکنه.

اگر اینطور باشه چی؟

 معلوم نبود چقدر زمان گذشته بود.

فریادهای دردناک ناگهان متوقف شده و در یه لحظه، شب در سکوت مرگباری فرو رفت. تنها چیزی که می‌شنیدن، صدای ضربان قلب خودشون توی سینه‌شون و تنفس نامنظم همراهشانشون بود.

 تقریباً مثل مه صبحگاهی که در آفتاب پراکنده می‌شه، اون حصار جلوی روشون به آرومی ناپدید شد.

 هوای غلیظ و خون‌آلود و نیروی شبحی سرد بلافاصله به سمت اونجا نفوذ کرد و باعث شد دمای اطرافشون به طور ناگهانی کاهش پیدا کنه. اون‌ها حتی می‌تونستن بخار سفیدی رو که از دهن و بینیشون بیرون میاد رو ببینن.

 اعضای تیم به طور رسمی به همدیگه نگاهی رد و بدل کردن.

 پس از مدتی گوش دادن، فرمانده دستش رو بلند کرد و یه حرکت محتاطانه‌ی《پیشرفت[6]》انجام داد.

 اعضای تیم به طور یکنواختی در ترکیبی قرار گرفتن و در حالی که اون‌ها محکم سلاح‌هاشون رو گرفته بودن، با دقت قدم به قدم جلو رفتن.

صحنه‌ی اطرافشون به دلیل نیروی قوی شبحی در هوا تغییر کرده بود. از اونجایی که اون منطقه‌ از آوار و میله‌های شکسته‌ی فولادی که از خاک نرم و مرطوب بیرون زده پوشیده شده بود، به نظر می‌رسید که انگار بمبی با اونجا اصابت کرده. هرچی اون‌ها بیشتر در این صحنه‌ی تخریب شده پیش می‌رفتن، نیروی یین قوی‌تر می‌شد. اندام‌های شکسته‌ی روی زمین پراکنده شده و حتی گهگاهی هم گاز سیاهی رو از خودشون بیرون می‌دادن. اون اندام‌ها با سرعتی که با چشم غیر مسلح قابل مشاهده بود ذوب و توی هوا تبخیر می‌شدن. دیدن اون به تنهایی، بینهایت عجیب و وحشتناک بود.

 در این لحظه فرمانده ناگهان دوباره دستش رو بالا برد.

همه‌ی تیم بلافاصله متوقف شد.

 فرمانده به آرومی جلو رفت، زمین مرطوب زیر پاهاش له شد و بخاطر وزنش، مایعی خونی ازش بیرون ریخت.

سپس خم شد، دستش رو دراز کرد تا خاک رو نیشگون بگیره و به آرومی اون رو بین انگشت‌هاش مالید.

فرمانده سرش رو بلند و به اطرافش نگاه کرد…اگر حدسش درست باشه، اینجا باید مرکز میدون مبارزه باشه.

 ولی چه کسی برنده شده؟

 در این لحظه صداهای ضعیفی از خرابه‌های نه چندان دور شنید.

 فرمانده غافلگیر شد.

 تیم خیلی خوب تمرین کرده بود. اون‌ها تونستن به سرعت محلی رو که صدا ازش بیرون می‌اومد رو محاصره کنن و زود دیدن که اونجا انبوهی از هیولاهای ناقص که در آستانه‌ی مرگ هستن، وجود داشتن. به محض دیدن یه انسان، ناله‌های بی‌نوایی[7] سردادن و سپس به سرعت به سمت و توی تاریکی خرابه‌ها فرار کردن. اعضای تیم همه با تعجب به همدیگه نگاه کردن. واضحه که اون‌ها انتظار چنین چیزی رو نداشتن، اما در نهایت به خوبی آموزش دیده بودن، بنابراین تونستن به سرعت از شوک رها شده و به دنبال اون‌ها برن تا از فرار اون‌ها از منطقه و ورودشون به مناطق مسکونی که غیرنظامی‌ها درشون هستن، جلوگیری کنن.

فرمانده اسلحه‌ش رو کنار گذاشت، سپس برگشت و به آسمون شب نگاه کرد.

نیروی غلیظ یین به آرومی محو شده و آسمون سرد شب پشتش و همچنین ستاره‌های تقریباً نامرئی در دوردست رو آشکار کرده بود.

 فرمانده با سردرگمی چند بار پلک زد و نتونست این تغییر رو قبول کنه.

 کسی که برنده شد، در واقع همون آدمه بود.

 یعنی واقعاً یه انسان می‌تونه اینقدر قوی باشه؟

توی یه انبار بزرگ پر از قفسه، ناگهان درب باز شد.

 عروسک‌گردان با تعجب سرش رو بلند کرد و به سمت نوسانات انرژی نگاه کرد.

امکان نداره…..

به این زودی؟!

اما می‌تونست حس کنه که علاوه بر ایس و جی‌شوان، حضور دیگه‌ای هم وجود داره.

 صدای پای ثابتی از دور و نزدیک به گوش می‌رسید و زود، اندام باریک مرد جوانی به آرومی از تاریکی بیرون اومد. در دستش شبح بزرگی رو که دوبرابر اندازه‌ش بود، می‌کشید. زره استخونی که به تن داشت کاملاً متلاشی شده و به طرز تاسف‌باری از بدنش آویزون بود جوری که اندام‌های تیره و پوسیده‌ی زیرش رو آشکار می‌کرد، و در حالی که روی زمین کشیده می‌شد، دنباله‌ای از خون از خودش به جا می‌گذاشت. همون منظره به تنهایی بسیار تکون‌دهنده بود.

 یه‌جیا دستش رو بلند کرد و جسد رو به شدت روی زمین انداخت جوری که باعث شد زمین و قفسه‌های انبار به لرزه دربیان.

 عروسک‌گردان بلافاصله از جا پرید و با عجله انبوهی از کتاب‌های کنارش رو که قرار بود بیفتن و به سرش برخورد کنن رو نگه داشت و با صدای بلند گفت:《چیکار میکنی؟!》

 یه‌جیا خلاصه گفت:《می‌خوام بدونم که اون چیز رو کجا نگه داشته.》

عروسک‌گردان چشم‌هاش رو باریک کرد. در حالی که جفت چشم‌های تیره‌ش نور بدی رو از خودشون نمایان کردن، به سردی خرخر کرد و گفت:《من از کجا بدونم؟》

 یه‌جیا:《هنوز هم نیاز داری داری که بهت یادآوری کنم؟ ما الان سوار یه قایق هستیم.》

 عروسک‌گردان:《…….》

 نیازی به یادآوری نیست، خیلی ممنونم.

 اما اون واقعاً نمی‌خواست اجازه بده این انسان منفور به این راحتی‌ها موفق بشه.

 به نظر می‌رسید که یه‌جیا قبلاً انتظار چنین واکنشی رو از سمت اون داشت.

سپس لبخند ملایمی زد و گفت:《روشش برام مهم نیست، فقط به جواب نیاز دارم.》

عروسک‌گردان کمی تکون خورد.

 سرش رو پایین انداخت و به شبح درنده‌ای که اونقدر کتک خورده بود که دیگه نمی‌تونست بلند بشه، نگاه کرد و فکر کرد که… برای مدت زیادی در این انبار محبوس شده بوده. حتی اگر هم واقعاً برای مجموعه‌هاش ارزش قائل بود، بودن با اون‌ها در طول روز هم می‌تونه بسیار کسل‌کننده باشه. تا حالا اون همه شکنجه رو پشت سر گذاشته بود و خشم زیادی درش انباشته شده بود. داشتن چیزی که بتونه عصبانیتش رو روش تخلیه کنه، فکر بدی نبود.

 علاوه بر این، مدت زیادی از وقتی که چیز جدیدی رو به مجموعه‌ش اضافه کرده، می‌گذره.

اون اسکلت به آرومی سرش رو بلند کرد و در حالی که چشم‌های سبزش روی چهره‌ش که دیگه قابل تشخیص نبود از بغض برق زدن، گفت:《خائن!》

 یه‌جیا با آرامش یه جمله اضافه کرد:《هر روشی خوبه.》

 چشم‌های عروسک‌گردان کم‌کم روشن شد.

 اون ناگهان متوجه شد که الان زمان این رسیده که یه شبح درنده‌ی دیگه رنج جهنمی که اون تا به حال تجربه کرده بود رو تجربه کنه! این نوع احساس شگفت‌انگیز بود. حتی فکر کردن بهش هم اون رو از هیجان می‌لرزوند جوری که حتی حاضر بود وجود ایس رو نادیده بگیره.

شبح درنده‌ای که ظاهری کودکانه داشت، سرش رو بلند کرد و در حالی که لبخندی خشنودوار و شرورانه نشون داد، گفت:《حتما…….》

 یه‌جیا با رضایت لبخندی زد، برگشت و رفت:《منتظر خبرهای خوبت هستم.》

بعدش از انبار بیرون رفت.

 صحنه‌ی روبروش بلافاصله تغییر کرد. از یه انبار سرد و تاریک به پشت بوم یه ساختمون بلند تبدیل شد.

بالای سرش آسمون تاریکی بود که انگار دست آدم بهش می‌رسید و بادِ شبانگاه که هوهو می‌کشید، بوی خفیفی از خون رو به همراه داشت… جی‌شوان در حالی که دست‌هاش رو در جیبش گذاشته بود، به نرده‌ها تکیه داده و چشم‌های سرخ‌رنگش ​​به یه‌جیایی که ظاهر شده بود، خیره شد.

 یه‌جیا:《…….》

 نفس عمیقی کشید و گفت:《چرا به ظاهر قبلیت برنگشتی؟》

جی‌شوان سرش رو کج کرد و از روی نرده بلند شد و پرسید:《پس تو اون یکی ظاهر رو بیشتر دوست داری؟》در یه لحظه، بدنش قدبلندتر و شونه‌هاش گشاد شدن. فقط در عرض چند ثانیه، دوباره به مرد بالغی تبدیل شد که به دیگران احساس ظلم می‌داد.

 یه‌جیا نگاهی بهش انداخت و بطور غیر منتظره‌ای هیچ پاسخی به سخنان مبهم جی‌شوان نداد.

 هیچ واکنش اضافی‌ای توی چهره‌ش وجود نداشت. قیافه‌ش مثل یه تیکه کاغذ معمولی، آروم بود. انگار توسط پوسته‌ای ضخیم پوشیده شده بود، حتی تیزترین سلاح هم احتمالا نمی‌تونست بهش نفوذ یا سوراخی درش ایجاد کنه.

 یه‌جیا به سمت نرده رفت و چشم‌هاش رو پایین انداخت تا به شهر تاریک پایین خیره بشه.

 در بین سایه‌های سرد یخی که روی هم قرار گرفته‌ بودن، پشت بوم‌های تیره‌ای در تاریکی کنار هم ردیف شده‌ بودن، و جاده‌های نورانی که گهگاهی یک یا دو تا ماشین ازشون عبور می‌کردن، شبیه شبکه‌ به نظر می‌رسیدن. شهر همچون غولی خفته بود که تقریباً می‌شد بالا و پایین شدن نفس‌هاش رو دید.

سپس با خونسردی گفت:《عروسک‌گردان برای همکاری موافقت کرده، اما با توجه به جریان زمان در اونجا نسبت به بیرونش، ممکنه لازم باشه مدتی توی پایتخت بمونیم.》

 چشم‌های کهرباییش که نورهای دوردست رو منعکس می‌کردن، بی‌تفاوت و در دور دست‌ها به نظر می‌رسیدن، انگار ممکن بود هر لحظه در آسمون سرد شب پراکنده بشن.

 جی‌شوان همچنان ثابت بهش نگاه می‌کرد.

 ناگهان با صدایی بلند گفت:《هی…》

 با شنیدن صحبت کردنش، یه‌جیا برگشت و بهش نگاه کرد.

 گفت:《غصه نخور، من کاملا جبران می‌کنم.》

 بعد از گفتن این حرف، یه‌جیا نگاهش رو پس گرفت و به شهر دوردست نگاه کرد:《تو می‌تونی اول بری. وقتی خبری شد به من خبر بده.》

 چشم‌های جی‌شوان تیره و صداش اونقدر آروم بود که انگار صداش رو در شب باد می‌برد:《باشه…》

سپس بدنش به آرومی در تاریکی ناپدید شد.

[1] – خودش رو محکم گرفت.

[2] – یعنی می‌گه که یه‌جیا که داشت ازش طرفداری می‌کرد، این حالت رو در رفتارش طلب می‌کرده.

[3] – احتمالا اینجا منظورش چشم بادومی هست.

[4] – از ترس سر جاشون محکم شده بودن.

[5] – یه‌جیا.

[6] – به پیش رفتن.

[7] – از روی ناچاری.